رزسفید
روزمره گیهای من
Friday, November 27, 2009
Sagittarius-1
کاش این مردم دانه های دلشان پیدا بود...
یعنی عاشق این جمله هستم.به نظرم گیر خیلی از ماها توی پیدا نبودن دانه های دلمونه.اگه خیلی راحت و بدون سیاست و نقاب حرف دلمون رو میزدیم و اون حرف رو پشت هزارتا نقاب و جمله ها و دلایل قلنبه سلنبه قایم نمی کردیم مطمئنم دنیا الان خیلی جای بهتری بود و آدمها هم حالشون خیلی بهتر بود.
حالا من امشب قراره یکی از این مسائی رو که ظاهرا پشت نقاب قایم شده رو ته و توش رو دربیارم.اگر موفق شدم که بپرسم و اگر موفق شدم به جوابش برسم، فردا هم اون مساله رو براتون مینویسم و هم جوابش رو.اگر به جایی هم نرسیدم که شتر دیدی، ندیدی!
اگر از احوالات من بخواهید ملالی نیست جز دوری عزیزان!حالا این عزیزان کیا هستن و چند نفر هستند، بماند!ولی بیشوخی بهترم.دارم سعی می کنم خودم رو جمع و جور کنم.فهمیدم که این حال و احوالات سینوسی من هر چند وقت یکبار میاد و میره.حالا باید اقدامات لازم رو برای جلوگیری از ورودش بیاندیشم!
این چند روزه اتفاقاتی افتاد که بهم نشون داد اغلب مسائل زندگی من هی تکرار میشن.مثل یه صحنه تکراری و جالبتر اینکه فهمیدم من هربار در مواجه شدن با این مسائل تکراری، عکس العملهای تکراری نشون میدم و شاید این کلید حل معما باشه که اگه عکس العملهام رو عوض کنم شاید اون مسائل تکرار نشن و یا حداقل یه جور دیگه تکرار بشن!
امروز ظهر نشسته بودم و داشتم یه طرحی میزدم و همزمان ذهنم هم مشغول اتفاقات از سه شنبه به این طرف بود که موبایلم زنگ خورد.یکی از همکلاسیهای دانشگاهم بود.این خانم از من فکر کنم یه ده، دوازده سالی بزرگتره.مجرده و کلی ژیگوله برای خودش.همیشه چیتان و به خودش رسیده و مرتبه.یه اعتقادات خاصی هم داره.همیشه نماز میخونه و اعتقادات قوی داره.ترم دومشه ولی چون مرخصی گرفته بوده یک ترم الان بیشتر واحدهاش با منه.با دانشگاه و کادرش و دانشجوها هم حسابی آشناست.روز اول اون اومد سراغ من و کلی همیشه هم هوام رو داره.منم خیلی دوستش دارم.چند روز پیش داشت میرفت نماز بخونه که به منم گفت بیا.بهش گفتم من با خدا قهرم، نمیام نماز.البته به شوخی و خنده گفتم.پرسید چرا؟گفتم به خاطر اینکه انگاری خوابه، پیر و فرتوت شده.هیچ چیزی نمیبینه و نمیشنوه و وقتی نمیتونه این همه بنده رو ساپورت کنه برای چی اینهمه آدم ریخته توی این دنیا و ...اونم گفت تو بهش نزدیک شو، قول میدم جوابت رو میده.بهش گفتم من مدتهای خیلی زیادی به خدا نزدیک بودم.خیلی نزدیک.ولی اون زد پس کله م.حالا هم نه فقط توی زندگی خودم بلکه دور و اطرافم دارم نشانه های خواب بودن خدا رو میبینم.برای چی من بهش نزدیک بشم؟فعلا باهاش کاری ندارم...
همکلاس جان هم کلی باهام حرف زد و راه حل بهم داد و گفت این کارها رو امتحانی انجام بده یه مدت و ...
خلاصه گذشت تا امروز ظهر که زنگ زد بهم و گفت امروز روز عرفه ست.خیلی روز بزرگیه.تو که انقدر به انرژی اعتقاد داری و یوگا و مدتیشن می کنی، یادت باشه امروز انرژی خیلی زیادی توی دنیاست.تو هم به این انرژی بپیوند.یکی شو باهاش...گفت از دیشب توی فکرتم.کلی برات دعا کردم.داشتم امروز نماز میخوندم همش جلوی چشمم بودی.حالت خوبه؟نگرانتم.(حالا این خانم از مشکلات و مسائل من اصلا خبر نداره.از من فقط اسم و فامیلم رو میدونه و اینکه رشته م معماری بوده!)پرسید اعمال عرفه رو انجام دادی؟گفتم نه.چی هست اصلا؟!گفت هیچ سالی روز عرفه ندیدی تلویزیون دعای عرفه رو پخش می کنه؟گفتم نه.من اصلا تلویزیون نگاه نمی کنم.(تنها باری که روز عرفه تلویزیون رو همش نگاه میکردم اون سالی بود که سسل رفته بود مکه و من به هوای اینکه ممکنه ازش فیلمبردای شده باشه، تمام اون سال تمام برنامه های راجع به حجاج رو دنبال میکردم!)خلاصه گفت نماز بخون و دعای عرفه رو بخون و ...
بعدش که تلفن رو قطع کردم و فکر کردم خیلی حس خوبی بهم دست داد.فکر اینکه یه آدمی که چیز زیادی از من نمیدونه توی نماز و نیایشش من یادش بودم و برام دعا می کنه و امروز که روز بزرگیه رو یاد من بوده.انقدر حس خوبی بهم دست داد که پاشدم و رفتم غسل کردم و نماز خوندم و دعای عرفه رو خوندم و دعا کردم...(با اینکه اعتقاداتم به این مسائل به شدت کمرنگ شده)
خیلی حس جالبی بود.حالا خدایا اگه بیداری و خواب نیستی و خسته نیستی و وقت داری، میخوام بهت بگم به خاطر این لطف این دوستم، ثوابش رو برای اون بنویس و مراد دل اون رو هم بده!
جوابدونی:
-گیتی جان لپ تاپ من مارکش TOSHIBA هستش.جدید هم نیست.مال چهار ساله پیشه.من هی بهش قطعه اضافه کردم و قطعاتش رو آپ گرید کردم.پس لپ تاپ من گزینه مناسبی برای تو نیست.من اطلاعات جدیدی درمورد لپ تاپها ندارم.ولی فکر کنم مارک VAIO اون چیزی که تو میخوای رو داشته باشه.
-آرام جان ممنون از ایمیلت.درمورد ایمیل باید بهت بگم که این وبلاگی که من قراره توش خصوصی بنویسم رو باید حتما آدرس ایمیل جیمیل داشته باشی تا بتونی بخونیش.اگه نداشته باشی من نمیتونم به هیچ آدری ایمیل دیگه ای برات دعوتنامه بفرستم.وبلاگ های خصوصی نویس بلاگر رو فقط با ایمیل جیمیل میتونی واردش بشی.برای همین باید برام آدرس ایمیل از نوع جیمیلش بذاری!(قابل توجه دوستانی که آدرس ایمیل یاهو گذاشتن.من با ایمیل یاهو نمیتونم شما رو به اون وبلاگ دعوت کنم!!!)
در مورد داروی میگرن هم باید بگم که من مدتیه دیگه دارو مصرف نمی کنم.چون احساس می کنم دارو درد رو خفه می کنه و از بین نمیبرتش و فقط جلوی پخشش رو می گیره و درد در وجود من باقی می مونه و یه جور دیگه خودش رو نشون میده.برای همین هر وقت درد دارم تا جایی که بتونم دارو نمیخورم تا درد از بدنم خارج بشه.و جالب اینکه از موقعی که تصمیم به این کار گرفتم با اینکه احوالاتم خیلی بدتر از قبله ولی سردردهای میگرنیم خیلی خیلی کمتر شده.(بزنم به تخته!!!)ولی اون موقعها یا اکسادرین میخوردم یا سوماتریپتان.
پ.ن:ثمین جونم کجا رفتی آخه؟!
Friday, November 20, 2009
Scorpio-7
واقعا دستم درد نکنه...
نه یه ذره، حتی یه خط، روی پوستری که فردا عصر باید طرح اولیه ش رو تحویل بدم، کار کردم، نه یه کلمه درس خوندم، نه به کارهای شخصیم رسیدم!
حالا منم و پوستری که حتی یه خط هم نداره و هنوز هیچ ایده ای هم براش ندارم و نمیدونم فردا عصر چی باید تحویل بدم؟!همه امیدم به فردا صبحه که شاید توی شرکت بتونم روش کار کنم.یعنی امیدوارم این مغز یخزده م دیفراست بشه تا بشه از توش یه چیزی درآورد!
فقط طرفهای ظهر مقدار متنابهی عر زدم و برای خودم دلسوزی کردم...بعدش هم ولو شدم عین این بیحسها!
اومدم یه ذره مدیتیشن کنم شاید یه ذره حال و روزم بهتر بشه، هیچ تمرکزی نداشتم و نتونستم تمرکز کنم!!!
تنها کاری که انجام دادم این بود که دراز کشیدم و خوابهای عجیب و غریب دیدم...کلی از صبح تا حالا توی دلم فریاد زدم...تمام وجودم پر از احساسات ناخوشاینده.میدونم ضرر اینها فقط به خودم برمی گرده ولی الان واقعا بریدم...
اتاقم وحشتناک بهم ریخته س.یعنی یه چیزی میگم و یه چیزی میشنوی!کلی لباس کثیف دارم که نشستمشون.نمیدونم فردا چه جوری باید برم سرکار.خودم هپلی م.همش یاد عاشورا تاسوعای پارسالم و هتل اوسون...
از صبح، نه از دیشب موبایلم رو گذاشتم روی سایلنت.حوصله هیچ کسی رو ندارم.یه جورایی دلم میخواد نباشم...
سرم منگه منگه.پاشدم یه لیوان چایی خوردم که افاقه نکرد.عین این خل و چلها پاشدم و لاکم رو پاک کردم و یه لاک زرشکی جیییغ زدم به ناخنهام!
دلم میخواد پاکت سیگارم رو بردارم و با یه ماگ گنده چایی برم یه جای سرد و هی سیگار دود کنم و هی چایی بخورم.ولی تنهایی نه، دلم میگیره بدتر.حوصله اون بنده خدایی که هی زنگ میزنه و میدونم میخواد بگه بیا بریم بیرون رو هم ندارم.میدونم که این برخورد اصلا قشنگ نیست.چرا یه آدم دیگه ای که اصلا در جریان مسائل من نیست باید شاهد همچین برخوردی از من باشه؟من بیحوصله و مشکلدارم به اونچه؟مگه تقصیر اونه؟!ولی راستش الان اصلا دید خوبی نسبت به آقایون و جنس مخالف ندارم. برای همین موبایلم رو سایلنت کردم.حوصله گلی که زنگ میزنه و اصرار داره برای مهونی امشب برم خونه شون رو ندارم.سایلنت میکنیم، سایلنت...
دلم میخواد یکی بیاد و محکم موهام رو بگیره و بکشه و همینجوری با همین تاپ و شلوار زپرتی ببرتم توی این هوای سرد، انقدر وایستونتم توی این هوا تا یخ بزنم، تا شاید بیدار بشم و به خودم بیام...
الان اون روی مازوخیسمی وجودم بیدار شده...شاید اشتباهم اینجاست که منتظرم یکی بیاد و من رو ببره.شاید درستش اینه که خودم پاشم و خودم رو ببرم..
خودم هم نمیدونم دلم چی میخواد...دلم هدیه رو میخواد الان...آخ هدی...کجایی الان؟در چه حالی؟شش ساله ازت بیخبرم...چقدر این روزها بهت احتیاج دارم...
کی میگه من قویی هستم؟کی بود به من میگفت خوش به حالت رزی که انقدر قوی هستی؟!نه عزیزم اشتباه کردی.من اصلا قوی نیستم.الان یه آدم درهم شکسته داغونم.آدمی که هیچ کدوم از چیزهایی که درباره تفکر مثبت و افکار و اعمال و احساسات یاد گرفته الان به دردش نمیخوره و نمیتونه توی زندگیش پیاده شون کنه.حداقل امشب نمیتونم...
موهام رو با یه کلیپس جمع کردم بالای سرم و دارم آهنگ گل گلدون رو گوش میدم.نمیدونم چقدر زل زده بودم به ناخنهای زرشکیم، ولی بعدش هرچی فکر کردم که اون موقع به چی فکر می کردم یادم نیومد!!!
کاش مامانم سکته نکرده بود...کاش مثل سه ساله پیشش بود...
میدونم احساس تنفر من فقط تنفر رو به سمت خودش برمی گردونه، ولی الان پر از تنفر و حرصم...
امروزم رو به باد دادم و هیچ کاری نکردم...فقط میسپرمت دست دنیایی که میگن دارمکافاته...همون دنیایی که من دارم مکافاتش رو پس میدم.دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره...
Thursday, November 19, 2009
Scorpio-6
-دیروز یکی از همکلاسیهای کلاس خودشناسیم اومده و بهم میگه رزی جان خط چشمت تتو هستش؟بهش میگم نه، چطور مگه؟میگه آخه همیشه یه جوره!
البته این حرف رو از چند نفر دیگه هم شنیده بودم، حالا من نفهمیدم این خوبه یا بد؟!خوبه که من توانایی این رو دارم که همیشه خط چشمم رو یه جور بکشم؟یا بده که همیشه یه مدل تکراری خط چشمم رو می کشم؟!البته وقتی مهمونی یا بیرون میرم مدل آرایش و خط چشمم نسبت به سرکار اومدن و دانشگاه رفتن و کلاس رفتنم طبیعیه که فرق کنه! خلاصه نتیجه این شد که امروز صبح که داشتم میومدم سرکار، به خودم یه حال اساسی دادم و مدل آرایشم رو عوض کردم.موقع سرکار اومدن آرایش من خلاصه میشه توی خط چشم و رژلب و یه رژگونه ملایم.خط چشم رو که همیشه می کشم.اصولا خوشم میاد خودم رو توی آیینه ببینم و مرتب باشم و خواب آلو نباشم!باور کنین تاثیر داره.هم توی روحیه خودتون و روی محیط اطراف!
امروز یه سایه ملایم که بگی نگی توش اکلیل داره زدم، رنگش هم توی مایه های طلایی مسی هستش(البته خیلی محوه و برقهای اکلیلش بیشتر معلومه)ریمل زدم، خط چشمم رو یه ذره مدلش رو تغییر دادم، رنگ رژگونه م رو تغییر دادم، پوستم رو یه ذره زیرسازی کردم، رنگ رژلبم رو هم تغییر دادم.یکی از کارهایی که من همیشه انجام میدادم و خیلی وقت بود انجام نداده بودم، ترکیب کردن لوازم آرایش با همدیگه س.مثلا دوتا رژلب رو با هم ترکیب میکنم و یه رنگ جدید از توش درمیاد.در مورد لاک هم همینطوره.امروز دوباره دست به کار شدم و بعد از مدتها دوتا رژلب رو ترکیب کردم روی لبم و یه رنگ جدید ساختم!خودم که خوشم اومد!!!
-پریروز با خاله جان نهار رفتیم بیرون.بعدشم رفتیم خانه هنرمندان و به قول خاله جان کافی خوردیم.(البته ایشون کافی خوردن و من که به علت میگرن جان مدتهاست از خوردن کافی محرومم، اول چایی محبوبم رو خوردم و بعدش هم با اجازه تون فکر کنم بعد از چهار ماه لب به بستنی زدم و یه شکلات گلاسه توپ زدم بر بدن!که البته از تبعات اون نهار خوشمزه و سنگین و شکلات گلاسه بعدش این بود که از پریروز تا حالا نتونستم غذا بخورم.انقدر که احساس سنگینی می کنم!)خلاصه بعد از خوردن کافی به همراه کلی صحبت و البته چند قطره اشکی هم که من ریختم و کلی درددل و ...رفتیم و یه نگاه به فروشگاههای توی ساختمون خانه هنرمندان انداختیم و حاصلش خریدن یه انگشتر عجیب و غریب قدیمی با پایه نقره و طرحهای عجیب و غریب و یه سنگ گنده قرمز روشه!یعنی همچین که انگشتره رو دیدم دیگه هیچی ندیدم!منم که به رنگ قرمز و صورتی و همخانواده هاشون آلرژی دارم و محاله یه چیزی این رنگی ببینم و هیجان زده نشم!خلاصه از اون روز تا حالا غریبه و آشنا، هی راجع به انگشترم با من صحبت می کنن!!!خیلی عجیبه.توی دانشگاه پسرهایی که تا حالا یه کلمه هم باهاشون حرف نزده بودم، میومدن و راجع به این انگشتر با من صحبت می کردن.یکی از استادها هم چشمش این انگشتره رو گرفته بود.خلاصه که داستانی داریم با این انگشتره!!!یکی میگه طلسمه، یکی می گه انگشتر محبته، هر کی یه چیزی می گه.برای من مهم نیست این انگشتر چیه و از کجا اومده.مهم اینه که من دوسش دارم و امیدوارم اگه قراره اثری داشته باشه، انرژیش مثبت و روان باشه.همین!!!
-گفتم پسرهای دانشگاه، یه چیز دیگه هم بگم.به نظر من جو دانشگاهها نسبت به اون موقعی که من دانشجو بودم(من سال 77 درحالیکه 17 ساله م بود رفتم دانشگاه)،خیلی تغییر کرده.خیلی خیلی زیاد.هم از نظر برخورد دختر و پسرها با هم و هم از نظر نوع پوشش ظاهری و هم از نظر آزادی روابط توی دانشگاهها.خیلی عجیبه که نه به آرایش کاری دارن و نه به لاک های جیغ ناخن و نه به شلوارهای پسرها که داره از پاشون میوفته و نه به باهم بودن دختر و پسرها توی بوفه دانشگاه و صمیمانه نشستنشون.موضوعاتی که سرکلاس مطرح میشه هم خیلی بی پرواست.هرچند حداقل توی مقطع تحصیلی من و توی اون گروهی که من هستم، پسری که شلوارش داشته باشه از پاش بیوفته یکی بیشتر نیست و بقیه مردونه و بزرگسال هستن.ولی توی بقیه رشته ها فراوون هستن این گونه فرزندان عزیز این مرز و بوم!خلاصه که بسی تعجب زده و حیرانم من!مگه چند سال گذشته از اون موقع؟!این همه تغییر؟!!!
-اگه الان اوضاع مملکت اینجوری نبود و بدون حجاب میشد رفت بیرون از خونه.من امروز اون پوتین ساق بلندهای پاشنه بلند قهوه ایم رو پام می کردم با اون دامن قهوه ای زمستونیم رو.اون تاپ بافتنی کرم رنگم رو هم می پوشیدم!موهام رو هم که دیگه داره از شدت بلندی ب اس ن م رو نوازش می کنه!!!رو بدون سشوار کشیدن، همینجور وحشیانه میریختم دورم(موهای من حالت داره و تا وقتی اتو یا سشوار نکشم، حالت داره و بینگول بینگوله!)پالتوم رو هم می پوشیدم و شالگردن کرمم رو هم می بستم دور گردنم و با کیف لوویی ویتانم میومدم سرکار!!!
چه هوس بچه گانه و لوس و خامی!!!
-مخاطب خاص:شاید ظاهرا کار ما با هم تموم شده باشه.شاید ظاهرا قراره دیگه همدیگه رو نبینیم.درسته که هرکدوم داریم زندگی خودمون رو می کنیم و سرمون به کار خودمون گرمه.درسته که دیگه حتی از اطرافیان هم سعی می کنم آمار خودت و زندگیت رو نشنوم.هر چند نمیدونم چرا هرکاری می کنی، یکی پیدا میشه که به صورت کاملا ناآگاهانه به من خبر میده و من به صورت غیر مستقیم می فهمم داری چیکار می کنی!ولی این رو بدون جناب آقای سابقا رفیق!که فعلا رفتی توی این جو و داری باهاش پیش میری و ظاهرا هم راضی و خوشحال هستی، درسته که هنوز خیلی از زوایای وجودت برام ناشناخته مونده، ولی این رو خوب فهمیدم که این جو هم یه روزی برات تموم میشه.فکر نمی کنم آدرس اینجا رو داشته باشی و یا اگه داشته باشی هم فکر نکنم اینجا رو بخونی، ولی یه چیزی رو خوب میدونم.میدونم که من و تو با هم کارما داریم.این رو مطمئنم.خیلی هم مطمئنم.یه روزی شاید توی این دنیا و شاید توی یه دنیای دیگه، من و تو در مقابل هم قرار میگیریم دوباره.نمیدونم با چه نسبتی و توی چه هیبتی، ولی مطمئنم که بازم باهم رو به رو میشیم تا کارماهامون رو با هم بسوزونیم.این رو مطمئنم...
-کامنتهایی که توشون آدرس ایمیلتون رو برام گذاشته بودین رو خوندم ولی تایید نکردم.برای همه اونهایی که برام ادرس ایمیل گذاشته بودن دعوتنامه میفرستم(البته وقتی اون وبلاگ رو نوشتم!)مواظب خودتون باشین و تعطیلات خوش بگذره!!!
پ.ن:اطلاعات بیشتر در مورد کارما.
Saturday, November 14, 2009
Scorpio-5
وارد اتاقم که میشی، سمت راست، پشت در، چهار تا در کمد وجود داره که در حقیقت دیوار پشت در اتاقم یک سره پر از در کمده!در اول و چهارم کمدهای تکی هستن و دو تا در وسطی یه کمد دولنگه!کمد دولنگه پایینش دو ردیف کشو داره.یعنی دو تا ستون چهارتایی کشو.اولین کشوی سمت راست از بالا رو که باز می کنی، پر از بند نامرئی سوتین و خنزر پنزرهای لباس زیره...اون ته ته کشو، یه جایی زیر انبوه خرت و پرتها، یه جایی که به عقل هیچ کسی نمیرسه، یه تی شرت سفید رنگه...شاید در ظاهر یه تی شرت ساده باشه، مثل خیلی از تی شرتهای دیگه دنیا...ولی این تی شرت پر از بو هستش...بویی که شاید هیچ کسی متوجهش نشه...اما این بو انقدر غلیظ و آشناست که حد نداره...بوی تن میده...بوی تن هر آدمی مختص خودشه و هیچ آدم دیگه ای توی دنیا نیست که بدنش همون بو رو بده...اگه یه روزی چشمهام نتونن ببینن با حس کردن این بو می تونم بفهمم که کی جلوی روم ایستاده...
این تی شرت سفید ساده رو که حتی یادم نمیاد از کجا و کی اومده توی کمدم رو مثل یه گنج باارزش قایم کردم ته کشو...حتی دلش رو ندارم بهش دست بزنم...حتی وقتی بهش دست می زنم هم همه وجودم می لرزه...وقتی صورتم آرایش داره، می ترسم بهش دست بزنم چون بوی لوازم آرایش میگیره...وقتی بوی عطر میدم، بازم می ترسم بهش دست بزنم، چون بوی عطر من رو می گیره و بوی خودش از بین میره...میرم دست و صورتم رو میشورم، دوش میگیرم، ولی باز دلم راضی نمیشه بهش دست بزنم، چون حس می کنم بوی صابون میگیره، چون مثل تن اون که بوی خودش رو داره، تن من هم بوی خودم رو داره و من نمیخوام این تی شرت سفید بوی من رو بده...می ترسم از توی کشو درش بیارم، خیلی مسخره س...ولی فکر می کنم اونجوری مولکولهای بوش از بین میرن....فقط گاهی اوقات، خیلی محتاطانه، این شی مقدس رو آروم از توی کشو درمیارم و بغلش می کنم.چشمهام رو می بندم و تصور می کنم حجمی رو که یه زمانی توی این تی شرت بوده...
آره می دونم که خل شدم...می دونم این کارها از من بعیده...می دونم دیگه بزرگ شدم...می دونم خودم گفتم، می دونم خودم خواستم، می دونم خودم خراب کردم، می دونم خودم به همه چیز گند زدم، می دونم شاید به اندازه کافی خوب نبودم، می دونم شاید زیادی گیر کردم، می دونم ضعف از منه، می دونم بازم دارم گند می زنم...هم اینها به اضافه هزارتا چیز دیگه رو می دونم، ولی الان...هیچی نمی دونم...بدونه مهم بودن اینکه این بو از بین میره، یا ممکنه بوی تن خودم رو بگیره، می خوام مثل این مجنونها، اصلا تو بگو مثل این خلها، مثل روانیها، مثل هرچی که اسمش هست و من بلد نیستم، فقط میخوام این تی شرت عزیز رو بغل کنم تا صبح ساعت پنج که قراره بیدار بشم و برم دانشگاه توی بغلم بگیرمش و بخوابم و حس کنم مثل اون روزهایی که به نظرم خیلی دوره توی آغوش دوست داشتنی صاحب این تی شرت سفید هستم...به درک که ممکنه قطره های اشکم خیسش کنن و بوی من رو بگیره و دیگه بوی تو رو نده...دلم تنگ تر از این حرفهاست که به این چیزها اهمیت بده...شاید تاثیر این هورمونهای عزیزه...نمی دونم...
می دونی چیه؟!بالاخره بغضم ترکید...ازاون سه شنبه کذایی تا حالا یه قطره اشک هم نریختم، یعنی نتونستم.ولی امروز از غروب نمیدونم چی شد و چی به قلبم چنگ زد...بالاخره ترکید...خوشحالم که ترکید...امشب میخوام این بغض و اشک رو توی این تی شرت سفید بریزم...شاید به یاد اون وقتهایی که توی آغوشت بودم و قطره اشکی هم میریختم و تو هم فشارم می دادی و بیشتر فشارم میدادی...آخ که چه آرامشی بود...دیوونه شدم؟!از من بعیده؟!نه هیچم بعید نیست...من آدمم...دلم تنگه...اصلا میدونی چیه؟اگه صبح دیدم این تی شرت دیگه بوی تو رو نمیده، یه راه حل خوب براش دارم.از اون ته شیشه عطرت میزنم بهش و...اون وقت دوباره بوی تو رو میده...من نه مرده پرستم و نه توی رویاهام...اتفاقا الان بیشتر از هر موقع دیگه ای روی زمینم...من فقط دلم تنگه و وه که چه حس عجیبیه و مزخرفیه که امیدوارم هیچ موقع نه تجربه ش کنی و نه بفهمی، حتی نه برای اینکه بفهمی الان چه عجزی دارم و چه زجری دارم می کشم من...
پ.ن:موقع نوشتن این پست یاد اون شبی افتادم که مهمونی دعوت بودیم خونه یکی زوج از دوستان مشترک...یک ماه و خرده ای پیش بود.تو مسافرت بودی.از راه مسافرت مستقیم اومدی اونجا.چقدر اونشب بهمون خوش گذشت.خیلی شب خوبی بود.بعد از مدتها یه مهمونی بهم واقعا چسبید.فرداش برنامه مون جور شد و بعد از حدود یک سال من و تو با هم رفتیم سینما.هه!چه کار عجیب و سختی...اتفاقی که همیشه چقدر عادی و معمولی بود ولی الان...مثل یه اتفاق سوپر هیجان انگیز بود...توی سینما فرهنگ مثل همیشه سرد بود.نمیدونم شاید هم من سردم بود.ناغافل دستت رو گرفتم!کار عجیبی نیست، ولی توی این رابطه ای که ما الان داریم، عشقولانه بازی درکار نیست...یهو به خودم اومدم و دستت رو ول کردم.این بار تو دستم رو گرفتی و توی دستت محکم نگه داشتی...از سینما که اومدیم بیرون، همینجور که پیاده میرفتیم سمت ماشین، گفتم چقدر هوا سرده.با تعجب پرسیدی سرده؟!واقعا سردته؟!گفتم آره، مگه ندیدی توی سینما از سرما دستت رو چسبیده بودم تا شاید یه ذره گرمم بشه!!!
با پوزخند جواب دادی، من رو بگو، فکر می کردم این دست گرفتن از روی شدت علاقه س، نه چیز دیگه ای!
منم در جوابت سکوت کردم و یادم نیست، شاید پوزخندی هم زدم که یعنی برو بابا دلت خوشه!!!
همش فکر می کنم اون شب باید یه چیزی می گفتم.نمی دونم چی؟ولی فکر می کنم نباید سکوت می کردم و پوزخند میزدم!!!
Monday, November 9, 2009
Scorpio-4
- اول شاهکار هفته پیش رو که توی پست قبل راجع بهش نوشته بودم رو براتون تعریف کنم و بعدش برم سراغ بقیه صحبتها!
شنبه هفته پیش بود.از سرکار اومدم خونه، خسته و کوفته.برای فرداش هم کلی درس و مشق داشتم برای دانشگاه.کتابم رو گرفتم دستم و شروع کردم خوندن.دیدم اصلا نمی تونم بشینم.گفتم یه ذره دراز بکشم و بعدش پا شم بقیه درسم رو بخونم و دوش بگیرم و غذای فردا رو درست کنم و بخوابم!دراز کشیدن همانا و بیهوش شدن همانا...اصلا یادم نیست که چه خوابی دیدم و چی شد که از خواب پریدم.شوفاژ اتاق روشن بود و هوا هم کلی سنگین بود.با منگی تمام پاشدم و موبایلم رو برداشتم و به سسل زنگ زدم!که البته اون هم جواب نداد و حدس زدم باید سر کلاس باشه!
حالا زنگ زدن من به اون خیلی عجیب نیست.درسته که الان ارتباطمون خیلی خیلی کم و یخ شده ولی خوب اینکه به هم زنگ بزنیم و با هم کاری داشته باشیم عجیب نیست.عجیبیش این بود که من زنگ زده بودم به سسل که برای فردا نهار دعوتش کنم خونه مون!!!فکر کن!توی این اوضاع گند و گهی که الان رابطه مون داره و تکه های یخی که داره می باره و توی این ارتباط خیلی کمی که با هم داریم نمیدونم چی شد که از خواب پریدم و این تصمیم رو گرفتم.اگه قبلا همچین کاری می کردم اصلا عجیب نبود، ولی الان با این اوضاع خیلی عجیب بود کارم و عجیبتر اینکه من فرداش از صبح علی الطلوع تا شب دانشگاه داشتم!حالا رو چه حسابی میخواستم اون رو فرداش نهار خونه مون دعوت کنم خودم هم نمیدونم!!!
خلاصه از جام بلند شدم و رفتم دوش گرفتم و غذا درست کردم و خوابیدم.همه این کار ها رو هم در منگی کامل انجام دادم.خوابیدم و بازم بیهوش شدم.وسط بیهوشی بود که سسل زنگ زد.عذرخواهی از اینکه سر کلا س بوده که جواب نداده و ...منتظر که من بهش بگم چیکارش داشتم.منم که منگ بودم.نمی دونم اون شب چه بلایی سرم اومده بود که انقدر گیج و توی هپروت بودم.خلاصه یه ذره پیچوندمش.مغزم هم قشنگ کلید کرده بود و نمی تونستم هیچی بگم.نمیخواستم بهش بگم زنگ زدم نهار دعوتت کنم خونه مون.فکر کن یک کاره توی این هیر و بیر فقط همین رو کم داشتم!اونم کم کم صداش در اومد که چیکارم داشتی؟منم هی میگفتم زنگ زدم حالت رو بپرسم.خیلی عجیب بود هیچ چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسید که بهش بگم.مثلا یه سوال الکی بپرسم که قائله ختم بشه.اولین بار بود اینجوری میشدم و مغزم انقدر کلید کرده بود.خلاصه یهو به خودم اومدم دیدم داره میگه من چهار باره دارم ازت میپرسم چیکارم داشتی و تو سکوت کردی.میشه خواهش کنم جوابم رو بدی؟!منم دهنم رو باز کردم و چیزی که نباید می گفتم رو گفتم!گفتم میخواستم فردا نهار دعوتت کنم خونه مون!!!یه ذره مکث کرد و پرسید چه خبره؟کیا هستن؟!(فکر کرده بود بقیه دوستان هم هستن!)گفتم هیچی همین جوری!دقیقا مثل مواقعی شده بودم که الکل خونم میره بالا و اختیار کلماتم رو ندارم!اونم گفت مرسی.فردا بهت خبر میدم.خلاصه تلفن رو قطع کردیم و من دوباره بیهوش شدم!البته قبل از بیهوشی با خودم گفتم من که فردا 5 صبح بیدار میشم و میرم دانشگاه.طرفهای ظهر بهش زنگ میزنم و میگم اومدم دانشگاه.بعد با خودم فکر کردم که خوب ابن خیلی زشته دیگه.با خودش میگه مگه نمی دونستی دانشگاه داری که مهمون دعوت می کنی خونه؟!خلاصه با خودم گفتم امشب حالم خوب نیست، فردا که بیدار بشم حتما حالم سر جاش اومده و میتونم قضیه رو جمع و جور کنم...بعد بیهوش شدم دوباره!
صبح از خواب بیدار شدم و با اجازه تون دیدم موبایلم از بی شارژی خاموش شده.یه نگاه به بیرون کردم و با توجه به خورشیدی که وسط آسمون بود فهمیدم ساعت هر چی باشه مسلما 5 صبح نیست!بله، ساعت نه صبح بود.یعنی دقیقا نیم ساعت قبلش کلاس من در دانشگاه عزیزم در قزوین شروع شده بود!!!و موبایل عزیزم شارژش تموم شده بود و ساعت 5 زنگ نزده بود که من بیدار بشم!هیچی دیگه بیخیال دانشگاه رفتن شدم.یهو یاد گند دیشبم افتادم!هر چی فکر کردم که چرا من باید زنگ بزنم به سسل و توی این اوضاع اون رو نهار دعوت کنم خونه مون به نتیجه ای نرسیدم!!!با خودم فکر کردم اون که سر ظهر نمیتونه بیاد خونه ما نهار.پس کار و بارش چی میشه؟!
خلاصه از خونه موندنم استفاده کردم و گفتم من که امروز سرکار رو مرخصی هستم، پس یه ذره به کارهای عقب افتادم برسم.رفتم بیرون و به کارهام رسیدم و برای خونه هم یه ذره خرید کردم و طرفهای ظهر اومدم خونه و نهار درست کردم.اونم یه چیز من درآوردی.یه پاتیل هم سالاد درست کردم.مطمئن بودم که سسل هم نهار نمیاد چون کارش چی میشد پس و نهایتش طرفهای ظهر زنگ میزنه و میگه کارم زیاده و ببخشید و از این حرفها!
ساعت یک و نیم بود و میخواستم کم کم نهار بخورم که سسل خان زنگ زدن و گفتن تا یک ساعت دیگه میان و اگه چیزی لازم دارم بگم که بگیرن و تشریف بیارن!!!یعنی فکم وا مونده بود.سریع پریدم توی حموم.توی حموم همون جور که داشتم بافته های کوچیک و ریز جلوی موهام رو باز می کردم یهو به حلقه گم شده این ماجرا رسیدم و فهمیدم که چی شد که من خواستم رابطه خودم و سسل تموم بشه.یعنی به طور کلی میدونستم که چی شد ها ولی اصلا یادم نمیومد که جرقه اولیه کی و کجا زده شده!خلاصه که هم کلی ذوق کردم که فهمیدم و هم آه از نهادم بلند شد.اشک اومد توی چشمهام و ...البته چون وقت نبود زودی خودم رو جمع و جور کردم و پریدم بیرون!
خلاصه سسل خان اومدن و نهار خوردیم و یه حالی هم به لپ تاپ من داده شد و آنتی ویروسش به روز شد.یه ذره صحبت و البته منتظر بود بدونه چی شده که من یهو نهار دعوتش کردم خونه مون.نمیدونست که خودم هم خوابنما شده بودم ...بعدش ایشون رفتن که به جلسه شون برسن و من هم شال و کلاه کردم و رفتم باشگاه!
این بود از شاهکار اون روز من!
- دوستان عزیز، کامنتهای پست قبل رو تایید نمی کنم.چون آدرس ایمیلها توش هست و خوب یه ذره خصوصیه.تمام اونهایی که آدرس گذاشتن رو براشون دعوتنامه میفرستم.آرام و مریم پاییزی عزیز بله برای شما هم دعوتنامه میفرستم، به شرطی که آدرس جیمیل داشته باشین.
ایمیلهایی که به آدرس ایمیلی که توی همین وبلاگم هست رو هم خوندم.منتهی واقعا فرصت ندارم جواب بدم.بله به همه اونها هم دعوتنامه میدم.مرکوری جان با شما هم هستم ها.راستی مرکوری جان من باشگاه هدیه میرم توی خیابون زمرد، پشت حسینه ارشاد!
مژده جان خیلی خیلی خوشحال شدم که داری مامان میشی.امیدوارم که پسرکت سالم به دنیا بیاد و خودت هم از این آلرژی حاملگی به خوبی و خوشی خلاص بشی.خیلی خیلی مبارکه عزیز دلم.
دوستان عزیز بازم اگه کسی میخواد آدرس ایمیل بفرسته تا هر وقت اون وبلاگ رو نوشتم براش دعوتنامه بفرستم.واقعا هنوز فرصت نکردم که بنویسم.هر وقت نوشتم و دعوتنامه فرستادم بهتون خبر میدم.شرمنده یه ذره زمان میبره.چون هم وقت میخواد و هم اعصاب فولادی برای مرور همه اونچه که گذشته!
- دیگه اینکه دلیل اینکه دیر به دیر میام اینجا اینه که هم کارم زیاده و هم درسهام یه ذره سنگینن.کار خونه هم هست.کلی هم کلاس های مختلف میرم که مثلا شاید بتونم این ذهنم و دلم رو درگیرشون کنم و هی نرن به سمت مظلوم نمایی و بدبخت و بیچاره نشون دادن خودشون و من!
- شاید خیلی دیر باشه ولی خوب با کمال شرمنده گی، فیروزه عزیزم به تو و عزیز مهربون خیلی تبریک میگم.امیدوارم که خیلی خیلی خوشبخت بشین و وجودتون همیشه سرشار از عشق و محبت باشه دوستم.
- یه تشکر ویژه از همه دوستانی که به من رای دادن و باعث شدن جز 50 وبلاگ اول باشم.یه دنیا ممنون.واقعا فکر نمی کردم هنوزم کسی به من رای بده.خیلی خیلی مرسی.دوست داشتم لوحم رو داشته باشم ولی خوب روز جشن نیومدم و نمی دونم الان اصلا لوحی موجوده که برم بگیرمش یا نه؟!
- سیزده آبان...چی بگم؟صحنه هایی رو به طور زنده دیدم که تا عمر دارم یادم نمیره...این همه ظلم و جور...نمیشه، نمیشه...هموطن با هموطن؟!
پ.ن:خیلی عجیبه.خیلی خجالت آوره ولی امروز از صبح توی حال و هوای هجدهم هستم...امروز خیلی دلم تنگ شده برای اون روزها و مخصوصا برای هجدهم ها...اون موقع ها سعی می کردم هجدهم ها حتما لباس مرتب و جیگول بپوشم.حتما صبح که میومدم شرکت موهام رو درست می کردم.ناخنهام رو درست می کردم و اگه فرصت نبود لاک و بند و بساطم رو می آوردم توی شرکت تا درستشون کنم.چون حتما حتما عصرش همدیگه رو میدیدیم .درسته که تقریبا هر روز همدیگه رو میدیدیم ولی خوب من میخواستم توی اون روز خاص حتما مرتب باشم...امروز صبح که داشتم حاضر میشدم هم دیدم ناخنهام خیلی نامرتبن و لاکشون هم حسابی پریده...شیشه لاک و بند و بساط تمیزکاری ناخن رو برداشتم و با خودم آوردم شرکت...عصر که خبری نیست ولی خودم که هستم.نه؟!
Monday, November 2, 2009
Scorpio-3
میخواستم درباره شاهکار دیروزم بنویسم ولی چون طولانیه بمونه برای بعد.شاید شب که رفتم خونه از خونه نوشتم.
فقط این رو بگم که شرمنده من به جای سنجش و دانش گفتم سنجش تکمیلی!اشتباه لپی بود دیگه.
من منابع کنکورم رو از سنجش و دانش گرفتم.اون شماره ای که من زنگ زدم و برام منابع رو با پیک فرستاد این بود:66954877محلش هم میدون انقلابه.
امیدوارم که به درد همگی بخوره.
اگه شماره ش اشتباه بود از 118 میتونین بگیرین.فقط مثل من اشتباه نکنین:سنجش و دانش درسته نه سنجش تکمیلی!
پ.ن:راستی تا یادم نرفته این رو بگم که تصمیم دارم جواب اون سوالاتی رو که هی ازم میپرسین رو بنویسم.ولی اینجا نه.چون یه ذره خصوصیه و نمیخوام در دید همه باشه(به دلیل وجود همون موش توی دیوار که گوش هم داره).یه وبلاگ دیگه درست کردم که خصوصیه.هر کسی میخواد اونجا رو بخونه یه ایمیل گوگل(جی میل)برام بفرسته(اگه هم ندارین و دوست دارین که حتما نوشته م رو بخونین، می تونین یه ایمیل جیمیل بسازین.کاری نداره.هم به درد دنیا میخوره و هم آخرت!) یا توی همین کامنتدونی برام کامنت بذاره تا هر وقت نوشته م تکمیل شد، براش دعوتنامه بفرستم به آدرس ایمیل جی میلش تا بتونه بیاد و اون نوشته ها رو بخونه.
پس چی شد؟
آدرس ایمیل جی میلتون رو برام توی کامنتدونی بنویسین تا وقتی نوشته هام کامل شد به اون آدرس براتون دعوتنامه بفرستم.دقت کنین که فقط باید ایمیل جی میل باشه.هر موقع نوشتنم تموم شد و دعوتنامه ها رو فرستادم اینجا اعلام می کنم تا ایمیلتون رو چک کنین.
یه نکته دیگه رو هم بگم که شرمنده، ولی ممکنه که برای همه اونهایی که درخواست دعوتنامه دارن، دعوتنامه نفرستم.شرمنده م ولی خوب...مجبورم.اونهایی که تا حالا شناخته باشمشون رو براشون دعوتنامه میفرستم.