رزسفید
روزمره گیهای من
Tuesday, January 3, 2012
Capricorn-1
1- خب خب این زمستون هم سر رسید با این ننه سرماش.هر چند من زمستون رو زیاد دوست ندارم.روزها کوتاهه، شبها بلنده، هوا سرده، دلگیره و ...کلا خاطرات خوبی از زمستون ندارم، مخصوصا دی ماه.یکی از سیاه ترین شبهای عمرم توی ده ماه رقم خورده...امیدوارم که امسال زمستون سرشار از خوشی ها باشه تا یاد و خاطره اون شب سیاه بره و رو سیاهیش به ذغال بمونه!!!
2- قیمت دلار چی می گه؟دیروز صبح 1520 بود، بعدازظهر 1680 و عصر 1780!!!کجای دنیا انقدر رشد دلار سریعه؟!فقط خدا به دادمون و فریادمون برسه.با این روند رشد اصلا اوضاع مناسبی پیش رومون نخواهد بود.برای اولین باره که توی این چند وقت اخیر من واقعا احساس خطر و ناامنی می کنم درباره آینده...
3- داستان این اینترنت ملی چیه آخه؟یعنی بعدش گوگل تعطیل؟اینجوری که بیشتر زندگی من تعطیل میشه...از طرف دیگه با فیلتر بودن بلاگر، من یه مدته که به بلاگر به سختی می تونم وارد بشم.وی پی ان زیاد یاری نمی کنه.چند بار هی خواستم بیام و توی ویلاگم بنویسم که بهش دسترسی نداشتم و وی پی ان هم نتونست بازش کنه.از یه طرف نمیخوام از سرویس های ایرانی استفاده کنم و از طرفی هم میخوام سرویس وبلاگم سرویسی باشه که به راحتی بهش دسترسی داشته باشم.باید کم کم یه فکر جدی در این باره بکنم...
4- امروز صبح ساعت بیست دقیقه به ده داشتم دولا دولا از دل درد و کمردرد میرفم توی آبدارخونه و از جلوی اتاق آقای رییس رد میشدم که آقای رییس فرمودن رزی جان، ساعت ده جلسه داریم.من گیج و ویج پرسیدم جلسه چی؟!!!خلاصه ساعت ده جلسه من و آقای رییس با چهار نفر از همکارانی که از شرکتهای دیگه میان شروع شد و تا یک ربع به پنج ادامه داشت.البته وسطش یه بیست دقیقه ای هم نهار خوردیم.من وقتی میرم جلسه ای که توی شرکت خودمونه، موبایلم رو نمیبرم توی اتاق کنفرانس.امروز از جلسه اومدم بیرون تا یه چیزی رو بدم خانوم منشی کپی بگیره برام و یه سر برم خدمت خلیفه!بعدشم یه سر زدم به آتلیه و همکارم گفت رزی این موبایلت خودش رو کشت انقدر زنگ زد.سریع یه نگاه کردم و دیدم یک عالمه اسم توی حافظه گوشیم بود که زنگ زده بودن.یهو یک طپش قلبی گرفتم که نگو.گفتم چی شده که این همه آدم بهم زنگ زدن؟!نمیدونستم اول به کدوم زنگ بزنم که طبیعتا اول از مامانم شروع کردم و بعدش بابام.خیالم که راحت شد اونا کار مهمی نداشتن، فقط به یکی دیگه از دوستهام که زنگ زدنش خیلی عجیب بود زنگ زدم که اون هم کار مهمی نداشت.در حقیقت هیچ کدوم کار مهم و واجبی نداشتن.ولی اون طپش قلب خیلی بد بود.حالا همه اینا به کنار، توی جلسه تو تنها خانوم باشی و پنج تا آقا باشن و از شانس تو همشون هم پیراهنهای راه راه پوشیده باشن و تو هم چشمت آستیکمات باشه.یعنی روانی میشی.من که فقط یا به رو به روم نگاه می کردم یا به نقشه های زیر دستم و به هرکسی هم حرف میزدم، بالای سرش رو نگاه می کردم.دو تا شون من رو نمیشناسن و دفعه دومه که میبینمشون.الان لابد با خودشون فکر می کنن این خانوم چه ماخوذ به حیاست و آقای رییس و اون دو نفر دیگه که من رو میشناسن هم لابد با خودشون گفتن این دختره چرا امروز انقدر خل شده یا شاید هم چشمهاش انحراف پیدا کرده!!!
5- پست یخ و لوسی شد، به گرمی دل های خودتون ببخشید!

Labels:

2 Comments:
Anonymous همای said...
می تونی از بلاگ هوستی که من استفاده می کنم استفاده کنی

Anonymous sherry said...
خیلی هم خوب بود:* مرسی