رزسفید
روزمره گیهای من
Sunday, January 24, 2010
Aquarius-1
زمان: دیروز ظهر، مکان: دانشگاه، موقعیت:بعد از تمام شدن امتحان
با چند تا از همکلاسیهام ایستاده بودیم و داشتیم صحبت می کردیم که یکی از همکلاسیهای دختر که تقریبا یه پنج سالی از من کوچکتره به من گفت رزی جان میشه یه لحظه بیای این طرف، یه کاریت دارم که بهتره به خودت بگم!
رفتیم اون طرف که خلوت تر بود و همکلاسی جان شروع کردن به گفتن که رزی جان از همون اول های ترم میخواستم بهت بگم!میدونی چیه؟دستهات خیلی قشنگن. این انگشترت خیلی به دستت میاد.مخصوصا وقتی اون لاکی که همرنگ نگین انگشتره رو میزنی که دیگه خیلی محشر میشه!!!من دستهات رو خیلی دوست دارم.(در همین حین همکلاسی جان دستهای من رو توی دستشون گرفتن!)و ادامه دادن:ناخنهات هم خیلی قشنگن، دستهای سفید واااای خیلی با دستهات حال می کنم!!!
منم یه ذره هاج و واج موندم و ازش تشکر کردم.ولی مگه ول میکرد؟!خلاصه به یه بهونه ای از دستش در رفتم!!!
زمان: امروز صبح، مکان: شرکت، موقعیت:من در حال انجام خروار کارهایی که بعد از چند روز نبودن توی شرکت روی میزم انباشه شدن
مشغول انجام کارها بودم که آقای رییس هی میومد و یه کاری اضافه می کرد و می رفت.هی درهم و برهم میگفت.هی از این پروژه می گفت و بعدش از اون یکی پروژه.داشت کلافه م میکرد ولی در کمال آرامش هر چی می گفت رو توی سررسیدم یاداشت می کردم که بعد از انجام کاری که دستم بود به اونها برسم.لبخند هم روی لبم بود و سعی می کردم خوشرو باشم و نشون ندم که دارم کلافه میشم از دستش!
آخرین باری که اومد و دوباره راجع به یکی دیگه از کارها توضیح داد و رفت، همین که رسید به در آتلیه، برگشت دوباره سمت من و پرسید امتحانهات تموم شدن.نه؟!گفتم بله.خدا رو شکر تموم شدن.گفت یعنی دیگه میای شرکت؟گفتم تا شروع ترم جدید تقریبا یه سه هفته ای فکر کنم فول تایم بیام.اونم خوشحال شد و خندید و با رگه هایی از طنز، گفت کاش من سی سال جوون تر بودم!ازش پرسیدم چرا؟گفت اون وقت میومدم خواستگاریت!!!
منو میگی، خشک شدم.گفتم شما لطف دارین.اونم هی شروع کرد که آره حیف که من سی سال تو رو دیر دیدم و ...منم هی لبخند میزدم و میگفتم شما لطف دارین!!!خلاصه رفت پی کارش!!!!
آقای رییس گوگولی که معرف حضورتون هست؟یه آقای 60 و خورده ای ساله که مجرده و سالها خارج از کشور بوده و خیلی هم باحاله و اون موقعها با سسل هم خیلی جور بود و همیشه هم کلی با ماها شوخی می کنه!!!
همینه دیگه...ببین کارم به کجا رسیده که یا یه دختر بهم ابراز علاقه می کنه یا یه پیرمرد چروکیده!!!حالا پولداره که پولداره ولی پیریش رو چیکار کنم؟!!!
پ.ن:در جواب اون دوستی که پرسیده بود این لیبلهایی که پایین پستهام میزنم چی هستن، باید بگم که از نظر من هر چیزی و هر حسی توی دنیا یه رنگی داره و یه بو و مزه ای داره!بو رو که نمیتونم اینجا نشون بدم، پس می مونه رنگ و مزه!
لیبل پایین هر پست، نشون دهنده رنگ و مزه ایه که موقع نوشتنش دارم!و البته یه تقسیم بندی هایی هم دارم.مثلا رنگ صورتی مربوط میشه به اون پستهایی که فقط مربوط به خودمه و مربوط به مسائل احساسیم میشه و ...

Labels:

Wednesday, January 20, 2010
Capricorn-13
به نظرتون آدم عاقلی که ظهر امتحان داره، چند ساعت قبل از امتحان به جای اینکه بشینه درسش رو بخونه، میره سراغ آرشیو وبلاگ قبلیش تا یادش بیاد دوسال پیش توی یه همچین روزی چه غلطی کرده؟اونم وقتی مطمئنه که دو سال پیش توی فاصله دی تا اسفند گندترین روزهای عمرش رو تجربه کرده؟!
با اینحال و با همه آرامش و حال نسبتا معمولی که داره میره سراغ آرشیوش و ...نتیجه ش معلومه دیگه...زاریه که میزنه و سیلابیه که هوار میشه رو صورتش و چشمهای قرمز شده از آلرژیش بدتر و بدتر میشه؟!
به خدا که من مازوخیسم دارم!(البته سادیسم هم دارم ها ولی اون کمتر از مازوخیسممه!!!)
همه قبل از امتحان برای خودشون آرامش به وجود میارن و من...
پووووف...با اینکه این روزها اوضاعم آرومه و همه چیز معمولیه ولی کاملا به هم ریختم و تونستم ذره ذره زجری که اون موقع کشیدم رو یادم بیارم و با تمام جوارحم لمسش کنم!
تازه به این هم بسنده نکردم و رفتم نوشته های شخصی خودم که مربوط به همون دوران بود و توی فایل ورد بود رو هم خوندم و بازم داغون و داغونتر شدم!!!
به خدا دیوانه م من!!!دیوانگی که فقط عربده زدن توی خیابون نیست...آخه دختر وقتی حالت خوبه مگه مرض داری ببینی دو سال پیش در همچین روزی چه گندی زدی به زندگیت؟!
من برم تا دیرم نشده...از اینجا تا قزوین کلی راهه...خدا به داد امتحان برسه...
راستی برای سورپرایز شما هم که شده اون پست زیبا رو که دقیقا دوسال پیش در چنین روزی نوشتم میذارم اینجا تا شما هم بهره مند بشین ازش!!!
خدا شفام بده...
سی ام دی ماه هزار و سیصد و هشتاد و شش

سلام به همه دوستهای گلم که اینجا رو می خونن و این چند روزی که نبودم با کامنتها و ایمیلها و کامنتهای خصوصی جویای حالم بودن، نگرانم شدن و برام دعا کردن.

این چند وقته خیلی همه چیز قاطی و درهم بود.از یک طرف مامانم و مشکل حافظه ش و گریه های هیستریکی که می کرد و دچار توهم میشد و چند باری که مجبور شدیم ببریمش بیمارستان، از یک طرف دیگه فشاری که حرفهاش و کارهاش و گریه هاش به بابام وارد میکرد و کلافه ش می کرد، از یک طرف اوضاع کارم که خیلی شلوغ بود و از طرف دیگه رابطه من و سسل که مدلش در حال عوض شدن بود.

مامانم خدا رو شکر بهتره و از اون حالت وهم و توهم فعلا بیرون اومده و آروم شده.اوضاع کارم هم کم کم داره بهتر میشه.ولی رابطه من و سسل در کمال عاقلانه بودن داره دچار تغییرات فاحشی میشه.این یک هفته خیلی سخت بود.البته تغییر رابطه من و سسل چند وقته که شروع شده.حدودا یک ماهی میشه.این دوران خیلی دوران تلخ و بدی بود.هم برای من و هم برای سسل.کلی با هم حرف زدیم.منطقی شدیم و بعدش احساسی شدیم.کلی گریه کردیم(البته راستش گریه به معنای واقعی مال من بود و سسل فقط بغضش و اشک بیصداش رو داشت.)کلی با آقای مشاور جلسه گذاشتیم و حرف زدیم.

و و و ...

از این تغییرات با هیچ کس حرف نزدیم.از قول و قراری که گذاشتیم با هیچ کس حرف نزدیم.من به هیچ کدوم از دوستهام درباره این تغییرات چیزی نگفتم.اینجوری راحت ترم و در مقابل سوالهاشون قرار نمی گیرم که بعدش بخوام جواب بدم و اعصابم به هم بریزه.و در مقابل نظراتشون و پیشداوریهاشون و نتیجه گیریهاشون در حالیکه از خیلی چیزها و جزئیات خبر ندارن عصبانی نمیشم.این روزها فقط و فقط می نویسم و نقاشی میکشم.کوچکترین حرفهام و حسهام رو مینویسم.اینجوری یه ذره آروم میشم.

روزهای سختی بود.الان که فکر می کنم میبینم من با حرف و گریه خودم رو خالی کردم ولی سسل...علاوه بر فشاری که شوک این قضیه بهش وارد میکرد، مجبور بود من رو هم آروم کنه و با آرامش با من برخورد کنه.

دیشب که بعد از پنج روز دیدمش، وسط پاساژ آرین در حالیکه من کنار آبنمای وسط پاساژ بودم و سسل هم داشت از پله ها میومد پایین، بدون توجه به چشمهای مامورین ارشاد که ایستاده بودن و مردمی که داشتن رد میشدن و با توجه به اینکه شب تاسوعا بود، هنوز سه تا پله مونده بود به من برسه که دستهاش رو باز کرد و صورتش رو آورد جلو که من رو ببوسه...

نمی دونم آخر این بازی و تصمیم چی میشه ولی امیدوارم هرچی که هست یه جوری باشه که به صلاح جفتمون باشه و یه جوری باشه که دوتاییمون خوشحال باشیم.

شاید ظاهرا رابطه ما یه رابطه دوستی ساده بوده ولی اصلا اینجوری نبوده.یه رابطه عمیق و طولانی با پستی و بلندیهایی که همه رابطه ها دارن بوده.رابطه ای که توش شب و روزمون به هم گره خورده...

این یک هفته اصلا طرف وبلاگم هم نیومدم.یه جورایی دلش رو نداشتم.اینجا پر از سسل و اتفاقهای مشترکمونه. و به هیچ کسی هم سرنزدم.امروز که اومدم و کامنتهام و ایمیلهام رو چک کردم خیلی شرمنده و شوکه شدم.ممنونم از لطفتون.

نمی خواستم فعلا بنویسم.من باید خودم رو پیدا کنم و به ثبات برسم.باید تعادلم رو به دست بیارم.ولی با دیدن کامنتهاتون و نگرانیهاتون تصمیم گرفتم این پست رو بنویسم.

معلوم نیست بازم کی به اینجا سر میزنم.یه جورایی خودم رو قرنطینه کردم و از این قرنطینه کردن فعلا راضی هستم.ممنونم که درک می کنید.

اگه دلتون خواست برامون دعا کنید.دعا کنید دوتاییمون آرامش داشته باشیم و بتونیم یه تصمیم درست و عاقلانه بگیریم.

بازم هزار باره ازتون ممنونم.امیدوارم وقتی دفعه دیگه برگشتم اینجا همه چیز خوب باشه و توی خودم این توان رو ببینم که اینجا بنویسم.اگه نتونم اینجا بنویسم توی اون یکی وبلاگم مینویسم.مواظب خودتون باشین.امیدوارم اوقات خوب و خوشی رو داشته باشین.بازم ممنونم و شرمنده از اینکه نگرانتون کردم.تا پست بعدی که معلوم نیست کی باشه، مواظب خودتون باشین و خدا نگهدارتون.راستی من اصلا سمت وبلاگ خودم و دیگران نمیام.گفتم که فکر نکنین میام و میخونم و میرم!

این پست رو فقط برای اینکه شما دوستهای عزیزم رو از نگرانی دربیارم نوشتم.خواهش می کنم سوالی ازم نپرسین که اگه میخواستم حتما توضیح بیشتری میدادم.شاید یه روزی توضیح بیشتری دادم.

پیوست سسلی:عزیز دلم شاید این از آخرین پیوستهای سسلی باشه که من مینوسم.فقط خواستم ازت تشکر کنم.بابت همه لطفهای بیکرانت که همیشه و همه جا شامل حالم بوده.بابت آرامش این چند وقته و بابت همه تلاشهات برای آروم کردن من.یکی از با ارزشترین موجودات زندگی من هستی.من همه اون اشکهات رو دیدم.همه اونهایی رو که سعی می کردی قایمشون کنی.همه بغضهات رو دیدم.ناراحتیهات رو درک کردم.ممنونم بابت اینهمه بزرگواریت.می دونم همه این کارها به خاطر خود منه.می دونم.می دونم.همیشه ازت ممنونم و خدا رو شکر کردم و می کنم که تو رو سر راه من قرار داد تا به کمک تو و این رابطه من بتونم خودم رو بشناسم و خیلی رشد کنم.من هیچ موقع حمایتهای بیدریغ و بی چشمداشتت رو که البته هنوز هم ادامه دارن رو فراموش نمی کنم.مزه اون روزها و شبهای خوشی رو که با تو گذروندم همیشه به خوبی و خوشی زیر دندونمه.من دارم همه تلاشم رو می کنم.همه سعیم رو دارم می کنم.دلم میخواد بدونی که خیلی دوستت دارم.خیلی خیلی خیلی.تو موجود خیلی ارزشمندی هستی و من چقدر خوشحالم که تو رو توی زندگیم داشتم و البته هنوز هم دارم(هر چند کمتر)خوشحالم از اینکه میدونم هستی هنوزم.دیروز از ظهر قلبم بدجوری تالاپ و تولوپ میکرد که میخوام عصری ببینمت.بیقرار بودم بدجوری.دیشب وسط پاساژ آرین، چشمهات عجب برقی میزد.من پشتم به در ورودی بود که اومدی و از سنگینی نگاهت و از تغییر ضربان قلبم برگشتم و دیدم که تو داری تند تند میای سمت من و دستهات رو باز کردی.بعد که بهت گوشزد کردم که الان کجاییم و زیرنگاه مامورین محترم، بهم گفتی من اصلا یادم نبود کجاییم و موقعیت رو فراموش کردم.بازم مثل همیشه با رفتن به اون مغازه کوچیکی که طبقه دومه و شمع و عود و از این قبیل چیزها داره من رو شرمنده کردی.مثل همیشه پیشدستی کردی...با شنیدن صدای اون بادزنگ یادت میوفتم.یاد تو و حضور قوی و مهربونت.

یکشنبه شب توی لیموترش لرزش صدات و برق اشکهات رو دیدم.اون نگاه مهربونت رو دیدم که یهو از خود بیخود شدم و بدون توجه به موقعیتمون و چیزهایی که روی میز بود دستت رو گرفتم توی دستهام.

شنبه شب که اومدی دم ماشین یخ زده من و تلاش کردی که روشنش کنی (که البته انقدر یخ زده بود که روشن نشد و همونجا ولش کردیم و با ماشین تو رفتیم) و بعدش که حال و روز خراب من رو با دست درد و قلب دردم دیدی و برخلاف حرف من که هی بهت گفتم این چیزی نیست.خودش خوب میشه من رو زوری بردی بیمارستان و نوار قلب و ...بعدش هم داروهام رو گرفتی و من رو رسوندی خونه.تمام مدت توی دلم زار میزدم که چرا من باید تو رو از دست بدم؟!

جمعه شب هفته پیش دم در آپارتمانتون و در حال خداحافظی بعد از اونهمه حرف و اشک وقتی بغلم کردی که خداحافظی کنی ازم تو رو از خودم جدا نکردم و همونجوری که با پالتو و شال توی بغلت ایستاده بودم کلی باهات حرف زدم.نمی دونم چقدر طول کشید تا حرفهام رو زدم و آروم شدم ولی یادمه که تمام گردن من و سینه تو از گرمای پالتو و شال و اشک من خیس شده بود.شبش با اون اس ام اسی که دادی خیلی خوشحالم کردی.خوشحالم که با همه اینکارهام راجع به من اینجوری فکر می کنی و حست نسبت به من اینه...تا صبحش آرووووم خوابیدم.

خوشحالم که داریم بدون جنگ و دعوا با هم حرف میزنیم و با هم راحتیم.خوشحالم از اینکه به این چهار سال و اندی(به قول خودت چهار سال و کورس)گند نمی زنیم.

خوشحالم که تونستم بفهمونم که ناراحتی من از نبودن تو هستش.از نبود خود شخص تو و نه از تنهایی و خلایی که نبودت ایجاد می کنه.خلا نبودنت رو هر کسی میتونه پر کنه ولی وجود خودت رو فقط خودت میتونی پر کنی.خوشحالم که تونستم بفهمونم مساله من فقط تویی.خود تو نه تنهایی ِ نبودن ِ تو!

خوشحالم همیشه قدر روزهای باهم بودنمون رو دونستم.حتی اون مواقعی که از دستت ناراحت بودم و یا ازدستم ناراحت بودی.همه اون موقعها قدرت رو می دونستم و قدر با هم بودنمون رو.همین باعث میشه که الان حسرت نخورم که قدر با هم بودنمونها رو ندونستم و البته همین باعث شده که الان قدر این باهم بودن نصفه نیمه ولی ارزشمندمون رو خیلی خیلی بیشتر بدونم.

خودت میدونی که اولین پسر زندگی من نبودی ولی اولین کسی بودی که انقدر عمیق حسش کردم و خواستمش و دوسش داشتم و بهش اجازه دادم بهم نزدیک بشه و بهش نزدیک شدم.

ممنونم که هنوز هستی و هنوز میتونم باهات حرف بزنم که بهترین کسی که میتونم باهاش در این باره حرف بزنم خودت هستی و خودت.هر چند تا اونجایی که بتونم سعی میکنم تماسم رو باهات کم کنم.

حرف زیاده ولی خوب ترجیح میدم اینجا ننویسمشون و طبق روال این چند وقته همه رو فقط و فقط برای خودم بنویسم.

گفتنی از تو زیاد دارم.اگه بخوام بگم هی باید بنویسم و بنویسم و بنویسم.خوشحالم که میتونم ظاهرم رو حفظ کنم ناراحتیها و بغضها و دلگرفتیگیهام فقط بین خودم و خدامه و البته گاهی هم تو.

فقط یادت باشه که من دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم.دلم میخواد بدونی من علت همه کارهات و سختیهایی که به خودت میدی رو می فهمم و خیلی خوشحالم که تو توی زندگی من هستی و این رو بدون که هر موقع هم که نباشی، فقط اثر فیزیکی نداری و این چیزهایی که ازت یاد گرفتم همیشه توی زندگی همراه من هستن.دلم میخواد بدونی که من از بودن با تو لذت میبرم و کلی حال می کنم.دلم میخواد بدونی که همیشه برات بهترینها رو از خدا میخوام و امیدوارم همیشه سلامت و شاد و آروم باشی.راستی جوجو خیلی دوستت دارم.می دونی چند تا؟نووووچ فکر نکنم بدونی چند تا.میدونی که خیلی زیاد دوستت دارم ولی نمی دونی این خیلی زیاد یعنی چندتا.و تازگی فهمیدم که تو من رو خیلی بیشتر از اون اندازه ای که من تو رو دوست دارم دوست داری.دیر فهمیدم ولی فهمیدم.

کاش تو هم یه جوری خودت رو خالی کنی عزیز دلم.من اشک میریزم و می نویسم.حرفهام رو برات می نویسم.نوشته هایی که شاید هیچوقت هیچ کسی نبینتشون ولی حداقل یه ذره کمکم می کنن که خالی بشم.ولی تو چی؟کاش خودت رو یه جوری خالی کنی...میدونم چه جوری خودت رو خالی میکنی...میری توی خودت و لپ تاپت با یه قوری چای و یه پاکت سیگار و بوی عود و یه شمع روشن توی اون جاشمعی که روی میزته و من عاشقشم...ساکت میشی و هیچی نمیگی...

چرا همه میگن اوضاع برای تو بعد از من و نبودنم سخت تر از برای من و نبودن تو هستش؟!چرا خودت هم این رو میگی؟چرا؟!!!!!!

راستی دیدی این چند وقته چقدر از هم عکس میگیریم.همش فرت فرت صدای دوربینهای موبایلمونه که توی حالتهای مختلف در حال غافلگیر کردن اون یکی و گرفتن عکس و فیلم ازشه.انگاری میخوایم این شاید آخرینها رو همش رو ثبت کنیم.هرچند من که اصلا دلش رو ندارم نگاهشون کنم.حتی سراغ عکسهای قدیمیمون هم نمیرم.حالم خراب میشه.تنها عکسی که ازت میبینم همون عکسیه که پارسال اون صبح سرد زمستونی توی اردک آبی ازت گرفتم و وقتی بهم زنگ میزنی میوفته روی صفحه موبایلم...

امیدوارم خدایی که همیشه حتی توی لحظه های خصوصیمون شاهد ما بوده و از دلهای ما خبر داره خودش کمکمون کنه و آروممون کنه.

حس همیشه داشتنت نه عشق و دلبستگیه نه قصه گسستنه نه حرف پیوستگیه...

Labels:

Tuesday, January 19, 2010
Capricorn-12
به نظرم خیلی اهمیت نداره، چه کسی یه چیزی رو خراب کرده، مهم اونیه که هنر کنه و بتونه درستش کنه...
پ.ن:چه احساسی بهت دست میده که هم حالت تهوع و دلپیچه داشته باشی و هم آلرژی که همیشه دم عید میاد سراغت لابد به علت گرمای هوا الان اومده باشه سراغت و چون فردا امتحان داری نتونی به خاطر خواب آور بودن قرص ضد حساسیت، قرص بخوری و همینجوری هی بشینی و با چشمهایی که از شدت خارش پر از اشک شده، هی دماغت رو بکشی بالا و سعی کنی عطسه ای روکه تا وسط دماغت اومده رو بکشونیش بیرون از بینیت شاید یه ذره راحت تر بشی و تازه نفس هم نتونی بکشی و هی هم سعی کنی درست رو بخونی!!!
آهان...من الان دقیقا همینجوریم...
راستی دندونم هم درد می کنه.اونم دوتا روی هم.یکی فک بالا و اون یکی هم دقیقا همون دندون البته روی فک پایین...
چه امتحانی بدم من فردا...
نظرات

Labels:

Monday, January 11, 2010
Capricorn-11
کار دنیاست دیگه...حساب و کتاب نداره...یه شب با غم و اندوه نشستی و داری با یه دوستی حرف میزنی و بغض می کنی و یاد دوران عشقولانه ای که داشتی می افتی و توی دلت هی دلت تنگ و تنگ تر میشه براش(پست قبل) و فردا شبش همون موقع نشستی روبه روی همونی که دیشبش کلی دلت براش تنگ شده بود و داری توی اون رستوران خوشگل که به دعوت ایشون برای صرف شام تشریف بردین، داری با همونی که دیشبش دلت کلی براش تنگ شده بود حرف میزنی!!!
عجب دنیاییه ها...
هی هی هی...
نمیدونم اسمش چیه؟اسمش نیروی فرستندگی و گیرندگیه؟اسمش قانون جذبه؟اسمش خواست کائناته؟اسمش تله پاتیه؟اسمش حجم انرژی رد و بدل شده بین دو نفره یا اسمش خواست واقعی و از ته دل خواستن و صدا کردن یه چیز یا یه آدمه؟اسمش هرچیزی که هست یه کلیدی داره که باید پیداش کرد...
مرسی سسل خان...دیشبم رو ساختی...ممنون از دعوت دوست داشتی و خوشمزه و البته به جات!خیلی به موقع بود رفیق...
فرق پست قبلی با امروز فقط یه روزه ها ولی Label هاش فرقشون از زمین تا آسمونه!!!
پ.ن:نسترن جان مرسی مرسی مرسی از ایمیل پر از انرژی و مهربونیت.ممنون از این همه وقتی که میذاری و این همه ایمیلی که برام میدی.جواب ایمیلت رو میدم.الان توی امتحاناتمه و سرم شلوغه.بعدش یه ایمیل مفصل برات میفرستم.فقط خواستم بهت بگم که ندیده خیلی دوستت دارم دخترجان!
نظرات

Labels:

Sunday, January 10, 2010
Capricorn-10
دیشب بود.درس خوندنم تموم شده بود.دوش گرفته بودم و توی خواب و بیداری به سر می بردم.چراغ رو خاموش کردم و آباژور رو روشن کردم.کم کم داشت چشمهام میرفت روی هم که موبایلم زنگ زد.اسمش رو که دیدم، حوصله ش رو نداشتم ولی توی این چند هفته چند بار زنگ زده بود و فرستاده بودمش قاطی باقالیا.یه جورایی دلم هم گرفته بود و دلم میخواست با یکی حرف بزنم.گوشی رو برداشتم و یادم نیست چی شد که مسیر صحبتمون کشیده شد به دخترها و پسرها...
خیلی حالش بد بود.برام کلی حرف زد.از دوست دخترش گفت که رفته انگلیس و حالا هم داره با یکی ازدواج می کنه.عشق و حسادت و حسرت و عجز و خشم و کینه و ... از توی حرفهاش معلوم بود.سعی کردم آرومش کنم ولی فایده نداشت.زخمش عمیقتر از این حرفها بود.یه لحظه می گفت میرم انتقام میگیرم.یه لحظه میگفت کاش بهم بخوره.بعدش میگفت کاش خوشبخت بشه.دوباره می گفت اگه بدونم عاشقمه تا آخر عمر برام بسه!
بهش می گم آخه چه فایده ای داره؟اون داره ازدواج میکنه و اگه واقعا اینجوری که تو می گی باشه و از روی مصلحت بخواد ازدواج کنه بازم برای تو فایده ای نداره.وقتی هنوز عاشق تو باشه هم زندگی تو به هم میریزه و هم زندگی خودش.براش دعای خیر کن و آرزوی خوشبختی براش بکن.اگه این علاقه باقی بمونه هیچ کدومتون نمیتونین برین دنبال زندگیتون...
قاطیه قاطی بود.یهو گفت اصلا میخوام برم با یکی دیگه دوست بشم.منم باید برم دنبال یه رابطه جدید.بعدش گفت من چه جوری برش گردونم سمت خودم؟!
بهش میگم اگه برگرده تو میخوای چیکار کنی؟باهاش دوباره دوست بمونی؟دوباره بشه دوست دخترت؟میگه نه.اگه برگرده باهاش ازدواج می کنم.خودشم میدونه که من قصدم ازدواجه.فقط خیلی عجله کرد.بهش میگم پنج سال منتظرت موند.تو به این میگی عجله؟میگه نه.من شرایطش رو نداشتم.یک سال دیگه خونه م آماده میشه و شرایطم رو به راه میشه.من دیگه بچه نیستم.سی و سه سالمه.دیگه حال دوست دختربازی ندارم.میخوام دستش رو بگیرم و ببرم زیر یه سقف.خسته شدم دیگه...
میگم والله شناختی که من از تو دارم اینه که اصلا اهل ازدواج نیستی.یعنی قبلا که نبودی.شاید الان فرق کردی.مطمئنی که اون باورش میشه که میخواییش و میخوای باهاش ازدواج کنی؟!
میگه آره.من آدم ازدواج نبودم.خودت میدونی.ولی این با همه فرق داره.از وقتی دیدمش دلم میخواست باهاش زندگی کنم و برای همیشه داشته باشمش.با اینکه میدونم خیلی شیطونه و شیطونی هم میکنه ولی میخوامش.این با همه فرق داره.همه تصمیمات و افکارم رو زیر و رو کرده...
و...
یهو برگشته میگه راستی رزی جان تو بگو من چیکار کنم؟یه تریک دخترونه یادم بده که بتونم برش گردونم.تو خودت دختری و همجنسهات رو بهتر میشناسی.تو بگو من چیکار کنم؟من فقط یک سال دیگه فرصت میخوام.تو بگو من چیکار کنم؟!
بهش گفتم پیش بد کسی اومدی.من اگه تریک و سیاست بلد بودم وضعم این نبود.برای زندگی خودم این تریکها رو به کار می بردم پسرجان!
در جوابم میخنده و میگه راستی توی این سالهایی که گذشت تو چیکار کردی؟!چه اتفاقی افتاده که میگی دنبال رابطه جدید نیستی؟!اینهمه من حرف زدم.حالا تو بگو..توی این چند ماهه تا ازت راجع به خودت پرسیدم چیزی نگفتی و از زیرش در رفتی.
در جوابش فقط سکوت کردم.نمیدونم چرا بعد از اینهمه مدت هنوز با یادآوری جریان بغضم میگیره...
میگه پام رو از گلیمم درازتر کردم.نه؟!فضولی کردم، ببخشید و ...کلی طول میکشه تا بتونم بغضم رو قورت بدم و بهش بگم نه بابا چیزی نیست...صدام رو که میشنوه میگه آره جون خودت، چیزی نیست.آدم برای هیچی اینجوری بغض می کنه؟!کاش اونم برای من اینجوری بغض می کرد...خنده م میگیره.توی دلم میگم تو آرزو می کنی طرفت مثل من برات بغض کنه و گریه کنه و اونوقت منهم دلم میخواد یکی از حرفهایی که از تو درباره رابطه ت شنیدم رو از زبون اون و درباره خودمون میشنیدم...آخ اگه یکیشون رو شنیده بودم چه می کردم...تا کجا باهاش میرفتم و وایمیستادم...
حرفهاش رو که میشنوم دوباره پرت میشم توی همون احساس بی ارزشی و خوب نبودن و ناتوانی و مفید نبودن و این جور احساسات مزخرف!!!
یه ذره کلنجار میره تا حرف بزنم.بهش میگم الان نه.ولی یه موقعی برات تعریف می کنم که چی شده و توی این چند سال چه اتفاقاتی برام افتاده....
تلفن رو که قطع میکنم، پاکت سیگارم رو میارم و با زیرسیگاری میذارم روی تخت و خودم هم تکیه میدم به دیوار و زانوهام رو بغل میکنم.چرا من هنوز بغضم میگیره از یادآوری این جریان.گور پدرش...اه...لعنتی....شاید چون هنوز کلی نکته بازنشده دارم راجع به این قضیه.کلی علامت سوالی که ظاهرا قرار نیست جوابی هم براشون بگیرم.چون قول دادم راجع به این مسائل حرفی نزنم.شاید هم مال این روزهای شخمی ِ قرمز ِ تقویمه.شاید هم مال اینه که دیشب شب بیستم دی بود و سالگرد یه اتفاق مزخرف.دوسال گذشت لعنتی...اتفاقی که سرآغاز همه این گندها بود...چقدر از دی ماه بدم میاد و بیزارم...و هزاران هزار فکر دیگه...
اشکهام میان پایین.یعنی بهشون اجازه میدم بیان پایین.حسی مخلوط از دلتنگی و دوست داشتن و حسرت و نفرت و خشم میاد سراغم..پنجره رو کامل باز می کنم و سرم رو میذارم روی بالشت و لحاف رو می کشم روی سرم و همچنان که غرق در فکرم خوابم میبره و تا صبح خواب میبینم که دارم دزدی می کنم.همه چیز هم میدزدیدم.از طلا و عینک گرفته بگیر و برو تا ماشین.آره ماشین هم دزدیدم.یه پاترول دو دره سیاه...
پ.ن:شخص تلفن کننده یکی از دوستان مذکر بنده میباشند که بعد از شش سال و خورده ایی یه چندماهیه که سرو کله شون پیدا شده.البته همراه با کوله باری از ناکامیهایی که خودشم نمیدونه میخواد چیکارشون کنه!

Labels:

Saturday, January 9, 2010
Capricorn-9
یه حساب بانک ملی دارم که مال پنج سال پیشه و چهار ساله که ازش استفاده نکردم و بانکی که برای کارهام استفاده می کنم یه بانک دیگه س.حالا برای پرداخت شهریه دانشگاه باید ملی کارت داشته باشم.امروز رفتم بانک مربوطه تا حسابم رو دوباره فعال کنم.
مکان:بانک ملی مربوطه، زمان:امروز ساعت یازده و نیم صبح، موقعیت:من در حال توضیح دادن مساله
آقای بانکی:شماره حسابتون چنده؟
من:ااااممم، نمیدونم...یادم نیست!
آقای بانکی:رمزتون چنده؟
من:ااااممم، نمیدونم...یادم نیست!
آقای بانکی:چقدر پول توی حسابتون دارین؟
من:ااااممم، نمیدونم...یادم نیست!
آقای بانکی با یک نگاه عاقل اندر سفیه:کارت شناسایی همراهتون هست یا اون رو هم ندارین؟!
من:نه، همراهمه.بفرمایید.
آقای بانکی:خوب خدا رو شکر.فکر کردم شاید خودتون صاحب حساب نیستین!
خلاصه کار بانک و حساب انجام شد و قرار شد کارت جدید رو هفته دیگه بگیرم(آخه مدت اعتبار کارت پنج ساله هستش که دقیقا امروز شد پنج سال که این حساب رو باز کردم.یادش به خیر...نوزده دی، هشتاد و سه بود که این حساب رو باز کردم...یه روز سرد و بارونی بود...اون روز رو خوب یادمه.)
موقع خداحافظی آقای بانکی گفت:هر چیزی نداشتین و یادتون نبود در عوض جاش اعتماد به نفس دارین!!!
شماره حسابم رو هم روی یه کارت نوشت و بهم داد و گفت گمش نکنین ها.اصلا بزنین توی موبایلتون تا گم نشه.البته حواستون باشه موبایلتون رو گم نکنین ها!!!(مثل بچه های خنگ باهام رفتار کرد!!!)
منم فقط یه لبخند ژکوند تحویل آقا دادم و اومدم بیرون و به این فکر کردم که واقعا اعتماد به نفس دارم یا نه؟!و کاش واقعا اعتماد به نفس داشته باشم!
پ.ن:چه حس عجیبیه.بعد از سالها دوری از درس و دانشگاه، الان افتادم توی حس و حال ایام امتحانات...و عجب حسیه...تا میرم سراغ درس، هزارتا کار انجام نداده میان سراغم و من رو میخوانن طرف خودشون که بیا ما رو انجام بده...این درد مشترک همه دانشجوهاست...
نظرات

Labels:

Thursday, January 7, 2010
Capricorn-8
یکی از بدترین و بیرحمانه ترین اوقات زندگی من ، زمانیه که در مقابل حرفی که زورم میگیره و برداشت اشتباهی از عملکرده منه، خفه خون میگیرم و نمیتونم چیزی بگم.یعنی قشنگ قفل میشم و هنگ می کنم.بعدش هی میشینم و باخودم فکر می کنم و مرور می کنم و حرص میخورم و هی لحظه به لحظه به حس خفه گیم اضافه میشه و همین میشه که با این همه خسته گی و بدن درد، از شدت حرص نتونستم هنوز بخوابم...
این جور مواقع احساس می کنم دست و پام بسته س و جلوی دهنم رو هم با یه چسب گنده پوشوندن و هیچ غلطی نمیتونم بکنم و همین بیشتر من رو عصبی می کنه!
و دقیقا الان هم یکی از همون لحظات کوفتیه که پر از سنگینی و کلافه گی و خفه گی هستم...اه اه اه...
پ.ن:البته من فقط در مورد یک نفر اینجوری خفه خون میگیرم...

Labels:

Tuesday, January 5, 2010
Capricorn-7
-گلاب به روتون از دیشب یه حالت تهوعی دارم به همراه دل پیچه و ... که نگو و نپرس.نمیدونم چرا اینجوری شدم؟!صبح که از شدت دل پیچه از خواب پریدم!!!هیچ چیز خاصی هم نخوردم.شاید هم علتش همون یه تکه ته دیگ سیب زمینی بود که دیشب خوردم.من حدود یک سال و ده ماهه که گوشت نمیخورم و گیاهخواری میکنم.توی این مدت یکی دوبار اشتباه، یکی دو لقمه خوردم که گوشت توش داشت و بعدش به حال و روزی افتادم که نگو و نپرس!!!معده جان عادت ندارن دیگه.دیشب هم استانبولی پلو درست کرده بودم و البته توش گوشت هم ریخته بودم(برای مادر و پدر عزیز درست کرده بودم)ته دیگش هم سیب زمینی بود.یه تکه ازش خوردم.حدس میزنم حال خراب مال همونه.ولی به سیب زمینیه گوشتی نچسبیده بود.تازه اگه هم چسبیده بود، مگه چقدر بود که من از دیشب تا حالا دارم تاوانش رو پس میدم؟!!!
-یک هفته س که دائم (توی خونه و ماشین و محل کارم)دارم آلبوم آخ نامجو رو گوش میدم و ...حالی میبرم...
-خانوم منشی جان به فال و دعا و جادو و طلسم و این حرفها خیلی اعتقاد دارن.تازگیها هم توی اینترنت یه فال ورق کشف کردن که به اعتقاد ایشون خیلی هم درسته و هر روز برای خودش میگیره و امروز اصرار داشت که برای من بگیرتش.فکر کن من با حالتی زاویه دار در حالیکه شکمم رو دارم فشار میدم ایستادم کنارش تا برام فال بگیره!
خلاصه نیت کردم و دکمه رو فشار دادم.در اومد که یه تلاشی دارم می کنم توی یه زمینه ای که به نتیجه میرسه و موفقیت آمیزه(خانوم منشی گفتن رزی جان منظورش امتحاناتته که هفته دیگه شروع میشه و تو داری درس میخونی.حتما جوابش خوب میشه و موفق میشی.الهی آمین)برای بار دوم فشار دادم(آخه باید چند بار هی کلیک کنی)اینبار دراومد یه جمع خانوادگی یا دوستانه داری که خوش می گذره(خانوم منشی فرمودن که حتما خاله ت داره میاد و داییت هم که داره میاد خونه تون.دیدی درسته؟!)برای بار سوم فشار دادم، دراومد عشقت بهت تلفن می کنه و یه صحبت خیلی دل انگیز داری.قبل از اینکه چیزی بگه، بهش گفتم اون وقت این عشق من کیه که قراره زنگ بزنه؟!یه ذره نگاهم کرد و گفت هر کی بهت زنگ بزنه عشقته دیگه!!!
برای بار چهارم فشار دادم که یادم نیست چی دراومد!دفعه پنجم فشار دادم، در اومد یه ناراحتی داری که بر طرف میشه!به منشی جان گفتم آره درست میگه.ولی من نمیدونم منظورش کدوم ناراحتیمه که قراره حل بشه؟!(ایشون هم فرمودن قراره همش با هم حل بشه!)خیلی خوبه ها ولی مشکلات من اصلا ربطی به هم ندارن که همشون با هم حل بشن!دفعه ششم که فشار دادم یادم نیست چی دراومد!
آما، آما دفعه هفتم که فشار دادم دراومد:همبستری!!!خلاصه که خدا رو شکر توی فالمون هم دراومده بود!منشی جان هم خوشحال که به به خوش بگذره و ...کلی هم عسل آورد و به خیک من بست که بخور تقویت بشی!بهش میگم من با این حالم میتونم عسل بخورم آخه؟!من عسل میخورم حالم بهم میخوره.اون وقت الان با این حالت تهوعم کم مونده عسل بخورم!میگه بخور ناز نکن، خاصیت درمانی داره!!!
در همین لحظه موبایلم زنگ زد و از اونجایی که روی میز جلوی خانوم منشی بود، ایشون اسم تماس گیرنده رو دیدن که یکی از همکلاسیهای مذکر کلاس خودشناسیم بود که زنگ زده بود تاریخ یک جلسه فوق العاده کلاس رو یادآوری کنه و اصرار میکرد که حتما کلاسهای جدید رو بیا و ...از اون اصرار و از من انکار که من فعلا نمیخوام بیام.اونم می گفت این جلسه ای که مونده رو بیا چون دنباله کلاسهای قبلیه و بعدش اگه خواستی دیگه نیا...منم هی بهش میگفتم من میخوام یه مدت نه کلاس خاصی برم و نه پیش مشاور و نه هیچی...میخوام خودم باشم و خودم.میخوام افکارم رو جمع و جور کنم...
خلاصه تلفنم که تموم شد خانوم منشی با نیش باز فرمودن بیا اینم از عشقت که زنگ زد!!!در اینجا بود که جعبه دستمال کاغذی به سمت ایشون پرتاب شد!!!
-انقدر این چند وقته راجع به ازدواج های به بن بست رسده شنیدم و خوندم که مغزم داره سوت میکشه...دارم به این نتیجه میرسم اگه قراره ازدواج منم اینجوری بشه مگه خلم ازدواج کنم؟!
-پنجشنبه شب که روی تخت نشسته بودم و زانوهام رو بغل کرده بودم و زل زده بودم به صفحه موبایلم که هی اسم تو میوفتاد روش و هی قطع میشد و هی تعداد میس کالهام بیشتر و بیشتر میشد و خودم هم هی کلافه و کلافه تر میشدم، یهو زد به سرم و حس کردم دیگه نمیتونم سقف بالای سرم رو تحمل کنم و سریع مانتوم رو پوشیدم و روسریم رو کشیدم سرم و سوییچ رو برداشتم و پریدم بیرون.میروندم و گوشیم همچنان زنگ میخورد و البته بینش یه اس ام اس هم ازت داشتم که فقط کلافه ترم کرد.یک آن خودم رو گذاشتم جای تو.چقدر نگران میشم اگه زنگ بزنم و تعداد تماسهام به 65 تا برسه و جواب نگیرم!بارونی میومد و البته حال و هوای من هم خیلی بارونی بود.بابام که زنگ زد تا اومدم جواب بدم، قطع شد و بلافاصله اسم تو افتاد روی گوشی!انقدر سریع اتفاق افتاد که دکمه سبز رو زدم و جوابت رو دادم...داشتم میرفتم سمت اونجایی که نزدیک خونمونه و شهر زیر پامه...داشتم تلفنی باهات حرف میزدم، داشتی از قسمت و سرنوشت حرف میزدی و من میگفتم سرنوشت رو خودمون میسازیم که دیدم ماشینی داره آروم از سمت چپم حرکت می کنه.بارون خیلی شدید بود ولی زیر اون بارون فهمیدم که تویی...زبونم بند اومده بود...بارون میومد و البته چشمهای من هم بارونی بود...
اصلا یادم نبود که اون شب آخرین شب سال 2009 هستش...خوب بود...با هم بودن آخرین شب سال رو دوست داشتم...هر چند اولش خیلی بغ کرده بودم.ولی واقعا نمیخواستم جواب تلفنت رو بدم...هر چی که بود خوب بود...واقعا به اون حس احتیاج داشتم...ممنون غول چراغ جادو...شش سال پیش، یعنی آخرین شب سال 2003 برف میومد و از بازار قائم یه رینگ نقره برای من خریدی که توش تاریخ همون روز رو هم دادیم حک کردن...خیلی وقته که اون رینگ توی کیف پولمه و استفاده دیگه ای نداره...ولی آخر هفته خوبی بود.دوسش داشتم...شروع سال 2010 رو باهم بودیم...امیدوارم سالی سرشار از آرامش برای همه دنیا و مردمانش و موجوداتش باشه!
ولی باورم نمیشه این همه زنگ بزنی و جواب هم نگیری و بعدش هم بیای دم خونه ما و کشیک من و چراغ روشن اتاق من رو بدی، اونم فقط برای اینکه بخوای تشکر کنی از هدیه کوچیکی که قبلا بهت داده بودم!!!باورم نمیشه.آخه تو که تشکرت رو همون موقعی که کادو رو بهت دادم کردی، لزومی نداشت بعد از اینهمه وقت اینهمه استقامت به خرج بدی و تلاش کنی اونم فقط برای تکرار یه تشکر؟!!!
رو راستی و شفافیت چیز خوبیه دوست من!!!
جوابدونی:
-دوست عزیزی که قالب وبلاگت بهم ریخته و از من خواستی چون واردترم برات درستش کنم.من همینجا میگم که خیلی هم وارد نیستم.یعنی راستش از html سر درنمیارم و فقط اندازه رفع احتیاجاتم بلدم.میتونی یه قالب جدید برای وبلاگت انتخاب کنی.ولی بازم اگه کمکی از دست من برمیاد بگو.اگه بتونم کمکت کنم خوشحال میشم.
-مریم پاییزی جان این آدرس ثمینه.میتونی سوالت رو ازش بپرسی.

Labels: