رزسفید
روزمره گیهای من
Thursday, October 29, 2009
Scorpio-2
چند روز پیش رفتم باشگاه.بعد از حدود دو سال.پرونده قدیمیم رو که درآورد وزن و سایزهایی که توش ثبت کرده بود مال سال 84 بود.مال مهر 84.یادش به خیر.اون موقع حدود دوسال مداوم میرفتم باشگاه.حتی وقتی کار داشتم هم آخر شب میرفتم اونجا و از نون شب برام واجب تر بود.
خلاصه پریروزها که دوباره رفتم (البته بعد از کلی ماجرا.هی میخواستم برم و نمیشد.آخرش خودم رو مجبور کردم که باید برم و کاریه که باید انجامش بدم، پس هر چه زودتر غورباقه م رو قورت بدم بهتره!)داشتم میگفتم، وزن و اندازه هام رو که دیدم رسما بغض کردم!شرم آوره ولی ینویسم شاید یه ذره خجالت بکشم.حدود 11 کیلو(دقیق 10.5 کیلو)اضافه وزن پیدا کردم نسبت به اون موقع!!!
اندازه هام رو که دیگه نگو...یعنی فکر کنم نوک دماغم هم اندازه ش زیاد شده بود!!!تنها جایی که چند سانتی لاغر شده بود، مچ پام بود!!!
یعنی رسما پکیدم!!!
آخرش هم به این نتیجه رسیدم که باید Life style زندگیم رو عوض کنم.این همه ماشین سواری و بی تحرکی و تند تند غذا خوردن و لقمه رو نجویده پایین فرستادن، به هیچ دردی نمیخوره.با اینکه هله هوله خیلی خیلی کمتر میخورم و رستوران هم خیلی خیلی کمتر از قبل میرم(در حقیقت در مقایسه با مثلا سه سال پیش، من الان اصلا رستوران نمیرم)غذا خوردنم هم خیلی کمتر شده ولی خوب...از اونجایی که نزدیک دو ساله تقریبا که من گیاهخواری می کنم و گیاهان هم که معرف حضور همه هستن که چقدر باد دارن، شاید یکی از دلایل چاق شدنم همین باشه(البته نحوه اشتباه زندگیم هم مزید بر علته)پروتئین سوخت و ساز بدن رو بالا میبره ولی خوب اثری که نخوردنش روی روح و روان داره اصلا قابل مقایسه با لاغر شدنش نیست.یعنی من ترجیح میدم همچنان گوشت نخورم و خودم رو کلی سختی بدم تا لاغر بشم تا اینکه دوباره برم سمت گوشت خواری و اون حال و هوای روحی وحشتناکش رو تجربه کنم.
تجربه من از گیاهخواری، آرامشیه که برام به همراه داشت.توی روزهای وحشتناک عمرم این کار رو شروع کردم و نتیجه ش رو دیدم.
خلاصه کلام اینکه فکر کنم دیگه وقتش رسیده روش زندگیم رو تغییر بدم.ورزش رو جدی بگیرم.قرص کلسیم و ویتامین بخورم.کرم دور چشم بزنم.کرم ضد چروک بزنم.قرص آهن بخورم و ...اینها همه نشون میده من دارم کم کم پیر میشم!!!تازه یه چیز دیگه، صبح توی مترو یه خانومه رو دیدم که با بچه ش سوار شده بود.با یه عشقی این بچه رو بغل کرده بود و بهش شیر میداد و می بوسیدش که نگووو...و اونجا بود که من احساس کردم یه چیزی توی وجودم کمه!!!و من دارم پیر میشم و به سن یائسگی نزدیک میشم و دو سال دیگه هم سی سالم میشه و هنوز تا الان کسی بهم نگفته مامان!!!
این جریان هنوز کسی بهم نگفته مامان هم برای خودش ماجرایی داره:تولد بیست و پنج سالگیم بود(یادش بخیر)خونه سسل اینها مهمونی گرفته بودیم و کلی مهمون داشتیم.در حقیقت مهمونی از ظهر شروع شد و تا پاسی از شب ادامه داشت.اونجا توی جمع یکی از پسرهای گروه برگشت بهم گفت پیر شدی رفت.بیست و پنج سالت شد و هنوز کسی بهت نگفته مامان!!!
امسال تولدم این آقای محترم!رو دعوت کردم ولی نتونست بیاد.میخواستم بهش بگم کجاش رو دیدی، بیست و هشت سالم شد و هنوز کسی بهم نگفته مامان!ناگفته نماند که خودش سی و دو ساله شه و با وجود داشتن همسر، هنوز کسی بهش نگفته بابا!!!
- فردا 88.8.8 هستش.خیلی بامزه س.دلم میخواد توی ساعت 8:8 یه کار هیجان انگیز و خوبی انجام بدم ولی هنوز نمیدونم چی؟!البته با دوستان دبیرستان قرار داریم که نمیدونم کسی یادش مونده یا نه؟!خودم هم بنا به دلایلی دلم نیمخواد برم.ولی شاید برم وتوی ماشین قایم بشم و یواشکی نگاهشون بکنم!!!چقدر به جوش و معاشرتی هستم من!کجاست سسل خانی که چند روز پیش به من میگفت چقدر روابط عمومیت بالاست که روز اولی که رفتی دانشگاه انقدر زود دوست پیدا کردی؟!(روز اولی که رفتم دانشگاه، همینجوری زنگ زده بود احوالپرسی و همکلاسیهای عزیز که صدام کردن رزی بیا بریم چایی بخوریم، شنید و این جملات گهربار رو از خودشون بیرون دادن!خیال دیگه ای نکنید لطفا!!!)
- شکلات تلخ جان درمورد سوالی که توی کامنتدونی پست قبل پرسیده بودی، چند وقته میخوام بنویسم ودنبال یواشکی نوشتن هستم.آخه دیوار موش داره و موشم گوش داره!راهش رو که پیدا کنم حتما مینویسم درباره ش!
- دیبا جان عزیزم زنگ بزن سنجش تکمیلی(شماره ش رو از 118 بگیر.من هم از 118 گرفتم و الان هم همراهم نیست.یعنی اصلا نمیدونم شماره ش رو کجا گذاشتم!) و بگو منابع کنکور کارشناسی ارشد مترجمی زبان انگلیسی رو میخوام.اونها هم برات با پیک یه بسته میفرستن که توش چند تا جزوه گردن کلفت هستش.اونها رو میخونی، بعدش دانشگاه قبول میشی عزیزم.منابع من دقیقا همینها بود!
- دوستان، یه سر برین اینجا.من در جریان کارهای این آقا هستم.خودم نه ولی یکی از دوستان خیلی نزدیکم با ایشون در تماسه.کمک ما میتونه چند تا انسان رو نجات بده.چند تا نوجوونی که نادانسته دست به کار اشتباه زدن...اگه زود بجنبیم، میشه از بین رفتن چند تا بهنود دیگه جلوگیری کرد...
- این چند وقته عوارضی از این پارازیتهای ماهواره دیدم که نگوو نپرس.چند تا خانوم حامله بچه هاشون سقط شدن.یه خانوم حامله درست شب زایمانش(بچه اولش)بچه ش به علت همین پارازیتها مرده به دنیا اومد.سردردهای عجیب و غریب و مشکلات پوستی و ...حالا گندش چند سال دیگه درمیاد که سرطانها و بیماریهای عجیب و غریب زیاد میشن.مثلا بچه هایی به دنیا میان که یا یه عضو کم دارن و یا یه عضو زیاد!البته اگه تا اون موقع آدمی مونده باشه که عقیم نشده باشه و توانایی باروری داشته باشه!!!
عوارض این پارازیتها رو که میبینم یاد بمباران هیروشما میوفتم!!!
همه از غیر نالند و ما از خودی!!!
خدا به دادمون برسه!!!
- تعطیلات خوش بگذره.
Tuesday, October 27, 2009
Scorpio-1
میخوام توی این پست جواب چند تا سوال رو که قبلا ازم پرسیده بودن بدم.نمی دونم، شاید تا آخر نوشتن این پست یه چیزهای دیگه ای هم به غیراز جواب سوالات نوشتم!
اول از هم شرمنده که اسم اونهاییکه سوال پرسیده بودن یادم نیست.البته میشه با مراجعه به کامنتدونی پستهای قبل اسم این دوستان رو درآورد، ولی خوب...به علت ذیق وقت شرمنده م.هرکسی خودش میدونه چه سوالی پرسیده دیگه.پس جوابش رو هم میگیره!
اول در مورد کنکور:من رتبه م 42 شده بود که انتخاب دومم قبول شدم.شاید بد انتخاب رشته کرده بودم.نمی دونم.ولی به هر حال من با این رتبه شمال قبول شدم که بعدش با هزار و یک مصیبت خودم رو منتقل کردم قزوین و الان خدا رو شکر هفته ای دو روز این جاده خشک و طولانی و بیروح رو می رم و میام و روزی هزار مرتبه هم خدا رو شکر می کنم!البته من کنکور سراسری رو قبول شدم نه آزاد.
دوم در مورد منابع کنکور:برای منابع کنکور هم من چون تغییر رشته دادم و برخلاف نظر بقیه و خودم که فکر می کردم زبان همونیه که توی کلاس زبان یاد میدن و قبول شدنش هم کاری نداره، اول خودم یه ذره خوندم و بعد از دیدن نمونه سوالات دیدم نه بابا مترجمی زبان از این خبرها نیست و افتادم دنبال پیدا کردن منابع کنکور زبان!حالا نگرد و کی بگرد!آخرش هم رسیدم به سنجش تکمیلی و منابع رو از اونجا تهیه کردم که به نظر خودم خیلی خوب و مفید بود!
سوم در مورد اسم پستهام: این اسامی لاتینی که من به عنوان عناوین پستهام میذارم، در حقیقت اسامی لاتین ماههای سال هستند.مثلا Libra یعنی ماه مهر، Scorpio یعنی ماه آبان و ...اینم یه لینک در این باره.البته درباره ماه مهر هستش ها!
دیشب یه خواب عجیب و غریبی دیدم که نگو...انقدر قاطی پاتی بود...یه جاهاییش رو فقط براتون میگم که بدونین چه خبر بود.من پشت چراغ قرمز بودم.یه خانم چادری با پسر تقریبا ده ساله ش هم پشت چراغ بود.یهو خانومه پیاده شد و چادر و مانتوش رو زد بالا و یه سرنگ به من داد و گفت این رو تزریق کن توی شکمم.باعث میشه که شکمم سفت بشه!حالا هی من بهش میگم من از آمپول میترسم.حالا چه جوری برات آمپول بزنم؟!زیر بار نرفت که نرفت!آخرش هم گفت خوب اشکالی نداره.حالا که میترسی بیا و این رو توی پیشونیم تزریق کن که خط اخمم از بین بره!خیلی وحشتناک بود.نمیدونم چرا من نرفتم و همونجا ایستاده بودم؟!خلاصه سرنگ رو با ترس و لرز ازش گرفتم و زدم وسط پیشونیش که البته نشد و سرنگ افتاد و اون کلاژنی که توی سرنگ بود هم قطره قطره ریخت و...خانومه هم هی به من چشم غره میرفت.منم یهو پام رو گذاشتم روی گاز و رفتم!!!
جالبه که من اصلا به تزریق و عمل این چیزها فکر نمی کنم.نمیدونم این خوابه علتش چی بوده؟!احتمالا ذهن وحشتناک شلوغ و پلوغم باعث دیدن این خواب شده!صبح هم جاتون نه خالی با یک استرس وحشتناکی از خواب پریدم که مسلمان نشنود، کافر نبیند!
یه کاری رو چند وقته میخوام انجام بدم.دیروز یهو تصمیم گرفتم دیشب انجامش بدم که اصلا شرایطش جور نشد.میخواستم امروز ظهر انجام بدم که بازم نشد.گفتم بذار استخاره بگیرم ببینم چی میشه.سه بار استخاره گرفتم و جوابش اومد انجام نده، این کار عذابی سخت در بر خواهد داشت!!!خلاصه بیخیالش شدم فعلا.ولی بالاخره انجامش میدم!!!
یه هیولا دارم در درونم که نگو...انقدر قویه...ولی از شوخی گذشته یه چیزی توی وجودم هست، یه موجودی که یه باعث میشه یه کارهایی ازم سر بزنه که خودم بعد از مرورش خجالت میکشم.یه وقتهایی همچین افسارم رو دستش میگیره که نگووو...خدا به دادم برسه...ازش خسته شدم...هر چی به غروب نزدیک میشم این هیولا بیدار و بیدارتر میشه...بیداره تا صبح حدود ساعت هشت و نیم و نه.بعد یه چرتکی میزنه و دوباره دم غروب بیدار میشه...
کسی میدونه چه جوری میشه یه کد به بلاگر داد و توی بلاگ اسپات پست رمزی گذاشت؟!منظورم اون راهی که کل وبلاگ رو خصوصی میکنه نیست ها، منظورم نوشتن یه پست رمزیه.میدونم که خود بلاگر همچین چیزی نداره ولی شاید یه کدی وجود داشته باشه براش.یه چیزهایی رو چند وقته میخوام بگم که در حقیقت جواب سوال چند نفر هم هست.ولی خوب...دیوار موش داره، موشم گوش داره...
چند وقته انقدر دلم میخواد با یه آدم کار بلد و درست و حسابی حرف بزنم که خدا میدونه.ولی متاسفانه همچین آدمی که بتونم باهاش حرف بزنم و دانشش اونقدر زیاد باشه که بتونم بهش اعتماد کنم و بهش اطمینان هم داشته باشم وجود نداره اطرافم.یعنی وجود داره ها ولی خوب من دیگه اطمینانی بهش ندارم.اگه بخوام برای یه آدم جدید هم حرف بزنم باید کلی از همه چیز بگم و همه چیز رو هم بزنم که اصلا در خودم نمی بینم.برای همین فعلا قضیه رو مسکوت گذاشتم.ولی واقعا احساس می کنم به راهنمایی و کمک احتیاج دارم.اوضاعم خیلی قمر در عقربه!ولی از بس که دلقکم و هی هرهر می کنم هیچ کسی باورش نمیشه.هیچ کسی نمیتونه درک کنه وقتی دارم میگم حالم بده یعنی واقعا حالم بده.از بس که نیشم بازه همه فکر می کنن دارم غلو می کنم.ولی واقعا اوضاعم بیریخته.وقتی میگم از وقتی از خواب بیدار شدم دارم گریه می کنم و با گریه اومدم سوار ماشین شدم و توی راه هم همش گریه کردم و الان هم دارم از تنگی نفس خفه میشم، یعنی دقیقا همش داشتم گریه می کردم و هیچ غلوی توی کار نیست.منتهی چون با نیش باز تعریف می کنم همه فکر می کنن دارم نمک و فلفلش رو زیاد می کنم!همین اندازه بگم که مثلا یه کسی رو که دلم براش خیلی خیلی تنگ شده رو وقتی قراره ببینم کلی هی ذوق می کنم و خوشحالم و روی هوام.همچین که میبینمش یه برج زهرماری میشم که نگو.بداخلاق و غرغرو و یخ و طلبکار و آویزوون.درحالیکه توی دلم دارم قیلی ویلی میرم هااا ولی یه نیرویی نمیذاره اون قیلی ویلی رفتنه رو نشون بدم و ...همین میشه که طرف مقابل که توی جو هست، بیشتر جو بگیرتش و مقابله به مثل می کنه و ...هوا بسی مگسی و غیرقابل تحمل میشه و آخرش هم به دلخوری و داد و دعوا و (تازه گیها بی احترامی هم داره اضافه میشه)مرده شورت رو ببرن ختم میشه!!!خیلی قشنگه نه؟!
راستی ممنونم از همه اونهایی که بهم رای دادن و باعث شدن توی جشنواره پرشین بلاگ دعوت بشم.فکر نمی کردم هنوز کسی به من رای بده.با این نوشتن یه خط درمیون و ناواضح!ولی ممنونم از همه تون.ظاهرا درسته که خواننده های اینجا تقریبا یک ششم قبلا هستن ولی لطف همینهایی که هستن هم به من خیلی زیاده!ممنون از محبتتون دوستهای گلم.
Tuesday, October 20, 2009
Libra-5

الان در حال حاضر تنها چيزي كه ميخوام اينه كه برم يه جايي مثل باغهاي گيلاس ژاپن و توي باغ هم يه خونه باشه با سقف شيرووني.بعدش بگيرم تخت زير يه لحاف گرم و نرم بخوابم.بخوابم و بخوابم. نميدونم چقدر حتي نميدونم دلم ميخواد وقتي بيدار شدم دوست دارم چي جلوي روم باشه!فقط از ته ته ته دلم ميخوام كه اوضاع از اين قمر در عقربي دراومده باشه.
خ
س
ت
ه
ش
د
م
.
.
.
دلم...دلم...دلم...
Saturday, October 17, 2009
Libra-4
وووي الان زمين لرزيد...زلزله...شماها هم حس كردين؟!
Friday, October 16, 2009
Libra-3
نمی دونم این درس خوندن چه خاصیتی داره که توی هر سن و سال و مقطعی که باشی، بازم وقتی میری سراغش هی بازیگوشی میاد وسط!حداقل در مورد خودم مطمئنم که اینجوریه.
امروز عصر گفتم بشینم پای درس و مشقم و یه ذره برای پس فردا که کلاس دارم درس بخونم.کلی دفتر و کتاب و مداد و پاک کن و دیکشنری(هم انگلیسی به انگلیسی و هم انگلیسی به فارسی)و ماژیک هایلات و ...دور و ورم پخش و پلا کردم.یه ذره خوندم و ذهنم هر رفت این طرف و اون طرف.باید یه متن می نوشتم.آنلاین شدم و یه ذره درباره ش سرچ کردم.لابه لاش یه ذره وبلاگ خونی کردم.(یه ذره یعنی تمام ریدرم رو که از دوشنبه چک نکرده بودم رو یکجا خوندم!)بعدش متنم رو نوشتم و پاک نویس کردنش رو گذاشتم برای بعدا.رفتم سراغ یه درس دیگه.لابه لاش یاد گلی افادم و بهش زنگ زدم و یه ذره باهم حرف زدیم.(یه ذره یعنی حدود پنجاه دقیقه!)با بر و بچ داشتن میرفتن بیرون و کلی از اون اصرار و از من انکار که کمرم گرفته و نمیتونم رانندگی کنم.از اون اصرار که میام دنبالت و از من انکار که درس دارم.هرچند ته دلم میخواست برم بیرون باهاشون ولی راستش حال و حوصله درست و درمونی ندارم برای بیرون رفتن.
کلی فکر کردم.به دیروز که از صبح خیلی بیحال بودم.و این بیحالی عصر به اوج خودش رسید و غروب دیگه من رو از پا انداخت.اونقدر که رمق نداشتم تکون بخورم.جوری که مهمونی که دعوت بودم رو هم نرفتم.یعنی راستش میخواستم برم تا شاید از این سستی دربیام ولی دیدم حتی نمیتونم جم بخورم چه برسه به اینکه حاضر بشم و برم مهمونی.پس ولو شدم توی تختم و فیلم دیدم.دلم هم گرفته بود و قبل از فیلم دیدن کلی زیر لحاف آبغوره گرفتم.منتهی حیف که مشتری ندارم که این آبغوره ها رو بهش بفروشم شاید صنار گیرم بیاد توی این اوضاع!
سه شنبه مهمونی تولدم رو گرفتم.بعد از سالها(حدود هفت هشت سال)این اولین باری بود که داشتم خودم برای خودم تولد میگرفتم.توی تولد با وجود تعداد زیادی از دوستان والبته وجود سسل خان!یه حس تنهایی بدی بود که اذیتم می کرد.اون شب تا صبح نخوابیدم و البته بازم کلی آبغوره گرفتم منتهی بازم بیهوده و بدون مشتری!
شب قبل از تولد نشسته بودم و خیارشور خورد میکردم و همزمان داشتم VOA رو هم نگاه میکردم که داشت راجع به بهنود شجاعی حرف میزد.کلی اشک قاطی خیارشورها به خورد مهمونها دادم.دلم ریش ریشه برای بهنود.روز قبلش هم کلی عر زدم برای بهنود.توی شرکت هم من و همکارم برای بهنود عری بود که میزدیم و خلاصه به به !یعنی واقعا جایی زندگی می کنیم که یه بچه ای که از روی نادانی زده یه نفر رو کشته رو دقیقا مثل خفاش شب میکشنش!واقعا آفرین به مادر احسان با اون هم رقت قلبش.امیدوارم حداقل به آرامش برسه و دچار عذاب وجدان نشه که دیگه فایده ای نداره!امثال بهنود زیادن.خدا به داد اونها برسه.اون شب هم توی تختم کلی آبغوره گرفتم، باز هم بی مشتری!
فردا شب تولدم رفته بودیم خونه یک زوج از دوستهامون.من که از خواب داشتم بیهوش میشدم.یه حال خیلی عجیبی داشتم.انگار روحم داشت از بدنم میزد بیرون و نمیتونست.هی احساس می کردم دارم کش میام.منگ و بیهوش از خونه شون اومدیم بیرون.اون شب هم حالم میزون نبود ولی به علت خستگی مفرط و بیهوش بودگی دیگه نفهمیدم چه جوری خوابیدم و فرصتی برای آبغوره گیری نبود!
احساس می کنم دارم موجود خسته کننده ای میشم.دیگران برعکسش رو میگن.ولی من دارم درون خودم رو میبینم.میبینم که دارم چقدر خسته کننده میشم.البته هیچ تلاشی هم هنوز برای رفعش نکردم.احساس می کنم اصلا انرژی ندارم.همش میخوام بخوابم.یه جورایی لمسم همش!
پر از مشکلات عدیده فکری و رفتاری شدم.میدونم که باید یه فکری برای خودم بکنم.میدونم که باید از یکی راهنمایی بخوام.منتهی حوصله حرف زدن و توضیح دادن برای هیچ کسی رو ندارم.حدود شش ماه هم میشه که پیش آقای مشاور نرفتم.حتی حوصله ندارم برای اون که در جریان همه چیز من هست، توضیح بدم.
دلم خیلی چیزهایی رو میخواد که گم کردم.نه تنها دلم، بلکه روحم هم نیاز داره.این شخصیت در ظاهر آروم و خوب و در باطن داغون و افتضاح رو دوست ندارم.این من نیستم.من دنبال من واقعیم می گردم.یه چیزهایی واقعا یادم رفته.وقتی فکر می کنم من یه زمانی چه حرفهایی میزدم و چه کارهایی می کردم و چه حسهایی داشتم واقعا دلم برای خود الان میسوزه.دلم برای خودم تنگ شده...امیدوارم زندگی قشنگتر و دوست داشتنی تر و قابل تحمل تر بشه...
این روزها همش این شعر توی ذهنم زمزمه میشه:
حالمان بد نیست، غم کم میخوریم
کم که نه، هر روز کم کم میخوریم...
پ.ن:شراره جان، مامان بردیای گل گلاب، کامنتت رو دیدم.منتهی بگو کجا جوابت رو بگم؟وبلاگت رو چک می کنی یا نه؟بهم بگو کجا جوابت رو بدم.
Friday, October 9, 2009
Libra-2
جلوی آیینه به امور میک آپ و چسان فسان مشغول بودم و داشتم با کوشش بسیار خودم رو برای مهمونی دوستانه ای که امشب دعوت هستم آماده می کردم که یهو نمیدونم چی شد یاد وبلاگم افتادم و اینکه این چند روزه اصلا یادم نبود که وبلاگی هم دارم!
همه امور چیتان فیتان رو نصفه ول کردم و اومدم یه سری به این خونه مجازی بزنم.یه دنیا ممنون بابت تبریکاتتون.امیدوارم که همیشه شاد باشین و خونه های مجازی و حقیقیتون پر از شادی و عشق باشه!
عرضم یه حضورتون(مخصوصا قابل توجه مریم پاییزی و شراره مامان بردیای عزیزم) من تغییر رشته دادم و معماری رو ادامه ندادم.با همه علاقه ای که به معماری داشتم و دارم رفتم سراغ یک رشته دیگه.
راستش چند وقته افتادم دنبال اینکه آرزوهای کودکیم رو به واقعیت برسونم.یکی از این کارها این بود که برم سراغ رشته ای که بچه که بودم دوسش داشتم.اینجوری شد که من تغییر رشته دادم و الان دانشجوی مترجمی زبان انگلیسی هستم.در نتیجه مریم جان توی دانشگاه تو نیستم!
البته کماکان کارم معماری می مونه و همچنان به معماری هم عشق می ورزم.زبان هم علاقه بچه گی هام و البته یه نیاز توی دنیای امروزه هستش.خلاصه که اینم از این!
شراره جان، گلی هم قبول شد.البته اون همچنان به معماری پایبند مونده و البته از زبان یه جورایی متنفره.خیلی سعی کرد من رو هم دوباره به سمت معماری بکشونه که البته زور من و البته اشتیاقم شدیدتر از اصرارهای اون بود!و البته کماکان به کارم که همون معماری می باشد عشق می ورزم و به نظرم هیچ منافاتی هم با هم ندارن!
خوب من دیگه برم و به بقیه امور چیان فیتان برسم تا کم کم آماده بشم و برم مهمونی خدمت دوست جان و همسر گرامیشون و البته خیلی مهمونهای دیگه شون!
مواظب خودتون باشین.
Monday, October 5, 2009
تولدم مبارك

يعني من آخرشم به خدا.براي همينه كه آقاي خداي بيچاره هم نميدونه با من چيكار كنه و كدوم يكي از آرزوهام رو برآورده كنه!
من كلا شمال و دريا رو خيلي دوست دارم.رو همين حساب هم هميشه توي ذهنم تصور مي كردم كه دارم اونجا زندگي مي كنم.بعدش اونوقت كه شمال قبول شدم،‌تمام هفته گذشته خودم رو تكه و پاره كردم و يه پام تهران بود و يه پام شمال و يه پام هم قزوين تا انتقالي بگيرم و بيام قزوين!!!يعني فكر كن همونجايي قبول شدم كه هميشه دوست داشتم ولي خودم رو كشتم تا بيام قزوين!!!
خوب معلومه آقاي خدا هم هنگ مي كنه ديگه.ميگه اين دختره رو به آرزوش مي رسونم،‌بعد خودش رو مي كشه تا تغييرش بده!
ولي خداييش حيف از اون دانشگاه و شهر قشنگ و سرسبز.حيف كه به خاطر شرايط خونه مجبورم نزديك تهران باشم وگرنه اون شهر قشنگ كجا و اين دانشگاه بر بيابون كجا!اون جاده دل انگيز كجا و اين جاده خشك و بي آب و علف كجا!!!
نگفته بودم براتون؟!بالاخر زدم تو گوش اين كنكور فوق و ...اهم اهم...قبول شدم!
امروز بيست و هشتمين سالگرد ورود من به اين دنياي خاكيه.خوشحالم درحالي پا توي بيست و هشت سالگي گذاشتم كه به يكي از آرزوهاي زندگيم رسيدم و بالاخره دارم اين درسم رو ادامه ميدم.باشد كه به بقيه آرزوهام هم برسم.
اميدوارم اين ونوسي* بالاخره امسال راه درست زندگي كردن و فكر كردن رو پيدا كنه و دست از لجبازي و كج و كوله كردن خودش برداره و توي زندگيش بيشتر از اينكه دنبال مهر گرفتن باشه، مهر بورزه تا مهر به سمتش سرازير بشه و قبل از همه به خودش مهر بورزه و خودش رو انقدر محاكمه نكنه و باور كنه كه مي تونه، همينجور كه الان تونست.و بيشتر از اونكه حرف بزنه، عمل كنه و سعي كنه زن عمل باشه!
تولدم مبارك...
اين آهنگ گرچه ربطي به تولد نداره ولي خوب...چند روزه همش دارم گوشش ميدم و دوستش ميدارم.اينجا ميذارمش تا شما هم لذت ببرين.
*:سياره مال تولد اينجانب ونوس مي باشد.در نتيجه من يك ونوسيه اصيل هستم!شاهدان گواهي مي دهند كه همين طوره!!!
پ.ن:عكس، دزدي مي باشد!اينم اصلش.