رزسفید
روزمره گیهای من
Monday, January 31, 2011
Aquarius-4


آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست   هر کجا هست، خدایا به سلامت دارش
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست   هر کجا هست، خدایا به سلامت دارش
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست   هر کجا هست، خدایا به سلامت دارش
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست    هر کجا هست، خدایا به سلامت دارش
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست   هر کجا هست، خدایا به سلامت دارش
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست   هر کجا هست، خدایا به سلامت دارش

Labels:

Sunday, January 30, 2011
Aquarius-3
از صبح یا دقیق دقیقش میشه از دیشب، کلافه و دمغ و عصبیم.اولش فکر می کردم به خاطر بازیهایی  که سایت دانشگاه برای انتخاب واحد خیر سرشون اینترنتی در آورد هستش، ولی بعد که مشکل سایت به کمک یاور همیشه در صحنه که الهی خیر ببینه(فهمیدید که منظور سسله دیگه!)حل شد و من بازم حالم خوب نشد فهمیدم مشکل از یه جای دیگه س.
هی از صبح رفتم توی دستشویی و اشک ریختم و بغضم رو خالی کردم و در جواب همکارم هی گفتم چشمم میخاره...تا آخرش فهمیدم همه اینها به خاطر اینه که برادرم داره فردا شب بعد از یک ماه و سه هفته بر می گرده و میره...
میدونم خیلی لوس بازیه ولی دلم خیلی خیلی براش تنگ میشه.یه بغض سفت میاد توی گلوم.
مدتهاست با خودم تکرار کردم به هیچ آدمی(حتی پدر و مادر)نباید وابسته شد.باید همه رو دوست داشت ولی بدون وابستگی.میشه دلتنگ شد ولی بدون وابستگی...ولی من الان خیلی احساس بدی دارم.احساس تنهایی مطلق که برادرم داره میره.
قبلا هم گفته بودم برام برادر نیست مثل یه دوست می مونه.همیشه روش حساب کردم.الان فکر دوباره نبودنش رو که می کنم یهو خالی میشم.هفت ساله داره جدا از ما و خارج از ایران زندگی می کنه ولی بعد از هر بار اومدن و دم رفتنش من حالم همینه...
میدونم دوباره زندگی برمیگرده به حالت عادی.ولی دلم تنگه الان.دارم خفه میشم.فردا رو مرخصی گرفتم که بمونم خونه و با هم باشیم.از لحظه خداحافظی بیزارم...میدونم میره دنبال زندگیش.براش باید آرزوی موفقیت و سلامت بکنم ولی خوب دل منه دیگه...تنگه براش...شایدم دلم برای خودم ناراحته که دوباره تنها میشم...
من کم کم جمع کنم و برم خونه...
قدر خواهر و برادرهاتون و باهم بودنهاتون رو بدونین.خیلی بدونین.من که اون موقع که با هم بودیم هم قدرش رو میدونستم الان اینه وضعم...وای به حال اینکه افسوس گذشته رو هم میخواستم بخورم...قدر خواهر و برادرتون رو بدونین...قدر با هم بودن با عزیزانتون رو بدونین...
بیا تا قدر همدیگر بدانیم که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم
پ.ن:آدرس دونات فروشی پست قبل:تقاطع کردستان و ملاصدرا، مجتمع مسکونی پارک پرنس، پایین برجهای پارک پرنس چند تا رستوران هست که این دونات فروشی هم یکیشونه و بر ساختمون و رو به محوطه هستش، یعنی توی راهروها نیست و اسمش هم جدیدا شده کافه کاسه.

Labels:

Saturday, January 29, 2011
Aquarius-2
داییم خدا رو شکر حالش بهتره.هنوز توی سی سی یو هستش ولی خب اصلا قابل مقایسه با چند روز پیشش نیست.خدا رو شکر.امیدوارم بهتر و بهتر بشه حالش.ممنون از دعاهاتون.
زندگی در گذره.بدون هیچ اتفاق خاصی.
با اینکه از فیس بوک خیلی بدم میاد ولی یکی از دوستهای دوران راهنماییم رو از توش پیدا کردم و فعلا خیلی ذوق زده هستم.هرچند ایران زندگی نمی کنه ولی خب خیلی خوشحالم که پیداش کردم و قراره عید بیاد ایران و همدیگه رو ببینیم.الان هم هر روز با هم از طریق ایمیل و پیغام در فیس بوک در تماسیم و خلاصه الان من یه رزی خیلی خوشحال می باشم!
راستی شکموهای عزیز و دونات دوستان عزیز، پایین مجتمع پارک پرنس یه دونات فروشی هست که دوناتاش خیلی خوشمزه هستن.من که خودم رو با دوناتهاش خفه کردم، مخصوصا با دونات چیزکیکش.برای نشستن هم جا داره و می تونین دوناتتون رو با نوشیدنی بخورین.یه قسمتش هم رستورانه که گویا قبلا کافه بوده و اسمش دونات شاپ بوده و الان رستوران شده و اسمش رستوران کاسه هستش.ولی به هر حال عاااالیه...اینم یه عکس از دوناتها که البته مال من نیست و از سایت میزغذا هستش و اون دونات گرده که روش خامه صورتی داره دونات چیز کیکه.یه دونات موکا داره که البته توی عکس نیست و اون هم خیلی عالیه.کلا همه شون خوشمزه هستن.هوووم...

دیگه...برادرم داره دو روز دیگه برمیگرده...جاش خیلی خیلی خالیه.من هیچ موقع حس نکردم برادرم پنج سال از من کوچکتره.همیشه باهاش راحت بودم...به هر حال جاش خالیه و دل من تنگ...برو برادرکم و موفق باشی و سالم.چه اینجا باشی و چه هر جای دیگه، جات توی قلبه منه...یه جایی اون وسط های قلبم که هیچ کس دیگه ای نمی تونه اون جا رو بگیره.هیچ کس دیگه ای...این جا بیست و پنج ساله که مال تو هستش و سندش تا آخر عمر به نام خودته...
شرکت سوت و کوره و خبری نیست.کار هم ندارم.منم خیلی خجسته نشستم و دارم فایلهای توی هارد اکسترنالم رو مرتب می کنم!!!از گرسنگی هم دارم غش می کنم و باید بانک هم برم...همین دیگه...
امروز هفته چهل و ششم سال شروع شد و چیزی به هفته پنجاه دو سال و پایان امسال نمونده ها...
راستی من اگه توی وبلاگم خیلی از مسائل و اتفاقات جامعه رو نمینویسم و درباره شون حرف نمیزنم به معنی این نیست که ازشون بیخبرم و یا برام بی اهمیت هستن.نه، اینجا یه وبلاگ روزمره نویسیه و من فقط روزمره هام رو توش می نویسم و ننوشتن خیلی از چیزها دلیل بر بی توجهی من به اونها نیست!!!
هفته تون خوش، دلتون شاد، تنتون سالم، لبتون خندون، قلبتون پر از عشق.
پ.ن:اگه کسی از من توی پستهای قبل سوالی پرسیده و من جواب ندادم، لطفا دوباره بپرسه تا توی پست بعد بهش جواب بدم.

Labels:

Tuesday, January 25, 2011
Aquarius-1
دایی بزرگم(گرچه دیگه بزرگ و کوچیک نداره.دو تا دایی داشتم یکیشون فروردین فوت کرد.این یکی هم دیگه فرقی نداره بزرگه یا کوچیک چون در حال حاضر تنها دایی منه)چهار هفته س که بیمارستانه.سنی هم نداره، پنج و یک سالشه.مشکلش قند و ریه و قلبشه.دو هفته توی سی سی یو بود.دو هفته هم توی بخش.دیروز عصر با برادرم رفته بودیم ملاقاتش.حالش عالی نبود ولی خیلی بد هم نبود.امروز تشنج کرده و بردنش توی سی سی یو...با برادرم رفتیم دیدیمش امروز.سطح هوشیاریش خیلی پایینه.بیهوشه انگار.تمام خاطرات بچه گی من با این داییم گذشته.هر چی براش دستم رو تکون دادم، من رو میدید ولی عکس العملی نشون نمیداد.دکترها می گن حالش اصلا خوب نیست.اون چیزی که من دیدم هم تعریفی نداشت.
دارم خفه میشم.یخ کردم.داشتم به برادرم می گفتم توی این سه سال انقدر اتفاق افتاده که دیگه پوستم کلفت شده.ولی همش میترسم از اینکه بلایی نازل نشه.ولی الان خیلی بیقرارم...
کاری از دست من و هیچ کسی برنمیاد.فقط براش میشه دعا کرد.دعا کرد که آروم بشه و آرامش بگیره و هر اتفاقی براش خیره بیوفته.
اصلا دل و دماغ اینجا نوشتن رو نداشتم.ولی با خودم گفتم بنویسم و بخوام ازتون که براش دعا کنین.برای آرامشش دعا کنین.تصویری که امروز ازش توی سی سی یو دیدم یه لحظه از جلوی چشمم کنار نمیره...تنها و لاغر و مچاله، با موهایی بهم ریخته و دهنی نیمه باز و کلی لوله که توی دماغش بود و به دستهاش وصل بود...و چشمهایی که هی نیمه باز میشدن و هیچ احساسی از شناختن ما توش نبود و نگاهی گنگ...با حالی خراب و داغون، هرازگاهی هی نفسش تنگ میشد و تلاش میکرد نفس بکشه...هی دور خودم می گردم، هی برادرم میاد و دور و ورم می گرده ولی خود اون هم حال درستی نداره.شش روز دیگه داره برمیگرده و علاوه بر ناراحتی برگشتنش، الان مساله داییم هم اضافه شده بهش...
دایی جان، دایی عزیز من، برات همه آرامش ها رو می طلبم...
خدایا خودت کمکش کن...
دیگه نمیدونم چی بنویسم.فقط دعا و دعا و دعا برای آرامش این مرد نازنین...

Labels:

Tuesday, January 18, 2011
Capricorn-7
دو سه روزه میخوام بیام و بنویسم ولی هی نشده یا تنبلی کردم.امروز با دیدن کامنت مهرناز دیگه مصمم شدم بنویسم.مهرناز جان ننوشتنم ربطی به بودن برادرم نداره.راستش دوباره در اون یبوست نوشتاری به سر می برم، منتهی این بار مدتش خیلی طولانی تر شده!
اتفاق خاصی نیوفتاده این روزها.زندگی در جریانه.هوا سرده.برف اومده بود که البته با این دو روز آفتابی که تابید همه رو داره کم کم آب می کنه.
به خاطر برف یکی از امتحانهای من کنسل شد و معلوم نیست کی باشه!همون روزی که برف اومد (یکشنبه) و امتحان من کنسل شد، قرار بود بریم برف بازی که به علت سردی هوا و تنبلی و... سر از کافی شاپ جام جم درآوردیم و چای و قهوه نوشیدیم و کیک و تارت خوردیم به جای برف بازی!
یکی از دوستهام که زیر بغلش رو اپیلاسیون کرده بود، زیر بغلش کبود و سیاه و دردناک شده.رفته دکتر و بهش گفتن که این یه نوع قارچه و درمانش کلی طول می کشه.با کلی دارو و کرم اومده خونه و هنوز خوب نشده.برای از بین رفتن جای سیاهی ها هم باید لیزر کنه.البته بعد از درمان کامل!!!فکر کن!من فکر می کنم علتش این بوده که توی آرایشگاه اپیلاسیون کرده و اون مومک مورد استفاده حاوی قارچ بدن یکی دیگه بوده که به بدن دوستم منتقل شده.خلاصه حواستون رو جمع کنید.مام هم استفاده نکنید که خیلی خطرناکه.من خودم چند ساله مام رو گذاشتم کنار و اسپری استفاده می کنم و اون رو هم مستقیم روی بدنم نمیزنم و روی لباسم میزنم.خلاصه که بچه ها مواظب باشین.راستی مهرناز جونم نفهمیدم چرا گفتی اپی لیدی خطرناکه؟چون موها رو از ریشه می کنه خطرناکه؟!بعد اون وقت مومک که خوب نیست، اپی لیدی هم خوب نیست، تیغ هم که حرفش رو نزن، پس باید چیکار کرد اون وقت؟دکلره کرد؟یا لیزرشون کرد؟!
چند نفری دستور پای سیب رو خواسته بودن که براتون میذارم.این دستوریه که من استفاده می کنم.من برای شیرینی پزی و آشپزی اندازه های مشخصی ندارم.اندازه های من به صورت تجربی و حسی به دست اومدن.اندازه های زیر رو به صورت تقریبی براتون می نویسم.

مواد لازم برای خمیر برای یه ظرف پای(قالبی با شعاع تقریبا 25 سانتیمتر)
آرد......................................سه لیوان
کره.....................................100 گرم
شیر یا آب.............................نصف لیوان
شکر...................................یک قاشق غذاخوری
نمک...................................نصف قاشق چایخوری

مواد لازم برای مواد توی تارت
سیب سبز............................سه تا چهار عدد متوسط
کره...................................50 گرم
شکر..................................سه قاشق غذاخوری
دارچین...............................نصف قاشق غذاخوری
تخم مرغ.............................یک عدد

طرز تهیه:
آرد و شیر یا آب رو با نمک و شکر مخلوط می کنیم و هم میزنیم تا گلوله گلوله بشه.بعدش کره رو که باید دمای بیرون از یخچال رو داشته باشه و نه نرم باشه و نه سفت رو بهش اضافه می کنیم و انقدر ورز میدیم تا خمیر سفتی که به دست نچسبه به دست بیاد.(یه ذره ممکنه طول بکشه تا کره توی خمیر آب بشه و خمیر رو از حالت چسبندی دربیاره)خمیر رو برای مدت یک ساعت استراحت میدیم تا جا بیوفته.
بعد از یک ساعت خمیر رو باز می کنیم و یک چهارمش رو کنار میذاریم و سه چهارم بقیه ش رو توی قالبی که یه ذره چرب کردیم پهن می کنیم.
سیب ها رو ورقه ورقه های نازک می کنیم.من خودم پوست سیب ها رو نمیگیرم چون پوست سیب ها یه مزه ترش و شیرین خوبی به پای میده.بعدش ورقه های سیب رو روی سطح خمیر پخش می کنیم.سیب ها باید اونقدر باشن که تمام سطح خمیر رو بپوشونن.بعدش روی سیبها رو شکر می پاشیم و بعدش هم دارچین.میشه شکر و دارچین رو قبلش با هم مخلوط کنیم و این مخلوط رو روی سیبها بپاشیم.در آخر هم کره رو قطعه قطعه کرده و روی سیبها قرار میدیم.
اون یک چهارم خمیر رو که اولش کنار گذاشته بودیم رو با وردنه پهن می کنیم و به صورت نوارهای نازک حدود نیم سانتی می بریم.بعد این نوارهای باریک رو به صورت شبکه افقی و عمودی روی سیبها قرار میدیم و انتهای نوارها رو به خمیر فشار میدیم تا به قالب و خمیر بچسبن.
تخم مرغ رو یه مقدار هم میزنیم تا زرده و سفیدش با هم یک دست بشن و بعدش با قلم مو روی نوارهای باریک پخشش می کنیم و پای رو به مدت حدود یک ساعت توی فر قرار میدیم تا سیب ها پخته بشن و خمیر برشته بشه.البته بستگی به درجه حرارت فر داره که چه مدتی توی فر قرار بدینش.
بعدش یه بوی خوبی توی خونه راه میوفته که نگو...نوش جان.
اینم عکس پای سیب که البته پایی نیست که هفته پیش درست کرده بودم، این پای رو تابستون درست کرده بودم ولی خوب دستورشون یکیه.پس میشه از این عکس برای این دستور استفاده کرد.
مزه این پای ترش و شیرینه تقریبا، اگه دوست دارین که شیرینیتون خیلی شیرین بشه، مقدار شکر رو بیشتر کنین.حواستون باشه دارچین رو خیلی زیاد نکنین چون پای تلخ میشه!اگه خمیر اضافه اومد هم میتونین بذارینش توی یه کیسه و توی فریزر قرار بدینش و دفعه بعد که خواستین پای درست کنین، خمیر رو بذارین بیرون از فریزر تا نرم بشه و بعدش استفاده کنین.می تونین این پای رو مثل بابای من به سبک انگلیسها با بستنی بخورین.(Apple pie and Ice cream) یا خالی یا با چایی.هم گرم میشه خوردش و هم سرد!
پ.ن:سعی می کنم این یبوست نوشتاری رو بذارم کنار، حتی شده روزی، دو روزی یه بار حتی یه خط یا چند خط کوتاه بنویسم تا شاید کم کم پستهام یه بار مثبت و یه دو تا مطلب به درد بخور هم توش داشته باشه.برای وبلاگ نویسیم و نوشتن توی این وبلاگ دارم یه برنامه هایی میریزم تا بتونم مطالب به درد بخور و فراتر از روزمره نویسی هم توش جا بدم و یه نظمی به نوشتنم بدم.چون کلا داشتن نظم توی هرچیزی خوبه!مهرناز جونم مرسی از پیگیریت.
Be the change you want to make

Labels:

Thursday, January 13, 2011
Capricorn-6
صبح رفته بودم تجریش که بدم پاچه شلوارم رو کوتاه کنن.بعد از مدتها با دل سیر حسابی توی تجریش گشتم، اونم تنهایی...توی تموم سوراخ سمبه ها هم رفتم.یه برف کوتاهی هم اومد که من اون موقع تجریش بودم.فکر کن صبح که میرفتم انقدر آفتابی بود که عینک آفتابی زده بودم، یهو هوا ابری شد و برفی شد و برف اومد.اون موقع عین خلها ایستاده بودم وسط پیاده رو و سرم رو گرفته بودم سمت آسمون...
نتیجه ش شد دو شلوار پاچه کوتاه شده که یکیشون کمرش هم تنگ شده بود به همراه یه سری خرده ریز.یه مغازه توی بازار قائم هست که وسایل خونه و تزیینی داره و همه چیزش براق و نگین دار و طلاییه.یعنی عاشقشم.کلی رفتم توی مغازه ش و همه چیز رو جوریدم و لمس کردم...اومدم خونه شارژ شارژ بودم حسااابی...
امشب هم میخوام برم مهمونی.سفارش پای سیب دادن!!! از اونجایی که تعداد زیاده، یه دونه پای سیب کمه.در نتیجه دوتا پای سیب قراره بپزم و ببرم.از اونجایی که یه دونه قالب پای/تارت دارم، و میخوام که حتما دوتا پای یه مدل و یه اندازه بشن، منتظرم یکیش درست بشه تا از توی فر درش بیارم و اون یکی رو بذارم و برم حموم و بیام حاضر بشم و برم.یه بوی دارچین و کره ای هم راه افتاده که بیا و ببین...هووووم...به به...یعنی هیچ چیزی به اندازه آشپزی و شیرینی پزی که از سر اجبار و زور نباشه نمی تونه حس خوبی بهم بده.مثل یه جور مدیتیشن می مونه اصلا...
چند روزه شب و روزهام با این آهنگه داره میگذره.کیفیتش اصلا خوب نیست، ولی شعرش و ریتمش قشنگه و آرامشبخشه آهنگش.
تعطیلات خوش بگذره.مواظب خودتون باشین.

Labels:

Tuesday, January 11, 2011
Capricorn-5
قسمتهایی از این پست برای خواننده های قدیمی ممکنه که تکراری باشه.توی وبلاگ قبلیم یه چیزایی در این باره نوشته بودم.
روز ولنتاین سال هفتاد و نه در حالیکه نوزده ساله بودم با یه آقایی آشنا شدم که اختلاف سنی زیادی با من داشت و یازده سال از من بزرگتر بود و ارمنی بود.با هم دوست شدیم ولی برای مدت خیلی کوتاهی.دوستیمون زود تموم شد به خاطر اختلافی که توی عقایدمون داشتیم و انتظاراتی که از دوستیمون داشتیم.دوستیمون تموم شد ولی رابطه دورا دورمون پابرجا موند.خیلی حس قوی داشت.هر موقع من مشکلی داشتم یا دلم گرفته و کلافه بودم، با اینکه از من خبر نداشت، حتما می فهمید و بهم زنگ میزد و باهام حرف میزد.یادمه یه بار مشغول کشیدن نقشه هام بودم(هنوز دانشجو بودم)زنگ زد و طبق معمول فهمید که کلافه هستم.شماره موبایلش رو که عوض شده بود رو بهم داد و من همونجوری که با راپید داشتم نقشه هام رو می کشیدم، گوشه میز نقشه کشیم شماره موبایل جدیدش رو نوشتم.خونه شون رو هم عوض کرده بودن و من شماره جدیدش رو نداشتم.خودش بود و یه مادر پیر و یه خاله و یه مادربزرگ.داشت خلبانی می خوند، دقیقترش میشد مهندسی پرواز.هر از گاهی یه زنگی میزد و از سفرهایی که رفته بود تعریف میکرد.از دوست دخترش گاهی می گفت.این آدم دریچه آشنایی من با خیلی از چیزها بود.منظورم علوم ماورا و حس و روح و انرژی و این چیزهاست.یه مدت ازش خبری نبود.یه بار به فکرم افتادم خودم بهش زنگ بزنم(من هیچ موقع بهش زنگ نمیزدم از وقتی رابطه خیلی کوتاهم باهاش تموم شده بود و همیشه اون بود که به طور عجیبی میفهمید که حالم خرابه و یا تنهام و زنگ میزد بهم)هر چی روی میزم رو نگاه کردم ازش شماره ای ندیدم.شماره ش پاک شده بود.غیبتش خیلی برام عجیب بود.گذشت و گذشت...بهمن سال هشتاد و یک توی روزنامه آگهی فوتش رو دیدم.اونم آگهی سالگردش رو!!!باورم نمی شد.اون مهندس پرواز هواپیمایی بود که بیست و سوم بهمن ماه سال هشتاد خورده بودن به کوه های لرستان و تکه پاره شدن!!!باورم نمیشد...فوت کرده بود که ازش خبری نبود...همش یادش بودم.میخواستم برای مراسم سالش برم کلیسایی که براش مراسم گرفته بودن که از شانس گندم پام رفت توی گچ و نتونستم برم.در حقیقت سالگرد تئودور من توی بیمارستان بودم و درگیر گچ پام بودم.میخواستم برم و مامانش رو ببینم که نشد.مادر پیرش رو یکی دوبار دیده بودم.میخواستم برم و بغلش کنم ولی نتونستم...میدونین پای هیچ علاقه ای در میون نبود.صرف اینکه یه انسان بود که به طرز وحشتناکی مرده بود کافی بود، حالا دوستی خیلی کوتاهمون و اینکه حس خیلی نزدیکی به من داشت بماند...تا چند سال پیش اون باکس گلی که اولین روزی که دیدمش بهم داد رو داشتم.خودش می گفت روز ولنتاین برای ما خیلی مهمه.برای همین برای من که بار اولی بود که همدیگه رو میدیدم گل آورده بود.تئودور رفت و مادر پیرش موند...من خیلی وقتها یادش میوفتم.خیلی زیاد.ازش خیلی چیز یاد گرفتم.تصور اینکه بدنش منفجر شده و تکه و پاره شده و هیچی ازش نمونده تا چند وقت کابوس من بود...من هر موقع بوی پیپ به مشامم میخوره یاد اون می افتم...روحش شاد و یادش گرامی.امیدوارم روحش اون آرامشی رو که میخواست رو به دست آورده باشه و جواب تمام سوالاتش رو گرفته باشه...
هواپیمایی که پانزده آذر هشتاد و چهار خورد به مجتمع مسکونی توحید و توش خبرنگارها بودن، خلبانش از آشنایان بود...زنش حامله بود اون موقع...پسرش الان پنج سالشه...
هواپیمایی که پارسال بیست و چهارم تیرماه میرفت به سمت ارمنستان و توی قزوین سقوط کرد، پدر یکی از دوستهام با سه تا از برادرهاش توش بودن.یکی از اقوام به همراه خانوم و پسر و خواهر خانومش هم اون تو بودن...اون ها هم جزغاله شدن و رفتن...
امسال هم که این هواپیما در نزدیکی ارومیه در حالیکه مسافرها داشتن برای پیاده شدن حاضر میشدن سقوط کرد...توی اون برف و سرما...خیلی وحشتناکه...مرگ چقدر نزدیکه...
هربار هواپیمایی سقوط می کنه من یاد همه اینها می افتم.یاد اینهایی که می شناختم و اون آدمهایی که نمی شناختم.تا چند روز حالم خرابه.آخه تا کی؟این هواپیماها تا کی میخوان قربانی بدن؟تا کی؟!!!
خیلی وحشتناکه.از کادر پروازی هواپیمایی که چند شب پیش سقوط کرد فقط یکی از مهماندارها زنده مونده بود که اونهم امروز به علت شدت جراحات وارده فوت کرد...
یک لحظه از یادشون غافل نمیشم.بازمانده هاشون...فکر کن منتظر بودن مسافرهاشون بیان...شاید توی فرودگاه منتظرشون بودن که ...
فقط دلم میخواد اونهایی که توی هواپیماها بودن چیزی نفهمیده باشن.زجری نکشیده باشن.بدنشون درد نگرفته باشه.زنده زنده نسوخته باشن...شاید قبل از سقوط سکته کرده باشن و چیزی نفهمیده باشن...
روح همشون شاد و یادشون گرامی...امیدوارم هیچ هواپیمایی هیچ جای دنیا سقوط نکنه، هیچ کشتی غرق نشه، هیچ تصادفی صورت نگیره، هیچ قطاری از ریل خارج نشه...هیچ انسانی به مرگ غیر طبیعی و سخت نمیره...

Labels:

Monday, January 10, 2011
Capricorn-4
صبح از درد زیر بغلم و صدای زنگ موبایلم بیدار شدم.ساعت ده و نیم بود.قرار بود امروز خونه باشم که درس بخونم مثلا!تلفن که همکارم بود که یه سوالی داشت و درد زیر بغل هم مربوط به یه دونه موی ناقابلی بود که زیرپوستی دراومده بود!ای امان از این اپی لیدی!!!
پرده رو که زدم کنار دیدم به به چه برفی نشسته!پنجره رو که باز کردم و سوز سرما خورد بهم یاد خواب دیشبم افتادم.خواب دیدم محل شرکت اومده تجریش توی خیابون شهرداری، بعدش من یه دامن تنگ مشکی تا روی زانو پوشیدم با کفشهای پاشنه بلند مشکی و پانچوی تابستونیم رو هم پوشیدم.پانچوی مذکور نسبتا کوتاه هستش.بعد من توی سرمای هوا همینجوری و بدون جوراب راه افتادم برم شرکت.تازه آدرس شرکت رو هم گم کردم!کلی هم استرس گرفته بودم به خاطر تیپ قشنگم!بعد که رسیدم شرکت که یه ساختمون قدیمی بود و آسانسور هم نداشت، مجبور شدم پنج طبقه رو با اون کفش و دامن، برم بالا.بالا که رسیدم دیدم ای بابا سسل هم اونجاست و مشغول حرف زدن با یکی از همکارهام بود.انگار خودشم اونجا استخدام بود!سعی کردم یه جوری رد بشم که من رو نبینه که البته دید.همه توی راهرو جمع شده بودن نمیدونم چرا؟!!!بقیه خوابم رو هم یادم نیست!
دیشب خیلی شب سنگینی بود. شنیدن خبر سقوط یه هواپیمای دیگه توی این سوز و سرما و برف به اندازه کافی ناراحت کننده بود.خدا صبر بده به همه بازمانده هاشون!
من یه ایرادی که دارم و البته از دید بقیه حسن محسوب میشه(چون نمیدونن یه وقتهایی چه پدری از آدم درمیاره)اینه که عین تقویم تاریخ می مونم.یعنی حافظه م در به یاد آوردن اتفاقات و تاریخها عین کامپیوتر می مونه.این که دقیقا مثلا سه سال پیش در چنین روزی چی شد و کجا بودم و چی پوشیده بودم و هوا په جوری بود و ...خلاصه تا خرده کاریها رو یادم میاد.دیشب هم همین جوری شده بودم.با اینکه الان اوضاعم از سه سال پیش بهتره ولی خوب یاد اتفاقات سه سال پیش که توی همین روزها بود افتاده بودم و حالم حسابی خراب بود.البته یاد آوردی خاطره پنج سال پیش در چنین روزی خنده میاره روی لبم.یا دو سال پیش، یا شش سال پیش در چنین روزی...خلاصه زندگیه دیگه.یه روز خنده یه روز گریه...سسل هم که دیشب زنگ زده بود برای احوالپرسی یا به قول خودش اینکه امتحانم رو چه جوری دادم.اون هم فهمید یه چیزیم هست که به قول خودش مثل همیشه ورجه وورجه ندارم!
به هر حال خدا رو شکر که اون دوران سیاه گذشت و من الان زنده م و دارم زندگی میکنم.سالم هستم.دارم از حضور برادرم استفاده می کنم.و هزاران دلیل دیگه برای شکرگذار بودن.خدایا شکرت!
چه دعایی کنمت بهتر از این
خنده ات از ته دل، گریه ات از سر شوق
روزگارت همه شاد، سفره ات رنگارنگ
و تنت سالم و شاد
که بخندی تو مدام

Labels:

Tuesday, January 4, 2011
Capricorn-3
هر آدمی باید یه حباب بزرگ شیشه ای داشته باشه، جنسش باید خیلی محکم باشه ولی در عین حال بتونه کش بیاد و اندازه ش بزرگتر بشه، نور باید ازش رد بشه، باید سوراخهای خیلی ریزی هم داشته باشه که هوا هم از توش رد بشه. بعدش باید هر آدمی همه آدمهایی که دوست داره و براش مهم هستن رو ببره زیر این حباب، جوری که همه با هم جمع باشن و کنار هم باشن.اون وقت زیر این حباب همه امن باشن و هیچ خبری از فقر و بیماری و اندوه و زجر و غصه نباشه.زیر این حباب باید شادی باشه، عشق باشه، محبت باشه، سلامتی باشه، پول باشه، دل خوش باشه، خوشبختی باشه، امنیت باشه، همه چیزهای دوست داشتنی با هم جمع باشن اون زیر.بعدش آدمها وقتی که موقع مرگشون شد، خیلی راحت بخوابن و بیدار نشن و به همین راحتی بمیرن.نه خودشون زجر بکشن و نه بقیه عذاب بکشن...
همچین حبابی، مرا آرزوست...

Labels: