رزسفید
روزمره گیهای من
Friday, August 28, 2009
Virgo-1
-میدونم خیلی کار بدیه که آدم وبلاگ داشته باشه و یهو بره و چند روز سر و کله ش پیدا نشه، میدونم کار بدیه ولی انجامش دادم!!!
این چند روزه (یعنی دقیقا دوهفته س)که سرم خیلی شلوغه.برای یکی از پروژه های خارج از کشور شرکت باید یه کار خیلی طولانی و طاقت فرسا انجام بدم که همه رمقم رو گرفته.از اونجایی که باید تا سه شنبه این کار تموم بشه و من هم دو هفته پیش حدود یک هفته نرفتم شرکت، الان کلی کار عقب افتاده دارم.توی شرکت هم اسباب کشی داشتیم که دیگه نور علی نور بود.از اونجایی که دارم به طور مستقیم با آقای مدیرعامل کار می کنم و ایشون هم ید طولایی در پیگیر بودن دارن، روزی n بار زنگ میزنه و چک می کنه که چی شد و چقدر کار پیش رفته و همین امر باعث شده استرس وحشتناکی بگیرم تا حدی که نه شبها میتونم خوب بخوابم و همش کابوس این کار رو می بینم و نه توی روز آرامش دارم.از صبح تا غروب توی شرکت و بعدش هم توی خونه مشغول به کار هستم.نه جمعه دارم و نه شنبه.از اونجایی که مرخصی یک هفته ای خودم باعث قسمت زیادی(و نه همه )از این تاخیر هستش، دارم سعی می کنم کار رو جلو ببرم.خلاصه که بیصبرانه منتظرم سه شنبه بیاد.چون اون روز آقای رییس میره شعبه شرکت در خارج از کشور و این کار رو هم با خودش میبره.حالا یا تکمیل شده و یا ناقص.البته میتونم سرهم بندی کنم ولی خوب دارم تلاشم رو می کنم که تا حد ممکن این عمل سخیف رو مرتکب نشم!هرچند با اوضاعی که پیش اومده همینجا اعتراف می کنم از همین الان که میخوام یه قسمتی از کار رو توی خونه انجام بدم، قصد کردم این عمل سخیف سرهم بندی رو شروع کنم!!!
-حال و روزم بدک نیست.یعنی راستش عجیب و غریبه.یه جورایی سنگ شدم.پر از بغض و خشمم ولی اشکی ازم درنمیاد و به نظر خودم این خیلی خطرناکه!احساس می کنم خیلی در حق خودم کم لطفی کردم...خیلی خیلی زیاد...برای همین دارم سعی می کنم خیلی به خودم حال بدم...
-یه راه نه چندان شرافتمندانه برای رهایی از استرس و خشمی که ناشی از شنیدن اوضاع مملکت هستش پیدا کردم.خیلی راحت نه صدای آمریکا رو می بینم و نه هیچ وبلاگ و ایمیلی که مربوط به این اخبار باشه رو می خونم...تحملش رو ندارم...به محض شنیدن خبر و یا دیدن عکسی از این اوضاع، دست و پام یخ می کنه و بیحال میشم و یه خشم وحشتناکی میاد سراغم.میدونم با ندیدن من چیزی حل نمیشه ولی الان تحملش رو ندارم...
-دیشب برای صرف افطار به همراه دوستان رفته بودیم فوت کورت سابق میلاد نور(نمیدونم الان اسمش چی شده.قیافه ش که خیلی عوض شده)من از سر کار رفتم و طبق معمول زودتر از همه رسیدم.یه ذره توی راهروها چرخ زدم و مغازه ها رو دیدم.من کلا خیلی اون طرفها نمیرم و همه خریدم محدود میشه به تجریش و حوالی و نهایتا ونک و حوالی.میلاد نور هم شاید به تعداد انگشتهای دو دستم رفتم.همینجور که زبون روزه خودم رو می کشوندم از اینور به اونور و دور از جونتون یاد خاطرات همیشه حاضرم هم افتاده بودم، دکه طراحی ناخن رو دیدم.یه ذره طرحهاش رو نگاه کردم.بماند که یادم افتاد الان خیلی وقته ناخنهام رو درست نکردم و همش یه لاک سرسری میزنم و د برو که رفتی و دیگه حال و حوصله طراحی ندارم(البته همونجا تصمیم گرفتم یه حالی به ناخنهام بدم)توی تبلیغ اون دکه زده بود که عکس عزیزانتون رو با ماشینهای حرفه ای چاپ روی ناخنتون چاپ می کنیم.جلل الخالق!عکس عزیزان روی ناخن؟!یعنی در همه حال اون عزیز رو باید جلوی چشمت ببینی.مثلا وقتی داری با موس و کیبرد کار می کنی، اون عزیز روی ناخنت هی تلق تلق میخوره روی کیبرد.یا وقتی میخوای انگشتت رو بکنی توی دماغت، اون عزیز رو هم می بری توی دماغت.یا گلاب به روتون وقتی میری دستشویی و خودت رو میشوری، اون عزیز شاهد چه صحنه های دل انگیزی میشه بماند!!!
یا مثلا وقتی عکس عزیزان رو روی بشقاب و لیوان چاپ می کنن، به نظرم خیلی یه جوریه.مثلا توی اون بشقاب غذا میریزی و با هر قاشقی که از غذات میخوری هی اون عزیز رو میبینی که کف بشقاب کم کم از زیر انبوده ماکارونی و یا هرچیز دیگه ای سر و کله ش پیدا میشه و ملتمسانه داره نگاهت می کنه.یا وقتی عکسش رو میزنی روی لیوان، هر بار که لیوان رو بالا میبری و پایین میاری، اون عزیز هی کج و کوله میشه!!!
من خودم کلا با عکس همچین میانه خوبی ندارم.به نظرم جای عزیزان توی قلب منه.با رفتارم و گفتارم میتونم احساساتم رو بهشون نشون بدم.یا نهایتش عکسشون رو بذارم توی آلبوم و یا یه فولدری که یادگاری بمونه.نه اینکه عکسش رو چاپ کنم روی ناخنم و یا بلوزم و یا شورتم و یا هر چیز دیگه ای!!!
-امروز صبح همچین یهو رمقم رفت که خداااا میدونه(البته فکر نکنم اون هم بدونه!نیست که بنده هاش خیلی زیادن، اونم خیلی سرش شلوغه و به همه نمیرسه!)البته همچین بی دلیل هم نبود ولی خوب دلیلش خیلی خیلی شخصی و خصوصیه.بیرون از خونه بودم که اینجوری شدم.دوست عزیزی که باهام بود برام شکلات خرید(بله، من امروز روزه نیستم.مال شما قبول درگاه حق!)یه ذره سق زدم ولی رمق نداشتم تا از ماشینش پیاده شم و بیام تا دم خونه.کشان کشان اومدم و ولو شدم روی تخت.بعشد انقدر حالم نزار بود که رفتم یه سرم و آمپول نوش جان کردم.الان رمقم برگشته ولی منگولم و دست و پام ضعف داره.
-الان هم اومدم بشینم پای همون کار کذایی که یادم افتاد آنتی ویروسم رو آپدیت نکردم.کانکت شدم که آپدیتش کنم که یاد این وبلاگ هم افتادم.گفتم یه دستی هم به سر و گوش اینجا بکشم...طولانی شد.نه؟!به یاد اون روزهایی که تومار مینوشتم...
-ممنونم که یادم بودین.مخصوصا مریم پاییزی عزیزم.جواب شمسی رو هم میدم.به عنوان یه پست مینویسمش و همینجا میذارمش تا همه بخونید و اگه برای شما هم این سوال پیش اومده جوابتون رو بگیرید.هرچند معتقدم تجربه من فقط به درد خودم میخوره و بس!ولی خوب چون ازم خواستین مینویسم.امیدوارم به درد حتی یک نفر هم شده بخوره!مینویسمش ولی الان و امروز نه.میدونم شاید شمسی عجله داشته باشه برای گرفتن جوابش.ولی واقعا الان شرایط نوشتنش رو ندارم.ولی قول میدم به همین زودی بنویسمش.
-بوی پاییز دوست داشتنی من داره میاد کم کم...
مواظب خودتون باشین.نماز روزه تون قبول.دم افطار و یا سحر، یا هر موقعی که داشتین دعا می کردین، محتاج انرژی های مثبتتون هستم...
Wednesday, August 19, 2009
Leo-8
بعدازظهر بود.داشتم رانندگی می کردم برم سمت کلاس.ذهنم خیلی درگیر بود.تمام اتفاقهای این چند وقت، مخصوصا این یک هفته اخیر از جلوی چشمم رد میشدن.نه که فکر کنی فقط اون موقع داشتن از جلوی چشمهام رد میشدن، نه، توی خواب و بیداری همش جلوی چشممن.تمام حسهایی که این اواخر تجربه شون کردم رو مرور کردم.از خوبترینشون بگیر و برو تا بدترین و مزخرفترینشون.از ترسهام و وحشتهام تا حس رهایی و آرامشم(هرچند حتی اگه مقطعی بود)به خودم فکر کردم.به مغزم.به روح و به قلبم…به اینکه چه بلایی سر خودم آوردم این چند روزه و چی کشید روحم و چه زجری کشید جسمم…
همینجور که رانندگی می کردم، از توی کیفم روان نویسم رو درآوردم و یه دستمال کاغذی از جعبه روی داشبورد کشیدم بیرون و به یاد همه اشکهایی که ریختم، به یاد همه اون چند شبی که رختخواب رو جمع نکردم و روی زمین خوابیدم تا حضورت رو همچنان حس کنم و روی تختم نخوابیدم، به یاد همه اون وقتهایی که سرمست توی آغوشت بودم و به یاد شبهایی که توی خیالم توی آغوشت بودم، به یاد همه خنده ها و به یاد همه اون دلتنگیهای مسخره و حسودیها، به یاد همه خوبیهایی که برام انجام دادی، به یاد همه اون تلاشهایی که کردم تا بتونم احساسات خوبی بهت بدم(هرچند که خیلی موفق نبودم)، به یاد تمام بوسه ها، به یاد همه اون احساس قشنگ و حس امنیتی که داشتم، به یاد تمام اذیت و آزارها، به یاد تمام دیده نشدنهام، به یاد تمام ترسهام، به یاد همه اون وقتهایی که با ولع به فرمون ماشینم دست میکشدم چون چند ساعت قبلش دست تو لمسش کرده بود و به یاد همه اون وقتهایی که با ولع دستم رو روی فرمون ماشینت میکشیدم تا شاید سلولهام بتونن سلولهای به جا مونده از دستت رو روی فرمون ماشینت حس کنن، به یاد تمام وقتهایی که ظاهرا حواسم به تلفن نبود ولی تمام وجودم یکصدا و یک نفس منتظر شنیدن زنگت بودن، به یاد تمام وقتهایی که از دور و ور خونمون رد شدی و یادم بودی و بهم زنگ زدی، به یاد تمام اون وقتهایی که قلبم برات تند تند میزد، به یاد تمام وقتهایی که دلم برات تنگ میشد ولی بهت زنگ نمیزدم که جلوی خودم رو گرفته باشم، به یاد تمام اون وقتهایی که اومدی دم کلاسم، به یاد این جوی که فعلا تو رو توی خودش گرفته وداره پیش میبرتت و ظاهرا تموم اون چیزهایی که من نتونستم بهت بدم رو داره بهت میده، به یاد تمام دستمالها و سیگارها و برگه جریمه هایی که زیر برف پاک کن ماشینم گذاشتی، به یاد تمام لقمه هایی که برام گرفتی و توی دهنم گذاشتی، به یاد تمام اوقاتی که هرکاری که من میخواستم انجام دادیم، به یاد تمام محبتهات و مهربونیهات،به یاد همه اون وقتهایی که میخواستم بهتر باشم ولی عملا با کارهام و حرفهام گند زدم به همه چیز، به یاد اون روز جمعه ای که دم کلاسم منتظرم بودی و من صدای زنگ موبایلم رو نشنیده بودم و کلی ناراحت و عصبانی بودی و اومده بودی من رو نهار ببری بیرون و البته رفتیم و من اعتراف کردم نمیدونم وقت ناراحتیت باید چیکار کنم، به یاد این چند روزه که احساس می کردم خیلی راحت ایگنور شدم، به یاد تموم وقتهایی که با عینک مثلا منطق روی منبر رفتی، به یاد حرفهایی که این چند روزه ازت شنیدم، به یاد اینکه فکر می کنم وجهه خودم جلوی دیگران خراب شده و منیتم زیر سوال رفته، به یاد این چند روزه که کلی عصبانی بودم از اینکه به خاطر قولی که دادم و فکر میکنم الان به نفع تو هستش و حتی نمیتونم مشکلم رو با استادم بیان کنم و ازش راهنمایی بخوام، به یاد اون وقتهایی که برنامه های دیگه ت رو کنسل کردی تا باهم باشیم، به یاد همه اون وقتهایی که برنامه هام رو کنسل کردم و خیلیها رو از خودم رنجوندم تا با تو باشم، به یاد اون سیگارهایی که با هم پک زدیم و پیک هایی که با هم نوشیدیم، به یاد همه اون رقصیدنها و نفس نفس زدنها، به یاد همه احساسات بدی که تمام وجودم رو گرفته بودن، به یاد تموم حرص دادنهات و حرص دادنهام و به یاد تمام اون چیزی که بینمون بود و به یاد روزهایی که گذشت، اسمت رو روی دستمال کاغذی نوشتم و کنارش به اختصار و در حد چند کلمه تموم اون چیزهایی که این چند روزه عذابم دادن(که نمودش این چند روزه بوده و قضیه کهنه تر از این حرفهاست)نوشتم و همونجوری که رانندگی می کردم یه ذره با دستمال کاغذی توی دستم بازی کردم و بعدش…رهاش کردم…همه اون چیزهایی که عذابم میدادن رو توی یه دستمال کاغذی رها کردم توی اتوبان صدر…امروز عصر ساعت سه و پنجاه و چهار دقیقه رها کردم…و برای فردا که احتمالا اولین روز تدریسته برات کلی انرژی مثبت فرستادم و آرزوی موفقیت کردم، هرچند که حدس میزنم چه اتفاقاتی توی کلاس میوفته.در مورد ثبت نامیهای کلاس هم مطمئن بودم و تو منکرشون شدی.ولی یادت باشه من یه زنم.حسم کمتر در این موارد اشتباه می کنه و عصر متوجه شدم که این بار هم درست کار کرده.به هر حال اصل تویی و برات آرزوی موفقیت می کنم...
حس بینظیری بود…یه جوری رهایی مطلق و خاص…هرچند ممکنه موقتی باشه ولی همون هم می ارزید…بینظیر بود…
بعداز چند روز ضبط ماشین رو روشن کردم.آهنگی که اومد این بود…
I am alive…
Sunday, August 16, 2009
Leo-7
بابا مرخص شد و من یه نفسی به راااحتی کشیدم.البته به مامان نگفتیم.چون فقط نگران میشد.کاری هم از دستش برنمیومد.اینجا بود که دیدم فراموشی مامانم به درد میخوره و یادش نمیاد که بابام چند شب خونه نبوده.و اینکه وقتی میگم بابا شب خونه عمو هستش، باورش میشه!
این یک هفته، خیلی سنگین و طولانی بود.با اینکه تجربه های زیادی کسب کردم ولی خیلی برام سنگین بود.از یه طرفی بیمارستان بابا و دست تنها بودنم و از طرف دیگه قول و تهعدی که برای شرکت در یک برنامه داشتم و کارهایی که برای اون برنامه باقی مونده بود.بعدش هم خود برنامه...
در طی برنامه هم همش هر چی ترس و بغض داشتم از اون ته تها اومدن رو و گند زدن به حال و روزم.نمیدونم شاید هم سهم من از اون تجربه همین بود که بفهمم هنوز خیلی کار دارم و خیلی به خودم مطمئن بودم که فکر می کردم کلی روی خودم کار کردم و از گیر و گورهام دراومدم!
از نظر روحی و جسمی هم کلی له شدم و آسیب دیدم و پکیدم و هنوز هم گرفتار ترکشهاش هستم.هم به خاطر چیزهایی که دیدم و هم به خاطر چیزهایی که فقط خودم در خودم دیدم.
و البته در یه موردی هم خیلی دلم شکست و هرچی سعی می کنم با منطقم سعی کنم اون قضیه رو بپذیرم، هنوز نتونستم بپذیرمش!
از دیروز هم گلودردی گرفتم که نگو و نپرس.سرکار هم نرفتم.امروز هم که رفتم و برگه استعلاجیم رو بردم سریعا برم گردوندن خونه تا یه وقت بقیه همکارها به آنفلولانزا دچار نشن وبهم یه دو روزی مرخصی زوری دادن!(عدو شود سبب خیر...)
یه نکته بامزه ای که فهمیدم اینه که هر سال فرقی نمی کنه ماه رمضون کی شروع میشه، من قبلش یه سرماخوردگی شدید می گیرم و یه چند روزی می افتم.
یادم باشه: زندگی ضرب زمین در ضربان دل ماست...
Monday, August 10, 2009
Leo-6
دیشب وقتی بابام رو روی تخت سی سی یو دیدم در حالیکه بهش سیم و دستگاه وصل بود، فهمیدم که من از پدر و مادرم خوشبخت ترم.چون الان درآستانه بیست و هشت سالگی هستم و سایه پدرم هنوز بالای سرمه.در حالیکه مامانم توی دوازده سالگی و بابام هم توی بیست و سه سالگی پدرشون رو از دست دادن...
امیدوارم سالیان سال به سلامت سایه هر دوتا شون بالای سرم باشه.و سلامت باشن و حالشون هم خوب باشه.
Tuesday, August 4, 2009
Leo-5
من گفته بودم،بازم میگم که اگه کسی آدرس من رو خواست بهش بدین.من مشکلی ندارم.تا اونجا که تونستم و یادم بود هم آدرسم رو براتون گذاشتم.البته یهو دونه دونه یادم میاد که مثلا برای فلانی هم هنوز آدرس نذاشتم و میرم آدرس میذارم.خیلیها هم خواننده خاموش بودن و من اثری ازشون ندارم که بهشون آدرس جدید بدم.اگه کسی از روی لینک وبلاگ جدید من که توی وبلاگ بقیه هست به اینجا اومده ناراحت نباشه و فکر نکنه من نمیخواستم اون بیاد اونجا(امثال سارا خانوم جون رو میگم)قدم همه تون روی چشمممم!
یه نکته دیگه هم اینکه چون اینجا قالبش شبیه وبلاگ قبلیمه ممکنه کسی که از لینک من توی یه وبلاگی میاد اینجا فکر کنه اینجا همون وبلاگ قدیمی منه.ولی عزیزانم یه نگاه به آدرس بندازین تا متوجه بشین اینجا همون وبلاگ جدید منه که ازم میخواین آدرسش رو بهتون بدم!(شبنم خانوم جون با شما هستم هااا)
یه ذره گرفتارم.برای همین ممکنه بعضیها توی آدرس جدید دادن جا مونده باشن.شرمنده!
و دیگه مرسی از اینکه آرزوهای خوب برام کردین.منم امیدوارم همون آرزوها با سودش و بیشتر برای خودتون اتفاق بیوفته!
پ.ن:از در و دیوار خون میچکه.چیزهایی میشنوم که حتی باورم نمیشه بشه اونها رو حتی در حد یه فانتزی ذهنی هم تجسم کرد.چه برسه به اینکه روی انسانها پیاده کرد...روزهای سیاه و سبزی هستن...