رزسفید
روزمره گیهای من
Thursday, December 31, 2009
Capricorn-6
آزادی در کشور من، فقط نام یک میدان است و بس...
پ.ن:نیلوفر عزیزم، توی این روزهای پر از گند و کثافت و بهت و غم ِ دو طرفه و ...دستپخت خوشمزه تو تنها چیزی بود که تونست یه ذره حال من رو جا به جا کنه و باعث بشه اونقدر بخورم تا دل درد بگیرم و الان از شدت دل درد به هیچی نمیتونم فکر کنم(مخصوصا به کاروان عاشوراییان ِ هتک حرمت محاکمه کن با اون ساندیس ها و کیکهای توی دستشون و قیافه های کریه شون!!!).گفتم بیام حتما این لحظه تاریخی رو ثبت کنم!!!ولی دیگه یاد گرفتم.از این به بعد هر موقع غم و اندوه داشت مستولی میشد بهم، میام خونه شما و از غذاهای خوشمزه ت میخورم.تازه سمت خونه شما پارازیت نداره و ص د ا ی آمریکاتون هم همیشه وصله.هی میخورم و هی حرص میخورم!!!
ممنونم!

Labels:

Wednesday, December 30, 2009
Capricorn-5
صبح که توی دانشگاه امتحانم رو دادم، با خودم گفتم سوژه پست امروزم رو پیدا کردم.ولی وقتی اومدم شرکت و کرور کرور اتوبوسهایی رو دیدم که با عکس مقام معظم برتری!دارن میرن سمت میدون انقلاب نطقم کور شد.محل کار من توی مناطق مرکزی تهرانه و تمام این اتفاقات دور و اطراف ما افتادن.صحنه های خیلی زیادی دیدم.چیزهایی که مطمئنم تا آخر عمرم فراموششون نمی کنم.
یه چیز جالب که امروز دیدم این بود که تمام این اتوبوسها مربوط به ارگانهای دولتی بودن.و عجیبتر اینکه کلی بسیجی موتورسوار دو ترکه توی خیابون ویراژ میدادن.یعنی اینها از راهپیمایی طرفداران خودشون هم میترسن؟!
الان هم اینجا ترافیک وحشتناکیه.با وانت و اتوبوس میان و کلی پلاکارد و عکس دستشونه.اتوبوسها رو هم کنار خیابون پارک کردن و پیاده رفتن به سمت میدون انقلاب!صدای شعار و نوحه هم میاد.از اینجا که کلی مونده به میدون انقلاب ترافیکه، دیگه بگیر برو تا تهش.ساعت یک هم اعلام کردن که میتونین برین که یه وقت گیر ترافیک و شلوغی نیوفتین.ما هم هرهر خندیدیم و گفتیم کدوم شلوغی؟ما می مونیم تا آخر وقت.اونوقت الان دلم میخواد ببینین چه ترافیکیه اینجا...آدم میارن که هتک حرمت روز عاشورا رو محکوم کنن...توقعی غیر از این هم نمیره.نمیتونن ساکت بمونن.وقتی داری غرق میشی، با علم به اینکه میدونی داری غرق میشی، بازم همه تلاشت رو می کنی برای نجات و به هر چیزی، حتی شده یک برگ درخت هم چنگ میزنی تا شاید یک ثانیه دیرتر غرق بشی!!!
حالا برای اینکه بدقولی نشه، میگم امروز توی دانشگاه چی شد:
امروز صبح امتحان Speaking داشتم.استاد بعد از پرسیدن بیوگرافیم، گفت یه شماره ای بین یک تا بیست انتخاب کن.منم تنها عددی که اون لحظه به ذهنم رسید، هجده بود.میدونین که هجده برای من عدد دوست داشتنی محسوب میشه(یا بهتره بگم میشد).خلاصه تاپیکی که دراومد میدونین چی بود؟Divorce!!!
یعنی رسما پکیدم.آخرش بود.خلاصه در مورد طلاق و جدایی لکچری برای استاد ارائه دادم که پرسید متاهلی؟!گفتم نه استاد جان ولی بسوزه پدره تجربه!!!
خلاصه که همین دیگه.عدد هجده برابر طلاق بود!
جوابدونی:
اون دوست عزیزی که کامنت گذاشتی و اسمت رو هم ننوشتی و درباره فیس بوک سوال کردی.عزیزم فیس بوک خطری نداره.من که گفتم میخوام اکانتم رو غیرفعال کنم چون احساس امنیت نمیکنم، به خاطر مسائل جامعه نبود.فقط به خاطر مسائل شخصی خودمه که میخوام اینکار رو بکنم.پس نترس دوست من.فیس بوک ترس نداره!
پ.ن:الان که ساعت پنجه، قیامتیه اینجا.یه سری دارن برمیگردن و سوار اتوبوسها میشن.یه کلاغ سیاه هم دارن پرچم به دست میرن به سمت خیابون انقلاب...خیابونها رو بستن تا مردم مجبور بشن پیاده برن و اینجوری حجم آدمهای توی خیابون زیاد بشه برای توی فیلمها...ای امااااان...ولی
نترسید، نترسید، ما همه با هم هستیم...

Labels:

Tuesday, December 29, 2009
Capricorn-4
-از پریشب تا حالا سردرد و حالت تهوعی اومده سراغم که نگو ونپرس!دیشب هم انقدر استرس و اضطراب داشتم که تمام وجودم داشت میلرزید.الان هم همه اینها به همراه فشار پایین و سرگیجه مهمون وجودم هستن!
-دیروز عصر زیر پل کریمخان تا سر بهار شیراز پر از گارد ویژه بود.تمام مغازه ها بسته بودن و مترو هم بسته بود.یه عالمه آدم توی خیابون ویولون و سیلون دنبال ماشین میگشتن.خیلی جو رعب انگیزی بود.
-خیلی وقته که من از فیس بوک اومدم بیرون.چند روز پیش یه غلطی کردم و دوباره رفتم تو و اکانتم رو اکتیو کردم.حالا توی این شلوغ پلوغی هرکاری می کنم نمیتونم اکانتم رو غیرفعال کنم.یا فیس بوک باز نمیشد.حالا که باز شده، اون قسمتی که باید یه حروفی رو وارد کنم تا اکانتم غیرفعال بشه، پنجره ش باز نمیشه!کلافه شدم.اصلا احساس راحتی و امنیت ندارم.دلم میخواد زودتر بتونم اکانتم رو غیرفعال کنم!
-حالم بده.اینجا کجاست که ما داریم زندگی می کنیم.دیگه اشکم هم درنمیاد.زیر گرفتن آدمها با ماشین؟توی روز روشن؟!توی بازیهای کامپیوتری هم فکر نکنم انقدر خشونت وجود داشته باشه!
-کسی از فرانکلین خبر نداره؟!وبلاگش رو حذف کرده.چند روزه خیلی یادش هستم.
-فردا امتحان دارم.حالم خوب نیست.استرس دارم.سردرد دارم.نگرانم.چی شد که مملکتمون اینجوری شد؟!چرااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟!
-داییم حالش بده.(خیلی بد)عموم آلزایمر و پارکینسون گرفته.غذا نمیتونه بخوره.مامانم هر روز کلی غذا درست میکنه به امید اینکه برادرم داره میاد ایران.هر لحظه میپرسه پس چرا نیومد؟هی به من زنگ میزنه که رسیدی فرودگاه؟هواپیماش رسیده؟!
ازاینکه صبح چشمم هنوز باز نشده هی جواب سوال بدم خسته شدم.دوست ندارم صبح با کسی حرف بزنم.از اوضاع خراب اقتصادی میترسم.از مردها بدم میاد.از جنس مذکر بیزارم.چندشم میشه ازشون.هیچ فرقی نمیکنه که کی و چیه؟حتی یه مورچه نر هم میتونه حالم رو بد کنه!
-همه عالم و آدم میدونن که من به حد مرگ از مارمولک میترسم و چندشم میشه.دیروز توی دستشویی شرکت یه دونه شون رو دیدم.ااااه.حالم بد بود، بدتر هم شد.انقدر که نتونستم خودم رو کنترل کنم و همینجور جیغ زدم.انگاری دق دلی این چند روزه م رو هم خالی کردم و همینجور هیستریک جیغ زدم.چون کنار در بود، نمیتونستم از دستشویی بیام بیرون!بماند که با چه مصیبتی با همکاری همکاران از دستشویی اومدم بیرون.ولی انقدر جیغ زدم و گریه کردم که حالم بهم خورد!!!کار رسید به قرص آرامبخش! و عرق بهارنارنج!و رزی که ولو بود روی مبلهای جلوی میز خانم منشی!میدونم که یه همچین موجودی شاید انقدر ترس نداشته باشه.ولی من یه ترس و چندش غیرعادی نسبت بهش دارم که نمیدونم از کجا اومده.دیروز هم دق دلیم رو سر این موجود کریه خالی کردم.حالم خیلی بد بود... (اه اه، دختر گنده خجالت بکش!!!)
بعدش با دختر عمو جان که مهمون کشور ما هستن رفتیم بیرون و بعد از گشت زدن ولو شدیم توی کافی شاپ خانه هنرمندان.یه ذره از اینور و اونور حرف زدیم و بعدش بحث رو کشوند به اونجایی که نباید!منم راحت حرف زدم و اشک ریختم و اونم گوش داد و باهام حرف زد.برای خودم یه جایزه خوشگل هم خریدم.بعد از حرف زدن با دخترعمو جان، احساس کردم چقدر دلم میخواد که ایران زندگی میکرد.مطمئنم اگر اینجا بود اونقدر روی من تاثیر داشت که میشد مسیر زندگی من یه چیز دیگه باشه.این دختر عموجان از من حدود پونزده سالی بزرگتره ولی خیلی شبیه هم هستیم.از قیافه و هیکل بگیر برو و برس تا درد و مرضها و طرز فکر و سلیقه غذایی و خیلی چیزهای دیگه.کاش اینجا بود.هر چند که توی این سفرش داره روی مخ من کار میکنه که بیا از ایران برو.(یه چیز درگوشی بگم؟دارم روی حرفهاش فکر می کنم.تنها گیر من الان اینجا مادر و پدرم هستن...)خلاصه که حرف زدن باهاش خیلی خوب بود و دلپذیر و البته نکاتی رو یادم انداخت که یا نمیدونستم و یا یادم رفته بود...
-خیلی خوشحالم که حتی برای داشتن یه مرد در کنارم، حاضر نیستم نقش یه دختر لوس و بیعرضه و آویزوون رو بازی کنم که نمیتونه هیچ کاریش رو خودش انجام بده و حتی برای بنزین زدن هم محتاج یه مرده.خیلی نقش تهوع آوریه...
-این پنجره text box فیس بوک هنوز باز نشده.اااااااااه
نظرات(این لینک نظرات برای اوناییه که از گودر میخونن و نمیتونن کامنت بذارن!)

Labels:

Saturday, December 26, 2009
Capricorn-3
نمیدونم چه حکمتیه که هر موقع تاسوعا یا عاشورا خواستم یه غلطی بکنم و خودم رو توی یه مخمصه بزرگ بندازم و نزدیک بوده بلایی عظیم(از همون لحاظ!) سرم بیاد یه چیزی از عالم غیب اومده و انقدر سنگ جلوی پام انداخته و انقدر اتفاقهای نادر و جوروواجور افتاده، تا اون بلا سر من نیاد!
نمیدونم اسمش رو لطف خدا بذارم، شانس بذارم یا هر چیز دیگه ای.ولی هر چیزی که هست یکبار حدود نه سال پیش شب عاشورا نجاتم داد و از یه مخمصه بزرگ نجاتم داد و یک بار هم امسال!
و باعث شد که من صحیح و سالم الان در حال نوشتن باشم و همچنان در مقابل اون نیرویی که من رو امسال هم بعد از نه سال، نجات داد سر تعظیم فرود بیارم و باور کنم که یه نیرویی هست که مواظب منه!
شاید باید اسمش رو بذارم معجزه.مگه معجزه غیر از این میتونه باشه که وقتی چند روزه حسابی درب و داغون و بهم ریخته و ناامید از همه چیز و همه کس هستم، وقتی شاید آگاهانه و از روی لج میخوام پا بذارم توی مسیری که تهش معلومه، از زمین و زمان اتفاقاتی میوفته تا جلوی این کار من رو بگیره!
هر چیزی که هست، من ممنونم که یادم آوردی یه نیرویی هست که مراقب منه!
پ.ن:اگه با آقای خدا قهر نبودم، شاید این پستم خطاب به اون بود و همه این تشکرها از اون بود، نه خطاب به نیروهای نامرئی و غیبی دنیا!

Labels:

Thursday, December 24, 2009
Capricorn-2
یعنی معلمی سخت گیرتر و بی رحمتر از زمان ندیدم!هی یادت میده و البته یه وقتهایی هم یادت نمیده.بعد ازت یه امتحان میگیره در حد خدا!بعدش بدون توجه به نمره ت، دیگه ازت هیچ امتحان جبرانی نمیگیره و میذارتت به همون حال بمونی تا جونت دربیاد.بعدش هی میگن زمان همه چیز رو حل میکنه.آره داداش من زمان همه چیز رو حل میکنه.فقط یه وقتهایی چشم باز می کنی و می بینی خودت هم حل شدی و دیگه نیستی!
یعنی اگه زمان برگرده به فروردین هشتاد و هفت، میدونم اینبار چه جوری بازی کنم.این رو مطمئنم که اگه بر می گشتم به فروردین هشتاد و هفت، میتونستم سرنوشتم رو تغییر بدم!مطمئنم...
ولی خوب حیف که همه اینها رویایی بیش نیست...
پ.ن:سرور جان من مشخصات کارت ثبت نامم رو نمیدونم کجا گذاشتم.برای همین به کارنامه م هم دسترسی ندارم.تا اونجا که یادمه، صفحه کارنامه م رو ذخیره کردم.ولی کجا؟یادم نیست.برای همین جوابت رو ندادم.میخواستم کارنامه م رو پیدا کنم و بعد جوابت رو بدم.ولی حالا که دیدم اینجوری برداشت کردی که نمیخوام جوابت رو بدم، مجبور شدم بگم که جریان چیه!به محض پیدا کردنش حتما جوابت رو میدم!

Labels:

Tuesday, December 22, 2009
Capricorn-1
-امروز اولین روز آخرین فصل ساله.چقدر زود رسیدیم به زمستون!
امیدوارم شب یلدا به همه خوش گذشته باشه.راستش من تمام اون چیزهایی که توی پست قبل میخواستم رو محیا کردم.حتی پارتنر* شب یلدا هم داشتم.ولی خوب خیلی سعی کردم که جو عاشقانه باشه، ولی خوب...نشد...یعنی من اصلا حس عاشقی توی اون جو نداشتم!ولی کلا خوب بود...
امروز رو هم به خودم مرخصی دادم و نرفتم سرکار.با همون پارتنر، نهار رفتیم پیتزا پنتری و بعدش هم رفتیم خانه هنرمندان برای صرف چای و سیگار.توی راه هم در حال کشف یک نکته از یک آهنگ بودیم و کارهای خنده داری هم کردیم.درسته که بلند میخندیدم ولی حس می کردم یه چیزی کمه!اشتباه نشه.منظورم از چیزی، حس عاشقانه و این حرفها نیست، که من خیلی وقته توی این رابطه اصلا دیگه دنبالش نمی گردم.احساس می کردم یه چیزی از بین رفته.احساس می کردم و میدیدم که اون هم یه جوریه.ساکت و از نظر من مغموم.نمیدونم مشکلش چی بود.دلم میخواست کمکش کنم.ازش پرسیدم ولی جوابی نگرفتم.دلم میخواد که همیشه شاد باشه و حالش خوب باشه.وقتی انقدر مغموم و گرفته میبینمش حالم بد میشه.
-من اصلا دوست ندارم توی وبلاگم از مسایل سیاسی چیزی بگم.ولی من هم مثل اغلب مردم این روزها دلم گرفته از اوضاع جامعه.از اتفاقهایی که می افته.از خبرهایی که میشنوم.از پر کشیدن آیت الله منتظری...امیدوارم در آینده ای نه چندان دور کشورم آزاد باشه و مردمش پر از شادی و عشق باشن و خاکش سبز باشه.
*:در اینجا منظور از پارتنر شب یلدا، سسل خان می باشند!!!
جوابدونی
نسترن جان کامنتت رو بنا به دلایلی تایید نکردم.ولی میدونی با خوندن کامنتهات و ایمیلهات یه دنیا شاد میشم و انرژی می گیرم؟ازت ممنونم بابت این همه محبت و توجه.اون کتاب همخونه هم به نظرم خیلی جالب نبود.من خودم به خاطر حس کنجکاویم خوندمش(مثل تو که از روی کنجکاوی میخوای بخونیش)برای اینکار لازم نیست بگی از ایران برات بیارنش.میتونی دانلودش کنی و بخونیش.البته از الان بگم که به نظرم این کتاب اصلا مناسب سن و سال ما نیست.بعدا نگی نگفتی ها!
نازنین جان/عادت میکنیم، من هنوز اون بلاگ خصوصیم رو ننوشتم.اونجا در حقیقت جایی برای پستهای خصوصیم خواهد بود.وگرنه بقیه اوقات همینجا مینویسم.هر موقع اونجا بنویسم اعلام می کنم.هنوز ننوشتمش و دعوتنامه ای نفرستادم.حتما باید برام آدرس ایمیل جیمیل بفرستی که بتونم دعوتت کنم.
ابنم فال شب یلدای من:
پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود
یاد باد آن صحبت شب‌ها که با نوشین لبان
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود
پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود
سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
حسن مه رویان مجلس گر چه دل می‌برد و دین
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود
بر در شاهم گدایی نکته‌ای در کار کرد
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود
رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود
در شب قدر ار صبوحی کرده‌ام عیبم مکن
سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود
شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد
دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود

Labels:

Monday, December 21, 2009
Sagittarius-8
- صبح که اومدم شرکت، مدیا پلیرم رو باز کردم و چند تا آهنگ انتخاب کردم و مشغول انجام کارهام شدم.همینجور که مشغول بودم یه صدای آشنا من رو به خودم آورد.آهنگ شب آفتابی محمد اصفهانی!نمیدونم چه جوری این آهنگ اومده بود توی لیستم ولی خوب خیلی هم مهم نبود.مهم این بود که من رو پرت کرد به چندین سال قبل.یادمه یه سالی عید یه سریالی نشون میداد به اسم شب آفتابی که آهنگ آخرش همین بود.فکر کنم دانشجو بودم.آره دانشجو بودم.چون یادمه این سریال رو میدیدم و بعدش میوفتادم رو نقشه هام و تا دم صبح با طرح هام کلنجار میرفتم.هیچ اتفاق خاصی هم توی اون عید نیوفتاده بود.نه خاطره عاشقانه ای از اون عید دارم و نه هیچ حس خاصی.ولی نمیدونم چرا این آهنگ بدجوری من رو پرتاب میکنه به اون سال عید..خلاصه که قبل از ظهر تا حالا همش دارم همین آهنگ رو گوش میدم و دنبال کلیدی می گردم که یادم بندازه چرا این آهنگه حالم رو زیر و رو میکنه!
- یادمه تا چند سال پیش حتی حرف زدن از شب یلدا و چهارشنبه سوری هم از گناهان کبیره محسوب میشد.حالا چند ساله که قبل از شب یلدا همه جا آجیل شب یلدا میارن و نزدیک چهار شنبه سوری هم همین طور.تازه تور شب یلدا هم برگزار می کنن و توی روزنامه هم کلی مقاله و توصیه درموردش می نویسن!خداییش توی این چند ساله شاهد چه پیشرفتهایی بودیم ماها!خوبه بازم حداقل!
- پارسال شب یلدا حالم خیلی بد بود.یادمه از تمام موجودات مذکر کره زمین بدم میومد.و بدجوری غرق در خاطرات شبهای یلدای سالهای قبلم بودم.اون روز حتی تحمل همکارهای آقای شرکت رو هم نداشتم.حتی سوار تاکسی که شدم که به ماشینم برسم، تا یه آقا کنارم نشست و رسیدیم به ترافیک من سریع پیاده شدم و از ترس همجوار شدن با مرد دیگه ای، بقیه راه تا ماشینم رو پیاده رفتم.شب هم زود خوابیدم و هیچی نخوردم.سسل هم چند باری زنگ زد که بیا بریم بیرون ولی من اصلا حال درستی نداشتم.رابطه مون تموم شده بود و من حس دوگانه بدی داشتم نسبت به قضیه و هنوز نتونسته بودم با خودم کنار بیام و قضایا رو هندل کنم.اونم از روی اینکه لابد میدونست من شب یلدا رو خیلی دوست دارم و فامیل کمی دارم که هیچ کدوم دور و ورم نیستن، میخواست سر من رو گرم کنه و لابد حق نون و نمک رو به جا بیاره.که البته من گرفتم خوابیدم و هیچ جا نرفتم!
در عوضش امسال بدجوری دلم یه مراسم شب یلدا میخواد.راستش رو بگم دلم مراسم خانوادگی نمیخواد.بیشتر دلم مراسم دوستانه میخواد.یا مثلا یه مراسم دو نفره عاشقانه با یه کاسه انار دون شده و آجیل و برگه آلو و هندونه و گل نرگس و بگی نگی یه گیلاسی، چیزی...با یه عالمه شمع و عود و یه دیوان حافظ...خوب من فعلا شرط اولش رو ندارم.یعنی نه فک و فامیلی دم دستم دارم نه پارتنری که بخوام این مراسم رو اجرا کنم.دوستان هم که همه مزدوج شدن و درگیر خونه مامانم اینها و مامانش اینها هستند.پس رزی می مونه و حوضه ش.البته حوضی هم ندارم.توی خونه های آپارتمانی دیگه حوضی پیدا نمیشه!ولی شاید همه این بساط رو مهیا کردم، اونم فقط برای خودم...خدا رو شکر که حداقل خودم رو دارم...
- دیروز که کارت ورود به جلسه امتحانم رو گرفتم همینجور توی آموزش دانشگاه مبهوت بودم.تا اینکه یکی از دوستهام اومد و من رو زد زیر بغلش و برد بیرون.تا کارت رو دیدم تازه باورم شد این منم!من دارم مترجمی زبان* میخونم.یوهو!تازه باورم شد به یکی از آرزوهایی که از بچه گی دنبال خودم داشتم رسیدم...خیلی حس خوبی بود!خدا قسمتتون کنه الهی!!!
- توی آتلیه کسی نبود و فقط خودم بودم.نشسته بودم روی میز و پاهام آویزون بود و از اونجایی که روی چونه م یه ذره احساس درد داشتم و احتمال میدادم یه جوش اون زیر میرها در حال رشد و تلاش برای رسیدن به سطح پوستم باشه، آیینه رو گرفته بودم جلوی صورتم و داشتم از اینها(اینم توضیح) میمالیدم روی محل مذبور تا حمله جوش احتمالی رو خنثی کنم و همزمان همون آهنگ بند یک رو گوش میدادم و آدامس میجویدم که یکی از همکارهای آقا اومد تو.کلا این آقای همکار رو خیلی دوست میدارم.یه جورای همیشه پر از انرژی هستش و از وقتی فهمیده من زیان میخونم با من انگلیسی حرف میزنه.اومد تو و من رو که دید، خندید و گفت همچین خوشم میاد شاد و شنگولی ها.
داشتم فکر میکردم آخه چرا باید این آقای همکار من رو همش در حالتهای عجق و وجق ببینه!بار اول نبود که من رو در یک حالت نامتعارف با محل کار میدید!حیف که زود رفت و کار داشت.دلم میخواست بشینم و باهاش حرف بزنم...
- دیروز سومین سالگرد فوت ناصر عبداللهی بود...یادش به خیر...روحش شاد و یادش گرامی.
*:میدونم مترجمی زبان رشته خیلی خاصی نیست مخصوصا در مقابل رشته اصلی خودم که معماریه.ولی خوب آرزوی دوران بچه گیم بود.خیلی حس خوبیه وقتی که به آرزوت میرسی.حتی اگه یه آرزوی کوچولو باشه!
پ.ن:شب یلدا مبارک.لبتون خندون و دلتون خوش.دعا می کنم امشب به همه مون خیلی خوش بگذره و آرامش و عشق توی خونه هامون و دلهامون جاری باشه.

Labels:

Saturday, December 19, 2009
Sagittarius-7
غیبت کدام است و حضور کدام
وقتی چشم نمیبیند و قلب میبیند وغایب است یا وقتی قلب نمیبیند و چشم میبیند،
تو هستی، وقتی از خواب برمیخیزم، وقتی به خواب میروم
وقتی آفتاب طلوع میکند، در شعاع درخشنده خورشید
وقتی ابر میشود در دلتنگی های ابر
وقتی باران میبارد، در قلب مرطوب قطره ها
وقتی برف میبارد، در سپیدی پاک برف
تو هستی در سیمای آدمها، تو هستی در قابهای روی دیوار، تو هستی در آینه پندار
پس چگونه غایبت بنامم که هستی
اما نیستی وقتی که دستهای دلتنگیم به دنبال دستهای عاطفه توست
وقتی نگاهم، نگاه تو را نمییابد
وقتی خون سرخ کلامم را در گونه های شرمگین تو نمیبینم
پس چگونه بگویم هستی که ابرهای دلتنگی آفتاب رویت را پنهان کرده اند
تو هستی گر چه نیستی و نیستی گرچه هستی اما هر جا که هستی خدا یار تو باد
پ.ن:بدجوری هوس نوشتن یه پست عاشقانه به سرم زده.چند روزه به نظرم همه چیز عاشقانه ست.هوا، لحظه ها، تپشهای قلبم و تک تک سلولهای بدنم...دیشب رو دوست میدارم.بدجوری خوشمزه بود...اتوبان و مه و ...یه آرامش عمیق...

Labels:

Thursday, December 17, 2009
Sagittarius-6
- خوب ظاهرا بر اساس تقویم مایا قراره که کره زمین در سال 2012 نابود بشه و این یعنی حدود دوسال دیگه!چند روز پیش داشتم فکر می کردم که اگه واقعا اینجوری باشه، هیچ کاری وجود نداره که دلم بخواد تا قبل از مردن انجامش بدم.چون همه اون کارهایی رو که دلم میخواسته و در توانم بوده رو انجام دادم.سعی کردم با همین مدل زندگیم، همونجوری که دلم میخواد رفتار کنم و زندگی کنم.البته کلی کار هست که دلم میخواد انجامشون بدم ولی خوب در توانم نبوده که انجام ندادم.یه جورایی خوشحالم از اینکه تا اونجایی که در توانم بوده اونجوری زندگی کردم که دوست دارم و حسرتی از این بابت ندارم.در مورد اون کارهایی که دوست دارم انجام بدم و انجام ندادم هم خوب شرایطش رو نداشتم که انجام ندادم!
تجسم میکنم دو سال دیگه این موقع رو:اگه بنا به دلایل دیگه ای نمرده باشم، دو سال دیگه این موقع موهای من شرابی رنگه و درسم هم به احتمال زیاد تموم شده.فقط در مورد این دوتا اتفاق مطمئنم.حالا چه اتفاقهای دیگه ای بیوفته من دیگه نمیدونم.که البته امیدوارم اتفاقهای خوب بیوفته!
جریان این موری شرابی هم برای خودش حکایتی داره که بر میگرده به دوران کودکی اینجانب.خاله خانوم جان اون موقع که من خیلی کوچیک بودم، شاید چهار یا پنج ساله، موهاشون شرابی بود و من عاشق اون رنگ مو بودم.و همیشه توی صحبتهایی که میشد میشنیدم که رنگ شرابی، سن رو زیاد نشون میده.و از همون موقع شد رویای من که وقتی سی ساله م شد موهام رو شرابی کنم.اون موقع سی ساله گی در ذهنم نهایت بزرگی بود!و از همون موقع به خودم قول دادم روز تولد سی ساله گیم موهام شرابی باشه!!!و همچنان هم به قولی که از بچه گی به خودم دادم پابندم!و همه عالم و آدم هم این رو میدونن.فقط در یک صورت ممکنه در روز تولد سی ساله گیم موهام شرابی نباشه که حامله باشم.البته احتمالش خیلی خیلی کمه.چرا؟چون فعلا شوهری در کار نیست؟!نه بابا، الان میگم چرا.
هر چند که چند وقته حس مادریم بدجوری زده بالا و بد جوری عاشق اینم که یه بچه داشته باشم.ولی وقتی خوب میشینم فکر می کنم می بینم من بچه رو میخوام برای اینکه همونجوری که میخوام لباس تنش کنم و بزرگش کنم و ..بعدشم وقتی پیر شدم لابد مثلا بشه عصای دستم! من خودم آدم کاملی نیستم.پس چه جوری می تونم یه آدم دیگه رو درست تربیت کنم؟!در نتیجه بچه دار شدن به نظرم خیلی خیلی خودخواهانه میاد.در نتیجه ترجیح میدم وقتم رو بذارم برای اصلاح و رشد خودم تا این گندی که بالا آوردم رو درست کنم.نه اینکه یه موجود دیگه ای رو بیارم به دنیا و پرتش کنم توی این بلبشو! قبلا با یه آقایی دوست بودم.یه دوست معمولی، نه دوست پسر و این حرفها.همیشه بهم می گفت تو هیچ وقت دوست دختر خوبی نمیشی.ولی در عوضش مادر و همسر معرکه ای میشی!!!
دنیا رو چه دیدی، شاید یه بچه ای پیدا شد و دلش خواست من مادرش باشم*، اون موقع دیگه کاری از دست من برنمیاد!
*:یه نظریه ای هست که میگه ما خونواده و پدر و مادر و محل زندگی و ...همه چیز زندگیمون رو خودمون قبل از اینکه به این دنیا بیایم، انتخاب می کنیم!
- یه نکته ای که خیلی برام عجیبه اینه که من معمولا سالی یکبار سرما میخوردم.ولی امسال...پووووف...خدا بده برکت.از اول سال نمیدونم چند بار سرما خوردم؟!توی تابستون سرمایی خوردم که نگو و نپرس.توی بهار هم همچنین.از پاییز نگم که روم نمیشه بگم چند بار سرما خوردم.جالب اینجاست که تازه واکسن سرماخوردگی هم زدم.ولی خوب...الان هم با اجازه تون داغونم از شدت سرماخوردگی.دیروز سر کلاس استاد جان هم سرما خورده بودن.منم جلو نشسته بودم، رو به روی استاد.یه دونه اون سرفه می کرد، یه دونه من.یه بار اون گلوش رو صاف می کرد، پشت بندش هم من!خلاصه همه رو کلافه کرده بودیم.تا اینکه یکی از آقایون متشخص کلاس که فکر کنم خیلی روی اعصابش بودیم، پاشد و رفت دو تا لیوان آب جوش برای من و استاد جان آورد تا یه ذره آروم گرفتیم!
خلاصه که نمیدونم چه بلایی سر بدنم اومده که انقدر میچام من!قبلا شنیده بودم کسانی که روابط اجتماعی بالایی دارن، کمتر از بقیه سرما می خورن و من همیشه به این قضیه می بالیدم که ببینین من چقدر کم سرما می خورم.حالا نمی دونم چه بلایی سر روابط اجتماعیم اومده که انقدر سرما خوردم از اول امسال!ظاهرا که فرقی نکردم.ولی چرا انقدر میچام؟!!!خدا داند!!!
جوابدونی:
مهرناز جان لینک دانلود اون رمان زیبا!!!توی کامنتدونی همون پست هست.من باشگاه هدیه میرم.پشت حسینیه ارشاد.خیابون زمرد.کوچه آذر.اونجا از شش صبح تا ده و نیم شب فقط و فقط مختص خانومهاست.یه ذره بعضی وقتها شلوغه.ولی اینکه همش مختص خانومهاست و هر موقع اراده کنی میتونی بری، خیلی خوبه و به نظرم به شلوغیش می ارزه.البته اون ساعتهایی که من میرم(معمولا سر شب)خلوت تره.
شراره جان، مامان بردیای عزیز، بله این جناب دکی پست قبل همون آقای دکتری هستند که پارسال من رو با عروسک گاو توی کیسه توی پارکینگ دیدن.ماشالله به این حافظه ت.خودم یادم رفته بود!!!
راستی این قرص بایولنول کلد فورت رو اگه سرما خوردین بگیرین و زندگی کنین باهاش.قرصی که شب باید خورد، ترکیباتش با قرص روز فرق می کنه و آی خواب آوره که نگو...یعنی همچین به خواب عمیقی فرو می برتتون که نگو...اونقدر که من چند شب پیش خوردمش و خوابیدم و صبح که بیدار شدم، دیدم اون تماسی که منتظرش بودم، گرفته نشده.با چک کردن لیستم فهمیدم که بلللله، تماس حاصل شده بوده ولی من انقدر خواب بودم که یادم نبود.جالبه که بعدش اصلا یادم نمیومد که چی گفتم!!!
یه حسن دیگه ای هم که داره(حداقل برای من)اینه که من وقتی از خواب بپرم، بعدش دیگه خیلی سخت خوابم میبره.ولی وقتی این قرص رو میخورم، اگه هزار بار هم از خواب بپرم، بازم بعدش همچین خوابم میبره که نگووو!
پ.ن:تعطیلات خوش بگذره!

Labels:

Monday, December 14, 2009
Sagittarius-5
جونم براتون بگه که پریشب این رمانی که توی پست قبل راجع بهش صحبت کردم رو دانلود کردم.دیروز صبح هم به علت بیحالی تشریف نبردم دانشگاه.با خودم گفتم شرکت که میدونه من امروز دانشگاهم، پس شرکت هم بی شرکت!هوا حسابی ابری بود.چند تا شمع روشن کردم با یه عود و خزیدم زیر لحاف و این رمان زیبا!رو خوندم!
هی احساس می کردم از من برنمیاد همچین چیزی بخونم.هیچ جذابیتی برام نداشت.یعنی اگه مثلا من چهارده ساله بودم شاید برام جذابیت داشت ولی الان...نوووچ!ولی خوب خوندمش که ببینم دوست جون چی توی این کتاب دیده که یاد ما دوتا افتاده!در حقیقت میخواستم نماد بیرونی خودمون رو از دید یک آدم دیگه ببینم!خلاصه که زورکی خوندمش.یه جورایی خوب آره، دوست جان راست می گفتن.خلاصه که تجربه ای بود برای خودش.درسته که خیلی دلم میخواد یه کتاب بنویسم یا ترجمه کنم و هنوز این کار رو انجام ندادم، ولی خوب به یمن نظر دوستان ما خودمون شدیم عین داستانها!
بعدش عصری هم جل و پلاسم رو جمع کردم و رفتم باشگاه و تا جایی که جان در بدن داشتم ورزش کردم و بالا و پایین پریدم.آخرهای اروبیک دیگه دلم میخواست همه لباسهام رو دربیارم!!!
جالب ترین نکته این بود که شب همکلاسی دانشگاهم زنگ زد و فهمیدم دیروز کلاسهامون تشکیل نشده و من با نرفتنم چیزی از دست ندادم که هیچ بلکه توی وقتم هم صرفه جویی کردم!!!
بعد از باشگاه هم که داستانی بود برای خودش.روز به روز بیشتر دارم به این قضیه انرژی بین آدمها اعتقاد پیدا می کنم.منتهی یه کلیدی داره که باید پیداش کرد...حالا من نمیدونم فرستنده های من قوی شدن یا گیرنده های تو!به هر حال دیشب شب خوبی بود.من که میخوام امروز نهایت استفاده م رو تا دوازده امشب ببرم.تو دیگه خود دانی!
آهان یه چیز بامزه هم بگم و برم به کارم برسم که نونم حلال باشه!!!ما یه همسایه ای داریم که یه آقای دکتره که با پدرش زندگی می کنه.البته ایشون دکتر طب نیستن و دکترای فیزیک دارن و استاد دانشگاه هستن و حدود چهل و چهار پنج سالی سن دارن(شاید هم یکی دوسالی بیشتر)پدر ایشون مریضه و پرستار هم داره و با هم زندگی می کنن.این آقا حدود یک سال و نیمه که گوشه چشمی به اینجانب داره.خیلی هم خوش برخورد و خوشتیپ و متشخصه.منتهی سن و سالش یه خورده با اینجانب ناجوره و کلا تیپیکالش به من نمیخوره.هر موقع از جلوی واحدشون رد شدم هم یا صدای جیپسی کینگ میومده یا ایگلز و یا صدای بی بی سی و صدای آمریکا!
پارسال تابستون هم همه همسایه ها رو دعوت کرد رستوران ِ ... که همه رفتن و من نرفتم و بعدا کاشف به عمل اومد اصلا قرار بوده من برم که من نرفتم...خلاصه بماند.دیشب که از باشگاه برگشتم خونه، از پارکینگ پله ها رو دوتا یکی میومدم بالا چون عجله داشتم و موجود نازنینی دم در منتظر بود و ...خلاصه آقای دکتر رو دیدم که جلوی در واحدشون شلوارش رو تا نیمه کشیده بود پایین و داشت بلوزش رو درست می کرد که بکنه توی شلوارش و همون موقع من سررسیدم!من خشکم زد و اون هم منجمد شد!!!یه نگاه سریع بهش انداختم و بدون هیچ حرفی راهم رو ادامه دادم و بقیه پله ها رو اومدم بالا ولی میدیدم که سرخ شده.خلاصه که دکی جان آبروش رفت...
پ.ن:یعنی عاشق این مردمم به خدا...
Saturday, December 12, 2009
Sagittarius-4
امروز عصر یکی از دوستان مشترک زنگ زد.بعد از کلی خوش و بش و چه خبر و کله پاچه بار گذاشتن گفت کتاب هخونه رو خوندی؟گفتم نه.از اسمش معلومه از این کتابهای جینگوله و من آخرین باری که از این کتابها خوندم فکر کنم راهنمایی می رفتم!الان هم چند وقته نه سراغ کتابهای رومانس میرم و نه تحمل دیدن فیلمهای رومانس رو دارم.و کلا سمت هر چیزی که راجع به رومانس و رومانس بازی باشه نمیرم.حالا میخواد مطلب علمی باشه یا فیلم باشه!خلاصه از این دوست عزیز اصرار که بخونش و از من انکار که برو بابا حال داری ها!
آخرش ازش پرسیدم چرا انقدر گیر دادی که من این کتاب رو بخونم؟!برگشته میگه چون تمام مدتی که این کتاب رو میخوندم یاد تو و اون سسل ِ...بودم.عین خودتون بود همه چیزش.کارهاتون در مقابل هم.لج و لجبازیهاتون و دق دادن دوستهاتون و ...!!!
بعدشم گفت انقدر که میخواستم ببینم ته این کتاب چی میشه نه امروز کلاس زبانم رو رفتم و نه کلاسهای حاملگیم رو(این دوست عزیز حامله می باشند!)و نه به هیچ کار دیگه رسیدم!!!بهش گفتم جای این کتابها چهار تا کتاب درست و درمون بخون که به درد بچه ت بخوره.این کتابها رو میخونی و آخرش اگه بچه ت دختر باشه میشه مثل من و اگه پسر باشه میشه عین سسل.دنیا به آدمهایی مثل من و سسل احتیاج نداره که بعدشم توی یه رابطه ای که عین یه اره ای می مونه که توی یه جات فرورفته و نه میتونی درش بیاری و نه میتونی بذاری همون جا بمونه، گیر کنه.نکن مادر جان.نکن.با زندگی بچه ت بازی نکن...پدر و مادر ما نمیدونستن.تو که میدونی و این همه کلاس رفتی با زندگی بچه ت اینجوری نکن بابا جون!!!
نیم ساعت پیش که داشتم میومدم سمت خونه، توی اتوبان صدر، یه ندای درونی وادارم کرد راهنمام رو بزنم و از اون خروجی مربوطه بپیچم سمت خونه تون...سریع مغزم رو کار انداختم که به فرض که اومدم دم خونه تون و به فرض ماشینت رو هم دیدم و مثلا خونه بودی و چراغ اتاقت هم روشن بود.یا اصلا نبودی و نه ماشینت بود و نه چراغ اتاقت روشن بود.اصلا به فرض که بهت تلفن هم زدم...مثل اغلب صحبتهای هر چند کم این روزها از یه حرف ساده به یه بحث پیچیده و اعصاب خورد کن می رسیم و جنجال راه میوفته...اصلا تو چه میدونی دلتنگی یعنی چی؟!تو چه میفهمی من چی میگم؟!در نتیجه سریعا دم خروجی برگشتم توی اتوبان و صدای بوق ماشینهای عصبانی پشت سرم رو به جون خریدم و صدای آهنگم رو تا جایی که میشد زیاد کردم وخیلی خونسرد و جدی گازوندم سمت خونه و به این فکر کردم که کاش واقعا اونقدر که ادعات میشد منطقی بودی و دو دوتات میشد چهارتا...راستی کوه رفتن احتمالی فردا هم خوووش بگذره!!!
پ.ن:حالا کسی این کتاب همخونه مریم ریاحی رو خونده؟!
Thursday, December 3, 2009
Sagittarius-3
برای بار n ام میگم، هم برای یادآوری خودم و هم برای شما دوستان، خواهش می کنم موقع رویاپردازی و تجسم صحنه های هرچند کوچیک و ظاهرا بی ارزش زندگی، همه حواسمون رو شش دنگ جمع کنیم.همه زندگیمون رو خودمون میسازیم با همین افکار و تجسماتمون.توی یه کتاب* خوندم ما زندگی رو با افکارمون میسازیم و نه با اعمالمون.دیشب از ته ته ته قلبم به این جمله ایمان آوردم.
دیشب یه شب فوق العاده بود.عجیب و غریب.من تجسم خیلی از رویاهام رو دیشب دیدم...خیلی از اون افکاری که شبها موقع خواب توی ذهنم میومدن رو دیشب توی واقعیت دیدم...
مواظب رویاهامون باشیم...
مواظب افکارمون باشیم...
زندگیمون رو همینها میسازن...من مطمئنم...
Tuesday, December 1, 2009
Sagittarius-2
داشتم تند تند کارهام رو انجام میدادم که یک ساعت دیگه که میخوام از شرکت برم بیرون و با توجه به اینکه فردا هم دانشگاه هستم، کارهام رو به یه جایی رسونده باشمشون که صدای آقای رییس گوگولی اومد که داشت به خانم منشی میگفت فلان شرکت رو پیگیری کن که چرا اون اطلاعات رو نفرستاده.هفته پیش که ماموریت بودم اونجا دیدمشون و قرار بود بفرستن مدارک رو و ...
یهو به ساعت نگاه کردم و یاد هفته پیش این موقع افتادم.در کمال صداقت اعتراف میکنم که دلم برای سه شنبه هفته پیش تنگ شد.یعنی دقیق دقیقش دلم برای سه شنبه و چهارشنه و پنج شنبه و جمعه و شنبه هفته پیش تنگ شد.برای شب چهارشنبه بیشتر از همه و برای شنبه کمتر ازهمه.ولی خوب دلم تنگ شد دیگه...هر چند اون دوتا شیت نقشه پر از دیتیل پدرم رو درآوردن ولی خوب توی این دنیا برای هر چیزی باید بهایی پرداخت کرد...بهایی که پرداختم دربرابر اونچه به دست آوردم خیلی خیلی ارزون و کم بود...
یادش به خیر.خوش گذشت...
پ.ن:این پست فقط به منزله یادبود و ثبت در تاریخ نگاشته شده و ارزش دیگری ندارد!
دلم شکلات میخواد در حد بنز...