رزسفید
روزمره گیهای من
Saturday, April 23, 2011
Taurus-1
- عصر داشتم از شرکت برمی گشتم خونه، خسته و کوفته و هی تو دلم غر می زدم چرا محل کار من باید بره یه جایی که هم طرح ترافیکه و هم طرح زوج و فرد و من نمی تونم ماشین ببرم؟!
بعدش خودم رو توجیه کردم که در عوض الان دارم دو قدم راه میرم و از این هوای اردیبهشتی نازنین لذت می برم.تازه کی اعصاب داشت با این خستگی توی ترافیک بمونه؟!
داشتم همینجور دلی دل کنان برای خودم میومدم سمت خونه که رسیدم به پارک محلی نزدیک خونه مون.توی پارک پر از پیرمرد و پیرزن و بچه و دختر و پسر جوون و کلاغ و گنجشک و مورچه درختان سرسبز و گل و گربه و ...بود.خلاصه توی پارک زندگی جاری بود.
یه خانوم جوون که داشت کالسه بچه ش رو هل میداد با یه خانوم میانسال که فکر کنم مادرش بود، داشتن میومدن سمت پارک.لباسهاشون هم لباسهای راحت و خودمونی بود.یعنی مال همون اطراف بودن و اومده بودن پیاده روی.
با خودم گفتم کاش الان منم ازدواج کرده بودم و یه بچه داشتم و مامانم هم سالم بود و باهم میومدیم پارک، فکر کن سه نسل باهم میومدیم پارک.نوه و مادر و مادربزرگ...بعد فکر کردم کاش خاله م هم اینجا پیشمون بود، نه هزاران هزار کیلومتر دورتر...بعدش چه حالی میداد داشتن یه زندگی نرمال و معمولی.بابام هم چه ذوقی می کرد از دیدن نوه ش و میومدن خونه ما و ما میرفتیم خونه شون و ...خلاصه رفتم توی افکاری که خیلی وقتها میان سراغم و در صدر همه شون هم اینه کاش مامانم سالم بود و معمولی بود...
- از ساعت اتفاق افتادن پاراگراف بالا یه دو ساعت و نیمی گذشته.نشستم توی هال و پاهام رو دراز کردم روی میز وسط مبلها.اومدم توی هال بشینم که یه ذره پیش مامان و بابام باشم.لپ تاپم هم روی پامه و دارم یه متنی ترجمه می کنم راجع به آموزش کودکان و نحوه درس دادن به کودکان در سنین مختلف.اینجوری کارم رو هم پیش می برم.یه ماگ صورتی بزرگ روی میز کنارمه که توش پر از ماالشعیر انار هستش با یه نی که ازش اومده بیرون.بابام نشسته دوتا مبل اونور تر و لپ تاپش روی پاشه و داره برای دردانه عالم( برادرم رو می گم) ایمیل میزنه.روی میز کنارش یه لیوان آبجو خوریه که توش ماالشعیر ساده هستش با یه عالمه یخ.مامانم روی مبل ولو هستش و داره برنامه شبکه چهار رو می بینه.(ماهواره مون از اون روزی که ریختن توی محلمون قطعه هنوز.)داره بستنی قیفی وانیلی میخوره.هر چند وقت یه بار هم یا بابام یه چیزی می گه و یا مامانم یه چیزی میگه و اون یکیشون جوابش رو میده.سبزی پلو توی پلوپز داره می پزه و کوکو سبزی داره توی ماهیتابه هپی کال می پزه.(بله ما رژیمی کار می کنیم!)یه نسیم خنک از لای پنجره باز میاد تو و حسابی حال میده.
به خودم میام و می گم خدا رو شکر که مامانم خیلی بهتر از قبله.هر چند بعضی وقتها یه حرفهای عجیب و غریبی میزنه یا یه کارهای عجیب و غریبی می کنه که دود از کله م بلند میشه و گاهی به مرز جنون میرسم(ولی خب هی کظم غیظ می کنم!!!)خدا رو شکر بابام سالمه، برادرم سالمه، خودم سالمم و خدا رو شکر برای خیلی چیزها...خلاصه کلی حس های خوب میاد توی همه وجودم.به خودم می گم خوشبختی میتونه همین باشه.
به قول سهراب
هر کجا هستم، باشم،
آسمان مال من است.
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است.
چه اهمیت دارد
گاه اگر می‌رویند
قارچ‌های غربت؟

Labels:

Monday, April 18, 2011
Aries-5
دیروز نیومدم شرکت.قرار بود امروز برم دانشگاه که نرفتم.چون دیروز از شرکت زنگ زدن و از طرف آقای رییس گوگولی(البته سابقا گوگولی!)گفتن که کار عقب افتاده داریم و سریع باید انجام بشه و ...منم گفتم باشه من فردا نمیرم دانشگاه و میام شرکت.بعد گفتن کاپیتان(یکی دیگه از روسای شرکت که البته مسوول مستقیم من نیست)هم کارت داشته.
خلاصه من امروز اومدم شرکت و دیدم کاپیتان هنوز نیومده.رییس گوگولی اومد و بهم یه کاری داد و معلوم شد این کار باید برای هفته دیگه آماده بشه و خیلی هم عجله ای نبوده.گفتم ایراد نداره.وقتی هم رییس گوگولی و هم کاپیتان دنبالم می گشتن دیروز، لابد کارشون واجب بوده دیگه!و از بقیه همکارها شنیدم که احتمالا کاپیتان هم درباره همون کاری که رییس گوگولی توضیح داده بوده، کارم داشته که من امروز صبح اون کار رو شروع کردم.یه کار طولانی و وقتگیر و سخت و البته بسیار دلنچسب!!!
طرفهای ظهر فهمیدم که اصل کاری کاپیتان بوده که کارم داشته و کار اون واجب بوده و از اونجایی که صبح رییس گوگولی زودتر از کاپیتان من رو دید، کار خودش رو که یه کاری جدا از کار کاپیتان بود به من داد تا من انجام بدم.
بعدش کاپیتان اومد دید من یه کار دیگه دستمه و حسااابی آویزون و درهم برهم شد و رفت!!!
البته به من ربطی نداره و ایرادی به کار من نیست چون رییس مستقیم من رییس گوگولیه، هرچند کاپیتان مقامش توی شرکت بالاتر از رییس گوگولیه.
میخوام بگم زرنگی مردم رو ببین تو رو خدا!!!هر چند که این کار امروز تموم نمیشه!
الان هم کلی خوابم میاد و داغونم.فردا هم امتحان خفنی دارم که حتی یک صفحه ش رو هم نخوندم و نمیدونم چه غلطی بکنم؟!تازه غذا هم نداریم و این چند روز جشن یخچال داشتیم.یعنی هرچی ته یخچال بود رو به خورد مامان و بابا دادم و امشب دیگه هیچ نداریم که بخوریم و باید غذای امشب و فردا رو هم وقتی رفتم خونه درست کنم...
کلی قهوه خوردم تا شاید یه ذره خوابم بپره ولی خب هنوز که خبری نیست!!!
من می تونم...من می تونم...من می تونم...
به جای اینها دلم میخواد  توی یه اتاق آروم و تمیزو خنک ، با پرده های حریر، با دیوارها ملایم رنگ، با یه لیوان نوشیدنی خنک، توی یه تخت راحت با ملافه های سفید که یه گلدون گل هم توی اتاق باشه، برم و بخوابم.بدون هیچ فکر و دغدغه ای...
این روزها اصلا نمی فهمم چه جوری دارن می گذرن.مثل برق و باد...
پ.ن:مهرناز جونم ممنون از ایمیلت...مواظب خودت باش...
یادبود:امروز اولین سالگرد دایی کوچیکه هستش...یه سالی که خیلی طولانی گذشت...و یازده ماه بعدش هم دایی بزرگه...روحتون شاد، یادتون گرامی...

Labels:

Sunday, April 10, 2011
Aries-4
تازگی ها یه کار جدید کشف کردم.البته بیشتر وقتی سر کار و توی شرکت هستم انجامش میدم.میرم توی فولدر آهنگهام و چشمهام رو می بیندم و با چشم های بسته روی یه فولدری کلیک می کنم و بعدش توی اون فولدر هم با چشم بسته کلیک می کنم روی یه آهنگ و اینجوری یه آهنگ شانسی درمیاد که بعضی وقتها خیلی هم لذتبخشه!مثل یه جور فال گرفتن می مونه!!!فکر کن، فال آهنگ!!!
آهنگی که الان دارم گوشش میدم و به همین روش پیداش کردم، این آهنگ معین هستش:
من از این دنیا چی میخوام
دو تا صندلی چوبی
که من و تو رو بشونه
واسه گفتن خوبی

اینجوریاس دیگه.هوای بهار بعضی ها رو عاشق می کنه و بعضی ها رو اینجوری خلاق!!!
روز زیبای بهاریتون خوش دوستان!

Labels:

Saturday, April 9, 2011
Aries-3
صبح که اومدم شرکت، توی آسانسور بوی نون بربری تازه پیچیده بود.منم دوباره برگشتم پایین و رفتم نون بربری خریدم با پنیر برای صبحونه که با همکاران عزیز بزنیم توی رگ!
از نونوایی که بر می گشتم، دیدم جلوتر از من آقای رییس اعظم داره قدم زنون میره سمت شرکت.نمیخواستم من رو با نون بربری ببینه.در نتیجه قدمهام رو یواش کردم.ولی اونم داشت یواش میرفت.یه بار هم یه ذره برگشت سمت عقب  که البته کامل برنگشت عقب و من رو ندید.دیدم به استرسش نمی ارزه.در نتیجه رفتم اون طرف خیابون تا از مغازه رو به روی شرکت آدامس بخرم تا آقای رییس هم بره توی شرکت و من بعدش برم.آدامس رو که خریدم، تا از مغازه اومدم بیرون، یکی از دوستهام دوران مدرسه م رو دیدم که حدود شش سالی می شد ازش خبر نداشتم.خلاصه کلی دوتاییمون ذوق کردیم.اگه آقای رییس انقدر فس فس نمی کرد من نمی اومدم اون طرف و دوستم رو نمیدیدم!!!شماره هامون رو رد و بدل کردیم و رفتیم دنبال کارمون.خلاصه که خیلی بامزه بود!!!
کاش همیشه گمشده ها انقدر یهویی پیدا میشدن!
پ.ن:بردیای عزیز که برام کامنت گذاشته بودی، اول خواستم یه پست مفصل در مورد کامنتت بنویسم و جوابت رو بدم.بعد دیدم اونجوری انگار میخوام قانعت کنم و فایده نداره.بعدش گفتم بیخیال.من خیلی وقته یاد گرفتم یه آدم میتونه توی یه موقعیتی همراه خوبی برای آدم باشه ولی لزوما توی هر موقعیتی نمی تونه فرد مناسبی باشه.مثلا یه همکار خوب لزوما یه همسر خوب هم نیست.و اینکه خوب بودن انسانها ربطی به خیلی چیزها نداره.بعدشم بین من و سسل خیلی چیزهایی بوده که من اینجا راجع بهشون ننوشتم.در نتیجه لطفا بدون دونستن خیلی از مسائل قضاوت نکن برادر من.کاش یاد بگیریم این قضاوت نکردن رو!
همین قضاوت کردنهای ناصحیح باعث شده من اینجا خیلی از مسائلم رو ننویسم.چون واقعا نه توانش رو ندارم و نه وقتش رو و نه لزومی می بینم که همه زندگیم رو هی برای همه توضیح بدم!!!
روز بهاریتون خوش!!!

Labels:

Sunday, April 3, 2011
Aries-2
همین الان از یه پیاده روی مبسوط با دوتا از دوستان عزیز، برگشتم.لم دادم و دارم یه لیوان شیر نوش جان می کنم.هوای عالی و توپیه.اونقدر که پیه آلرژی رو به تنم مالیدم و رفتم پیاده روی.جای دوستان خالی خیلی چسبید و حال داد.تمام مدت سعی می کردم بخندم و از ته دلم شاد باشم و به اون حسی که یه گوشه دلم بود و هی می گفت یه چیزی کمه، یه حسی کمه، توجهی نکنم.هی به خودم گفتم همه چیز خوب و عالیه.هوای به این خوبی، پاهایی که می تونم باهاش راه برم و لبهایی که می تونم باهاشون بخندم و قلبی که می تونم باهاش آدمها رو دوست داشته باشم.و خیلی چیزهای دیگه...به به ...
دیروز که سیزده به در بود خیلی زور زدم که یه دروغ سیزده بگم.هم به دوستان اس ام اس بزنم و بگم و هم اینجا یه دروغ سیزده بنویسم.ولی نتونستم.یعنی راستش هیچ سالی نتونستم دروغ سیزده بگم.توی عمرم تا حالا دروغ سیزده نگفتم.
نه اینکه بگم من آدم خیلی راستگویی هستم.نه.منم دروغ می گم.ولی دروغ شاخدار نمی گم.خلاصه که هنوز نتونستم خودم رو راضی کنم یه دروغی بگم و بعدش بخندم و بگم دروغ بوده.نمیدونم چرا نتونستم این کار رو هنوز انجام بدم؟!
یه چیزی راجع به دروغ گویی میخوام بگم که خیلی وقته توی دلم مونده:من آدمی هستم که خیلی راحت می تونم دروغ بگم و در کسری از ثانیه می تونم سریع یه دروغ بسازم و تحویلتون بدم، بدون اینکه بفهمید دروغه و اینکه این از کجا سریع به ذهنم رسید.در همین راستا همیشه سسل به من می گفت:پیچ گوشتی خانواده!!!
خیلی وقتها جلوی خود سسل دروغ گفتم، در حالیکه میدونست دارم دروغ می گم.مجبور بودم دروغ بگم.من نمیتونستم به بابام بگم دارم با دوست پسرم و دوستهاش میریم بیرون.مخصوصا اون سالهای پیش که بچه تر هم بودم.در نتیجه می گفتم دارم مثلا با گلی میرم خونه فلان دوستم و خیلی دروغ های عجیب و غریبی که لزوما همه شون هم برای این بودن که بتونم با سسل بیرون باشم.البته خیلی وقتها مامانم در جریان بود اون موقع ها(یادش به خیر!)ولی همین دروغ گفتن های جلوی سسل باعث شد که بعدا خیلی از حرفهای من رو باور نکنه.می گفت تو که انقدر راحت و سریع دروغ می سازی، خوب به من هم میتونی دروغ بگی!
بارها بهش گفتم من به تو دروغی نگفتم.تو هم که انقدر خودت تیزی که میفهمی.وقتی آدم داره راستش رو می گه تو شک داری، وای به حال وقتی که یکی دروغ هم بگه!هر چی بوده هم مثلا این بوده که بپیچونمت تا برم برات کادو بخرم که البته بعدش هم بهش گفتم و بماند که یه بار شب عید سر دروغی که گفتم و در حقیقت رفته بودم براش عیدی بخرم و اون فهمید که دروغ می گم ولی نفهمید چرا دروغ می گم، دعوای بدی بینمون راه افتاد که بعدش سریع راستش رو گفتم و یه ذره آروم شد.
خلاصه داشتم می گفتم، خیلی وقتها حرف من رو باور نکرد.الان هم که دیگه اصلا حرفهام رو باور نمی کنه.هم رو حساب دروغهایی که جلوی خودش گفتم رو دید و هم دید که من این قابلیت رو دارم و هم به خاطر اینکه الان از برنامه زندگی من خبر نداره و خیلی کم همدیگه رو می بینیم.
می خوام این رو بگم که من یاد گرفتم که هیچ موقع جلوی یه آدمی که حتی خیلی خیلی به من نزدیکه هم تمام خودم و قابلیت هام رو نشون ندم.نه تنها تمام قابلیتهام رو نشون ندم، بلکه حد زیادش رو هم نشون ندم!چون بعدا می تونه بر علیه خودم استفاده بشه.البته من اگر خودم باشم هم همین شک رو می کنم که یه کسی که می تونه فلان کار رو با دیگران انجام بده پس با من هم می تونه انجام بده.
منظورم بد بودن یا بدی سسل نیست.کما اینکه هنوزم معتقدم یکی از آدمهای درست و درمون این روزگار همین سسله.هرچند که بالاخره اونم یه آدمه با همه خصوصیات انسانی.اونم عاری و مبرا از خطا و اشتباه و حتی دروغ نیست.اونم الان گاهی به من دروغ می گه.هر چند من به روش نمیارم و البته اگر بیارم هم کلی توجیه پشت قضیه هست.ولی به هر حال سسل یکی از خوب خوبه هاست و اینکه ما نتونستیم پارتنرهای خوبی برای هم باقی بمونیم دلیل بر بدی اون نمیشه(من از قول خودم دارم می گم.).اون هر جای دنیا که باشه و با هر کسی که باشه(هر چند برام می تونه سخت باشه)برای من قابل احترامه و براش آرزوی موفقیت و سلامت و...همه چیزهای خوب دنیایها رو دارم.ولی واقعا چی داره به سر ما آدمها میاد؟!

Labels:

Friday, April 1, 2011
Aries-1
خب، اینم از سال نود که به همین چشم بر هم زدن، دوازده روزش رفت!یادتونه وقتی بچه بودیم چقدر زمان دیر می گذشت؟حالا الان که بزرگ شدیم زمان هم سریع ترمی گذره و هر چی بزرگتر بشیم هم بازم سریع تر می گذره!
توی این تعطیلات سرکار نرفتم.یعنی شرکت تعطیل بود.استراحت کردم.فیلم دیدم.کتاب خوندم.مهمونی رفتم.مهمون داری کردم.چند شب پیش قرار بود عمو جان بزرگه شام بیان منزل ما.با من و مامان و بابا میشدیم چهار نفر.ساعت یک بعدازظهر فهمیدم که داریم میشیم نوزده نفر.حالا فکر کن من هم خونه نبودم و تا برم خونه و دست به کار بشم تعداد مهمونها رسید به بیست و هشت نفر!!!فکر کن!!!ولی جمع و جورش کردم و کلی به خودم و تواناییهام آفرین گفتم!(آیکون یه رزی خودشیفته!)
روز دوم عیدی به یکی از دوستهام که بی هیچ دلیل چند ماهی بود روابط بینمون به سردی گرویده بود و از هم خبری نداشتیم، زنگ زدم و هیچ کدوم هم به روی خودمون نیاوردیم.بابت این کارم هم خوشحالم!
قرار بود هر روز برم پیاده روی که ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به کار شدند و من نتونستم به جز دو روز برم پیاده روی!
جدایی نادر از سیمین رو هم دیدم و میخوام یه بار دیگه هم برم ببینمش!فیلم روونی بود.از سینما که اومدیم بیرون همه مون چشمهامون اشکی بود.دردناک قضیه، واقعی بودنش بود.یعنی عین خود زندگی بود!
فردا هم که سیزده به دره و ...پس فردا هم روز از نو و روزی از نو.کاش این سیزده به در می افتاد سه شنبه و یه چند روزی به این تعطیلات اضافه میشد.شاید توی اون چند روز یه درسی می خوندم.از درسهام بگم که کلی برای عید نقشه ریخته بودم که برنامه ریزی کنم و درس بخونم.ولی کدوم دانشجویی عید درس میخونه آخه؟!من فقط یه صفحه ناقابل ترجمه کردم که البته هنوز ویرایشش هم نکردم!
قصد کردم برای فردا آش رشته بپزم و عصرش هم پیاده برم شهر کتاب و یه حالی به احوالات خودم اونجا بدم و بعدش پیاده برگردم خونه.حالا چقدر این برنامه محق به اجرا میشه، نمیدونم!
کلی هم کلاه قرمزی دیدم و آی حالش رو بردم!
امیدوارم امسال برای همه مون و کشورمون سال خیلی خیلی خوبی باشه.پر از آرامش و سلامتی و دوستی و صلح!
برای خودم هم امیدوارم امسال درسم رو تموم کنم و خودم و اطرافیانم سالم باشیم و دلمون خوش باشه و جیبمون پر پول باشه  و به آرزوهای رنگی قشنگم برسم و از همه مهمتر اینکه:خودم رو بیشتر دوست داشته باشم و خودم رو گول نزنم و با خودم رو راست تر باشم!
برای این وبلاگ هم آرزومی کنم سرشار از نوشته های خوب و شاد و گوگولی باشه و مثل پارسال مهجور نباشه و از فیلتر هم دربیاد!!!
در پناه حق!

Labels: