رزسفید
روزمره گیهای من
Sunday, April 29, 2012
Taurus-1
یه چند وقتی میشه که سعی می کنم موقع رفتن به سرکار کمتر از ماشین استفاده کنم و ماشین نبرم و یه مسیرهایی رو پیاده روی کنم.حالا که هوا خوبه و هنوز گرم نشده، میشه یه مقداری پیاده روی کرد که برای سلامت جسم و جان هم خیلی مفیده البته!
امروز هم از همون روزهایی بود که بدون ماشین رفتم سرکار.موقع برگشتن داشتم از خیابون اصلی میومدم سمت کوچه مون.از خیابون اصلی تا کوچه ما تقریبا یه پنج دقیقه ای میشه پیاده.خلاصه همینجور داشتم با خستگی میومدم و البته کلی هم داغون بودم.موهایی پریشون، روسری کج و کوله، صورتی با آرایشی ماسیده از صبح و البته یه کمردرد و دلدرد ملویی هم داشتم.برای اینکه بهتر موقعیت رو متوجه بشید یه خانومی رو با تیپ کاملا معمولی تجسم کنین:یه مانتوی جلو بسته مشکی، شلوار جین سورمه ای، روسری قرمز همراه با نقش بته جقه(از این روسری های بزرگ که ترکمنها سرشون می کنن و طرح سنتی داره)به همراه کفش آل استار و کیف کرم(البته کیفم به ساک گفته زکی، از لحاظ سایز عرض کرد).خلاصه با این وجنات داشتم از سرخیابون میومدم و به آسمون خیره شده بودم، آخه ابرها یه شکلهای عجیب و غریب و بامزه ای داشتن.آهان گوشی ام پی تری پلیرم هم توی گوشم بود(نه خیر بنده توی خیابون موزیک گوش نمی کنم، بنده کتاب صوتی گوش می کنم.بلی، بلی، بنده فرهیخته تر از این حرفها هستم!!!)گوشی راستش توی گوشم بود و گوشی چپش آویزوون بود!
همینجور که میومدم یهو یه 206 سورمه ای خیلی خوشرنگی از اون دور اومد و با توجه به سرعتش گفتم لابد میخواد بپیچه تو خیابون اصلی.خلاصه ماشین مذکور گازید و اومد و تا به من رسید زد روی ترمز و بدون مکث گفت:میتونیم با هم آشنا بشیم؟در اینجا بود که من متوجه آقای بسیار بسیار باشخصیتی شدم که در ماشین پشت فرمان نشسته بود و آقاااایی بود برای خودش معقول.منتهی انقدر یهویی جلوی پای من ایستاد و حرفش رو زد که من با خودم گفتم احتمالا با خودش گفته از خونه میرم بیرون و به اولین دختری که تو خیابون دیدم، پیشنهاد آشنایی میدم!
منم فقط نگاهش کردم و به راهم ادامه دادم و اینجا بود که شاهزاده قصه ما دور زد و دنبال رزی خانم افتاد و در اینجا رزی خانوم موبایلش رو از توی کیفش درآورد و با مخاطب خیالی شروع به صحبت کرد.شاهزاده قصه از اونجایی که کور نبود و دید رزی خانوم تو گوشش گوشی ام پی تری پلیر هست، فهمید که این کلک همون کلک قدیمی دخترهاست که الکی شروع میکنن با موبایلشون حرف زد و در نتیجه از اون طرف خیابون گفت خانوم خوشگله میتونم باهاتون آشنا بشم؟و رزی خانوم هم به این کلمه آلرژی داره و با خودش فکر کرد که این آقا حتما از فامیلهای رییس گوگولی می باشد.چرا؟چون مثلا داری تو شرکت راه میری و از شدت دلدرد و کمردرد دولایی و صورتت جوش زده و موهات هم وز کرده و رنگ ریشه ش زده بیرون و سفیدهاش هم معلومه و مانتوی کهنه تنته و داغون داغونی و خط چشمت ریخته زیر چشمت و زیر چشمت سیاهه و رنگت هم پریده و خلاصه داغون داغونی، یهو رییس گوگولی میبینتت و میگه وااای چقدر خوشگل شدی امروز، چه پوست خوبی، چه موهای خوش حالتی و چه سری و عجب دمی و ...اینجاست که دلت میخواد بهش بگی عرعر، ولم کن!و با توجه به وضعیت ظاهری اینجانب در امروز عصر حدس زدم که جناب باید از فامیلهای رییس گوگولی باشن!
خلاصه شاهزاده یه چند باری هی دور زد و اومد و منم همچنان با پشتکار داشتم با موبایلم حرف میزدم.آقای محترم هم ظاهر خوب و رزی پسندی داشتن، یعنی قد بلند و چشم و ابرو مشکی...ولی طریقه ابزار علاقه شون جهت آشنایی خیلی داغون بود...
خلاصه بعد از یه چندباری دور زدن و دنبال بنده کردن، ایشون خسته شدن و گاز دادن و رفتن پی کارشون و به این صورت بود که من در عصر یک روز بهاری به بخت خودم لگد زدم!!!
پ.ن: اومدم آدرس وبلاگ رو وارد کنم که خود گوگل کروم این سایت رو بهم پیشنهاد داد.دنیا رو چه دیدی شاید یه خبری بود و این گوگل کروم به هر حال از خیلی چیزها خبر داره.بعد از دیدن اون شازده امروز عصر و بعدش هم این سایت عروسی و مخلفاتش...دنیا رو چه دیدی...
جوابدونی:فرانک جان دلیل اینکه من از گیاهخواری دست برداشتم فقط حرف چند تا دکتر نبود.من کلا کم خونی دارم و این قضیه مزید بر علت شده بود.چه دکتری مطمئن تر از عمو جانم؟مطمئن باش من به خاطر حرف دو تا دکتر راحت طلب این کار رو نکردم.البته حالا الان من میگم دست از گیاهخواری برداشتم لابد فکر می کنی همش در حال به نیش کشیدن رون مرغ و گوساله هستم.نه عزیزم، من کلا گوشت دوست ندارم و خوردن حیوونها و کشتنشون برای اینکه خودمون بخوریمشون هنوز برام قابل درک نیست.اینکه میگم گوشت خواری میکنم یعنی مثلا هفته ای یه بار ماهی میخورم!!!حالا درسته نه صد در صد ولی تا یه حدی به آرمانهام پابند هستم دوست جانم!
اون دوست بینام عزیزی که پرسیده بود خمیر فیلو رو از کجا خریدم، باید بگم سوپرمارکتها دارن و البته من از تجریش خریدم!

Labels:

Sunday, April 15, 2012
Aries-10
صفحه بلاگر رو باز کردم که بنویسم، حالا میبینم نوشتنم نمیاد.ولی از اونجایی که زشته آدم یه هفته، بلکم بیشتر، چیزی تو وبلاگش ننویسه، یه دو سه خطی می نویسم و بعدا سر حوصله میام و مینویسم.یه نوشته ای توی پلاس نوشتم دیروز درباره یکی از آرزوهام.خیلی فی البداعه بود، تصمیم گرفتم اون آرزو رو به صورت بسط و گسترش یافته اینجا بنویسم.وقتی حوصله م اومد حتما مینویسمش.
امروز از شرکت پیاده راه افتادم بیام سمت هفت تیر.توی راه یه سری به نشر ثالث زدم و دو تا کتاب برای خودم خریدم و دو تا کتاب هیجان انگیز برای پسر دوستم که دو سال و یک ماهشه خریدم.خداییش خیلی هیجان انگیز بودن.یاد بچگی خودم که می افتم با اون همه جنگ و محرومیت، دلم کباب میشه.گفتم کباب یادم افتاد اینجانب یک هفته س رژیم دارم.باشد که مستدام باشد!!!
اومدم خونه، بعد از بارون امروز که بیشتر شبیه سیل بود، کلی همه جا ترافیک بود.بازم شهرداری تهران غافلگیر شده بود!!!
با همه خستگی و بیحوصلگی گیر داده بودم یه چیزی بپزم.نهار فردام رو بر اساس رژیم درست کردم ولی هنوز اون حس عطش آشپزیم از بین نرفته بود.یادم افتاد از قبل از عید قرار بوده برای بابا، باقلوا درست کنم.یهو زد به سرم که امشب درست کنم.ولی از اونجایی که خمیرش باید دو، سه ساعتی استراحت میکرد، دیدم خیلی طول میکشه.در نتیجه یکی از خمیر فیلوهای نازنینم رو از فریزر درآوردم و باهاش باقلوا درست کردم.یه باقلوای کوچک و جمع و جور!
راستی دیدین چه مانتوهای زشتی تو مغازه ها هست اونم با قیمت های نجومی؟من خودم از این مانتوهای کارشده خوشم میاد و کلا تیپ های این مدلی رو دوست دارم، ولی بعضی مانتوها خیلی بنجلن خدایی!حالا میخوام یه جایی بهتون آدرس بدم که اگه این تیپ مانتوها رو دوست دارین، می تونین از اونجا با قیمتهای خوب و جنسهای بهتر پیدا کنین: شهروند فرمانیه رو بلدین؟توی خیابون فرمانیه س و اونجا از هرکی بپرسین بهتون میگه کجاس.از در خیابون آقایی که وارد محوطه شهروند شدین، توی محوطه که بیاین، سمت چپتون خود فروشگاه شهرونده، سمت راستتون فکر کنم فروشگاه سپه هستش و رو به روتون تره بار.رو به روی در ورودی،  ته تره بار، یه ساختمون دو طبقه س که مغازه های طبقه پایینش، قصابی و خشکبار فروشی و لبنیاتی هستش، یه در داره این ساختمون که وارد ساختمن میشین و میرین طبقه دوم.طبقه دوم کلا صنایع دستی داره و سه تا مغازه هست که از این مانتوها دارن والبته شال و دامن و شلوار تابستونی هم دارن.رو به روی پله ها یه مغازه س که فروشنده ش یه خانومه س، انتهای راهروی سمت چپ هم یه فروشگاه دیگه س که یه آقای مو بلند جوونی فروشندشه که البته وقتی نباشه یه دختر جوون عینکی اونجا هست.من خودم از این دوتا مغازه خرید کردم دیروز و هفته پیش.مدلهاشون به نسبت خوب بود و قیمتهاشون هم خیلی معقول بود.حالا میخوام برم و از همون دختره یه دامن هم بخرم.یه دامن گلدار سفید بود که پارچه ش سوراخ سوراخ بود و خیلی خنک و باحال بود!
توی محوطه شهروند از هرکی بپرسین که فروشگاه های صنایع دستی کجان، راهنماییتون می کنن.
خلاصه امیدوارم برین و خریدهای خوبی انجام بدین.
قول بدین اون دامن من رو هم نخرین.چون فردا که نمیرسم و احتمالا پس فردا میرم و میخرمش.
یکی از کتابهایی که امروز خریدم، کتاب شعر، مواظب باش!مورچه ها می آیند، اثر رسول یونان بود.یکی از صفحه هاش رو همینجوری باز کردم و این شعر اومد:
غیر از تو
از این پنجره
همه چیز دیده می شود
یعنی از این پنجره
هیچ چیز دیده نمی شود.
پ.ن:این پست همراه با شنیدن آهنگ، دلکوک گوگوش نوشته شد.همون که میگه دست من وقت نوشتن، شکل اسم تو رو داره...البته بینش یه چهل دقیقه ای هم تلفن صحبت کردم و لاکهام رو هم پاک کردم!!!
بعدا نوشت:الان تو حموم یهو یادم اومد دو تا سوال از کامنتهای پست قبل بی جواب مونده.گفتم زودی بیام جواب بدم:
کانادا جان اون ماست رو که میگی روی مرغ ریختی و برید، نمیدونم علتش چیه ولی برای من هم همینجوری شد.شاید چون حرارت مرغ بیشتر از ماست هستش اینجوری شد.توی خورشت کاری هم همینجوری میشه.نگران نباش.مهم مزه شه که خوبه دیگه.مال من هم همینجوری شد!
فرانک جان، آره من گیاهخوار بودم ولی به علت یه سری مشکلات مثل کمبود آهن، الان چند وقته مجبورم!گوشت بخورم به همراه قرص فیفل!البته از اونجایی که کلا گوشت دوست ندارم، بازم کم میخورم.ولی بشتر از قبل میخورم و کلا مجبورم که بخورم.فکر کن بعد از نزدیک چهار سال گوشت نخوردن، در حالیکه گوشت دوست نداری، با چه حالی باید گوشت بخوری!!!

Labels:

Saturday, April 7, 2012
Aries-9
- اول از همه ازتون تشکر می کنم برای کامنتها و ایمیلهای دو پست قبل.مرررسی که به یادم بودین و دلداری دادین.هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده بود و فقط یه دلگرفتگی ساده بود که تا شب خیلی کمرنگ شده بود و صبح که با صدای بارون از خواب بیدار شدم اصلا یادم رفته بود که روز قبلش چه حالی داشتم.امروز هم مثل همیشه بودم، پرهیجان و پر انرژی.برای همه مون از این دلگرفتگی ها پیش میاد، نه؟مهم اینه که توش غرق نشیم و اجازه ندیم طولانی بشه.بازم ممنون از همدردیها و ایمیلها و کامنتهای خصوصی و عمومیتون.
- من موقعی که دارم حرف میزنم، مثل بقیه مردم، ادبیات خاص خودم رو دارم و یکی از اونها اینه که مثلا وقتی میخوام بگم فلان چیز قرمزه، می گم یه قرمز طور  ِ خاصیه یا مثلا امروز یه جور خوشحال طوری هستی و ...خلاصه از کلمه طور زیاد استفاده می کنم.چند روز پیش با یکی از دوستهام میخواستیم بریم مهمونی و نمیدونست که چه جور لباسی باید بپوشه. اس ام اس زد به من که رزی چی بپوشم و خلاصه میخواست مشورت بگیره.منم اصولا اس ام اس هام رو فینگلیش میزنم.در جواب براش نوشتم:
ye pirahan toori bepoosh. که منظورم این بود:یه پیرهن طوری بپوش.(یعنی یه پیرهن بپوش)خلاصه این دوست عزیز خونده بود یه پیرهن توری بپوش!!!زنگ زد که وااااااااا رزی من برای چی باید اونجا پیرهن توری بپوشم؟!!!
خلاصه که فارسی را پاس بداریم، یا فارسی بنویسیم و یا انگلیسی.فینگلیش نوشتن این سوتفاهم ها رو هم به وجود میاره!!!
- یه غذا یاد گرفتم تووووپ، خوشمزه.دست سمن جان درد نکنه که ایده ش رو داد.اسمش هم مرغ هندی هستش که البته به نظرم میشه از تکه های فیله گوساله هم استفاده کرد به جای مرغ.البته من امشب خودم با مرغ درستش کردم و اگه با فیله درست کردم هم حتما به سمع و نظرتون میرسونم!
پیاز رو ریز می کنیم و تفت میدیم با یه ذره روغن.بعدش بهش زردچوبه میزنیم.تو این فاصله که پیازها یه ذره سرخ بشن، زنجبیل تازه رو رنده میکنیم(یه ذره، چون اگه زیاد زنجبیل بریزیم غذا تند و بدمزه و تیز میشه)، زیره کوبیده رو بهش اضافه می کنیم، نمک و فلفل و پودر سیر و دارچین رو هم بهش اضافه می کنیم و تکه های فیله مرغ رو به این مواد آغشته می کنیم.پیازها که یه ذره سرخ شدن مرغها رو بهش اضافه می کنیم و زیرش رو کم می کنیم تا مرغها سرخ بشن(من از فیله مرغ استفاده کردم)بعد مرغها رو پشت و رو می کنیم تا طرف دیگه شون هم سرخ بشن.بعد روی مرغها رو ماست میریزیم تا حدی که روی مرغها پوشیده بشه و زیرش رو خیلی کم می کنیم تا ماست به خورد مرغها بره و سس غلیط بشه.مرغها رو پشت رو هم می کنیم تا دو طرفشون خوب آغشته به این سس بشه.سسش که غلیظ شد، خوراک مرغ هندی ما آماده س.من این خوراک رو با پوره سیب زمینی سرو کردم که مححححححشر بود.البته اگه طعم زنجبیل رو دوست داشته باشین این خوراک رو هم دوست دارین و در غیر این صورت شاید براتون خوشایند نباشه!

Labels:

Aries-8
این پست فقط و فقط به منزله قدرانی از یه دوست عزیزه که اینجا رو هم نمیخونه.توضیحی هم درباره آنچه اتفاق افتاد نمیخوام بنویسم.فقط و فقط میخوام ازش تشکر کنم و به احترام خودش و کارش، یه پست رو بهش اختصاص بدم.بعد از این پست یه پست دیگه هم مینویسم که توش روزمره نویسی می کنم.
میدونی یه کارهایی خیلی ارزشمند هستند، لازم نیست کارهای گرونی از نظر مالی باشن تا ارزشمند باشن.من امروز از تو خیلی متشکرم به خاطر لطفی که در حق من کردی.دیشب در مورد اونچه امروز اتفاق افتاد و خواسته امروزم کلی فکر کرده بودم و کلی هم سرچ کرده بودم که به نتیجه خاصی نرسیدم و بیخیال شدم  امروز هم یادم رفت دنباله سرچم رو بگیرم و تماس امروز تو و اینکه من رو تا تجریش کشوندی و اونجا با اونچه که دیشب میخواستم رو به رو شدم، خیلی ارزشمند بود.ممنونم که در مواقعی که چیزهای خوب و به درد بخور و ارزشمند رو میبینی یاد من هم میوفتی(حداقل امروز که اینجور بود)خیلی خیلی برام ارزشمند بود کارت و اینکه باعث شدی من به یکی از خواسته هام برسم.ممنونم دوست بسیار بسیار عزیز.خیر و برکت همیشه به سوی زندگیت روونه باشه و همیشه زیر چتر خیر و خوشی باشی.امیدوارم اوضاع زندگیت زود زود رو به راه بشه...
ممنونم با تمام وجودم، بیشتر از اونچه فکرش رو بکنی...
امروز نوزده فروردین ماه هزار و سیصد و نود و یک، ساعت شش و نیم بعد ازظهر، تجریش رو یادم می مونه و اون یادگاری زردرنگ رو...

Labels:

Friday, April 6, 2012
Aries-7
دلتنگم و خسته، بدون هیچ دلیلی...حدود دو ساعتی میشه که از خونه زوجی عزیز از دوستان برگشتم خونه.تولد آقای خونه بود و در یک اقدام غیرمعمول قرار شد به صرف صبحانه و تولد بازی بریم منزلشون به جای هر دفعه که شام میرفتیم.راستش من مهمونی های روز رو خیلی دوست ندارم، مخصوصا مهمونی های نهار رو.انگار مهمونی باید شب باشه و چراغ باشه و نور...ولی این بار این مهمونی صبحانه خیلی چسبید و حس خوبی بود.بعدش هم طبق معمول بازی مافیا و تصمیم گیری برای سفری که در پیش رو داریم.همه چیز خوب بود ولی نمیدونم چرا غمگینم.مامانم هنوز مسافرته و من جدا دلم براش تنگ شده...با همه تغییراتی که توی این سالها داشته ولی هر چی بشه مامانمه، دلم براش تنگ شده برای حضورش و همه چیزش...
اومدم خونه با شکمی پر.پدر جان که نهار خورده بودن و خوابیدن.منم یه ذره دور خودم گشتم و دیدم دل و دماغ هیچ کاری ندارم.هوا روشن و شفاف و خنک و مطبوعه.دلم بدجوری پیاده روی میطلبه ولی نمیدونم چرا انقدر خسته م.راستش از سه شنبه که کلی راه رفتم و فکر کردم، هنوز خسته م.مسیر خیلی طولانی رو پیاده رفتم و هنوز خستگیش در من باقی مونده...
چند تا تکه ماهی سالمون از فریزر درآوردم و با روغن زیتون و پیاز و یه مشت ادویه و سبزی، مخلوطشون کردم و گذاشتم توی ظرف دردار و فرستادمشون توی یخچال تا مزه دار بشن و یه ماهی دبش با سبزی پلو برای پدر جان بپزم.البته باید صبر کنم از خواب بیدار بشه و ازش بپرسم آیا ماهی رو با سبزی پلو میخوری یا با چلو و یا با هیچی؟!با هیچی یعنی ماهی به صورت سوخاری و یا خوراک سرو می شود!گوشت چرخ کرده هم گذاشتم یخش آب بشه که برای فرداش هم کباب ماهیتابه ای درست کنم چون خیلی دوست داره.من به یک سری آدمها نمی تونم مستقیما ابراز محبت کنم و در نتیجه از طریق درست کردن غذاهایی که دوست دارن، بهشون محبت می کنم.مثلا چند شب پیش در اوج خستگی  پاشدم و یه خروار کتلت برای پدر جان درست کردم.کتلت به نظر من غذای خیلی سختیه چون دونه دونه باید سرخشون کنی و بالا سرشون وایسی و بعدش هم تمام لباسهای رو و زیرت که سهله، تمام سلولهای بدنت بو می گیره و حموم واجب میشی بعدش...
چرا انقدر دلتنگم و غمگین؟! همه چیز مثل همیشه س و حتی نمیتونم این حال مزخرف رو بندازم گردن هورمونها و تقویم!!!
اتاقم نامرتبه و کف اتاق سه جفت کفش ولو هستش و دو جفت سندل و یه جفت دمپایی رو فرشی به همراه کاغذهایی که توش پر از نتهای پروژه م هستش و یه کیف قهوه ای و یه لاک صورتی و یه تاپ فیروزه ای و یه برمودای ماشی رنگ...یه جلد آدامس هم هست...
مدتهاست که وقتی توی مود غمگینی میرم، سریع خودم رو ازش می کشم بیرون و نمیذارم غرق بشم توش.الان هم پا میشم اول از همه پرده اتاق رو میزنم کنار تا نور بیاد توی اتاق و گلدونهای رنگی رنگی خوشگلم که توی عید کادو گرفتم و پشت پنجره هستن رو ببینم و بعدش اتاق و کمدم رو مرتب می کنم و بعدش میشینم پای بقیه پروژه م.اینجوری بهتر از غرق شدن در اندوه و ناراحتیه، هر چند اون ناراحتی و حس گنگی که نمیدونم از کجا پیداش شده، ممکنه تا چند ساعت ته دلم باقی بمونه.ولی من که بهش رو نمیدم!!!
پ.ن:تو کل مدتی که از موبایل داشتن من میگذره یعنی از بهمن ماه 79 تا حالا، این ماه کمترین مبلغ قبضم رو داشتم:بیست و سه هزار و ششصد تومان.هم خوبه و هم غم انگیز.خوب ازاین لحاظ که پول حرف نمیریزم تو جیب این مخابرات و غم انگیز بابت اینکه...
.
.
.
بابت تنهایی!!!
بعدا نوشت:بعد از نوشتن این پستم، این پست رو خوندم.خیلی جالب بود، چیزهایی که نوشته بود دقیقا با حال و روز این پست من یکی بود...پستش رو با دقت خوندم...برم ببینم چی کار میتونم بکنم!!!

Labels:

Wednesday, April 4, 2012
Aries-6
امروز توی شرکت داشتم دنبال یه مدرکی می گشتم که به یه مدرکی برخوردم که مربوط به سال هشتاد و پنج بود.دیدن اون مدرک همانا و یاد خاطرات اون موقع افتادن همانا.بعدش یاد یکی از همکارهام افتادم که اون موقع شرکت ما بود و الان دیگه نیست.انقدر یادش افتادم و یاد اون دوران هیجان زده م کرد که به اون یکی همکارم هم گفتم و با اون هم کلی یاد اون موقع ها کردیم که دفتر شرکت هنوز قلهک بود و واااااااااای یاد اون دوران و خلاصه تصمیم گرفتیم بهش زنگ بزنیم که من هر چی موبایلم رو گشتم شماره ش رو پیدا نکردم که البته خیلی عجیب بود.چون من با کسانی که مشکل داشته باشم هم شماره شون رو پاک نمیکنم چه برسه به کسانی که مشکلی باهاشون ندارم.خلاصه دست به دامن خانوم منشی شدیم و اون شماره ش رو داشت.به آقای همکار سابق زنگ زدیم و بدون معرفی کردن خودمون دونه دونه سلام و احوالپرسی کردیم و سال نو رو تبریک گفتیم و گوشی رو میدادیم به نفر بعدی! اون هم از اونجایی که وقتی ما منتقل شدیم دفتر مرکزی شرکت، دیگه همکارمون نبود، شماره اینجا رو هم نداشت و نفهمید ما کی هستیم. خلاصه نفر آخر که گوشی رو گرفت بهش گفت ما کی هستیم و حالا دوباره دونه دونه گوشی رو گرفتیم و باهاش حرف زدیم.خیلی حس خوبی بود.از من پرسید از دوستت چه خبر؟منم گفتم کی رو می گی؟گفت همون آقاهه که مهربون بود و میومد دم شرکت و برات چیز میز می آورد و مریض بودی شلغم و لیمو می آورد و تا اگه تا دیروقت شرکت بودی برات شکلات و کادو و گل...می آورد.(آقای همکار سسل رو میشناخت همونجوری که همه همکارهای من و آقای رییس هم سسل رو میشناختن و البته به همراه این همکارم و چند تا همکار دیگه با سسل بیرون و مهونی هم رفته بودیم)گفتم آهاااان سسل رو می گی؟تموم شد.بعدش سریع گفتم تو چی؟ازدواج نکردی؟گفت نه ازدواج نکردم.چرا تموم شد؟تو تمومش کردی نه؟گفتم فرقی نداره دیگه، مهم اینه تموم شده و رفت پی کارش.گت خیلی فرق می کنه.من مطمئنم تو بهم زدی.پسر خوبی بود.همیشه این دخترها گند میزنن به رابطه و ...گفتم بیخیال بابا، تموم شده رفته.خودت چه می کنی؟گفت تموم نشده.اگه تموم شده بود موقع گفتنش صدات تغییر نمی کرد.پسر خوبی بود هاااا.گفتم خوبی از خودتونه...خلاصه بیخیال شد.گفت اگه دیدیش سلام برسون بهش.
بعدش هم با آقای رییس گوگولی صحبت کرد و قرار شد یه روز از صبح  بیاد شرکت تا ببینیم همدیگه رو.گفت منم خیلی یادتون می افتم و یاد اون روزها و روزهای خوشی که داشتیم اونجا...
به ماها گفت شماها هنوز اونجایین؟منم بهش گفتم ما دیگه شدیم جزئی از دیوارها و آجرهای شرکت...
خلاصه زنگ زدن به این همکار همانا و یاد خاطرات گذشته افتادن همانا.منظورم خاطرات سسل نیست ها، منظورم خاطرات گذشته کاری و اون دفتر کار بود.انقدر با همکارهام حرف زدیم و مرور خاطرات کردیم که نگووو.بعد من زودتر از شرکت اومدم بیرون که برم دکتر، اون وقت همکارهام هی اس ام اس میدادن که یادته فلان روز فلان شد و...خلاصه مرور دلپذیری بود.
حالا پس فردا توی مهمونی فکر کنم سسل رو ببینم، حتمااا سلام مخصوص این همکارم رو بهش میرسونم!!!
پ.ن:یکی از دوستهام امروز بیست تا فیلم برام آورد.من چقدر خوشبختم.پروژه هم که ندارم که تا آخر فروردین بخوام تحویل بدم...لای لای لای...

Labels: