رزسفید
روزمره گیهای من
Tuesday, November 30, 2010
Sagittarius-5

فردا قراره یه آدمی که معلوم نیست گناهکاره یا نه، اعدام بشه...فردا صبح قراره پایان این هشت سال دربه دری و معلق بودن باشه.فردا صبح قراره شهلا معلق بشه بین زمین و هوا و از این دنیا بره...
واقعا شهلا گناهکاره؟من که فکر نمی کنم.من تو جایگاهی نیستم که بگم کی گناهکاره و کی گناهکار نیست، ولی وقتی ناصر محمد خانی می گفت خودش و بچه هاش پیگیر این پرونده هستن و ایشون از طرف پدر خانومش(همون خانومشون که ایشون الان انقدر ادعای عشق و علاقه دارن نسبت بهش ولی زمان زنده بودنش، ایشون، آقای فوتبالیست معروف سرش به شهلا خانوم و برنج خوری گرم بود و حالا خانوم شناس شده برای ما) که شدیدا پیگیر این پرونده بوده و مصرانه روی اعدام و قصاص تاکیده داشته و چند وقته پیش فوت کرده، خواستار اعدام شهلا هستن، دلم میخواست خفه ش می کردم مرتیکه رو...عشق و کیفش رو کرده، حالا تقاضای اعدام داره...
امشب چه خبره تو دل شهلا...
نمی دونم اگه شهلا واقعلا قاتل نباشه و فردا دارش بزنن، کی میخواد جواب این ناحقی رو بده؟!
من فقط میدونم با کشتن کسی، امکان داره کس دیگه ای زنده بشه...مقصر اصلی رو باید مجازات کرد...
اینم لینک خبر اعدام شهلا جاهد.نمیدونم راسته یا نه.شایعاتی هست مبنی بر تکذیب این حکم که امیدوارم راست باشه...
بماند که خود اعدام خیلی وحشیانه و دور از انسانیته.مثل سنگسار و مثل خیلی قوانین بدوی دیگه ای که هنوز توی جامعه به ظاهر متمدن ما، داره هنوز اجرا میشه!
پ.ن:یاد ماجرای بهنود افتادم.پارسال بود...

Labels:

Monday, November 29, 2010
Sagittarius-4
راجع به یه چیزی میخواستم بنویسم که متاسفانه الان یادم نیست چی بود.مغزم تعطیله انقدر ترجمه کردم.گیج میزنم اساسی.به هر حال شب به خیر و مواظب خودتون باشین.یادم اومد چی میخواستم بنویسم، حتما میام و مینویسم.مواظب خودتون باشین.
راستی یه چیزهایی هم اینجا نوشتم، تشریف بیارین بیزحمت!

Labels:

Friday, November 26, 2010
Sagittarius-3
گفته بودم که خلاصه کتاب شفای زندگی رو میذارم اینجا.به نظرم خیلی کتابه خوبیه و شاید خیلی هاتون خونده باشینش، به نظرم حیفه که بقیه ازش استفاده نکنن.من قبلا این کتاب رو خوندم و الان دوباره فصل فصل دارم میخونمش.هر فصلی رو که خوندم رو می خوام خلاصه ش رو اینجا بذارم.خود لوییز هی هم گفته که فاصله خوندن هر بخش با بخش بعدی رو در حدود چند روز فاصله بدین و تمرینهاش رو انجام بدین.این کتاب رو لوییز هی نوشته و خودش هم سرطان داشته و با استفاده از جملات تاکیدی سرطانش رو درمان کرده.لوییز هی می گه که هر احساسی در ما یک بیماری رو در وجود ما پدید میاره.پس برای جلوگیری از بیماریها باید جلوی افکار و احساساتمون رو بگیریم.برای از بین بردن احساسات بد و مخرب هم یه سری جملات تاکیدی داره که اونها رو باید هر روز تکرار کنید، یا مثلا به آیینه بزنید یا به دیوار بچسبونید و هی تکرارشون کنید تا نتیجه بدن.من خودم قبلا این کار رو کردم و خیلی نتیجه داده بود برام.البته به شرطی نتیجه میده که از ته دل باورشون داشته باشیم.جملات تاکیدیش به نظرم خیلی قشنگ و آرامشبخش هستن.ما یه عمره که یه جور فکر کردن رو داریم تجربه می کنیم و نتیجه ش رو هم داریم توی زندگیمون می بینیم.یه مدت یه جور دیگه فکر کنیم و عمل کنیم شاید نتایج زندگیمون عوض شد.حتما عوض میشه.وقتی احساسات ما عوض بشن، افکار ما هم عوض میشن و دیدمون نسبت به زندگی تغییر می کنه و همین کلید حل خیلی از مسائل توی زندگی ماست.
من خلاصه هر بخشی رو که میخونم رو اینجا میذارم و جملات کلیدی اون بخش و کاربردشون رو هم در انتها می نویسم.انتهای کتاب چند تا جدول داره که نام بیماریها و عللشون رو هم نوشته و جملات تاکیدی شفابخش اون بیماری رو هم نوشته.اون جدول رو هم یا مینویسم یا اسکن می کنم و اینجا میذارم.
یادمه دفعه اول که این کتاب رو میخوندم، گریه می کردم انقدر که به نظرم درست میومد حرفهاش.یعنی مثلا می گه که درد علامت احساس گناهه و رها نکردن گذشته و نیاز به محبته.شماها دیگه شاهدین که من این چند وقته چقدر دردهای مختلفی داشتم تازه بعضی هاش رو هم اینجا ننوشتم که اینجا نشه درد خونه.خوب اینکه من احساس گناه دارم درش شکی نیست.احساس گناه از اینکه خیلی جاها اشتباه تصمیم گرفتم و عمل کردم.احساس گناه از اینگه زندگیم رو خراب کردم، احساس گناه از اینکه باعث آزار دیگران شدم و ...در مورد نیاز به محبت هم یه روز با یکی از دوستهام داشتم راجع به مامانم حرف میزدم که کلا خیلی بی تفاوت شده و جلوش میوفتم زمین و خورده شیشه میریزه روی سرم و اون عین خیالش نیست و ...دوستم گفت خب اینجوری برات خیلی سخته که دیگه از طرف مامانت محبتی نمیبینی و ...اونجا یهو به خودم اومدم و دیدم راست میگه.من قبلا از طرف مامانم هم خیلی محبت میدیدم.سسل هم که جای خود داشت.مامانم سکته کرد و اینجوری شد، بعدش هم سسل هم که اونجوری شد.خاله م هم که خیلی بهم نزدیک بود و خیلی دوستم داره هم رفت آمریکا و ...اینها به فاصله دو، سه ماه از همدیگه بودن.من یهو از چند تا منبع بزرگ محبت تهی شدم و ...درسته که از طرف دوستان ساپورت میشم ولی خب جای اون محبتهای عمیق و ریشه ای رو نمی گیره.و من بدون اینکه خودم متوجه باشم توی این کمبود محبت گیر کردم و تازه سعی کردم به روی خودم نیارم و وانمود کردم همه چیز خوبه و من به هیچ کسی احتیاج ندارم و بقیه ماجرا...
نکته جالب اینه که توی این کتاب میگه که منشا بیشتر ناراحتی های ما مشکلاتی هست که با خودمون داریم و خودمون رو دوست نداریم و فکر می کنیم به اندازه کافی خوب نیستیم.کلاس خودشناسی که میرفتم اونجا آدمهایی رو میدیم که ظاهرشون خیلی موجه بود، ولی توی حرفهایی که میزدن می گفتن که احساس می کنن خوب نیستن و لایق نیستن و ...من نمیدونم این حس از کجا اومده که توی وجود بیشترمون هست؟!
من قصد دارم هفته ای یک یا دو بخش از کتاب رو بخونم.پس اگر اتفاق خاصی نیوفته هفته ای یک یا دوبار خلاصه این کتاب می نویسم.
اینم عکس لوییز هی که البته اسم اصلیش لوییز ال هی هستش و یه زندگینامه مختصری از اون.من خودم وقتی یه کتابی رو میخونم دوست دارم قیافه نویسنده و زندگینامه ش رو بدونم.این کتاب رو هم گیتی خوشدل ترجمه کرده.از من به شما نصیحت، هر کتابی دیدین مترجمش گیتی خوشدل هستش، حتما بخرینش!
خب بسه دیگه، بریم سر اصل مطلب.(بازم تاکید می کنم این خلاصه ها فقط برداشت های خودم از این کتاب هستش، بهتره که خود کتاب رو حتما تهیه کنید.به نظرم مثل کتاب مقدس هر دینی می مونه و باید توی کتابخونه و سر طاقچه هر خونه ای باشه!)
خلاصه بخش اول کتاب شفای زندگی، نوشته لوییز ال هی:
در لایتنهای حیات-آنجا که ساکنم- هرچند زندگی همواره دگرگون میگردد، همه چیز عالی و کامل و تمام عیار است.
نه آغازی هست و نه پایانی،آنچه هست تنها چرخش و واچرخش جوهر و تجربه هاست.

من با قدرتی که مرا آفرید یگانه ام،و این قدرت این اقتدار را به من داده است که شرایط خود را بیافرینم.
من از این آگاهی شادمانم که قدرت ذهنم در اختیار من است و هر گونه که میخواهم به کارش میبندم.

آنگاه که از گذشته دور میشویم، هر لحظه زندگی نقطه آغازیست.
اینک، این لحظه، اکنون و اینجا برای من نقطه آغازیست.

در جهانم همه چیز نیکوست.
زندگی واقعا بسیار ساده است.از هر دست که بدهیم از همان دست می گیریم.
همه ما مسوول آنچه هستیم که در زندگی برای ما اتفاق می افتد.آینده ما همان اندیشه امروز ماست.افکار ما، تجربه های زندگی ما رو به وجود میارن.
به جای اینکه فکر کنیم زندگی یعنی تنهایی بهتره اینجوری فکر کنیم که محبت همه جا هست و من نازنین و دوست داشتنی هستم.با تکرار این فکر می بینیم که مردمان دوست داشتنی وارد زندگیمون می شن و آدمهایی که از قبل می شناختیم هم نسبت به ما پرمحبت تر میشن و خودمون هم راحت تر می تونیم محبتمون رو به بقیه نشون بدیم.
موقعیتی که الان داریم حاصل فکر و تصمیمی است که در گذشته و هنگامی که فکر می کردم درسته گرفتیم.پس به جای سرزنش بهتره که الانمون رو درست کنیم تا فردامون هم درست بشه.حسرت گذشته چیزی رو درمان نمی کنه.
ما در زمان کودکی از واکنشهای بزرگسالان درباره زندگی و احساسمون و خودمون یاد می گیریم.پس کودکی خیلی خیلی دوره مهمیه.ما وقتی بزرگ میشیم سعی داریم همون محیط دوران کودکیمون رو برای خودمون بسازیم.در روابط شخصیمون هم روابطی رو می سازیم که با آنچه در کودکی با والدینمون در ارتباط بودیم، یکی باشد.
پدر و مادر ما هم قربانی ندانستن ها بودن.اونها هم آنچنان که باهاشون رفتار شده بود با ما رفتار می کنن.پس بهتره اونها رو هم سرزنش نکنیم.
ما خودمون پدر و مادر و محل زندگیمون رو انتخاب کریدم.ما موقعیت و شرایطی رو برای زندگی انتخاب کردیم که بازتاب الگویی هستند که برای کار در این عمر به اونها نیاز داریم.یعنی در حقیقت شرایط زندگی و خانواده ما نشان دهنده اون چیزی هستند که ما باید بر اون غلبه کنیم.
ما توی زندگیمون بارها و بارها تجربه های یکسانی رو تجربه می کنیم و این فقط به دلیل بازتاب اعتقاداتی هستش که نسبت به خودمون داریم.مثلا اگه در مورد خودمون اعتقاد داشته باشیم من دوست داشتنی نیستم آدمهایی میان توی زندگیمون که ما رو دوست ندارن.
گذشته تمام شده و رفته پی کار خودش، نقطه اقتدار همین الان هستش.اندیشه ها و اعتقادات و سخنها، آینده ما رو می سازن.
تجربه های ما تظاهر بیرونی اندیشه درونی ما هستن.اندیشه های درونی احساسات رو به وجود میارن و ما گرفتار احساسمون میشیم.اگر اندیشه و فکرمون رو عوض کنیم، احساسمون هم عوض میشه.
ما اندیشه هامون رو خودمون انتخاب می کنیم.یه وقتهایی انقدر به یه چیزی فکر کردیم که دیگه فکر کردن بهش عادتمون شده.اگه اون فکر خوبی باشه که خوبه ولی اگه فکر بدی باشه کارمون زاره!
نفرت، انتقاد و احساس گناه و ترس بیشتر از هر چیز دیگه ای توی زندگی ما مشکل ایجاد میکنن.
وقتی در مورد خودمون فکر می کنیم که بی لیاقت و نالایق هستیم، چه جوری انتظار داریم دیگران ما رو لایق بدونن؟!
گذشته تمام شده و رفته، به جای مجازات خودمون درباره گذشته، بهتره همین الان دست از نفرت برداریم و انقدر نقش قربانی رو بازی نکنیم تا محیط اطرافمون هم درباره این نقش قربانی بودن ما رو تایید نکن.چون محیط اطراف(یا همون کائنات)همیشه همراه ماست نه بر علیه ما.همراه هر فکری هستش که ما با خودمون داریم حملش می کنیم.
برای رهایی از گذشته باید مشتاق عفو و بخشش باشیم.خودمون و همه رو ببخشیم.فقط کافیه که صمیمانه بخواهیم که همه رو ببخشیم.پروسه بخشش کم کم خودش شروع میشه.تو را عفو می کنم که آن گونه که من خواستم نبودی.تو را می بخشم و آزاد می کنم.
همه امراض از عدم بخشایش ناشی می شوند.عفو و بخشایش هر کسی که برای مشکل تر هستش، همونیه که بیشتر از هر کس دیگه ای باید رهاش کنیم.بخشایش به معنی تایید رفتار دیگران نیست، بلکه به معنی دست برداشتن از سر اون مساله یا شخص هستش.
خویشتن دوستی و دوست داشتن خودمان دقیقا همین جوری که هستیم، زندگی را بر وفق مراد ما می کنه.
یادمون باشه برای هیچ چیزی از خودمون انتقاد نکنیم چون انتقاد ما رو در الگویی که در اون قرار داریم و میخواهیم دگرگونش کنیم، محبوس می سازه.
یادمون باشه، سالهای سال از خودمون انتقاد کردیم.یه چند وقت دست از انتقاد برداریم و ببینیم چی پیش می آید.
تجربه شخصی:من هیچ موقع مشکل خاصی با پدر و مادرم نداشتم.منتهی نمیدونم چرا همیشه از دستشون شاکی بودم.یه بار وقتی بچه بودم شنیدم که مامانم یه چیزی راجع به من به خاله م می گفت.اون جمله از پنج سالگی توی ذهن من موند و من رو بیچاره کرد.همش احساس خوب نبودن می کردم.(تو رو خدا مواظب حرف زدنتون جلوی بچه ها باشین)اونها همیشه با من معقول رفتار کردن، هر چیزی می خواستم بیشتر از اونچه میخواستم در اختیارم قرار میدادن.بهم اعتماد داشتن و هیچ موقع من رو توی خونه حبس نکردن و نگفتن اینجا برو و اونجا نرو.همیشه خودم تصمیم گرفتم که البته به نظرم خیلی اینجوری خوب نیست مخصوصا توی سنهای کمتر.خلاصه من نه کتک خوردم دوران بچه گیم و نه تنبیه شدم ولی همیشه دوران کودکیم برام غمگینه و هنوز هم نفمیدم چرا؟خلاصه داشتم می گفتم من همیشه دنبال کار و بار خودم بودم و البته همیشه توی یه گوشه قلبم اون حرف مامانم یادم بود و اینکه توی بچه گی اون جمله چه تاثیر مزخرفی روی من گذاشته بود.بزرگتر که شدم همیشه دوستشون داشتم ولی به جورایی خودم رو ازشون جدا میدیدم.اون شبی که مامانم سکته کرد من پیش سسل بودم.بابام که زنگ زد بهم که حال مامانت بده و میخوام ببرمش دکتر و تو هم بیا، من گفتم باشه ولی بعدش کلی غر غر کردم.بعد از سکته مامانم سسل بهم گفت یادته اون شب چه قدر غر زدی و رفتی؟دیدی نتیجه ش چی شد؟الان می گم نتیجه ش چی شد:من که همیشه خودم رو از خونواده م با همه علاقه ای که بهشون داشتم، جدا میدیدم، الان زندگیم بهشون گره خورده.همون مادری که حرفی که توی بچگی من زد و من رو آزار داد، الان من دارم ازش مراقبت می کنم و بهش محبت می کنم.انقدر این کار رو نکردم تا مامانم سکته کرد و الان اگه نخوام هم مجبورم بهش توجه و محبت کنم.این سکته کردن مامانم ابعاد خیلی زیادی داشت و یه بار که نشستم به صورت گسترده بررسیش کردم به نتایج خیلی عجیب و جالبی رسیم.
پ.ن:جملات بولد که مشکی هستن، جملات تاییدی هستن.

Labels:

Thursday, November 25, 2010
Sagittarius-2
دیروز عصری با یه سری از دوستان بیرون بودم، کجا؟خوب معلومه دیگه...خانه هنرمندان...بعدش هم رفتم خونه یکی از دوستهام که خیلی وقت بود نرفته بودم.مامانش رو خیلی دوست دارم.خیلی با مامانش با همدیگه حرف زدیم.لابه لای حرفهاش سراغ دوست پسر خوشتیپ و باشخصیتم رو گرفت که بهش گفتم کجایی کاری مامان دوستم؟پرررر.هی میگفت چرا آخه؟توی اون مهمونی که با هم بودین و خوب بودین و ...دیگه یه ذره براش تعریف کردم.با دهن باز نگاهم می کرد، می گفت این کارها رو شما دوتا کردین؟من همیشه فکر می کردم تو خیلی با سیاستی!!!یهو اینجا دوستم پقی زد زیر خنده و گفت رزی و سیاست؟مامان جون دلت خوشه ها...خلاصه کلی هم نصیحتم کرد که البته دوستم گفت مامان جون خودت رو خسته نکن ما کلی قبلا بهش گفتیم ولی کو گوش شنوا.آخرش هم دوستم به این نتیجه رسید که من باید برم یه دوست پسر خوب پیدا کنم و البته آخرش دوست پسر رسید به شوهر!!!و مامان دوستم به این نتیجه رسید که لجبازی رو کنار بذارم و سعی کنم رابطه رو درست کنم، نه فقط برای دوباره با هم بودن، بلکه برای آرامش خودم.عین همه مادرهای نسل ما علیرغم همه امروزی بودن و روشنفکر بودنش، به سازش و کوتاه اومدن زن فکر می کنه.بهش گفتم این رابطه گند زده شده توش.من یه نفری چی رو درست کنم؟بابا طرف رفته دنبال زندگیش، مشغول کیف و حالشه.سرش گرمه، عین خیالشم نیست که یه روزی یه کسی بوه به اسم رزی(البته فکر کنم درستش همین باشه، من یه مقدار دارم آنرمال در این زمینه عمل می کنم).من یک کاره، تک و تنها چیکار کنم آخه؟!دلتون خوشه ها...من نمیدونم غایت زندگی یه زن یا دختر حتما اینه که یکی کنارش باشه؟حالا اسمش هر چی که میخواد باشه، شوهر یا دوست پسر...من که بیخیال شدم کلا!درسته که وقتی یه زن و مرد کنار هم قرار می گیرن خیلی از نیازهای همدیگه رو برطرف می کنن، ولی نبودنش باعث میشه زنگی آدم لنگ بزنه؟!درسته که بودن یه یار خوب کنار آدم خیلی لذتبخش و خوب و مفیده ولی به نظرم این دلیل نمیشه که تنها هم و غم زندگی یه آدم پیدا کردن یارش باشه!!!
دیروقت اومدم خونه.نشستم پای فیلم دیدن که سرگیجه گرفتم.گفتم بخوابم که صبح بتونم پاشم و درسم رو بخونم.صبح بیدار که شدم هنوز سرگیجه و یه نموره حالت تهوع دارم.گفتم بیام یه دستی به سر و گوش اینجا بکشم شاید یه بهتر بشم و برم دنبال کار و بارم!
کتاب شفای زندگی رو چند وقت پیش داده بودم به دوستم.این کتاب برای من خیلی خوب بود.کتاب رو سسل چند سال پیش(پنج سال پیش)بهم کادو داده بود.این دوست من کتاب رو یه جورایی شوهر داد.من کتابهام رو معمولا به کسی نمیدم.ولی این دوستم چون واقعا بهش احتیاج داشت، دادم بهش.خلاصه کتابه گم شد، سر از خونه اقوام دوستم درآورد.و من هی سراغ کتابم رو ازش می گرفتم.بقیه دوستهام که در جریان بودن می گفتن ما برات یه کتاب دیگه میخریم، دست از سر این بردار.گفتم نه، این کتاب هدیه س.اولش هم دستنویس داره.برام خیلی ارزشمنده.خلاصه کتابم رو دیشب بالاخره صحیح و سالم پس گرفتم.یه نگاه بهش انداختم و زیر جملاتی که قبلا خط کشیده بودم رو دوباره خوندم.حالا تصمیم گرفتم دوباره از اول به صورت فصل فصل بخونمش.این کتاب رو قبلا وقتی کلاس ان ال پی می رفتم از سسل کادو گرفتمش.خوندنش خیلی به من کمک کرد.منتهی فکر کنم در اثر گذشت زمان فراموششون کردم!
تصمیم گرفتم هر فصلش رو که خوندم خلاصه ش رو اینجا بنویسم.امیدوارم به دردتون بخوره.
راستی تعطیلی خوش بگذره.عید غدیرتون هم مبارک.می گن عید سید هاست.آره؟نگفته بودم منم سیدم؟!منتهی سید بی نام و نشان چون توی شناسنامه م سیده و سادات ندارم!دیروز توی شرکت در راستای تکریم به سادات ما رو چند ساعت زودتر تعطیل کردن؟!(نه خیر دیروز ما تعطیل نبودیم.چون شرکت ما خصوصی هستش و ما کارمندهای شرکتهای خصوصی به جای ریه آب شش داریم و آلودگی هوا رو حس نمی کنیم!)
درمورد اون یکی وبلاگم...مینویسم توش...به زودی...
پ.ن:میدانی هر شب توی خوابهایم هستی؟!میدانی دلم برایت تنگ شده؟میدانی دیشب که قرار بود همه با هم برویم بیرن و من گفتم که نمیایم، دلیلش ترس دیدن تو بود؟برنامه دیشب ظاهرا بهم خورد، میدانی ولی اگر امشب هم برنامه ای باشد، با اینکه از حالا بالهایم گشوده برای آمدن است، اما به احتمال زیاد نمیایم؟می ترسم از دیدنت، از اخم و بی توجهیت، از دوباره به هم ریختنم و بیشتر از همه از خودم می ترسم.میترسم که دوباره خودم نباشم، می ترسم که دوباره بیازارمت و آزرده بشوم.دوست گرامی من آرامشم را احتیاج دارم.حتی همین آرامش ظاهری و سطحی را.ولی این را بدان، دلم برایت تنگ تر از تنگ شده...

Labels:

Monday, November 22, 2010
Sagittarius-1
فردا امتحان دارم.فقط امروز توی شرکت یه ذره درس خوندم.اومدم خونه.وسطهای راه همچین بغض اومده بود توی گلوم که نگووو.صبح که داشتم میرفتم سرکار، داشتم فکر می کردم من هی الکی غصه میخورم.غصه چیزهایی که گذشته و چیزهایی که نیومده.تصمیم گرفتم آدم باشم.عصر از شرکت تا هفت تیر پیاده اومدم.از سر هر خیابون و مغازه ای رد شدم یاد یه خاطره و یه آدمی افتادم(هدیه، سسل، گلی، دوست سسل و دوست دخترش، دوستم و شوهرش، خودم وقتی بچه مدرسه ای بودم  و...کلی آدم دیگه).با خودم فکر کردم چرا من همش یاد آدمهایی که نیستن میوفتم؟یعنی دلم براشون تنگ میشه یا دوسشون دارم؟چرا من هی یادشون میوفتم؟ای بابا.صبح باد سرد میومد و سرما رفته بود توی تنم.طهر توی شرکت فین فین و پیشونی درد و کلیه درد داشتم.خواستم کلداستاپ بخورم، دیدم خیلی خواب آوره.یه سرماخوردگی بزرگسالان انداختم بالا و کم کم بهتر شدم.بعد از کلی پیاده روی اومدم خونه.نهار فردا رو درست کردم.توی تاکسی که از مترو میومدم تا خونه، اشکهام میریخن پایین.هی گفتم چه مرگته دختر؟آخر به هیچ نتیجه ای نرسیدم و ربطش دادم به روزهای قرمز تقویم که از یه هفته قبلش گریبانگیر میشن و خلق و خو میشه محمدی!
خلاصه نهار فردا رو که درست کردم، اومدم نشستم پای این لپ تاپ، چند تا فایل بود که میخواستم پرینت بگیرم(همچنان غمگین و آویزوون در حد ...)لپ تاپه هی هنگ میکرد، هی ری استارتش کردم، میمود بالا و دوباره هنگ میکرد.قاطی کردم، عصبی شده بودم، با مشت کوبیدم پایینش.میرفتم تو مای کامپیوتر، میرفت رو اینترنت اکسپلورر.میرفتم تو درایو ای، میرفت رو درایو دی!کلافه م کرده بود بدجور.گفتم تو رو خدا امشب درست شو، قول میدم زودی بدم درستت کنن.منتهی این بار میدم به کسی که درست و حسابی سرویست کنه و سمبلت نکنه و از سرت بازش نکنه.لپ تاپ جووونم، لپ تاپ خوب من...خلاصه ری استارتش کردم و درست شد!(به این میگن تاثیر محبت.ببین محبت یه شی رو درست کرد!!!) پرینت هام رو گرفتم و یهو گردنم گرفت.سمت چپ گردنم تیری می کشید که نگووو.از جلوی گردنم تیر میکشه تا پشت گردنم و لای موهام.هی از این کیسه های ژل که هم کمپرس سرد میشه و گرم، گذاشتم.هی میرفتم میذاشتمش توی ماکروفر و بعد که گرم میشد میذاشتمش روی گردنم.دوباره سرد میشد و دوباره از اول.یهو به ذهنم رسید بهتره از کیسه آب گرم استفاده کنم.درسته که این کیسه همیشه مرهم دل و کمرم توی روزهای قرمز بوده ولی خب الانم برای گردنم روز قرمزه دیگه!!!
کتری رو گذاشتم جوش اومد.کیسه آب گرم رو پر کردم.الان بین شونه و گونه م هستش و روی گردنم قرار داره.با یه شال پیشونیم رو هم بستم.سینوزیتم درد می کنه.چشم چپم درد می کنه.گوش چپم، نرمه ش درد می کنه.اه اه اه یه باد خورده بهم، چقدر چس ناله می کنم من!
فردا صبح ساعت پنج باید پاشم برم قزوین.از وقتی اومدم خونه هیچی درس نخوندم.گردنم درد می کنه نمی تونم.الان هم میخوام بخوابم.ایشالله فردا توی راه قزوین مروری دوباره خواهیم داشت بر دروس عزیز.
شب خوش دوستان!(البته روز خوش، چون بیشترتون این رو فردا صبح میخونید!)
پ.ن:امرور اولین روز از آخرین ماه فصل پاییزه.به عید هی داریم نزدیک و نزدیک تر میشیم...

Labels:

Sunday, November 21, 2010
Scorpio-10
امروز ظهر توی دانشگاه یهو تصمیم برآن شد که برگردیم تهران و دوتا کلاس آخر رو نمونیم.نه که فکر کنین درسمون رو نخونده بودیم ها، نه خیر.من که خودم دیشب تا ساعت دو داشتم با اون داستان غم انگیز آنتوان چخوف سر و کله میزدم و حسابی خونده بودمش، تصمیممون برای تهران اومدن به این دلیل بود که بالاخره ما دانشجوییم و خوبه که از قابلیتهای غیبت و حب جیم استفاده کنیم.به همراه دو تن از دوستان عزیز حرکت کردیم به سمت تهران.خونه که رسیدم، صورتم رو شستم و کتاب سلطانه رو گرفتم دستم و رفتم زیر لحاف(راجع به این کتاب سلطانه کلی حرف دارم بزنم.دفعه دومه که دارم میخونمش.بعدا میام و درباره ش می نویسم).کم کم چشمم گرم شد و نفهمیدم چی شد که خوابم برد(تو بگو بیهوش شدم)یهو با صدای زنگ موبایلم از جا پریدم.همه چیز رو قاطی کرده بودم و نمیدونستم کی هستش و من کجام و امروز چند شنبه س و شبه یا روزه؟حالا هی بگرد دنبال موبایل، مگه پیداش می کردم.خلاصه از توی کیفم پیداش کردم.البته بعد از اینکه همه کیفم رو ریختم بیرون.چشمم به آسمون افتاد که از لای پرده معلوم بود.نمیتونستم تشخیص بدم صبح زوده یا دم غروب.خلاصه اینجوری نتیجه گیری کردم که الان صبحه و من قرار بوده برم دانشگاه و خواب موندم و هوا هم کم کم داره روشن میشه و دوستم زنگ زده که ببینه من چرا نرفتم!!!خلاصه تلفن رو جواب دادم.دوستم داشت با هیجان یه اتفاقی رو تعریف می کرد و من مبهوت و منگ بودم.وقتی گفت رزی چته چرا انقدر منگی؟تا اومدم جواب بدم گفت آره خواب بودم که موبایلم زنگ زد و من از خواب پریدم و نمیدونستم کی هستش و خلاصه با خودم فکر کردم لابد صبحه و خواب موندم و تو زنگ زدی ببینی چرا نیومدم دانشگاه!!!و به تعریف کردن بقیه ماجرا پرداخت!!!
فکر کن، هم من و هم اون به یه چیزی فکر کرده بودیم تقریبا با پنج-شش دقیقه تفاوت زمانی!!!
داشتم فکر می کردم چقدر توی دنیا از این اتفاقات همزمان میوفته و آدمهایی از سرتاسر زمین اتفاقها و احساسات مشابهی رو همزمان تجربه می کنن؟!یاد حرفهای اون پسر مسیحی توی فیلم دموکراسی در روز روشن افتادم(که نقشش رو نیما شاهرخ شاهی بازی می کرد) که از روی کتاب مقدس میخوند که وقتی دو نفر روی زمین یک آرزوی یکسانی داشته باشن، حتما به اون آرزو میرسن.حالا واقعا میشه دو نفر در مورد یک آرزو یک خواسته کاملا یکسان داشته باشن؟بدون هیچ مغایرتی؟اگه شدنیه، قرار گرفتن این دوتا آدم در کنار هم برای آرزو کردن چقدر امکان پذیره؟!
پ.ن:درباره اون یکی وبلاگ بگم که یه پست نوشتم ولی نصفه س و پابلیشش نکردم.نمیدونم چرا نمی تونم بنویسم.انگاری دستم خشک شده.حالم خوبه.مرسی دوستهای گلم.هر موقع اونجا نوشتم حتما بهتون خبر میدم.میدونم کارم خیلی بده که نصفه گذاشتم ولی خوب واقعا اصلا نوشتنم نمیاد که اونجا بنویسم.چون نمیخوام عجله ای و سمبل کاری بنویسم.میخوام دقیق بنویسم که متاسفانه الان نمیتونم!!!

Labels:

Friday, November 19, 2010
Scorpio-9
خب اینم از این تعطیلی که تموم شد.بفرمایید گل گاو زبان...من که عین این سه روز رو عین بختک افتاده بودم روی لپ تاپم و هی مینوشتم و سرچ می کردم.تمام عضلات پشتم گرفته.پریشب هم بازم عضله پای چپم توی خواب گرفت و تا به خودم اومدم دیدم از تخت پرت شدم و کف زمینم!!!لنگان لنگان خودم رو کشیدم روی تخت.ولی لامصب عجب دردی داشت.هنوزم یه ذره درد می کنه.خلاصه دلم یه ماساژ درست و حسااابی میخواد.به غیر از پریشب که رفتم خونه عمو جان بقیه ش رو خونه بودم.
ظهر نشسته بودم پای ترجمه هام که یهو پاشدم و جای تخت و کتابخونه و تردمیل رو کشون کشون عوض کردم.اینجوری بهتر شد.خیلی وقت بود میخواستم این کار رو بکنم ولی نمی شد یا یادم میرفت.
عصر تصمیم گرفتم پاشم برم سینما.میخواستم برم فرهنگسرای نیاوران.با خودم گفتم زنگ بزنم به چند تا از دوستهام.بعدش پشیمون شدم.متاهلها که گیر خونه مامانم و مامانش هستند لابد.مجردها هم یا پای درس و مشقشونن یا پای دوست پسرشون.بعدشم دیدم تا بخوام هماهنگ کنم کلی وقت میگذره.راستش رو بخواین دلم میخواست با یه جنس مذکر بیرون میرفتم.منظورم لزوما دوست پسر نیست.یه دوست حتی معمولی ولی از جنس مرد.دوست معمولی از جنس مذکر از همونها که هفت، هشت سال پیش چندتاشون رو داشتم ولی الان ندارم، در نتیجه گفتم ام پی تری پلیرم رو می کنم توی گوشم و پیاده میرم تا فرهنگسرای نیاوران.فیلمم رو میبینم و بعدش هم پیاده بر می گردم.شانس من فیلمش بعد از ظهر سگی سگی بود.من میخواستم سن پطرزبورگ رو ببینم.سینما فرهنگ داشت ولی هم سانسش زود بود و هم باید با ماشین میرفتم و من میخواستم پیاده برم.یه جورایی بیخیال شدم.رفتم دنبال غذا درست کردن.گل گاو زبون هم دم کردم بخورم.چون حسابی کلافه و گرفته بودم.خلاصه موبایلم زنگ زد و یکی از دوستهام بود.نشون به اون نشون که انقدر حرف زدیم که شارژ تلفن دوتامون تموم شد و غذای من هم ته گرفت و گل گاو زبونم یخ کرد.در عوض حالم یه نموره بهتر شد.البته بقیه حرفهامون موند برای فردا و در یک دیدار حضوری.
چند روزه میخوام توی اون یکی وبلاگم یه چیزکی بنویسم.ولی راستش اصلا نوشتنم نمیاد و حوصله شخم زدن خودم رو ندارم.ممنونم بابت کامنتها و نگرانی ها  ایمیل ها و همه محبتهاتون.هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده از اون روزی که اون پست رو نوشتم.قول میدم زودی بنویسم.راستش نوشتن توی اونجا باعث شد خودم رو دوباره زیر و رو کنم.درسته موقع نوشتنش کلی زااار زدم، ولی یه جور تخلیه بود.به هر حال نظر چند نفر بهتر و معتبر تر از نظر یه نفره.
عجب بوی برنج ته گرفته ای میاد...
حالا شاید پاشم برم پیاده روی.احساس می کنم خیلی لازم دارم...
فردا یه هفته جدید شروع میشه.شنبه تون و هفته تون خوش.من رو از دعاهای خیرتون بی نصیب نذارین!
پ.ن:این رو چند وقت پیش ویولت گذاشته بود برای غروب جمعه.من تبدیلش کردم به فایل صوتی.از عصر نان استاپ همش داره تکرار میشه.شما هم گوشش بدین، شاید دوسش داشتین.(اولی فایل تصویریه و دومی صوتی)

Labels:

Wednesday, November 17, 2010
Scorpio-8
از صبح خونه تنها بودم.ترجمه کردم و نوشتم و قهوه تلخ دیدم و انار خوردم و لواشک.دوش گرفتم.مامان و بابا از صبح رفتن دیدن اقوام!از این خونه به اون خونه...الان هم خونه عموجان هستن و قراره من هم بهشون بپیوندم.اولش حال از خونه بیرون رفتن نداشتم.میخواستم بپیچونم.همیشه پیچوندن و توی خونه خالی موندن دلیل بر آوردن مهمون نیست که!یه وقتهایی هم میخوای تنها باشی که فقط با خودت باشی.خلاصه همینجوری ولو و خسته نشسته بودم که یهو توی گوگل اسم عمو جان رو سرچ کردم.چشمهام چهارتا شد.بعدش اسم دختر عموجان...بعدش اسم دختر اون یکی عموجان...بعدش اسم عمو بزرگه که من اصلا ندیدمش و چند سال پیس توی آمریکا فوت کرد(روحت شاد عموجان)بعدش هم اسم پسرعمه م رو...یعنی کف کردم.خداییش من چقدر فک و فامیل معروف و فرهیخته!!!دارم.اون وقت خودم...زانوی غم به بغل گرفتم برای یه خواب، برای یه رویا، برای یه توهم...
خلاصه بعدش به این نتیجه رسیدم که من خیلی وقته با خودم تنها هستم.یعنی حسابش از ساعت و روز و ماه و سال هم گذشته.بسه دیگه.در نتیجه پا شدم یه لیست آهنگهای دوست داشتنیم رو گذاشتم و صورتم رو زیر سازی کردم، سایه دودی زدم و محوش کردم، چشمهام رو آرایش کردم، توی چشمم رو یه خط قهوه ای کمرنگ کشیدم، ریمیل زدم، رژ گونه زدم، رژلب زدم، جوراب شلواری ساپورت مشکی ضخیمم رو پوشیدم، دامن جینم که تا روی زانوهام هستش رو پوشیدم، یه بلوز ساده مشکی آستین بلند یقه هفت هم پوشیدم، عطر زدم، کفشهای مشکی پاشنه تختم رو هم پوشیدم، موهام رو ریختم دورم، چتری هام(همون چتریهای عزیز بحث برانگیز)اونقدر بلند شدن که دیگه میتونم نریزم روی صورتم و میتونم جمعشون کنم، یه گردنبد مروارید انداختم گردنم و گوشواره های تپل مرواریدم رو هم انداختم گوشم، الان هم منتظرم اتو داغ بشه تا شالم رو اتو کنم و برم سمت منزل عموجان.
تعطیلات خوب بود؟به شما خوش گذشت؟!راستی امشب یا فردا دوباره یه پست توی اون وبلاگم مینویسم!
پ.ن:امروز عید حاجی هاست.نه؟حاجی جان عیدت مبارک!!! 

Labels:

Saturday, November 13, 2010
Scorpio-7
یه پست اینجا نوشتم.برای همه دوباره دعوتنامه فرستادم چون ظاهرا نمیدونم چرا دعوتنامه بعضی ها مدتش تموم شده بود.به هر حال من دوباره دعوتنامه فرستادم.ایمیل های جیمیلتون رو چک کنین.اگه تا حالا خواننده اونجا نبودین و میخواهین اونجا رو بخونین با کمال معذرتخواهی باید بگم شاید برای همه اونهایی که تازه میخوان اونجا رو بخونن، نتونم دعوتنامه بفرستم.اگه مشکلی باشه من فردا دانشگاه هستم و شب برمیگردم خونه و اون وقت تازه می تونم کامنتهاتون رو ببینم.البته فعلا تا یه حدود یک ساعت دیگه آنلاین هستم.شب خوش.
پ.ن:فریدا من ایمیلت رو توی ایمیلهای قبلی ندیدم.اگه دعوتنامه نداری حتما برام ایمیل جیمیلت رو بذار تا برات دعوتنامه بفرستم.برام مهمه که اون نوشته رو بخونی!

Labels:

Tuesday, November 9, 2010
Scorpio-6
همانا از کاربردی ترین کارها وقتی خوابت نمی بره اینه که بری ایمیلهای نخونده ت رو چک کنی(درس و مشق هم که نداری.یکشنبه و دوشنبه هفته دیگه هم لابد عمه م قراره دو تا پروژه تحویل بده دیگه!!!)بعدش همین جور که داری ایمیلهات رو چک می کنی بری توی اینباکست و میلهای قدیمیت رو چک کنی و سند میل های قدیمیت رو هم چک کنی.توی اینباکست سه تا ایمیل پیدا کنی و ببینی توش چند تا عکس از تولد چهار سال پیشت هست که سسل که اون موقع دوست پسر جان جانت بوده برات خونه خودشون تولد سورپرایزی گرفته بود اونم توی سالگرد دوستیتون.اونها رو دانلود کنی و با دیدنشون هی ذوق کنی از دیدن آدمهایی که الان کیلومترها دورتر هستن و هی بغض کنی از دیدن اون محبتهایی که حتی توی عکس هم معلوم بودن و هی بخندی به قیافه ها که چقدر تغییر کردن و هی حسرت بخوری که چقدر چاق شدی نسبت به اون موقع و تازه داشته باشی این آهنگ رو هم گوش بدی و بعد از نود بوقی هم بری مسنجرت رو چک کنی و ببینی به به دوست پسر هشت سال پیشت که پیچونده بودیش و بهش گفته بودی دارم ازدواج می کنم یازده روز پیش که تو داشتی توی سر خودت میزدی، برات آفلاین گذاشته که دلم برات تنگ شده...
توی این هیروبیر هم یادت بیاد سه سال پیش این موقع توی بیمارستان بالای سر مامانت بودی و داشتی همه مرده ها و زنده های دنیا رو صدا می کردی تا مامانت حالش خوب بشه...هی می لرزیدی و هی مامانت رو میدیدی که صورتش کج میشد و هی صدای بوق اس ام اس موبایلت که هی برات پیغامهای امیدوار کننده می فرستاد و هی زنگ میخورد...هی هی هی مادرکم سه ساله که این جوری شدی...قربونت برم که انقدر آروم شدی.مرسی که هنوز هستی مامانم.مرسی که تنهام نذاشتی.این رو چند روز پیش لای کتاب یوگام پیدا کردم.مال قبل از سکته کردن مامانمه ولی من ندیده بودمش.چون بعد از سکته کردنش دستخطش تغییر کرده.این مال قبل از اونیه که اون لخته خون لعنتی بره توی مغز مامانم.یعنی با دیدن این کاغذ لازمه بگم چه حالی بهم دست داد؟!ایشالله از این خوشتر و بهتر بشی مادرکم...
بعدش چی میشه؟هیچی دیگه بیخوابیت به بالاترین حد خودش میرسه و دلت میخواد با یکی حرف بزنی.ولی هیچ کسی نیست و همه خوابن!!!پس من الان با کی حرف بزنم؟!!!
پ.ن:دلم به میخواد...راستی اینم بگم اونی که لپ تاپم رو برده بود که درستش کنه، می دونین کی بود؟سسل بود...هر کسی غیر از اون بود من لپ تاپم رو نمیدادم دستش چون بهش اعتماد نداشتم و البته هیچ کسی نمیتونست بیشتر از اون با کاری که کرد حرصم رو دربیاره...چون اصلا ازش توقع نداشتم...

Labels:

Monday, November 8, 2010
Scorpio-5
نشستم سر کلاس.رفتم ردیف جلو نشستم که مثلا مجبور بشم حواسم رو جمع و جور کنم و حواسم به حرفهای استاد باشه.البته زهی خیال باطل!
همینجور که چشمم به دهن استاده و فکرم کیلومترها دورتر از استاده، یهو احساس می کنم یه چیزی میخوره به شونه م، یه چیزی مثل مداد یا خودکار.انگار یکی داره با ته خودکار می زنه به شونه م.بر می گردم و می بینم یکی از آقایون همکلاسی هستش.به ردیف بعد اشاره می کنه.می بینم یکی از دخترهای همکلاسی به انگشتش داره اشاره می کنه.از اونجاییکه اصلا توی باغ نیستم نمی فهمم چی داره میگه.با اشاره ازش می پرسم چی میگی؟دوباره تکرار میکنه و با انگشتش ادای انگشتر رو درمیاره.در همین موقع آقای همکلاسی که نقش واسطه رو ایفا می کنه بهم میگه:یعنی انگشترت رو بده.انگشترت رو میخواد ببینه!!!انگشترم رو درمیارم و میدم دست آقا که بده دست خانوم همکلاسی جان.موندم توی این فاصله یعنی از ردیف سوم چه جوری انگشتر من رو دیده آخه؟!
خلاصه چند لحظه بعد دوباره آقای همکلاسی با ته خودکار میزنه روی شونه م.بر میگردم و می بینم انگشتر دستشه.خانوم همکلاسی رو میبینم که از ردیف سوم تشکر می کنه که انگشترم رو دادم ببینه!با سربهش می گم خواهش می کنم.کف دستم رو باز می کنم که آقای همکلاسی که انگشترم دستشه، انگشتره رو بذاره کف دستم.می بینم با صدای آروم میپرسه:طلاس؟!
می گم نه.می گه ولی خوشگله!می گم مرسی.بعدش میگه بدین طلاش رو براتون بسازن.حداقل با عیار پایینش رو بدین بسازن براتون.
یه لبخند زوری میزنم که یعنی اوکی بابا.ولم کن، وسط کلاس.مرد گنده گیر داده به انگشتر من!بعدش می گه من آشنا دارم.اگه خواستین انگشتر رو بدین من ببرم از روش براتون بسازم.میگم مرسی.اگه خواستم مزاحمتون میشم.بعدش بر میگردم و می بینم استاد میگه مذاکراتتون تموم شد؟!
یعنی چی بگم؟موندم آقایون چقدر خاله زنک شدن!!!تازه دقت کردین این آقایون عزیز چقدر همه جا آشنا دارن و خرشون میره؟!!!چی بگم والله!
پ.ن:حالم بدکی نیست.هی مره بالا و پایین.توی نواساناتم.هر چند خیلی هم عجیب نیست.بازم این کفه های ترازوم از تعادل خارج شده و دارم سعی می کنم به تعادل برسونمشون.مرسی از کامنتها.به زودی اگه یه ذره سرم خلوت تر بشه موضوع رو باز میکنم.ممنون از همه تون.آهان راستی، اون مهمونی پنجشنبه شب بود که میخواستم برم، خب؟ رفتم.سسل نیومد...یعنی اگه بخوان بهترین دوستهای دنیا رو انتخاب کنن دوستهای من حتما مقامهای اول رو میگیرن.خدایا برام حفظشون کن!!!

Labels:

Wednesday, November 3, 2010
Scorpio-4
این روزها اصلا حال و روز خوبی رو تجربه نمی کنم.بهم ریخته و خشمناک و غمگینم.راستش با اینکه فصل پاییز رو خیلی دوست دارم، ولی هیچ موقع آبان رو دوست نداشتم.الانم که آبان ماهه.
هوا رو ولی دوست دارم این روزها.این قطره های بارون و این مه غلیظی که توی هوا هست و حتی سرمای هوا رو هم دوست دارم.
این روزها ناراحتم و از دست خودم بیشتر از همه.میدونین من در حق خودم خیلی ظلم کردم.خیلی خیلی زیاد.همه آدمها مازوخیسم و سادیسم رو توی وجودشون دارن.منم مثل همه، هم مازوخیسم دارم و هم سادیسم.گاهی سادیسمم هم خیلی فعال میشه و خیلی دیگرآزار میشم.ولی بیشتر از اون مازوخیسم هستم.یعنی انقدر که خودم رو آزار می دم هیچ کس دیگه ای رو حتی اگه بخوام هم فکر نکنم بتونم آزار بدم.به قول یکی از همکارهام میزان حال بد رزی رو میشه از روی اشتهاش فهمید.من کلا آدم شکمویی هستم و در زمینه شکم خیلی هم هوسبازم.ولی چند روزه هیچ چیزی میلم نمیشه و حتی نهار هم نمیتونم بخورم.از گلوم چیزی پایین نمیره.از پریروز تا حالا فقط یه نارنگی خوردم و چایی و آب.امروز هم همکارم زورکی یه تکه شکلات چپوند توی دهنم و هی میگفت شکلات برای روحیه خیلی خوبه بخور.ولی چه کنم که نمیتونم بخورمش و بقیه اون شکلات که کلی هم دوسش دارم الان توی ماشین، توی پارکینگه.خوابم بهم ریخته.نمی تونم بخوابم و وقتی میخوابم کابوس میبینم و می پرم از جام.همش سردمه.دوباره صبح ها موقع رفتن به شرکت اشک میریزم.امروز که انقدر عر زدم و توی اون بارون هم توی طرح ترافیک رفتم و هم توی طرح زوج و فرد.وقتی پلیس جلوم رو گرفت، ایستادم و شیشه رو که دادم پایین، اون هم فهمید من چقدر داغونم و ولم کرد و منم اومدم.بعدشم توی شرکت انقدر زار زدم، انقدر زار زدم که چشمهام شد قد یه خط.کلاس عصرم رو هم نرفتم دانشگاه.دوباره قاطی کردم.البته بی دلیل هم نیست.
حوصله نوشتن ندارم.
لپ تاپم رو هم پریشب گرفتم.البته فکر نکنین طرف خودش اومد داد ها، نه.خودم وارد عمل شدم و گفتم نخواستم بابا، این لپ تاپ رو هرجوری که هست به من برسونش.
انقدر دلم میخواد بنویسم که نگو.ولی سرم درد می کنه و راستش یه جورایی از نوشتن مسائلم توی اینجا میترسم.چون انقدر قضاوت شدم که نگو.من اگه یه چیزی می نویسم از طرف خودم و دیدگاه خودم می نویسم.شما درد دلها وحرفهای طرف مقابل رو که نمی شنوین.پس یه طرفه به قاضی میرین.نمیدونم شاید نوشتم یه بار.ولی الان نه.حوصله ندارم.
فردا شب یه مهمونی دعوتم.برای اولین بار خیلی ذوقی برای رفتن به مهمونی ندارم.چرا؟با اینکه صاحب خونه رو دوست دارم و مهمونهاش هم دوستهام هستن، ولی جو مهمونی هاش معمولا بیحاله و اگه متهم به خرافاتی بودن نمیشم باید بگم یه دو، سه سالی هست بعد از مهمونی های تولد این دوست عزیز، من و سسل توی مهمونی باهم حرفمون میشه و بحثمون میشه.با اینکه الان رابطه مون از دو تا دوست خیلی خیلی معمولی هم کمتر و بیروح تره، یعنی من توی جمع با بقیه خیلی بیشتر حرف میزنم تا با سسل.جدا میریم و جدا میایم و توی مهمونیها هم از هم جدا هستیم.ولی خب، یه جورایی از فردا میترسم.چون هم اون از دست من خیلی ناراحته و هم من از دست اون خیلی شاکی هستم.فقط ذوق دیدن دوستهامه که میکشونتم اونجا.راستش میخواستم از زیرش در برم که صاحب مهمونی چند روز پیش زنگ زد و یادآوری کرد و از اون روز هم هر روز اس ام اس میده که رزی جان یادت باشه پنجشنبه رو و منتظرتم و این حرفها...
میدونین از دست خودم ناراحتم واینکه میگم به خودم ظلم کردم به خاطر اینه که من خودم نیستم.آره، خودم نیستم.یه دیوار دفاعی کشیدم دور خودم و مثلا برای خودم گارد ساختم که آسیب نبینم.ولی با این گارد ساختنم گند زدم.چون هم خودم دارم آسیب میبینم و هم به اطرافم آسیب میرسونم.هی با خودم میگم، رزی خودت باش.بدون توجه به محیط اطراف تو فقط خودت باش.ولی متاسفانه بازم تحت تاثیر محیط و گاهی افراد قرار میگرم و میرم توی اون گارد اشتباهم.من حدود سه سالی میشه که خودم نیستم و البته با این خودم نبودن به اندازه کافی گند زدم...
پریشب یک صدای آه و اوهی از این واحد پایینی میومد که نگو...منم نشسته بودم اشک میریختم.صدای اینها هم روی مخم بود.یعنی خانم هواااار میزد ها.صدای تختشون میومد که کوبیده میشد به دیوار.بعد صدای آب اومد، بعد دوباره جیغ و هوار خانم و آخر سر هم صدای نعره آقا اومد و ...خاموش...البته این پروسه حدود یک ساعت و نیم طول کشید.وسطش هم صدای آهنگشون رو زیاد کردن که تابلو نشه ولی خوب جیغ های خانم خیلی بلندتر از صدای خواننده بود!!!این واحد پایینی ما دوست دختر/پسر بودن که یه چند سالی همخونه بودن و چند ماهه که ازدواج کردن.در نتیجه تازه عروس داماد تلقی نمیشن که بگم زده بالا و از خود بیخود شدن.خلاصه که صداشون تو کل ساختمون پیچیده بود.یعنی انقدر واضح بود که قشنگ میتونستی تجسم کنی الان چه اتفاقی داره میوفته!!!
دیشب هم از شدت سرما کلی لباس پوشیده بودم و بازم داشتم اشکهام رو درحالیکه چسبیده بودم به شوفاژ پاک می کردم و هی پیش خودم می گفتم اینکه فروغ گفته من سردم است و انگارهیچ گاه گرم نخواهم شد رو می فهمم یعنی چی.لابد اون بنده خدا هم درونش سرد بوده دیگه...که دوباره صداشون اومد.البته خیلی کوتاه تر از شب قبل بود.ولی خوب...
حالا جالبه آپارتمان ما نوساز نیست و دیوارهاش پرپری نیست و انقدر صدا میومد...
یکی از بزرگترین چیزهایی که توی رابطه با سسل یاد گرفتم این بود که هیچ وقت هیچ مشکلی رو حتی هر چقدر هم کوچک باشه، حل نشده رها نکنم.با هرکسی.هیچ فرقی نمی کنه، مامانم، بابام، دوست پسرم، همکارم و ... همین حل نشده ها سو تفاهم ها رو به وجود میارن و سو تفاهم ها آدم ها رو نابود میکنن.صحبت نکردن درباره چیزی شاید همون موقع جو رو آروم کنه ولی تا وقتی حل نشه گند میزنه به زندگی...
تیپیکال من آدم صلح جویی هستش.سعی می کنم جو رو آروم نگه دارم.لجباز نیستم.ولی وقتی بیوفتم روی دنده لجبازی، تا پای نابودی خودم هم پیش میرم.ایراد بزرگ این روزهای من اینه:یکی اینکه افتادم روی لجبازی و یکی اینکه خودم نیستم و نقاب دارم روی صورتم.ماشین لجبازیم افتاده توی سرازیری و هی لج می کنم، هی حرص میدم و لج درمیارم.از روی ضعفمه.برای پوشوندن ضعفم دارم این گندها رو بالا میارم.شدم یه آدم نالان و غرغرو و ناامید.
میدونم رفتارم بالغانه نیست و بچه گانه هستش.میدونم باید برم پیش مشاور.ولی راستش از مشاورها خاطره خوبی ندارم، میترسم ازشون.دوستهای نزدیکم که در جریان خیلی از مسائلم هستن، چند تا مشاور و روانشناس خوب و امتحان شده رو بهم معرفی کردن ولی امان از این فوبیای بیجای من!!!
پراکنده نوشتم.میدونم.ذهنم خیلی بهم ریخته است.دارم سعی می کنم با خودم کنار بیام و آشتی کنم.برام دعا کنین موفق بشم.انرژی مثبت میخوام.من اعتقادم به همه اصولی که بهشون پابند بودم رو از دست دادم.دارم سعی می کنم دوباره به دستشون بیارم.اگه دلتون خواست برام دعا کنین.برام دعا کنین راه درست رو پیدا کنم و بتونم ادامه ش بدم.
مواظب خودتون باشین.تعطیلات خوش بگذره.

Labels:

Monday, November 1, 2010
Scorpio-3
سرم بدجوری شلوغه.فقط اومدم بپرسم کسی می دونه چه جوری از یه خشم بزرگ میشه رهایی پیدا کرد؟من از جمعه یه خشم وحشتناکی توی همه وجودمه.میدونم میتونه خطرناک باشه.هم برای الانم و هم برای آینده م.ولی هر کاری کردم هنوز نتونستم ازش رها بشم.یوگا، مدیتیشن، فریاد توی جاده فشم، دردل با یه دوست، گریه، مشت زدن به بالشت، فشار دادن انگشت وسطی، بیخیالی، خوردن، خوابیدن، دعا و حتی لذت بردن از این هوای ابری و بارونی که برام لذت بخش ترین هوای دنیاست و...هیچکدوم نتونستن خشمم رو کم بکنن.دارم خفه میشم.یه چیز بیخ گلوم داره خفه م می کنه.توی همه این گرفتاریهای محل کار و کارهای وحشتناک زیاد دانشگاه، بازم هر لحظه توی خواب و بیداری این خشم هستش.اگه کسی میدونه چه جوری ازش میتونم رها بشم لطفا بهم بگه.ممنونم.البته راهی به غیر از اینکه سرم رو بذارم و بمیرم چون قصد این کار رو ندارم!!!
چرا خشمگینم؟چون یه به ظاهر رفیق لپ تاپم رو برده که مثلا درستش کنه ولی ازش هیچ خبری نیست.اونم در حالیکه میدونه من اینهمه کار با لپ تاپم دارم و همه زندگیم توی لپ تاپمه و پروژه م رو باید تحویل بدم.نمیتونم قبول کنم توی این مدت حتی فرصت نداشته یه اس ام اس بده که چرا لپ تاپم رو نمیده.من که گفتم نمیخوام درستش کنه، همونجوری بهم تحویل بده خودم یه خاکی توی سرم میریزم.بالاخره یه آدم توی دور و ورم هست که بتونه کمکم کنه.آخه آدم هم انقدر بی مسوولیت؟انقدر بی تعهد؟اونم آدمی که اصلا ازش همچین رفتاری انتظار نمیرفت...خدایا شکرت که این آدم رو شناختم!!!خدایا مصلحتت رو شکر...
دیروز توی یکی از کلاسهام یه جمله ای شنیدم که به نظرم خیلی قشنگ و پر معنی بود.ترجمه فارسیش این میشه:هیچ کسی نمیدونه کی باید تقاص آنچه رو در گذشته انجام داده، پس بده.(یعنی هر کسی تقاص آنچه کرده رو حتما پس میده)
میشه برام دعا کنین از این خشم بزرگ و عمیق و مزخرف رها بشم.میدونم که هیچ خوب نیست...و البته دعا کنین لپ تاپم رو هر چه زودتر از اون آدم بگیرم؟!میدونین این لپ تاپ بردن و این جوری گم و گور شدن برام یه سمبله.سمبل یه آدم بی مسوولیت و ...یه ادم چقدر می تونه عوض بشه آخه؟!
پ.ن:دوست ناشناس عزیز که برای کامنت گذاشتی که وبلاگ من تو رو یاد بادمجون سرخ کرده و گوجه سرخ شده می اندازه، آیا امکان داره به من بگی چرا هر موقع وبلاگ من رو باز می کنی می ترسی؟آیا روزمره گی های من انقدر ترسناک هستن؟!آیا من انقدر ترسناکم؟اگه آره، بگو که خودمم بدونم و از این ترسناکیم استفاده کنم.کمترین چیزش اینه که می تونم لپ تاپم رو پس بگیرم از اون آدم...(جای نقطه چین هر لغت مناسبی می تونه قرار بگیره!)

Labels: