رزسفید
روزمره گیهای من
Friday, April 30, 2010
Taurus-4
یعنی خنده داره ، شاید هم گریه داره!
از دیشب تا حالا عین چی افتادم روی کتابهام و دارم درس میخونم.این چند وقته هیچی درس نخوندم و یکشنبه هم یه امتحان خفن دارم.روزهای قرمز تقویم نزدیکه و از نظر روانی بدجوری بهم ریختم.منتهی مدل این ماهم(نگفته بودم هر ماه مدلم فرق می کنه؟)، مدل پرخاشگری و دعوا با دیگران نیست.بلکه از اون مدلهاییه که هی دلم برای خودم میسوزه و هی گریه می کنم و تا هر کی هرچی میگه بهم برمیخوره و ...بساط آبغوره گیری حسااابی به راهه.
حالا خنده دار قضیه کجاست؟
خنده دارش اینجاست که امروز که مراسم هفتم عمه جان رو توی مسجد گرفتن،تمامی سانسهای مسجد متعلق به فامیل عزیز رزیان می باشد.نه که فکر کنین میخوایم برای عمه جان(که روحش امیدوارم شاد و شنگول باشه حسااابی)مراسم مفصل و طولانی بگیریم، بلکه شدت تلفات اقوام اونقدر زیاده که اون مسجد رو امروز دربست گرفتیم!!!
یعنی هر موقع از امروز اراده کنم میتونم برم اون مسجد و اقوام رو ببینم.همین الان هم تعدادی از اقوام اونجا مشغول هستند.البته به علت درس و مشق زیاد و فراوان و وجود مگی جون(همون میگرن عزیز که دیگه باهاش خودمونی شدم حسااابی!)من فقط مراسم عمه جانم رو میرم و بر می گردم خونه و عین چی دوباره میوفتم روی کتابهام و با قوری چاییم حال می کنم!!!
پ.ن:شرح بند 1 پست قبل رو که همه وسایلم رو ریختم بیرون از اتاق و اینکه الان چه جوری در اتاق خالی زندگانی رو به سر میبرم رو در پستهای بعدی و به زودی خدمتتون عرض می کنم!
Thursday, April 29, 2010
Taurus-3
1-طی یک اقدام آنی، چند روز پیش، تمام سرویس اتاق خوابم رو فرستادم بیرون!الان فقط کتابخونه م باقی مونده و همه چیز رو رد کردم رفت و انقدر احساس آرامش و سبکی می کنم که نگووو.خورد خورد دارم کمدهام رو هم تصفیه می کنم.کلی خرت و پرت ریختم دور.مثلا تمام سررسیدهای از سال 74 تااا86 رو که نگه داشته بودم رو ریختم دور و همش دارم فکر می کنم آخه اینها به چه دردی می خوردن که من نگهشون داشته بودم؟!گذشته گذشته.حالا ثبت کردنش به چه دردی می خوره.اون چیزهایی که مهم هستن توی مغزم چنان حک شدن که فکر نکنم از یادم برن هیچ موقع!
کلی خنزر و پنزر یادگاری هم پیدا کردم.با اینکه چند وقت پیش یه پاکسازی اساسی انجام دادم ولی بازم کلی خرده ریز جا مونده بود.نمیدونم اینهمه بار به چه دردم میخوردن آخه؟!
الان اتاقم خیلی ریخت و پاشه چون وقت ندارم جمعش کنم.کلی هم درس دارم و هر روز که میرم خونه یه ذره جمع و جور می کنم.ولی خیلی احساس خوبیه.مهم اینه که بعد از مرتب شدن، چیز اضافه ای نمونده باشه توی اتاقم.از لباس و کتاب و کیف و کفش بگیر و برو تااا یادگاریهای ریز و درشتی که یا ازشون استفاده نکردم و یا قابلیت استفاده شدن ندارن، مثل بلیط سینمای فیلم دیوانه ای از قفس پرید که مهر ماه سال هشتاد و دو رفتیم!!!
2-سرم به طرز وحشتناکی چهار روزیه که درد می کنه و هیچ علاجی هم براش پیدا نکردم.دیگه دارم کلافه میشم از دستش.با سردرد میخوابم و با سردرد بیدار میشم.بعد از مدتها یه حمله میگرن اومده سراغم و من چقدر یادم رفته که این درد چقدر وحشتناک بوده و من چقدر زیاد این درد رو تحمل می کردم قبلا.امیدوارم مدت این حمله زیاد طول نکشه و زودی از جسمم بره بیرون که واقعا توانش رو ندارم!
3-اوضاع ظاهرا کم کم داره آروم میشه.ولی خوب جای دایی و عمه بدجوری خالیه!!!با اینکه دیدم که رفتن زیر خاک و روشون رو سنگ گذاشتن ولی هنوز باورم نمیشه.دایی رو که اصلا نگووو.با اینکه حتی صورتش رو توی قبر دیدم که چقدر آروم بود و انگاری خواب بود.موهاش به هم ریخته بود.دقیقا مثل وقتی که خواب بود...صورتش توی قبر از یادم نمیره.حک شده جلوی چشمم ولی خوب بازم باورم نمیشه که نیستش دیگه.که دیگه صداش رو نمیشنوم و با اون اسمی که از روی بچه گیم روم گذاشته بود، دیگه صدام نمیزنه...مثل بقیه که رفتن...
دیگه عمه ای نیست که هر بار من رو میبینه قربون صدقه م بره و با افتخار بگه موهای رزی مثل موهای منه، هم از نظر جنس و رنگ و پرپشتی.و واقعا هم همینجور بود.موهای من دقیقا مثل موهای عمه جانم هست.موهاش رو دوتا گیس می کرد و می انداخت دو طرف سرش...با اون شوخی هایی که همیشه می کرد و کلی می خندیدیم...
یادشون به خیر...روحشون شاد...
4-توی این موقعیتی که پیش اومد، من مثل بقیه موقعیتهای زندگیم سعی کردم ظاهرم رو آروم نگه دارم.خیلی آرومتر از اون چیزی که در درونم هست.البته یه چیزی رو متوجه شدم و اون اینه که دیدگاهم نسبت به مرگ تغییر کرده.چند سال پیش وقتی یکی فوت می کرد من خیلی بهم میریختم ولی الان خیلی صبورانه تر برخورد می کنم.و این احتمالا از عوارض شناسنامه و اتفاقهایی هست که برام افتاده که به قول خاله جان پوستم رو کرده مثل کرگدن!!!
5-توی پست قبل گله کردم که هیچ کدوم از آدمهای اطرافم نمیتونن اون حس آرامشی که میخوام رو بهم بدن.منظورم اصلا سسل یا یه جنس مخالف نبود.منظورم فقط یه انسان بود، فارغ از جنسیتش.دوستام هستن.خیلی محبت دارن ولی خوب من نمیتونم اون حسی که میخوام رو در هیچ کدومشون پیدا کنم.یعنی تا حالا که نتونستم.میدونین رابطه من و سسل خیلی وقته که تغییر کرده.هم دیگه رو کم میبینیم.از هم دیگه خیلی کم خبر داریم.یعنی راستش یه جور عجیبی شده رابطه مون.البته من هرچی مینویسم رو از دیدگاه خودم مینویسم و شاید اون دیدش به این قضیه جور دیگه ای باشه!
رابطه ما مثل یه نمودار سینوسیه.هی میره بالا و هی میاد پایین.یه مدت بدون هیچ علت خاصی با هم مهربون هستیم و هی حال هم رو میپرسیم و هی قند و نبات و شکلاتیم و جفتمون خیلی خوب و منطقی هستیم.بعدش بدون هیچ علت خاصی دوتاییمون میریم توی لاکمون و یخ و سرد میشیم و از هم چند روز چند روز بیخبر هستیم.و اگه جایی همدیگه رو ببینیم انگاری طلبکارمون رو دیدیم و خیلی یخ و جدی و به طور زیرپوستی همدیگه رو حرص میدیم و سعی می کنیم برای اون یکی مشکوک بازی دربیاریم.(البته با قراری که چند هفته پیش با هم گذاشتیم، قرار شد دیگه اینجوری رفتار نکنیم و الکی حرص ندیم همدیگه رو و مشکوک بازی درنیاریم برای هم!)بعدش دوباره میریم توی اون مود مهربونی و دوباره بعدش این مود و ...زندگی در گذره همچنان!!!
راستش من دیگه هیچ توقعی ازش ندارم و هیچ انتظاری ازش ندارم.این رو فهمیدم که دوست داشتن کافی نیست.نه برای یه زندگی و نه حتی برای یک رابطه دوستانه!خیلی وقتها که حالم خرابه اصلا بهش نمیگم و اون هم نمیفهمه(چون تماسی بینمون نیست)یعنی من الان توقعی که از اون دارم خیلی کمتر از توقعیه که از دوستهای معمولیم یا مثلا شوهرهای دوستهام دارم!شاید بشه گفت در زمینه درک و احساسات و همدردی و این حرفها هیچ توقعی ازش ندارم.همچنان برام محترم و عزیزه و اگه بفهمه من به کمک احتیاج دارم تنهام نمیذاره ولی خوب...من دیگه توقعی ازش ندارم و همچنان هم عزیز و محترمه برام.رابطه ما خیلی وقته که تموم شده و از دید من هم تموم شده.شده کمتر از یه رابطه معمولی.هر چند هنوزم یه حساسیتهایی (متاسفانه)نسبت بهش دارم ولی خوب سعی می کنم به روی خودم نیارم(چون حقی ندارم دیگه)ولش کن دوباره بغضم گرفت...بیخیال این بحث...
من الان اصلا دنبال یه رابطه جدید نیستم.نه به فکرشم و نه آمادگیش رو دارم.راستش نظرم داره نسبت به ارتباط بین آدمها و جنس مخالف یه تغییراتی می کنه.راستش نمیدونم چرا هیچ موقع روی بابام حساب نکردم.هر چند اگه بدونه کاری دارم حتما کمک می کنه تا اونجا که می تونه.ولی بنا به دلایلی که یادم نیست، از وقتی یادمه هیچ موقع به عنوان تکیه گاه بهش نگاه نکردم.با اینکه بابام یه آدم فوق العاده مهربون و مسول هستش.تمام تلاشش رو برای آسایش خانواده ش می کنه.اگه بدونه کمک میخوای حتما سعی میکنه کمکت کنه ولی نمیدونم چرا من اینجوریم...فهمیدم که اگه من در مورد بابام یه جور دیگه فکر می کردم، رابطه م با جنس مخالف هم یه جور دیگه بود و توقعاتم هم یه چیز دیگه بود...
الان هم دیگه نمیتونم به هیچ آدمی اعتماد کنم و فکر کنم که مثلا به این آدم هم میشه به عنوان تکیه گاه نگاه کرد.مادامی که این حس من از بین نرفته نسبت به بابام، هر کسی که بیاد توی زندگیم، ازش توقع دارم تکیه گاهم بشه.باید اون ور قضیه رو اصلاح کنم تا این ور هم درست بشه و توازن برقرار بشه!
با اینکه همه کارهام رو خودم انجام میدم.حتی کارهای مردونه ای که ازشون بیزارم(مثل تعمیرگاه رفتن و سرو کله زدن با خریدار و تعمیرکار و ...)ولی نمیدونم چرا دنبال اون حس آرامشی هستم که از اونجا میاد که بدونم یکی هست که بتونم بهش اعتماد کنم که میتونه این کارها رو درست انجام بده و با خیال راحت کارها رو بسپرم بهش...(حسی که تا حالا توی زندگیم نداشتم و فقط یه مدتی توی رابطه با سسل تجربه ش کردم.)راستش بابام و سسل خیلی شبیه هم هستن، هم از لحاظ رفتاری، از لحاظ سلیقه غذایی، حساسیتهایی که دارن و حتی ماه تولدشون هم یکیه...و من موندم بین دوتا فروردینی!میدونین که بر اساس علم آسترولوژی ،متولدین ماه مهر و فروردین، مکمل همدیگه هستن...ولی خوب...این از بابام و اون هم از سسل...یه چیزی در وجود من هست که باعث شده با این دوتا آدم درگیری داشته باشم، در عین حالی که دوتاشون رو خیلی دوست دارم...
این بحث خیلی طولانیه و الان مجال بیشتر نوشتن رو ندارم در موردش.شاید یه روزی همین مطالب رو در قالب یه پست جداگانه و مفصلتر نوشتم(فکر کن!مفصلتر از اینی که نوشتم.ماشالله به انگشتهام و چونه م!)
و اما مهناز، دوست خوب و قدیمیم، عزیز دلم، من به سسل نچسبیدم فقط به خاطر اینکه خاطرات مشترکی باهاش دارم.از دید من واقعا اون رابطه ای که ما داشتیم تموم شده(یعنی منطقم این رو میگه، کاری به دلم ندارم) و رابطه ای که بینمون هست رابطه دوتا آدم معمولیه(هر چند از دید هیچ کسی اینجوری نیست، ولی خوب من و اون اینجوری فکر می کنیم و البته اجراش هم می کنیم.)من اگه الان با کسی نیستم نه به خاطر سسل، بلکه فقط به خاطر اینه که آمادگیش رو ندارم وارد هیچ رابطه ای بشم(حتی یه رابطه ای که جدی هم نباشه)و اصلا قصد ندارم یه آدم دیگه رو هم با خودم بکشم ته چاهی که هستم...نگران این هم نیستم که دارم سالهای عمرم رو از دست میدم.میخوام اینبار اگه رابطه ای پیش اومد با حداکثر شناخت و آگاهی باشه.
بدون هیچ ناراحتی خواستم این توضیحات رو بدم که شماهایی که دارین زندگی من رو دنبال می کنین، اون چیزی که واقعا هست رو دنبال کنین.
مرسی مهناز جان از وقتی که گذاشتی و کامنتی که گذاشتی.
6-یه وقتهایی دلم برای خودم میسوزه که چه قابلیتهایی در درونم هست ولی خوب نه فرصتی برای ابرازشون وجود داره و نه هیچ موقع دیده شدن...ولی بیشتر از اون حالم هم بهم میخوره از اینکه بشینم و هر اتفاقی برام بیوفته و بگم قسمت بود...قسمت رو خود ما میسازیم داداش!!!
7-بند 5، همه حرفهای منطقم بود.حرفهای دلم چیز دیگه ای هستش که البته مجالی برای عرض اندام نداره.بسه دیگه.یه مدت هم با منطقم زندگی کنم ببینم چی میشه.شاید راه درستش همین راهی باشه که منطق نشونم میده!!!
8-این بستنی یخی چوبی فالوده، میهن عجب چیز خوشمزه ایه.توی یکی از این دوره های سینوسی رابطه من و سسل که آسمون صاف و آفتابی بود، توسط ایشون با این محصول خوشمزه آشنا شدم...هوووم...به به...
9-حالم خوبه.مرسی ازتون.تعطیلات خوش بگذره.مواظب خودتون باشین.
10-به قول هیچ کس:یه روز خوب میاد، این رو میدونم...
Monday, April 26, 2010
Taurus-2
دیروز رفته بودیم خونه داییم تا خونه ش رو مرتب کنیم و وسایلش رو جمع و جور کنیم(داییم مجرد بود).بماند که چه چیزهایی پیدا کردم.داییم با خاله م(که فوت کرد)و مامان بزرگم باهم زندگی می کردن.مامان بزرگم نه سال پیش فوت کرد.خاله م هم دو سال پیش.اون موقع که وسایلشون رو قرار بود جمع و جور کنن هم من کوچکتر بودم و هم داییم بود که کمک کنه.حالا الان داییم هم نیست و مامانم هم که نمیتونه کاری بکنه.در نتیجه من و خاله جان بودیم و دایی بزرگه که البته اون هم خیلی نتونست کمک کنه.تمام وسایل مادربزرگ و خاله م و داییم به هم ریخته بود.داشتم خفه میشدم.احساس خیلی عجیبی بود.دلم براشون خیلی تنگ شده...
خلاصه بالاخره جمع و جور کردیم و من و مامان اومدیم خونه.ولی خاله جان موند اونجا تا وسایل بزرگتر رو سر و سامون بده و بفرسته برای خیریه.تمام دیشب داشتم خفه میشدم.هم بدنم درد می کرد و هم روحم داشت خفه میشد.خلاصه شبی بود برای خودش و گذشت... دیروز لابه لای اون وسایل بچه گی خودم رو میدیدم.توی اون عکسها من بودم.چقدر کوچولو بودم...وسایل مادربزرگم که کلی باهاشون خاطره داشتم.چقدر روی تختش من و پسرخاله هام بالا و پایین پریدیم... من میدونم که هیچ کس موندنی نیست.خودم از مرگ اصلا نمی ترسم.کسی که میمیره، دلتنگی اطرافیانش براش خیلی زیاده.هیچ فرقی هم نمی کنه پیر بوده یا جوون و یا مریض بوده یا سالم.شاید قسمتی از ناراحتی من، ناراحتی برای اطرافیانمه و اینکه دیروز فهمیدم که داییم مریض بوده و خاله م از حدود دوسال پیش میدونسته که داییم ماکزیمم دوسال دیگه زنده س...ولی نه به خود داییم گفته و نه به ما.یکی از اقوام که دکتر متخصصیه و مدارک داییم رو دیده بوده به خاله م گفته بوده...نمیدونم چه جوری خاله م این همه مدت تنهایی این بار رو به دوش کشیده. میدونم سختی برای همه هست و توی زندگی همه هست.میدونم مصیبتهایی هست که هزاران بار از این مسائل زندگی من سخت تره.ولی من الان توی این زمان احساس ضعف می کنم.ولی دارم خودم رو کم کم بالا می کشم.زندگی در جریانه و می گذره.با همه خوشیها و ناخوشیهاش... توی این روزها احساس تنهایی بدی دارم.با اینکه اینهمه آدم دور و ورم هست ولی نمیتونم باهاشون ارتباط برقرار کنم.اون چیزی که من رو آروم می کنه در وجود هیچکدوم از این آدمها نیست.نمیدونم چیه ولی میفهمم که توی آدمهای دور و ورم نتونستم پیداش کنم.هر چند دوستان خیلی لطف دارن ولی خوب نمیدونم چرا اون حس توی هیچکدومشون نبود. مشغولم.به زندگی و دارم سعی می کنم خودم رو جمع و جور کنم.
ممنونم ازتون بابت کامنتهایی پر از محبتتون و ایمیلهای پر از مهربونیتون.
Saturday, April 24, 2010
Taurus-1
دوستهای گلم ممنون از همدردیتون.امیدوارم سلامت باشین و غم نبینین.
پریروز توی بهشت زهرا تراژدی خنده داری بود.هم مراسم داییم اونجا بود و هم مراسم عمه م.من یه ذره بالا سر داییم بودم و یه ذره بالا سر عمه م.مامانم هم که نمیدونست و اونجا نبود و من مثلا نماینده مامانم بودم اونجا.یه کم پیش فامیلهای بابام بودم و یکم پیش فامیلهای مامانم.همه به هم تسلیت می گفتن و خلاصه بساطی بود.
به مامانم هم گفتیم جریان رو و جونمون بالا اومد.کلی گریه کرد.چاره ای نیست...
پریشب هم دو تا از فامیلها که یه زن و شوهر جوون بودن، در راه رفتن به عروسی توی جاده تصادف می کنن و ...روحشون شاد.
الان هنگم.من چی باید بگم؟هر تلفنی که زنگ میزنه قلبم میریزه پایین.
صبح که داشتم میومدم سرکار، توی راه منتظر بودم صاعقه ای، پشه تسه تسه ای چیزی بیاد و خلاصه منم ...
می گن خدا به اندازه ظرفیتت بهت غم میده.میخوام برم یقه ش رو بگیرم و بشونمش جلوم و بگم چی میشه حالا به جای غم به بنده هات شادی بدی؟عشق بدی، آرامش بدی.چی میشه مگه؟از خداییت کم میشه؟!واقعا فکر می کنی ظرفیت من انقدره؟نه داداش من، نه آقای خدا، این همش ظاهر قضیه س.از درون پوچم و داغون.تو هم داری گول ظاهرم رو میخوری.نه؟مگه نمی گن از رگ گردن نزدیکتری.پس کو؟!کجایی؟!من چه جوری باید تو رو باور کنم.فرصت بده حداقل.یه نفس بکشیم بعد.دونه، دونه.چه خبره آخه یهو باهم؟!
هی مصیبت، هی غم، هی اندوه، هی سعی کردم به روی خودم نیارم و هی گفتم نه بابا، این می گذره.زندگیه دیگه.من محکمم، من خوبم، هی این مرد، هی اون مرد، هی زندگی شخصی خودم به گند کشیده شد.هی لنگ در هوایی و معلق بودن.هی حال مامانم بد شد.سکته کرد.خاله م مرد.شیرین مرد.اوضاع خودم داغون و افتضاح شد.حرفهایی شنیدم که فکر می کردم اگه بشنوم، نمیتونم طاقت بیارم، ولی با پوست کلفتی تمام طاقت آوردم.داییم مریض شد.عمل کرد.رفت توکما.بعدش مرد.بعد عمه م مرد.این مریض شد، اون مریض شد.و خیلی اتفاقهای دیگه.به خودم گفتم من دیگه پوستم کلفت شده.هر چی بشنوم و اتفاق بیوفته دیگه خیلی به هم نمیریزم.ولی هر هر هر، کور خونده بودم.هنوز می لرزم و بهم میریزم.البته الان که کاملا توی شک هستم...هیچی چیزی نمیتونه آرومم کنه.ظاهرا آرومم ولی دارم از درون خفه میشم.پریشب دلم میخواست با یکی حرف بزنم.هر چی فکر کردم دیدم هیچ کسی نیست که دلم بخواد باهاش حرف بزنم.چی بگم اصلا؟در نتیجه هی رفتم زیر دوش و زاار زدم.دلم میخواد یه چیزی بود که میتونستم باهاش آروم بشم.انقدر حسرت کسانی رو میخورم که دعا میخونن و آروم میشن.مثلا دعای توسل یا نادعلی میخونن و آروم میشن.من قبلا با اینها به آرامش میرسیدم.ولی چند وقته بنیان فکریم کاملا بهم ریخته و خیلی چیزها برام زیر سوال رفته.دیگه امام زاده صالح رفتن و دعای توسل و ناد علی و ...بهم آرامش نمیده.حس می کنم الکیه.گول زنکه.به همه اونهایی که دعا میخونن و آروم میشن غبطه میخورم.دلم میخواد به یه چیزی چنگ بزنم.هی رفتم و دعا خوندم ولی ته دلم میدونستم که الکیه و دارم خودم رو گول میزنم.در نتیجه ادامه ندادم...
می گن بعد از هر غمی یه رهایی و آرامشی هست.هر چی غم بزرگتر باشه، رهایی و شادی بعدش بیشتره.حالا من دوسال و نیمه که رفتم اون ته تها، ته دره.منتظرم یه روزی برسه که منم بالاخره بیام بالا.بیام رو قله.همش هر چی میشد به امید رهایی بعدش بودم.ولی الان دارم می بینم این هم مثل خیلی از عقاید دیگه، خرافه ای بیش نیست...فقط یه دلخوشی بیخودیه که به خودمون میدیم تا دوران مزخرف رو مثلا شاید راحت تر بگذرونیم!!!
Wednesday, April 21, 2010
عمه م رفت...
امروز غروب...
مامانم هنوز جریان دایی م رو نمیدونه.فردا قراره دفنش کنیم و بعد از مراسم با کلی از فک و فامیل بیایم و بهش بگیم.بابام خونه نیست.از بیرون زنگ زد و بهم گفت که عمه م اینجوری شده...من دارم خفه میشم...جلوی مامانم باید خودم رو کنترل کنم...من نمیتونم...دارم می لرزم...دارم یخ می کنم...اصلا نمیدونم چرا دارم اینها رو اینجا مینویسم.دارم میترکم...میخوام برم خونه عمه م.ولی مامانم رو نمیتونم تنها بذارم...من دارم منفجر میشم.فردا قراره داییم رو دفن کنیم و پس فردا هم مجلس ختمشه.بعدش هم لابد عمه م...میدونم هیچ کس موندنی نیست.ولی من الان دارم خفه میشم.دارم خفه میشم.کلی لباس پوشیدم ولی دارم سگ لرزه میزنم.الان من کاری از دستم برنمیاد.باید بشینم همینجا.نه می تونم برم خونه عمه م و نه میتونم اینجا بشینم.داشتم کامنتهاتون رو برای پست قبل میخوندم که بابام زنگ زد و گفت که اینجوری شده...
سردمه.دارم خفه میشم.عمه نازنینم...دایی جونم...ای داد...
عمو بزرگم ایران نیست.همین الان زنگ زد برای احوالپرسی.گفت دلم برات تنگ شده.منم نشسته بودم و آروم و بیصدا زااار میزدم.میگه صدات چرا اینجوریه؟بازم سردرد گرفتی؟کلی شوخی کرد باهام.نمیدونه عمه م اینجوری شده.تازه هفته دیگه برمیگرده.به اون چه جوری بگیم که خواهر محبوبش اینجوری شده؟به عمویی که تازه دوتا رگ قلبش رو که گرفته بود فنر گذاشته.اون یکی عموم همزمان آلزایمر و پارکینسون گرفته.پیر نیست ها ولی خوب یهو این دوتا مرض رو با هم گرفته.حال اون هم خوب نیست.کلی هم روی خواهر و برادرهاش حساسه.به اون چه جوری باید بگن؟!
میترسم...میترسم...
دوستای گلم میشه دعا کنین؟میشه بخواین این انرژی گندی که چند ساله افتاده روی خانواده ما، بره و دیگه پیداش نشه؟!
برادرم هنوز جریان داییم رو نمیدونه.توی امتحاناتشه.از نظر روحی هم خیلی اوضاع مناسبی نداره.دایی و عمه رو که بفهمه میدونم اونجا تنهایی چه به سرش میاد.مخصوصا با این وضع روحی که الان داره.
به مامانم چه جوری بگیم برادر کوچیکش که کلی عزیز بود براش، اینجوری شده؟!مامانم هنوز خودش خیلی سرپا و سرحال نیست...
میشه دعا کنین برای آرامشمون؟میشه؟!
برای اولین بار توی عمرم آرزو می کنم کاش میشد بزرگ نشم و بچه بمونم.دلم یه آغوش گرم و بزرگ میخواد که برم توش و گرم گرم بشم.دلم امنیت میخواد.دلم آرامش میخواد.دلم زندگی میخواد.یه زندگی معمولی.نه یه زندگی که هی سعی کنم با همه گندهاش، به خودم بقبولونم که به به چقدر همه چیز خوبه.خوب بودن واقعی میخوام.
Tuesday, April 20, 2010
داییم رفت...
پریروز عصر...
Saturday, April 17, 2010
Aries-8
یعنی فقط خواستم بگم که گند زدم با این برنامه ریزیم!
توی پست قبل گفتم که باید درس بخونم ولی احتمالا به جاش میرم و ولو میشم تا عصر که برم مهمونی.خب؟!همون کار رو هم نکردم.
مثل این خودشیرینها بعد از نوشتن پست قبل، زنگ زدم که به سسل که کمک نمیخوای؟کاری هست که من برات انجام بدم؟(مثلا قرار بود مثل مهمون برم و بیام هااا)اونم پرسید مثلا چه کاری؟منم گفتم هر کار از دستم بربیاد.اونم نه گذاشت و نه برداشت و گفت من نیم ساعت دیگه دمه خونتونم و میام دنبالت تا بریم خونه مون و کارها رو انجام بدیم!!!
منم گفتم نه!!!نیم ساعت دیگه زوده.یک ساعت دیگه بیا!که البته دوباره تمدیدش کردم تا یک ساعت و نیم بعد!
یعنی درس که نخوندم هیچی، استراحت هم که نکردم هیچی، امروز صبح هم دیر اومدم سرکار!!!
دستم درد نکنه واقعا!!!
حالا الان کلی خوابم میاد.آقای رییس تو قیافه س یه ذره.درسهام هم برای فردا کلی مونده!!!
کولرهای شرکت رو هم راه انداختن و خوابالودگی زیر باد کولر هم که معرف حضور همه مون هست!!!
البته مهمونی هم خوش گذشت هااا ولی خوب کلا کرم از خود درخته!!!

Labels:

Friday, April 16, 2010
Aries-7

میگمااا هر چه قدر تعطیلات عید زود گذشت، این دوهفته بعد از عید به اندازه دوسال گذشت.میگم بیاین یه جنبشی، چیزی راه بندازیم که این تعطیلات عید رو دوباره تمدید کنن!اصلا توی هرماه این تعطیلات تکرار بشه!!!چطوره به نظرتون؟!
یعنی از تعطیلات بعد از عید رسما تعطیل شدم.نه حال سرکار رفتن رو دارم و نه حال درس و دانشگاه!یه آدم تنبل و ولویی شدم که بیا و ببین!!!
امروز صبح که بیدار شدم حالم خوب بود.یعنی خیلی خوب بود.فقط فشار مثانه ام (گلاب به روتون)وادارم کرد بیدار بشم وگرنه من حالا حالا ها خواب بودم.(نه که درس و مشق ندارم، از اون لحاظ می گم)داشتم می گفتم، مثانه جان بیدارم کرد و دویدم سمت حموم.بعدش که با دست و رویی شسته اومدم بیرون، پدر جان صدام زدن و یه سوالی پرسیدن(سواله اصلا مهم نبودها، چه چیز عادی بود)منتهی من حال جواب دادن نداشتم.یعنی من بیست و هشت سال و شش ماه و دوهفته س که بچه پدرجان و مادرجانم هستم، ولی هنوز نفهمیدن من وقتی صبح بیدار میشم یه ذره طول میکشه تا موتورم گرم بشه و یخم باز بشه.(مثل وقتهایی که از بیرون میام و دارم میمیرم و هنوز کفشهام رو درنیاورده، راجع به مسائل مهم با من حرف میزنن و دوباره من کلی قاطی می کنم.باباجون حداقل بذارین این مانتو و روسری لامصب رو دربیارم و صورتم رو بشورم، بعد با من حرف بزنین بابا جون!)اون وقت هر روز صبح تا بیدار میشم هی با من حرف میزنن و سوال می پرسن و مکالمه های طولانی رو شروع می کنن.چند بار هم تذکر دادم و گفتم من یه همچین آدمی هستم هااا، یه ذره ولم کنین به حال خودم، خوب که شدم میام و بقیه حرف رو میگم.ولی کو گوش شنوا...
خلاصه ریختم بهم و سگی شدم بینظیر و پاچه گیر و سردردی گرفتم بی همتا!!!
مخابرات هم که مزید بر علت شده!دیشب از قبل از ساعت دوازده شب یه اس ام اس زیبا!آماده کردم تا راس ساعت دوازده برای سسل بفرستم و تبریک تولد بگم و این حرفها.(حالا تا سه ساعت قبل باهم بودیم و فکر کنم مغزش سوت کشید انقدر هی گفتم تولدت مبارک، تولدت مبارک.ولی خوب در ساعت ورود به روز تولد مزه دیگه ای داره!)هی این دکمه سند رو زدم، هی این اس ام اس از گوشی من سند میشد ولی دلیور نمیشد و اعصابم رو بهم ریخته بود.انقدر که وقتی ساعت دوازده و نیم خودش زنگ زد یادم رفت بهش بگم تولد مبارک و موقع خداحافظی یادم اومد و بهش گفتم این اس ام اسه اعصابم رو بهم ریخته.اگه هزار بار برات اومد بدون هی فرستادم و نرسیده و منم هی فرستادم.که گفت خوب حالا خودت بگو چی نوشته بودی که گفتم نه مزه ش به خوندنشه.ااا راستی تولدت مبارک!
صبح بیدار شدم و دیدم نه خیر هنوز دلیوری نیومده و اعصابم دوباره به هم ریخت و لجم دراومد و اس ام اسم رو چند جمله چند جمله براش توی چند تا اس ام اس جداگانه فرستادم که البته مابینش یکی دوتاش نرفت و بازم لجم رو درآورد و وقتی سند شد هم به ترتیبی که من فرستادم سند نشد و احتمالا قاطی کرده وقتی میخوندتشون!!!
برنامه داشتم امروز نهار رو بیخیال بشم و به عهده خود مامان و بابا جان بذارم و بشینم پای درسم.راستش از اول ترم درسی نخوندم و درسها هی روی هم تلنمبار میشن و من هی حالم بدتر میشه ولی عملا تلاشی برای خوندنشون نکردم.(برخلاف ترم پیش)میخواستم امروز بشینم و بدون وقفه درس بخونم تا عصر و بعدشم که امروز عصر تولد سسل خان جانمونه و میخوام برم تولد بازی خونه شون.هی هی هی این قافله عمر عجب میگذرد...پسره سی و سه ساله ش شد، رفت پی کارش...فکرکن...اون پسرکی که وقتی شناختمش همش بیست و شش ساله ش بود، حالا شده سی و سه ساله ش...باورم نمیشه ولی خوب شناسنامه ش این رو می گه...
زدم به صحرای کربلا، برگردم سر حرف خودم، خلاصه از اونجایی که به درخواست سسل خان قراره من امروز مثل یه مهمون برم و فقط خوش بگذرونم و هیچ کاری هم برای تولدش انجام ندم و فقط برقصم و خوش بگذرونم(برخلاف سالهای قبل که زودتر میرفتم و کمکش می کردم یا از خونه چیزی درست می کردم و میبردم)در نتیجه لازم نیست وقت زیادی قبل از تولد بذارم برای کمک کردن.که میخوام این ساعتها رو درس بخونم که خوب الان سردرد گرفتم!!!
یه قوری چای آوردم و هی دارم لیوان لیوان ازش مینوشم شاید که سردردم بهتر بشه.نشستم کادوی سسل رو بسته بندی کردم.فردا هم تولد یکی از همکارهامه.نشستم کادوی تولد اون رو هم بسته بندی کردم.زنگ زدم و احوال دایی جان رو پرسیدم.راستی نگفتم دایی جان از کما دراومده؟آره از کما اومده بیرون و حالش خیلی بهتره.ولی هنوز توی سی سی یو هستش و تنفسش مشکل داره و دیالیز میشه!ولی حال عمومیش خیلی بهتره و میدونم که بهتر تر هم میشه!!!
یه چیزی توی گلومه که نمیدونم چیه و انگاری گلوم رو یه دو قسمت تقسیم کرده!بالای این جسم نا مشخص و نامعلوم کلی گرفته س و پایینش یه فضای باز و آزاد و خالی!نمیدونم چیه که یه همچین احساسی بهم داده ولی حدس میزنم همون لواشکی باشه که دیشب آخر شب خوردم و در واقع آخرهاش رو قورت دادم.هی آب خوردم و نون خوردم ولی پایین نرفت که نرفت!!!
(الان احساس می کنم حالم بهتره.پدر جان اومدن و لیست خرید ازم گرفتن و گفتن که یادشون نبوده من صبحها پاچه میگرم.البته با ادبیانی مودبانه تر!و گفتن در جبران این کار، الان که دارن با مامان جان میرن خرید، میرن و از اون مغازه میوه فروشی که زیر پل اتوبان صدر در کامرانیه هستش و میوه های کمیاب داره، برام به میخرن.نگفته بودم من عاشق به هستم؟!البته خود به و نه مرباش!!!)
خلاصه همین دیگه.روزتون به خیر.از تعطیلیتون استفاده کنین و خوش بگذره.من برم دنبال درس و مشقم(البته شما باور نکنین چون احتمالا الان میرم و لباسها و کفشی که شب قراره توی مهمونی بپوشم رو آماده می کنم و بعدش هم بقیه امور زیبا سازی.البته به صورت موازی استرس درس هم توی وجودم هست هااا.بعدش احتمالا اتاقم رو مرتب می کنم و بعدش میشینم فیلم میبینم و خودم رو توجیه می کنم این فیلمه مربوط به درسمه!بعدش فایلهای لپ تاپم رو منتقل می کنم روی هارد جدیدی که خریدم.بعدش خوابم میگیره و میخوابم.بعد بیدار میشم، همچنان با استرس کوه درسهای خوانده نشده!، میرم دوش میگیرم و ناخنهام رو درست می کنم و آهنگ گوش میدم و آرایش می کنم وآماه میشم و میرم تولد سسل خان جانمون و توی راه فکر می کنم فردا که از شرکت برگشتم درسهام رو میخونم که برای یکشنبه که کلاس دارم آماده باشم.بعدش هم که میرسم خونه سسل خان جان و همه اینها از یادم میره و غرق مهمونی میشم و...و فردا هم خسته و کوفته از شرکت میام خونه و حال درس خوندن ندارم و ...و این قصه همچنان ادامه دارد!!!)
مخاطب خاص:امیدوارم هم تو و هم من یادمون باشه دیروز صبح به هم چی گفتیم و واقعا دست از این لج و لجبازیمون برداریم و یه کم بالغانه رفتار کنیم و خودمون باشیم نه نقابهایی که جلوی صورتمون گرفتیم.میدونی، بعد از اون حرف زدن طولانی دیروز صبح و با اینکه با وجود کوه کاری که توی شرکت منتظرم بود و ولی من ترجیح دادم بمونم و حرفمون تموم بشه(با وجود اینکه میدونم فردا حتما توی شرکت بازخواست میشم) و با وجود حال نسبتا خوبی که جفتمون بعدش داشتیم،که همون باعث شد بریم و نهار بخوریم و بیشتر از ظرفیتمون بخوریم و تا شب دل درد داشته باشیم و هی دنبال یه چیزی بگردیم که این سنگینی رو ببره! امیدوارم از این به بعد مثل دوتا آدم بزرگ بیست و هشت ساله و سی و سه ساله رفتار کنیم و نه به قول خودت مثل دوتا کودک دوساله لجباز!
اصلا مهم نیست اسم رابطه مون الان چیه و جنسش چیه.مهم اینه که اگه رابطه ای هست(هرچند معمولی)آزار دهنده نباشه برای هیچ کدوممون و هر موقع همیدگه رو دیدیم از وجود هم لذت ببریم و همدیگه رو حرص ندیم و دق ندیم و به جای اینکه هر فکر کنیم چه جوری میشه طرف مقابل رو بیشتر چزوند و حرص داد و لجش رو درآورد، به این فکر کنیم که چه جوری میشه بیشتر آرامش داد به طرف مقابل و یه کاری کرد که هم اون لذت ببره و هم خودمون.زندگی به اندازه کافی بهمون فشار وارد می کنه، بهتره خودمون سوپاپش بشیم و یه ذره رهاش کنیم و بدتر خودمون هم فشاری بهش وارد نکنیم.
یه اعتراف هم میخوام بکنم.شاید تو اینجا رو هیچ وقت نخونی.اصلا نمیدونم آدرس اینجا رو داری یا نه؟ولی میخوام بگم حس خیلی خوبی بود که دیروز بعد از همه حرفها و بعدش اون سکوت، یهو دستت رو آوردی جلو و خواستی آشتی کنیم و قول بدیم که انقدر همیدگه رو عذاب ندیم.خیلی حس خوبی بود.
رفیق روزهای خوب، رفیق خوب روزها، تولدت مبارک.
امیدوارم همون جوری که خودت میخوای، امسال، نوعی دیگر بودن رو تجربه کنی(البته از نوع خوبش)و به همه آرزوهات برسی و موسیقی زندگیت، همه چی آرومه، من چقدر خوشحالم، باشه!
تولدت مبارک موجود دوست داشتنی.
پ.ن:منظور از آشتی، سرگرفتن دوباره رابطه من و سسل نیست.منظور از آشتی، پیاده شدن از خر شیطان و دست برداشتن از لجبازی و آزار همدیگه ست توی همین رابطه معمولی که داریم!(آخه شماها که نمیدونین چه بلاهایی سر هم میاریم و چه رفتارهای عجیب و غریبی با هم می کنیم و چه فکرهای عجیب و غریبی درباره هم می کنیم!)
لطفا سوتفاهم نشه!!!

Labels:

Friday, April 9, 2010
Aries-6
از صبح که بیدار شدم یه جورایی بیقرار بودم.هی فکر کردم چرا اینجوری شدم؟!هی فکر کردم و به جایی نرسیدم!
پیش خودم برنامه ریزی کردم که نهار درست می کنم و میشینم پای درسم و تارت هم درست می کنم و عصری آماده میشم و میرم خونه دوستم مهمونی تولد شوهرش.مهونی که نه، یه دورهمی که میدونم کلی خوش می گذره!
باباجان گفتند نهار هرچی از قبل مونده میخورن و منم از خدا خواسته بیخیال نهار درست کردن شدم.رفتم توی آشپزخونه که خمیر تارت رو درست کنم که صدای جنگ و دعوای زن و شوهر همسایه مغزم رو برد!خانومه همچین از ته دل ناله می کرد و نفرین می کرد که من میلرزیدم!
همچنان هم توی دلم رخت میشستند!
هی سعی می کردم خودم رو آروم کنم و به عصر فکر کنم و به چیزهای خوب فکر کنم.به درسم و ...
یه تلفن همه چیز رو بهم ریخت و دلشوره و حس بدم رو صد برابر کرد:دایی کوچیکم رفته توی کما!!!
حالا هیچ چیزی نمیتونه آرومم کنه.تهران نیست و کلی از اینجا دوره.البته نزدیک بود هم کاری از دست من برنمیومد...
کلیه هاش از کار افتاده و قند و اوره ش بالاست...
دارم بال بال میزنم...
هیچ کاری نمی تونم بکنم.حالم بده.احساس مزخرف بی پناهی و تنهایی دارم.خیلی سردمه...
میشه براش دعا کنین؟
دعا کنین هرچی براش خوبه براش اتفاق بیوفته.
تمرکز ندارم.هی کتابام رو نگاه می کنم و هی نمیتونم چیزی بخونم...
میشه براش دعا کنین؟میشه؟!
دعا کنین هرچی به صلاحشه اتفاق بیوفته براش...

Monday, April 5, 2010
Aries-5
موهام رو گوله کردم بالای سرم و جمع کردم بالای سرم.گرممه...کلافه م...شالم رو انداختم روی شونه هام و دارم گردن و موهام رو هوا میدم...منتظرم یه کارفرمای خنگ بیاد که برم و نقشه های ویلاش رو که تا حالا دومیلیون بار بهش نشون دادم و براش پرینت گرفتم، رو برای بار دو میلیون و یکم بهش نشون بدم.این همه پرینت گرفتم براش ولی بازم هی میاد و انگار بار اولشه که میبینه!!!
گرمه...
دلم میخواد کفشهام رو از پام دربیارم.خوبه جوراب پام نیست و کفشهام هم کالجه و خنکه مثلا.پس چرا من انقدر گرممه؟!
هوا دم داره.اینجا در خیابان کریمخان زند، هوا ابریه و دم کرده!!!
فردا باید برم دانشگاه.ماشین تعمیرگاهه و ظاهرا امشب آماده نمیشه.پس من فردا صبح چه جوری برم دانشگاه؟چه جوری ساعت پنج صبح برم میدون آزادی؟!هان؟هان؟هان؟!
زیر مانتوم فقط یه تاپ بندی تنمه ولی داره ازم بخار بلند میشه...پختم.میگن دختر باید پخته باشه ولی من دیگه از ته دیگ هم گذشتم و دارم ته می گیرم!!!
الان یه کوکتل میوه خنک حالی میده هااا...
دیشب نفسم درنمیومد و نتونستم بخوابم.داشتم خفه میشدم.داشتید بی رزی می شدید ها.اگه یه بلایی سر من بیاد شماها از کجا می فهمید؟توی دنیای واقعی تنها کسی که میدونه من وبلاگ دارم، سسله.اون هم فکر نکنم آدرس این وبلاگ جدیدم رو داشته باشه.تازه اگه اینجا رو پیدا کرده باشه هم، پسوردم رو نداره.تازه اگه پسوردم رو هم پیدا کنه، اصلا دل خوشی از اینجا نداره و امکان نداره بیاد اینجا و بهتون خبر بده!!!
ای داد بیداد، حالا چه کنم؟!
خلاصه داشتم می گفتم دیشب نمیتونستم نفس بکشم، صبح هم خواب موندم!!!
من برم دیگه...
گرمه...دم کردم...پختم...سوختم...

Labels:

Saturday, April 3, 2010
Aries-4
1-یعنی انقدر از صبح دید و بازدید اداری کردم و هی گفتم سلاااام، سال نوتون مبارک و ...که دیگه کف کردم.یعنی چی آخه؟تا آخر اردیبهشت هر کی رو می بینی هی باید بگی سال نو مبارک و لابد اونهاهم توی دلشون بگن:دمب شما سه چارک!!!
2-چه هوای بهاری خوبیه.به به.دلم میخواد عصری برم یه جایی مثل خانه هنرمندان و چای بنوشم و از هوا لذت ببرم ولی حیف...حیف که پیک شادی نوروزیم رو حل نکردم و فردا باید برم دانشگاه!!!در نتیجه عصری مجبورم!بعد از شرکت زودی برم خونه و به درس و مقشم برسم!
3-من دیروز هرچی به سبزه گره زدم، هی باز میشد.هر چی گره رو کوچکتر کردم هم هی باز میشد.آخرین گره ای که زدم و باز نشد، داشتم با خوشحالی سبزه رو پرت می کردم توی آب که سبزه بین هوا و آب گره ش باز شد!!!این یعنی چی آیا؟!خوبه یا بده؟!
4-باقلوا و قطاب بسیار خوشمزه می باشند.ما قطاب و باقلوا بسیار دوست میدارم.بوی هل را دوست میداریم.قطاب و باقلوا بسیار پر کالری می باشند.نخور بچه جان، نخور...
5-ماریلا، ماریلا، ماریلا...یه لحظه از جلوی چشمم کنار نمیری.همش یادتم.فردا یکشنبه ست...تو راستی راستی میخوای از فردا برگردی خونه پدرت...برات یه دنیا آرامش میخوام و خوشی.مواظب خودت باااااش.مواظب خودت بااااش.خیلی برام سخته با اینکه ندیدمت و حتی باهات تلفنی هم حرف نزدم، ولی خیلی برام سخت و باورنکردنیه...من زندگیت رو چند ساله که دنبال می کنم...دلم میخواد تهش عشق باشه و آرامش...کاش آروم باشی و مقاوم...یادت باشه که به یادتم همش...همه این روزها به یادت بودم...مواظب خودت بااااش...
6-نو بهار است در آن کوش که خوش دل باشی...

Labels:

Friday, April 2, 2010
Aries-3

1-سوهان ناخن برقی رو ولو کردم روی تخت و چهارزانو نشستم روی تخت.سرهای مختلفش رو امتحان می کنم و راستش...به دلم نمیشینه.میرم و کیف کوچیک مانیکورم رو که همیشه توی کیفمه رو میارم و با وسایل اون میوفتم به جون ناخنهام.یعنی من دارم پیر میشم که با تکنولوژی روز نمیتونم زودی ارتباط برقرار کنم و همون شیوه قدیمی خودم رو انتخاب می کنم؟من پیر شدم آیا؟!دقیقا شش ماه دیگه همچین روزی من وارد بیست و نه سالگی میشم!پیر شدم آیا؟!یعنی من دارم پیر میشم؟!!!
2-امروز سیزده به دره و حسااابی همه جا شلوغ و پلوغه.اما توی خونه ما آرامش برقراره.نه مهمونی اومده و نه ما رفتیم مهمونی.باباجان داره کارهاش رو انجام میده و من هم دارم به خودم میرسم.عصری میخوام برم بیرون.احتمالا سینما.سر راه هم البته سبزه جان رو می اندازم توی آب روون.البته با یه گره گنده!نهار هم جاتون خالی یه ماکارونی خوشمزه رزی پز با ادویه های عجیب و غریب مخصوص رزی زدیم بر بدن!

3-صبح با درد دل و کمر بیدار شدم.داشتم فکر می کردم این علم پزشکی که انقدر پیشرفت کرده چرا هنوز نتونسته چیزی کشف کنه که این درد ماهیانه رو از بین ببره.میدونم که مسکن جواب میده ولی منظورم یه چیزیه که از بیخ و بن این درد رو از بین ببره.تازه برای من تحمل درد جسمی این پروسه ماهیانه خیلی خیلی راحت تر از اون قاطی کردنها و بداخلاقیها و گند دماغیهایی هستش که این هورمونها به سر اخلاقم میارن.یعنی هی وقتهایی فکر می کنم بقیه چه جوری من و توی این ایام تحمل می کنن؟!نمیدونم والله...شاید هم چیزی برای این مشکل کشف شده و من هنوز خب ندارم.اگه شما چیزی میدونید دریغ نکنید و بگید و تعدادی آدم رو از این مزخرفیجات نجات بدین و از نگرانی برهانید!!!

4-تعطیلات عید امسال رو دوست داشتم.یه جور ملویی گذشت و راستش رو بخواین خوش گذشت.حیف که خیلی زود گذشت و سریع گذشت.ولی همینه دیگه...عمر می گذره.دلم میخواد یه بچه هشت، نه ساله پیدا کنم و ازش بپرسم زمان برای اون هم به سرعتی که برای من میگذره، براش می گذره؟!فکر نکنم.هرچی کوچکتر باشی زمان کندتر می گذره...به قول داداشم...می گذرد رهگذر از کوچه هااااا...

5-امروز روز آخر تعطیلاته و من هنوز کلی کار انجام نشده دارم:

-میخواستم برم پیکو کالر و رنگ بگیرم و میز تحریرم رو رنگ کنم.یه رنگ خاص.مثلا قرمز با کشوهای سفید!
-میخواستم کف پوش اتاقم رو عوض کنم.که البته رفتم و پرسیدم ولی خوب اقدامی انجام ندادم!

-میخواستم دیوار اتاقم رو رنگ کنم و یه قسمتش رو کاغذ دیواری بچسبونم.

-میخواستم روزی یک ساعت برم پیاده روی که نرفتم.یعنی رفتم هااا ولی خوب...هفته اول عید رو که بیخیال.همش در حال صفا سیتی بودم.هفته دوم هم بعضی روزها رفتم.ولی برنامه پیاده روی روزانه توی عید به دلم موند!

-میخواستم برم یه جفت کفش آل استار جدید بخرم و یه جفت کفش خانومانه پاشنه دار برای سرکار که نرفتم!
-میخواستم این پازلهای هزار تکه و هزار و پانصد تکه ای رو که جعبه هاشون دارن بر و بر من رو نگاه می کنن رو درست کنم.تو بگو دریغ از حتی یه دونه پازل.حتی نصف پازل!
-میخواستم این آزمایش خون چکاپ رو برم انجام بدم که نرفتم.حالا کی صبح وقت کنم و برم؟!
-میخواستم یه پست در مورد کلاس خودشناسی که یک سال میرفتم، بنویسم که هنوز ننومشتمش!

-میخواستم با دوستهام برم بیرون که نشد.البته رفتم ها.ولی منظورم با دوستهای خودمه.یعنی دخترونه و نه بیرون رفتن اکیپی.فقط یه شب من و گلی دوتایی رفتیم کافه اخرا و از اون دمنوشهای گیاهیش نوشیدیم و یه ذره حرف زدیم و بعدش اومدیم خونه!و بقیه بیرون رفتنهام یا دسته جمعی بوده و یا با سسل خان!!!
-میخواستم فایلهای لپ تاپم رو سر و سامون بدم و سی دی ها و دی وی دی های اضافه رو بریزم دور...
-به همه اینها کارهای دانشگاه رو هم اضافه کنین که هیچیش رو انجام ندادم و نمیدونم یکشنبه چه خاکی بر سرم بریزم و همچنین سه شنبه!البته الان هم کلی بیخیالم و دارم لباسهایی که عصر میخوام برم بیرون و قراره بپوشم رو انتخاب می کنم و ناخنهام رو قراره درست کنم!!!تازه حموم هم باید برم!!!
6-گفتم حموم یاد این صابونه افتادم.این صابونهای لوکس رو امتحان کردین؟مخصوصا اونی که بوی هلو میده.یعنی معرکه س.من که هر بار میرم حموم دلم میخواد یه گازی هم به این صابونه بزنم!!!
7-دیشب خوابهای قاطی و پاتی میدیدم و از بد قضیه هرچی خواب دیدم امروز درست از آب دراومد.از اتفاقهایی که افتاد بگیر و برو تا تماسهایی که با خونه مون گرفته شد و مکالمات من و بابا و حتی اینکه نهار امروز ماکارونی بود.اما بد قضیه اینجاست که خواب دیدم عمه جان که توی پست قبل وصف حالش رفت...جان به جان آفرین تسلیم کرده...اصلا خواب زن چپه!!!
8-اعتیادم به دنیای مجازی خیلی کم شده و از این بابت خیلی خوشحالم.نمیدونم اعتیادم کم شده و یا اینکه وقتم کم شده و سرم گرمه که این دور و ورها زیاد پیدام نمیشه.هرچی که هست دیگه رغبت زیادی برای این دنیای مجازی ندارم.البته این وبلاگ رو نمیبندم.این وبلاگ هست تا من هستم.هرچند آرشیوش حسابی تکه تکه شده (البته خودم همه آرشیو رو دارم) و در معرض دید عموم نیست ولی خوب این وبلاگ گذران روزهای زندگی من رو در خودش داره.پس مینویسم تا هستم.البته شاید کمتر از قبل!

9-از فردا دوباره سرکار رفتنها شروع میشه.نمیدونم چرا دیگه دلم نمیخواد برم سرکار.یعنی دلم میخواد ها.کلا از بیکاری و خونه موندن بدم میاد.اگه توی خونه بمونم هم قشنگ روانی و افسرده و خل و چل میشم.دلم میخواد برم سر یه کاری که ماله خودم باشه.وااای مثلا فکر کن یه کافه کوچولو با صبحانه و اسنک و نوشیدنی و خوردنیجاتهای خوشمزه و خاص.با شیرینی ها و تارتهای مخصوص رزی پز!!!فکر کن!!!آهای یونیورس، خدا، کائنات، اسمت هر چی که هست، حالا فردا یه کاری نکنی من رو از سرکارم بندازن بیرون و بعدش بگی خودت گفتی نمیخوای بری سرکار!من میخوام برم ولی خوب ترجیحم اینه که برم سر یه کاری که مال خودم باشه، یعنی کافه داری.ولی حالا که شرایطش رو ندارم با آغوش باز و قلبی آرام و مطمئن میرم همون شرکت جون و دوباره میوفتم روی نقشه های این مدرسه های کوفتی و هی با همکارها میگیم و میخندیم.تازه شم روز آخری قبل از عید نرفته بودم سرکار، پاداش نقدی دادن و چون من نبودم، بهم ندادن.پس یعنی فردا که برم سرکار، پاداشم رو هم میگیرم!!!(عقده ای و پزو هم خودتی!)

10-دیشب جاتون خالی من و سسل رفته بودیم اردک آبی به صرف بوفه سالاد و دسر.اونجا آرایشگری که همیشه میرم پیشش رو دیدم و دوباره این کرم افتاد توی وجودم که برم و موهام رو رنگی، هایلایتی، چیزی بکنم.تصمیم گرفته بودم موهام رو تا مدتی رنگ نکنم.موهای خودم زیتونیه که رنگش رو دوست دارم ولی خوب...امان از این موهای سفیدی که روز به روز دارن بیشتر میشن.جالب اینجاست که ژنتیک موهای خانواده پدری و مادری من اینه که موهاشون دیر سفید میشه.یعنی زیر سی سال که اصلا حرف موی سفید رو نزن!اون وقت من طفلکی...امان از محیط و شرایط زندگی!خلاصه حالا موندم که چیکار کنم؟یه ور ذهنم میگه برو رنگ کن یا هایلایت کن و یه ور دیگه میگه نه، همین خوبه!تا کدوم ور پیروز بشه و من کدوم وری برم، خودم هم هنوز نمیدونم!!!

11-میدانی هوس چی کردم؟هوس یه حس جدید، یه تپش جدید، یه شور و حال...ولی منظورم با یه آدم جدید و یه رابطه جدید نیست که من از هرچی رابطه جدیده فراریم.خودم هم نمیدونم چی میخوام.روحم به خیلی چیزها احتیاج داره که الان ازشون محرومم.من و سسل هستیم ولی تعهدی بینمون نیست.دوست فابریک همدیگه نیستیم.هرچند نه من کسی توی زندگیم هست و نه ظاهرا کسی توی زندگی اون هست.ولی خوب تعهدی هم به هم نداریم.یه رابطه نسبتا معمولی ولی با حساسیتهای زیاد.نمیدونم چه جوری بگم...یه جورهایی اصلا حوصله قید و بندهای رابطه رو ندارم و از طرفی هم حسهایی رو کم دارم که فقط یه رابطه میتونه فراهمشون کنه.از یه طرفی هم دیگه چیزی ارضام نمیکنه.این روابط جوابم رو نمیده.من خیلی چیزها رو توی رابطه دوستی که با سسل داشتم تجربه کردم و در نتیجه چیزی نمونده که بخوام تجربه ش کنم.برای همین دیگه این جور روابط ارضام نمیکنه.از طرفی هم کشش قید و بند یه رابطه جدی رو ندارم...چی دارم میگم؟درهم و برهم...بیخیال پس.فعلا همینجوری جلو میرم تا یه سر و سامونی به خودم و حسهام و نیازهام بدم...

12-مثل این خجسته دلها نشستم و کیفم رو برای فردا که میخوام برم سرکار مرتب کردم.ظرف غذام رو هم پر از ماکارونی کردم و گذاشتم توی یخچال.لباسهام رو هم مرتب کردم:مانتو مشکی با شلوار جین آبی با شال سرخابی و کیف جین و کفش آل استار جین آبی!لباسهای عصری که میخوام برم بیرون رو هم انتخاب کردم و مرتب کردم:مانتوی سدری با شلوار جین سرمه ای و کیف لویی ویتان و شال سفید(شاید هم روسری قرمز رنگم رو که بلنده و طرح صنایع دستی داره و سرم کنم)با کفش پاشنه دار(که البته فکر کنم با این کمردردم بهتره همون کالجهای قهوه ایم رو بپوشم).

13-امیدوارم سال خوبی پیش روی همه مون باشه.برای کشورمون هم سالی سرشار از رهایی و آزادی باشه.برای مردممون سالی پر از سلامتی و عشق و آرامش باشه.سالی پر از رسیدن به خوبیها و آرزوهای بزرگ...آخی یاد مامانم افتادم.دلم براش تنگ شد.گفته بودم با خاله م مسافرته؟یک ماهه که ندیدمش.آخی...دلم براش تنگ شده...داداشم رو هم که نگووو...امیدارم امسال آخرهای بهار همونجوری که خودش گفته بیاد و یه دلی از عذا در بیاریم و حسابی همدیگه رو ببینیم.

14-اینم فال حافظی که امروز به نیت اوضاع و احوال در این سال جدید گرفتم:

ای دل مباش یک دم خالی زعشق و مستی

وان گه برو که رستی از نیستی و هستی

گر جان به تن ببینی مشغول کار او شو

هر قبله‌ای که بینی بهتر ز خودپرس


Labels: