رزسفید
روزمره گیهای من
Friday, July 30, 2010
Leo-1
امروز نهار کلی مهمون داریم.از دونفر شروع شدن و رسیدن به حدود بیست و پنج نفر.همه هم خاندان پدری.دیروز ظهر خبر رسید به علت پا درد عمو بزرگه، ایشون درخواست کردن مهمونی منتقل بشه منزل اوشون!حالا من غذاها رو درست کردم و قراره ببرمشون اونجا و بخوریمشون و همه مهمونها هم برن اونجا.یه جورایی بهتر هم شد.چون دیگه ظرف کثیف و جمع و جور کردن از سرم باز شد.عمو جان اینها هم کارگر دارن که ظرفها رو میشوره.خلاصه الان منتظرم سس مرغ به خوردش بره و لباس بپوشم و بریم.دسر و سبزی و سالاد و ترشی و بقیه غذاها هم آماده هستن.فقط مونده سس مرغ که به خوردش بره و برنج که دم بکشه.منم الان با موهای خیس نشستم و اینها رو می نویسم!
دیشب قبل از بیرون رفتن توی کمدم یه جفت صندل قرمز لژ دار پیدا کردم که زمستون خریده بودم و یادم رفته بود.پوشیدمشون و انقدر چسبید که نگووو!
این هفته اتفاق خاصی هم نیوفتاده، یه دوباری سینما رفتم.سر کار رفتم.غذا درست کردم.چند باری با دوستان به مراکز خرید سر زدیم.یه سایت پیدا کردم که بازیهای قدیمی رو داره و دانلودشون خیلی حال میده.به جمع و جور کردن وسایل یک دوست برای اسباب کشی کمک کردم.یه چند باری هم خانه هنرمندان رفتیم.
دیشب با چند تا از دوستان شام رفتیم خانه هنرمندان.بعدش که شام تموم شد و دسر خوردیم دیدیم هنوز زوده برای خونه رفتن و در نتیجه رفتیم خونه یکی از دوستان و توی تراس نشستیم و از طبقه یازدهم شهر رو نگاه کردیم و گل گاو زبون خوردیم و شیرینی!
الان هم یه مورچه داره روی لپ تاپم پاتیناژ میره!
من برم دیگه!

Labels:

Thursday, July 22, 2010
Cancer-12
خب من بعد از یک هفته اومدم.توی این یه هفته هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده بود جز اینکه من دچار یبوست نوشتاری شده بودم.هر روز می گفتم امروز می نویسم و هی ننوشتم.آخه داشتم فکر می کردم اینکه مثلا من بیام بگم چند روز پیش ریشه موهام رو رنگ کردم یا اینکه برای اولین بار توی عمرم پشت لبم رو اصلاح کردم(از موهبات کم مویی!!)به چه درد بقیه می خوره؟!هااان؟!تنها حسنی که داره اینه که اونهایی که چند ساله من رو می خونن از حال و روز من باخبر میشن و در حقیقت یه جور اطلاع رسانی هستش.
از احوالات ما بخواهید ملالی نیست جز گرمای هوا.یعنی من که رسما دارم می میرم.من اصلا تحمل گرما رو ندارم و سرما رو خیلی راحت تر تحمل می کنم.این روزها هم با حداقل لباسی که شئونات اسلامی اجازه میده میرم بیرون:یه پانچوی سفید با یه شال سفید و یه شلوار پارچه ای سفید که به گشادی پیژامه بابابزرگ خدابیامرزمه با یه صندل مدل نخ در بهشتی(یعنی صندل مربوطه فقط یه کفی داره و یه بند)ولی بازم در حال له له زدنم و تا میرسم خونه میرم زیر دوش و گاهی دوبار هم توی روز دوش می گیرم!
امروز هم داریم میریم پیک نیک با جمیعی از دوستان.انقدر چونه زدم باهاشون که هوا گرمه که قرارمون افتاد ساعت نه شب!می گم آدم وقتی بزرگ میشه سلیقه ش هم عوض میشه ها.من خودم دشمن قسم خورده پیک نیک رفتن بودم وقتی کوچیکتر بودم و تا خانواده بساط پیک نیک به راه می کردن من اخمهام حسابی میرفت توی هم و از وقتی به سنی رسیدم که مثلا مستقل شدم خیلی وقتها باهاشون نمیرفتم پیک نیک.ولی الان تا اسم پیک نیک میاد کلی ذوق می کنم و گاز پیکنیک و مایه کتلتیه که آماده می کنم که بریم توی پارک و بزنیم بر بدن!مایه کتلت و گاز پیکنیک رو شوخی کردم ولی خداییش الان با پیک نیک کلی حال می کنم.برای امشب هم الویه درست کردم(البته از نوع گیاهی که شامل قارچ و سیب زمینی و هویچ و نخودفرنگی و خیارشور و فلفل دلمه ای و ذرت و سس و البته فلفل قرمز به میزان کافی هستش.از تخم مرغ و بوش هم بدم میاد و توی الویه نمیریزم)به همراه یه کیک شکلاتی که توی فر مثلا داره میپزه.می گم مثلا، چون هی فر خاموش میشه و اعصابم رو ریخته به هم. و نمیدونم چه بلایی سرش اومده.فلاسک هم آماده س که توش آب جوش بریزم و کلی چایی با طعم مختلف و میوه و قاشق و چنگال و لیوان و ظرف یه بارمصرف.به همراه مقدار متنابهی لواشک!آوردن زیرانداز و خریدن آب معدنی هم با بقیه دوستانه!البته هر کسی قراره برای خودش غذا و تنقلات بیاره و بعدش اونجا باهم شریک بشیم.خلاصه که همین.
مواظب خودتون باشین.تعطیلات خوش بگذره.

Labels:

Wednesday, July 14, 2010
cancer-11
از صبح اعصابم ریخته به هم.یه خبری شنیدم راجع به یکی از دوستهام که داره دیوونه م می کنه.فقط خیلی خلاصه بگم که دوستم با شوهرش چند سال دوست بودن و بعد ازدواج کردن.بعد از شش، هفت سال زندگی مشترک معلوم شده آقا کلی شکاک بوده و کتک کاری و ...خلاصه ش اینکه قصد کشتن زنش رو می کنه و بعد هم خودش رو دار می زنه!!!البته زنش زنده مونده ولی خوب جسمش زنده س و خدا می دونه روح و روانش در چه حاله!!!
اوضاعشون خیلی خراب بوده.چند بار دوستم کارش به بیمارستان کشیده و بلاهایی سرش اومده که به هیچ کسی نگفته و یهو گندش دراومده!
الان دوست تقریبا دیوونه من مونده و یه بچه کوچیک و یه زندگی...
یعنی دارم خل میشم.دارم خفه میشم.از وقتی شنیدم موهای تنم سیخ شده و هنوز هم سیخ مونده.یه گزارش نوشتم و دارم پرینتش رو میگیرم.این جور وقتها هم که می دونین چی میشه دیگه!پرینتر خراب میشه، فایل سیو نمیشه و ...
از حرصم نشستم انقدر نهار خوردم که دارم منفجر میشم.جالبه که سیر بودم و میدونستم دارم الکی میخورم ولی خوب...خوردم...بعدش هم گلاب به روتون همه رو بالا آوردم ولی هنوز دلم خیلی سنگینه...
میگن دوستم میشینه زل میزنه یه جا و خوشحاله که میتونه بشینه یه جا، بدون اینکه کسی بهش گیر بده و سین جینش کنه...
دارم خفه میشم...اون مرد عاشق، اون آدم تحصیل کرده، اون مرد مهربون و خوش برخورد الان زیر خاکه، خودش رو دار زده...زن و بچه ش موندن.یه زن دیوونه و یه بچه که فقط خدا میدونه شاهد چه صحنه هایی بوده...
درست عین فیلمهاست...باورم نمیشه...وقتی جزئیات رو شنیدم به مرز جنون داشتم میرسیدم...یادم میاد اولین باری که رفتم خونه شون بعد از عروسیشون و نشستیم فیلم عروسیشون رو دیدیم و منی که توی مراسم عقدش نبودم، با دیدن فیلم عقدشون از ذوقم کلی اشک ریختم...پوووف...
دارم خفه میشم...
Monday, July 12, 2010
Cancer-10
کفپوش اتاق خوابها رو قراره عوض کنیم.آقای فروشنده گفت باید اتاقها تخلیه باشن و زمین جارو هم شده باشه و تمیز باشه تا کارگرهای ما فقط بیان و زیرسازی کنن و کفپوش رو بچسبونن.عصر اومدم خونه به هوای اینکه آقای سرایدار رو می گم بیاد کمک و وسایل رو ببریم توی هال که ایشون تشریف نداشتن و شب هم قراره نیان منزل!دور و ورم هم جنس مذکر دیگه ای نیست که بشه روش حساب کرد.دریغ از یه پسرخاله یا پسردایی.از نوه های مادریم فقط من ایران هستم و همه کیلومترها دورتر هستن.نوه های خاندان پدری هم همه سن و سال دارن و خانواده دار و نمیشه ازشون در این زمینه توقعی داشت!خلاصه نمیشد دست روی دست گذاشت و باید کار انجام میشد.بیشتر وسایل رو کشیدم رو زمین و بردم توی هال.بابام چون چند سال پیش چشمش رو عمل کرده نباید چیز سنگین بلند کنه و در حد پتو و سطل آشغال و صندلی کمک کرد و وسایل رو برد تلمبار کرد توی هال و دوباره خودم رفتم و ساماندهیشون کردم تا بقیه وسایل هم جا بشن!حالا الان اتاق برادرم تخلیه شده.اتاق خودم هم تخلیه شده و غیر از یه تشک روی زمین و پتو و بالشت و لپ تاپ و شیشه آب چیزی توی اتاقم نیست.اتاق مامان اینها هم فقط تختشون مونده که صبح پیچش رو باز کنم و تکه تکه کنمش و ببرمش توی هال.بعدم اتاقها رو جارو کنم تا آقایون کفپوشی بیان!قراره صبح زود بیان و باید تا قبل از اومدنشون کارها رو کرده باشم.
دارم از کت و کول میوفتم.دیشب تا دیروقت مهمون داشتیم و همش سرپا بودم.بعدش هم نشستم بازی فینال رو دیدم و از بردن اسپانیا ذوق کردم.اونقدر ذوق کردم که بعدش پاشدم قابلمه ها رو هم شستم!!!اوضاع تقویم زنونه هم قرمزه و ...خود بخوان از این حدیث مفصل!
دارم با خودم فکر می کنم من یه دخترم و شاید لازمه یه ذره ظریفتر رفتار کنم و مثلا وسایل خونه رو به هر ضرب و زوری شده و حتی با هل دادنشون نباید جا به جا کنم و شاید باید یه ذره ناز و نوز دخترونه داشته باشم توی این زمینه ها.ولی از اون طرف می بینم کارم روی زمین می مونه و باید انجام بشه و اگه خودم انجام ندم کسی نیست که انجام بده.
یه باری با دختر عموم حرف میزدم، بهم گفت اغلب پسرها از دخترهایی خوششون میاد که ناز و نوز داشته باشن و کارهاشون رو بندازن گردم مردها تا اینوری مردها احساس قدرت کنن.این دختر عموم من یه فمینیست هستش و از من بیست سالی بزرگتره و حدود سی و خورده ای ساله که ایران زندگی نمی کنه و خیلی بهم شبیهیم.از رفتار و قیافه و سلیقه غذایی بگیر و برو تا درد و مرض هامون.این حرف رو در نکوهش دخترها می گفت و خودش اصلا قبول نداشت.
من توی کل زندگیم روی کمک هیچ کسی حساب نکردم، حتی بابام.تنها زمانی که این حس رو داشتم زمانی بود که با سسل دوست بودم و میدونستم حمایتش همه جوره پشت سرمه.الان که دقت می کنم میبینم اون موقعها ناز و نوز هم می کردم و اصلا خوشم میومد یه سری از کارهام رو برام انجام بده.بهم حس خوبی میداد.حس حمایت شدن!!!
شاید این خوب باشه که میتونم از پس کارهام بربیام.ولی شاید لازم باشه یه کارهایی رو بذارم دیگران برام انجام بدن.نمی دونم والله!!!از خستگی به چرت و پرت گویی افتادم.برم بخوابم که فردا کلی کار در پیش دارم.مثلا خونه هستم ولی باید بالای سر کارگرها وایسم و بعدش که کارشون تموم شد دوباره همه این وسایل سه اتاق رو برگردونم سرجاش.البته امیدوارم فردا کسی رو برای کمک در جا به جایی وسایل پیدا کنم!!!
شب خوش!

Labels:

Sunday, July 11, 2010
Cancer-9
-یعنی من موندم ماها که توی شرکت خصوصی کار می کنیم آدم نیستیم و گرممون نمیشه؟!چرا دولتی ها رو تعطیل کردن و ما رو نه؟!!من گرممه.دارم خفه میشم...عدالتت رو شکر!!!
-از اونجایی که ما رو تعطیل نکردن، ما هم صبح خیلی خجسته پا شدیم رفتیم اردک آبی و یه صبحانه توووپ زدیم بر بدن و ساعت یازده و پنجاه و پنج دقیقه اومدم شرکت!خیلی خوب بود فقط حیف که نمی تونستم زیاد بخورم و زودی سیر شدم!
-انتخاب واحد دانشگاهه و من نمیدونم اون امتحانی که گند زدم به علت تالمات روحی شدید!!! و اینکه سر امتحان مثل مسخ شده ها فقط نشستم و از چهارتا برگه سوال شاید روی هم فقط یه نصفه برگه رو پر کردم و اون رو هم احتمالا غلط غولوط(خیلی پررو هستم هااا.با این وضع جواب دادن تازه شک دارم قبول میشم یا نه؟!)رو پاس کردم یا نه؟!نمره ها هنوز نیومده و من نمیدونم واحدش رو تابستون بگیرم یا اینکه پاسش کردم؟!هیچ کسی هم توی دانشگاه نیست که تلفن رو جواب بده!انتخاب واحد هم که اینترنتیه!دانشگاهها هم تعطیلن؟!پس من چیکار کنم؟واحد رو بردارم یا نه؟اگه قبول شده باشم چی؟!اگه قبول نشده باشم چی؟!!!
-دلم درد می کنه.پام گرفته.گرممه.عصر هم مهمون داریم.اونم رودروایسی دار.تازه ساعت چهار و نیم از اینجا برم بیرون.وااای باید خرید هم بکنم.هر چند خاله جان گفته من شام درست می کنم و میارم.ولی بالاخره منم باید یه چیزی درست کنم دیگه!تازه قراره برم دنبال خاله جان و برش دارم و بعدش هم بریم خرید و بعدش بریم خونه.مهمونها هم قراره ساعت هفت و نیم بیان.به نظرتون میرسم همه این کارها رو بکنم؟!تازه می خوام کیک هویج هم درست کنم!!!
-پریشب با چند تا از دوستان رفته بودیم بام تهران پیاده روی.یه نکته ای رو وقتی توی پارکینگش داشتم ماشین رو پارک می کردم فهمیدم و اون این بود که من بار اولی بود که خودم میرفتم بام تهران!!!فکر کن!!!همیشه با سسل می رفتم.قبلش هم چند باری با دوستان دیگر رفته بودم.فقط یه بار سه، چهار سال پیش با سه تا از دوستان داشتیم میرفتیم بام تهران که توی ولنجک تسمه ماشینم پاره شد و زنگ زدیم سسل اومد و تسمه رو عوض کرد و بعدش رفتیم شام خوردیم و نشد که من خودم برم بام تهران!
-دیشب کلی حالم بد بود.پام درد می کرد، دلم درد می کرد، کمرم درد می کرد، بازوهام تیر می کشیدن، سرم درد می کرد، کلافه بودم، گرمم بود، سردم بود(عوارض تقویم بود)، نمیتونستم قدم از قدم بردارم که یهو...معجزه اتفاق افتاد و حالم خوب شد!!!
-مهسا جان یله عزیزم اولین پست اون وبلاگ همون درد دل نامه هستش!
-راستی:جنس بازار هرچی باشه، قیمت عشق کم نمیشه!!!

Labels:

Friday, July 9, 2010
Cancer-8
روز بیست فروردین هشتاد و نه، جمعه بود.بارون میومد شرشر.احساس می کردم خیلی حالم خوبه.به خاطر اینکه بارون میومد و منم عاشق بارون بودم و هستم...بعدش یهو یه تلفن...فهمیدم دایی کوچیکه رفته توی کما...شوکه بودم، باورم نمیشد.نمیدونم چقدر نشسته بودم لب پنجره و به رگبار بارون نگاه می کردم.خیلی شنیده بودم وقتی بری زیر بارون حتما آرزوت برآورده میشه، ولی هیچ موقع این کار رو نکرده بودم.حتی وقتی آرزوهای خیلی بزرگی داشتم...
اون روز، بیست فروردین هشتاد و نه رو میگم، که جمعه بود و بارون میومد شرشر و دایی کوچیکه رفت توی کما، یهو چشم باز کردم و دیدم توی حیاطم، بدون چتر و لباس اضافی، زیر بارون.ایستادم و دستهام رو باز کردم، صورتم رو به سمت آسمون نگه داشتم و آرزو کردم.دوتا آرزو کردم.انقدر موندم زیر اون رگبار که تمام تنم خیس خیس شد و صورتم و گردنم خیس شد از قطره های بارونی که از آسمون میومد و بارونی که از چشمهام میومد...
بعدش که از پله ها داشتم میومدم بالا، با خودم فکر کردم بر اساس یه اصل نوشته نشده ولی موجود توی زندگیم، وقتی دو تا آرزو باهم می کنم، فقط یکیش برآورده میشه.برام مهم نبود کدومش برآورده بشه.چون دوتاش برام خیلی مهم بودن.ولی خوب ته دلم دلم میخواست آرزوی سلامت دایی کوچیکه برآورده بشه.بعدش با خودم فکر کردم، من اولین باره رفتم زیر بارون و دعا کردم، پس حتما دوتا آرزوم برآورده میشه و این همون مورد استثنای هر قانونیه...
فقط نه روز توی این خیال خوش باقی موندم و نه روز بعد...دایی کوچیکه رها شد.نمیدونم شاید هم سلامتیش رو به دست آورد.ولی هر چی که شد، من دیگه ندیدمش.دیگه توی دنیای ما نیست...دیگه نمیتونم ببینمش...
این آرزوم که برآورده نشد.یا اگه برآورده شد هم من حسش نکردم.شاید اون الان سالم و سبکباله ولی من ندیدمش.این یکی که برآورده نشد، پس حقمه که اون یکی آرزوم برآورده بشه، نه؟!

Labels:

Monday, July 5, 2010
Cancer-7

یعنی دقیقا از ساعت دو و ده دقیقه دارم دنبال اشل* می گردم.یعنی انگاری تخمش رو ملخ خورده که توی سه طبقه این شرکت یه دونه اشل پیدا نمیشه!!!
اشل خودم که معلوم نیست چی شده؟اشل آتلیه هم نیست.اشل آقای رییس گوگولی هم معلوم نیست کجاست؟!هی گوشی تلفن رو گرفتم دستم و به تمام همکارهای سه طبقه زنگ زدم و ازشون اشل خواستم.اول گفتن باشه میفرستیم برات بالا!بعدش زنگ زدن و با کمال شرمندگی و بهت گفتن نمیدونیم اشلمون کجاست!!!
خلاصه انگاری یه ویروسی اومده همه اشلهای شرکت رو خورده.یا یه دزدی اومده و همه اشلها رو دزدیده!!!خیلی عجیبه.الان توی این شرکت با سه طبقه کارمند، یه دونه اشل نیست!!!
اشل ما رو دزدیدن دارن باهاش پز می دن!!!
اشل ما رو دزدیدن دارن باهاش پز می دن!!!
اشل ما رو دزدیدن دارن باهاش پز می دن!!!
یعنی رفته روی اعصابم که الان چی شده که کل اشلهای موجود در شرکت گم و گور شدن؟!!!
آهان، یک کم پیش رفته بودم پیش رییس اعظم و یه سری فایل رو اومدم از روی کامپیوترش بریزم روی کامپیوتر خودم آقای رییس هم داشت میدید که من دارم چیکار می کنم.فایلها رو که توی Shared Documents خودم کپی کردم، آقای رییس خیلی خجسته وار گفت اااا این اهنگه که توی Share Documents تو هستش چیه؟تا من بیام بجنبم، موس رو از دستم گرفت و کلیلک کرد روی آهنگه!!!منم زل زدم به در و دیوار...آهنگ مزبور، آهنگ اسمال آقا بود که در جواب سوسن خانوم خونده شده!!!
یک کم بعدش آقای رییس اعظم اومد توی آتلیه، منم داشتمSecret Garden گوش میدادم.با خنده برگشته میگه همون اسمال آقا رو گوش بده.راحت باش.ما محیط رو برای کارمندانمون راحت فراهم می کنیم که راحت کار کنن.بدون رودروایسی هرچی دوست داری گوش بده!!!
بعد اومده زل زده به دستهای من و میگه این خطهای روی ناخونت رو با شابلون کشیدی؟!میگم نه!!!میگه پس چیه که انقدر باریکه؟!میگم با لاک طراحی ناخن کشیدم که سرش نازکه.میگه یعنی دست آزاد کشیدی؟میگم بله!
میگه خوب پس از این به بعد میدیم اسکیس دست آزاد** رو هم تو بزنی که دستت قویه!!!
با خنده بهش گفتم یعنی امروز انگاری روز منه دیگه.هی شما متلک بارم کنین هاااا.اونم با خنده برگشت و دمش رو گذاشت روی کولش و رفت!!!
*:اشل همون خط کش با مقطع مثلث هستش که هر طرفش یه مقیاسی رو نشون میده و در عکس بالا نشان داده شده است!!!
**:اسکیس دست آزاد یعنی طراحی با دست.
آقای رییس اعظم ریسس کل هستن که از بابام یه چند سالی بزرگتر هستن و با آبا و اجداد من همشهری هستن و کل فک و فامیل من رو میشناسن و با آقای رییس گوگلی فرق دارند!!!
پ.ن:گلاب به روتون صبح رفتم دکتر غدد، کلی تست و ...بعدش رفتم داروخانه و با یه کیسه پر از دارو اومدم بیرون!!!هی هی هی!!!

Labels:

Sunday, July 4, 2010
Cancer-6
دلم گرفته بود و حس و حالی نداشتم.بیکار ولو بودم.لاکم رو پاک کردم و چند بار رنگهای مختلف رو زدم روی ناخنهام و بعدش پشیمون شدم و خوشم نیومد و پاکشون کردم.آخرش یه رنگی رو انتخاب کردم و با لاک طراحی سفید بدون هیچ نظر قبلی روش یه طرحی رو کشدیم که بیشتر از همه به دلم نشست!
بساط قرمه سبزی رو توی آرامپز به پا کردم و یه کته هم درست کردم برای نهار فردای اعضای خونه.داشتم حاضر میشدم برم دوش بگیرم و لالا که یادم افتاد ای داد بیداد برای نهار فردای خودم چیزی درست نکردم.همچنان که زیر لب غرغر می کردم که یه شب خواستم زود بخوابم تا صبح خواب نمونم که حالا باید پاشم نهار درست کنم.امروز صبح گلاب به روتون هشت و سی و سه دقیقه از خواب پریدم.درحالیکه سه دقیقه قبلش باید کارت میزدم!!!اونم چی؟بعد از اینکه موبایلم یه بار ساعت شش و نیم وق زد و خاموشش کردم و یه بار خودم هفت و سه دقیقه از خواب پریدم و به هوای یه ربع خواب، خوابیدم که یهو هشت و سی و سه دقیقه از خواب پریدم!!!
اصلا راه نداشت نهار درست نکنم.چون راس ساعت یک همچین گرسنه م میشه که نگووو...به توجه به گیاهخوار بودنم هم نمیتونم راحت از بیرون غذا بگیرم!
تازه میخواستم زود بخوابم که صبح برم دکتر.راستش حدود یه سه ماهی میشه که مراقب خورد و خوراکم هستم و البته همچنان در ورزش و تحرک، تنبل!ولی دریغ از یک گرم وزن کم کردن!با توجه به اینکه من مشکل هورمونی خاصی(البته از دید خودم)ندارم، زیر بار دکتر غدد رفتن نمیرفتم.ولی الان با توجه به اینکه حتی یک گرم هم کم نشدم، بالاخره تصمیم گرفتم فردا صبح برم دکتر غدد تا ببینم مشکل از کجاست!!!
حالا چی درست کنم؟!
یه پیاز کوچیک رو برداشتم حلقه حلقه بریدم و یه ذره تفتش دادم.بعد در فریزر رو باز کردم و اولین سبزی که به چشمم خورد سبزی پلو بود.یه ذره ازش ریختم روی پیازها و تفت دادم.بعدش هم زردچوبه و کاری.بعدش یه کم رب بهش اضافه کردم.رب که خوش رنگ شد، بهش یه عالمه آب اضافه کردم و یه ذره ماکارونی رو از وسط نصف کردم و ریختم توی این مخلوط.بعدش بهش یه نموره پودر سیر و سویا سس اضافه کردم.در ماهیتابه رو گذاشتم و رفتم حموم.از حموم که برگشتم رفتم سراغش و یه ذره همش زدم و بهش سویا سس اضافه کردم.یه عالمه زیره و کنجد و فلفل قرمز و یه نموره نمک و پودر لیمو عمانی هم بهش اضافه کردم.آبش کم شده بود و ماکارونی ها هم نرم شده بودن و پخته شده بودن.
زیرش رو خاموش کردم و کشیدمش توی ظرف غذام.به همین راحتی، به همین خوشمزگی نهار فردام درست شد!!!
خواستم عکسش رو بذارم که دیدم قیافه ش دقیقا شکل بقیه ماکارونی های با سس قرمز دنیاست و خیلی قیافه ش معمولیه و تنها حسنش توی سریع آماده شدن و خوشمزه بودنشه!
ولی هنوز بیحالم.یه حس عجیبی دارم.شاید اسمش بیحالی نیست.یه جور گنگیم.همه چیز به نظرم خیلی دور میاد و مربوط به دوران خیلی گذشته...به نظرم آدمها خیلی تنها و بی پناه و طفلکی هستن!!!
بهتره برم بخوابم تا صبح خواب نمونم و به دکتر برسم!آره اینطوری بهتره!
شب خوش!!!
پ.ن:هستی خانوم چند بار بگم ایمیلت باید جیمیل باشه؟چند بار غیر مستقیم گفتم، همه گرفتن قضیه رو غیر از خودت.نمیخواستم اسم ببرم.ولی ظاهرا حواست نیست!!!حالا که ایمیل یاهو برام فرستادی، حقشه برات دعوتنامه نفرستم؟!هاااان؟!!!این دعوتنامه خیلی چیز مهمی نیست ولی توی بقیه زندگیت یه ذره دقت کن.باور کن به دردت میخوره!!!
مهسا جان برات دعوتنامه فرستادم.بار دوم که برام آدرس گذاشتی یدونهa توی آدرس ایمیلت با اون قبلیه فرق داره!یه بار دیگه و با دقت برام آدرس ایمیل درستت رو بذار!
دختر پاییز دعوتنامه رو به آدری ایمیل نامزدت!!!فرستادم.یعنی خودت یه آدرس ایمیل نداری برای خودت؟!به نظر من ایمیل مثل ش.و.ر.ت آدم می مونه و کاملا شخصیه!!!(اصلا کی از من نظر خواست؟!)
نرگس جان دعوتنامه تو رو هم فرستادم.
پردیس جان دعوتنامه تو رو هم فرستادم.

Labels:

Saturday, July 3, 2010
Cancer-5
بالاخره من همه آرشیوم رو یه جا جمع کردم و به این وبلاگ اضافه کردم.منتها آرشیو بهار سال 88 نمیدونم کجاست و بعدا اضافه ش می کنم.
ترتیب آرشیو هم این جوریه:
March2005 کل آرشیو سال هشتاد و چهارمه!
July2006 کل آرشیو سال هشتاد و پنجمه!
July2007 کل آرشیو سال هشتاد و ششمه!
July2008 کل آرشیو سال هشتاد و هفتمه!
February2009 آرشیو تابستان هشتاد و هشتمه که هنوز توی بلاگفا بودم!بقیه سال هشتاد و هشت هم که توی همین وبلاگ هست!
این لینکها شامل همه پستهایی که از اول وبلاگ نویسیم(توی میهن بلاگ و بلاگفا)نوشتم، میشن.حتی اونهایی که ثبت موقت کرده بودمشون.بالاخره چه خوب و چه بد، جزئی از زندگیم هستن که حتی اگه اینجا هم ثبت موقتشون کنم، بازم توی زندگیم هستن و جاری هستن و اثرشون هست!
پس در نتیجه اینجا هم دست از سانسورشون بر میدارم!
Cancer-4
-چقدر هوا امروز گرمه.بدتر از اون اینه که وقتی له له زنان میرسی شرکت، میبینی ای دل غافل، آسانسور خرابه و باید پنج طبقه رو پیاده گز کنی!خلاصه که خنکی هوایم آرزوست!!!
-دیشب رفته بودیم کنسرت گروه موسیقی آوازی تهران.خیلی کارشون جالب بود.این گروه، گروهی هستند که ساز ندارن توی گروهشون و تمام صداهایی که درمیارن با دهن هستن.خلاصه که کلی حظ بصر بردیم از کارهای بامزه شون و اداهایی که درمی آوردن و حظ شنیداری بردیم از شنیدن کارهای قشنگشون.یه نمونه کارشون هم اینه!(آهنگ هاچ زنبور عسل)
-در مورد دعوتنامه های اون وبلاگ هم باید بگم که من برای همه دعوتنامه فرستادم.حتی برای کسانی که نمیشناختم و بعد از این همه سال تازه الان اومدن و می گن ما خواننده خاموشت هستیم و دعوتنامه میخواهیم!نمیدونم هم چه بلایی سرش اومده که بعضی ها نمی تونن وارد بشن.از اونجایی که تعداد خواننده ها رو ماکزیمم صد نفر اعلام کرده و من مدتهاست که تعداد دعوتنامه هایی که فرستادم از صد تا زده بالا، فکر کردم شاید مربوط به همون باشه.ولی دیدم که بازم داره تعداد خواننده هایی که نشون میده بیشتر از صد نفره و در نتیجه منم باز دعوتنامه فرستادم!رعنا، منصوره و هستی که درخواست دعوتنامه کردین، من آخه از شما ایمیلی ندارم که براوتون دعوتنامه بفرستم!!!لطفا ایمیلتون(جیمیل باشه حتما) رو در قسمتی که کامنت مینویسین و به جای متن کامنت برام بذارین تا براتون دعوتنامه بفرستم و امیدوارم گوگل جان اجازه بده وارد بشین!!!
-مهمونی های چهارشنبه و پنجشنبه رو رفتم با همون گوله گوله های قرمز روی دست و بازو و پاهام.عین بچه پرروها دامن هم پوشیدم، اونم نه ماکسی، بلکه میدی.بلوز بی آستین هم پوشیدم و گذاشتم همه با دیدن قرمزیهای دست و پام حالشون بد بشه!البته چراغها خاموش بود و شمع روشن بود.فکر نکنم خیلی دیده شده باشن.هر چند الان بهتر شدن، ولی بازم هنوز کاملا از بین نرفتن و یه نموره هم هنوز میخارن!!!
-دیگه اینکه همه چیز در نهایت تکرار و داره روی یک خط صاف طی میشه.حوصله ندارم.نوشتنم نمیاد.مدتهاست کشف کردم هیچ آرزویی ندارم و هیچ چیزی خوشحالم نمی کنه و هیچ چیزی وجود نداره که من واقعا از ته دلم بخوامش.تازه یه چیز دیگه هم کشف کردم و اینه که من توی زندگیم واقعا دنبال هیچ چیزی نیستم  و هر کاری دارم می کنم فقط برای اینه که وقتم بگذره.از درس خوندن بگیر و برو تا سرکار اومدن.و واقعا هیچ قصد و هدف و انگیزه دیگه ای پشتش نیست.
-دیشب که از کنسرت برمیگشتیم ساعت حدود دوازده شب بود، ولی هم ترافیک بود و هم گرمای هوا من رو یاد شبهای کیش می انداخت.تنها چیزی که اون موقع آرزو داشتم این بود که برم توی یه خونه دنج و روشن و خنک پر از آرامش و گل و بدون هیچ مزاحمتی یه موسیقی لایت گوش بدم و ولو بشم روی ملافه های سفید و خنک!من دیگه موقع آرزو کردن خودم رو تنها می بینم و هیچ کسی کنارم نیست.نمیدونم والله ولی می گن که وقتی اینجوری آرزو می کنی همیشه تنها می مونی.راستش قبلا خودم هم به این جور افکار و فکر کردن اعتقاد داشتم.ولی مدتهاست که دیگه به این جور مسائل هم خیلی اعتقادی ندارم.و البته راستش رو بخواین هم وجود هیچ جنس مذکری در کنارم، به هیجانم نمیاره!!!هی هی هی روزگار...طبیعتم بهوت افسرده شد رفت پی کارش!!!
-حوصله آدمها رو هم ندارم.همه حرصم رو درمیارن.موقع رانندگی که نگووو...هر چی فس فسیه میوفته جلوی من، اونم توی کوچه باریک!!!
-شکلات تلخ جان، من الان وقتم آزاده.گفتم بهت خبر بدم که سرم خلوت شده!
-مهرناز، نسترن کجایین؟!خبری ازتون نیست.خوبین؟!
-آهان!راستی اون دو تا لینکی که توی پست قبل گذاشتم، صدای خودم نبود.یکیش هایده بود و یکیش زویا ثابت.من فقط اون آهنگها رو زمزمه می کردم!فکر کردم معلومه صدای خودم نیست!!!
-همین دیگه.نوشتنم نمیاد دیگه.زورکی که نمیشه چیز نوشت.هی دارم چرت و پرت می نویسم!
بعضی وقتا تلفن که زنگ نمی زنه و کسی ازت چیزی نمیخواد، حتی خودت از خودت چیزی نمیخوای، وقتی بوق و کرناهای زندگی همه خاموش شدن و نوازنده ها سازاشونو وارونه کردن تا آب دهناشون بریزه بیرون...اون وقت به صدای درونت گوش می دی، میبینی...اون تو پر از خلائه!
از کتاب بعضی ها هیچ وقت نمی فهمن، نوشته کورت توخولسکی.

Labels: