رزسفید
روزمره گیهای من
Monday, March 29, 2010
Aries-2

جاتون خالی عجب هوایی بود.من که کلی لذت بردم.پیاده روی ملسی بود و بسی چسبید!
امیدوارم تعطیلات تا اینجا بهتون خوش گذشته باشه و لذت کافی ازش برده باشین.
روز دوم بود که با باباجان رفتیم دیدن همه اقوام که خونه عموم جمع شده بودن.کلی خوش گذشت.بعدش داشتیم میرفتیم منزل عمه جان که به علت بیماری نتونسته بود بیاد خونه عموجان.طفلی عمه م سرطان سینه و حنجره گرفته.لگنش هم شکسته چند وقته پیش و به علت پوکی استخوان الان مشکل داره.طفلی از جاش نمیتونه بلند بشه و پوشکش می کنن.صداش هم در نمیاد.خلاصه که خیلی حالش بده.امیدوارم که ...
منزل عمه جان بودیم که توسط یکی از دوستان دعوت شدم به شب نشینی در منزلشون.تا برسم خونه و لباسم رو عوض کنم و برم خونه دوست جان(که از دوستان مشترک هستن)ساعت شد نه و نیم.اونجا هم نشستیم و گرم صحبت شدیم و نفهمیدیم چی شد که قرار شد بریم طالقان باغ یکی از دوستان.خلاصه شبانه راه افتادیم و رفتیم و جاتون خالی سه روز خوردیم و خوابیدیم و زندگی کردیم.البته پیاده روی هم کردیم و کوهنوردی هم کردیم که خیلی بامزه بود.پشت یه کوهی یه آبشار بود که خیلی هوای خوبی داشت.فقط حیف که من از ارتفاع خیلی میترسم و جون همه رو به لب رسوندم تا رفتم و اومدم و البته سسل بیچاره هم خودش رو می کشید بالا و هم من رو!به من که خیلی خوش گذشت.یعنی فقط تن پروی بود و بخور و بخواب!یه کرسی بود و هوای سرد و یه عالمه آدم.هرکی زوری خودش رو یه گوشه کرسی میچپوند که کلی همین کرکر خنده بود.بعدش هم که برگشتیم باباجان تشریف بردن مسافرت و هرچی بانو و نهال از خونه خالی استفاده نکردن، من جای همشون استفاده کردم و لذت بردم دوستان.این چه وضعشه آخه؟خودتون کار خودتون رو انجام بدین تا من مجبور نباشم جور شما رو بکشم دوستان.(نهال جان و بانو جان با شما هستم هااا!!!)
تازه پریروز صبح یادم افتاد که به به من دانشجو هستم و کلی کار برای عید دارم.جزوه هام رو که باز کردم دیدم هنوز چهارتا از کتابهام رو نخریدم.خلاصه رفتم انقلاب و دوتا از کتابها رو خریدم و البته هنوز هیچ کاری نکردم.هر روز صبح هم که بیدار میشم یادم می افته که یه کار دیگه هم باید انجام بدم که هنوز انجام ندادم.خلاصه عید تموم شد و من موندم و کلی پیک شادی انجام نداده!!!
تا اینجا رو دیروز بعد از اینکه از پیاده روی برگشتم نوشتم.از اینجا به بعد رو الان که غروب دوشنبه نهم فروردین ماهه دارم مینویسم.
دیروز بعد از پیاده روی اومدم و ولو شدم و تا به خودم بجنبم عصر شد که قرار شد برم سینما با دوستان.بماند که بعدش هم یه جنگ جهانی سوم در گرفت و ...بین کی و کی؟خوب معلومه دیگه...بین من و سسل.خیلی اوضاع بدی بود.یه سوتفاهم پیش اومده بود که تقصیر من بود.منم هیچ جوری نمیتونستم منظور خودم رو بفهمونم و اون هم میگفت حرفت مهم نیست، عملت مهمه و ...خلاصه بین دعوا که نقل و نبات پخش نمی کنن...ولی ترکشهای بدی داشت.دیشب دلم براش کباب شد...خیلی مظلوم شده بود.کلی از خودم بدم اومد که چرا باید کاری کنم که این آدم به همچین حال و روزی بیوفته...البته فکر نمی کنم جریان حل شده باشه و فقط مشمول مرور زمان شد که یه ذره اوضاع آرومتر شد.نمیدونم چرا هرچی زور میزدم نمیتونستم حرفم رو بهش بگم.یعنی در قالب کلمات نمیتونستم چیزی بگم.وگرنه میدونم که توی دلش الان چه حالیه.کما اینکه خودم هم دست کمی از اون ندارم.هرچند ظاهرا جفتمون آرومیم.و میدونم که همه این مشکلات از کجا سرچشمه میگیره ولی خوب فعلا کاری از دستم برنمیاد...بماند...خدا عاقبت ما دوتا رو به خیر کنه واقعا با این کارهامون و لج بازیهامون.مثلا دیگه بچه نیستیم ولی از هر بچه ای بچه تریم...
قصد کردم این چند روز باقی مونده رو به درسهام برسم که گویا نمیشه بازم.دیشب برای چهارشنبه خونه یکی از دوستان مشترک دعوت شدیم که میدونم رفتن همانا و ماندگار شدن همانا.جمعه هم که سیزده به دره و فرداش هم دوباره روز از نو و روزی از نو...
حالا قصد کردم حداقل امشب جایی نرم و یه ذره به کارهام برسم تا شاید یه ذره دلم آروم بگیره.البته اگه این سریال دایی جان ناپلئون بذاره.هوار بار دیدمش ولی بازم کشیده میشم به سمتش...
روی هم رفته تعطیلات عید امسال برای من خوب بود و خوش گذشت و بسی دلپذیر بود.امیدوارم که برای همه همینجور بوده باشه و تا آخر سال هم همینجور باشه.به قول سسل، سالی که تعطیلاتش پر از عیش و نوش باشه تا آخرش اوضاع همینه...

جوابدونی:
-بانو جان در مورد تعداد خواننده های ریدری پرسیده بودی.راستش منظورت رو دقیق نفهمیدم.اگه توی گوگل ریدر، همونجایی که
Add a subscription هستش و فید یک وبلاگ رو وارد می کنی، اگه اسم وبلاگ خودت رو به فارسی وارد کنی(یعنی به جای آدری فید یه وبلاگ بنویسی مثلا رزسفید) تعدا خواننده هایی که اون پستت رو خوندن یا لینک دادن بهش معلوم میشه.این تنها اطلاعاتیه که در این زمینه من دارم.ببخشید که جوابت طول کشید.عیدت هم خیلی مبارکه و ممنون که لحظه سال تحویل یادم بودی.امیدوارم سال خوبی داشته باشی.
در مورد استفاده از اپی لیدی هم باید بگم، اپی لیدی من مال چهار ساله پیشه و دیگه قدیمی محسوب میشه.مارکش بروانه.من که ازش راضیم.ایرادی که اپی لیدی داره به نظر من اینه که باید وقت زیادی رو برای استفاده ازش صرف کنی.هرچند من کم مو هستم و خیلی مو ندارم ولی گاهی واقعا حوصله و زمان استفاده ازش رو ندارم.یه مشکل دیگه ای که در موردش وجود داره اینه که موها رو گاهی زیر پوستی می کنه.البته من خودم با این مشکل رو به رو نشدم ولی از دوستان شنیدم که اینجوری می کنه.روی هم رفته اگه زمان استفاده ازش رو داشته باشی دستگاه به درد بخوریه.ببخشید که اطلاعاتم قدیمیه و به روز نیست.
-نسترن عزیزم خوبی؟عیدت خیلی مبارکه.امیدوارم حال و احوالاتت خوب باشه و سال خوبی داشته باشی دوستم.من نمیدونم چرا هنوز نمیتونم وارد جیمیلم بشم.اگه اوضاع همینجوری باشه فکر کنم کم کم باید دنبال راه دیگه ای برای ارتباط بیوفتیم.امیدوارم خوب و خوش باشی.مواظب خودت باش دوستم.
حالا میخوام چند تا عکس بذارم.
این عکس دریاچه ای هستش که توی طالقان رفته بودیم کنارش پیاده روی و خیلی آروم بود و بامزه بود.توش چند تا درخت هم روییده بود که خیلی بانمک بود.
اینم عکس یکی از جاهایی هستش که رفتیم پیاده روی توی طالقان.چه منظره قشنگی بود و چه هوایی.
من معمولا وقتی یه جایی میرم اصلا در قید و بند عکس گرفتن نیستم و سعی می کنم بیشتر از اونجا لذت ببرم.ولو اینکه دوستانی هستند که عکاسی حرفه ای می کنن و عکسها رو به ما میدن.پس در نتیجه من به خودم زحمت نمیدم.اما یکی از شبهایی که طالقان بودیم و نم بارون خیلی ریزی میومد و توی باغ آتش روشن کرده بودیم و نشسته بودیم دورش و داشتیم صفا می کردیم من چند موبایلم رو درآوردم و چند تا عکس از آتش گرفتم.فردا صبحش که داشتم عکسها رو نگاه می کردم با دیدن این عکس کلی شوکه شدم.به بقیه هم نشون دادم و کلی مسخره بازی درآوردن و داستان ساختن و ...حالا میذارم اینجا که شما هم ببینین.نمیدونم جریان چیه؟خطای دید و یا قوه تخیل آدمیزاد و یا اینکه این فقط یه دوده و اون صورتی که در سمت راست آتش دیده میشه فقط تخیل ما بود!!!
اینم منظره ای بود که من وقتی زیر کرسی دراز کشیده بودم و بالا رو نگاه می کردم، میدیدمش.
اینم هفت سین خونه ما.بماند که وقتی برگشتم دیدم باباجان نه به سبزه آب داده و نه به سنبل.در نتیجه رو به پژمردگی رفتن.تخم مرغهاش هم سفالی هستن و مربوط به هشت سال پیش هستن که برادرم ایران بود.و خلاصه اینها کار دست اون هستن.اون آبیه که روش نوشته شده
NBA هم آرزوی اون سالهای داداشم بود که نوجوون بود و عشق بسکتبال و NBA هم کعبه آمال بسکتبالیش بود! اون سبزه که مال منه و امسال با روان نویس، آرزوهام رو به اختصار روش نوشتم!
اون تنگ آب هم بدون ماهی هستش.امسال ماهی نگرفتم.آخه می میرن و گناه دارن و تازه گویا ماهی اصلا رسم هفت سین نبوده و طی گذر زمان به هفت سین اضافه شده.بعدش هم دیدم دوست ندارم که اول سالی یه چیزی توی خونه مون بمیره.در نتیجه تنگ ماهی رو بدون ماهی گذاشتم و به نیت روشنایی توش رو آب ریختم و کفش رو هم سنگهایی رو که از شمال آورده بودم گذاشتم.
فعلا با اجازه!
پ.ن:من چرا همش گرسنمه؟!!!

Labels:

Sunday, March 28, 2010
Aries-1
اول از همه سلام عرض شد.دوم سال نو مبارک.سوم آرزومند آرزوهایتان با یک بغل شادی و عشق و خوشی و سلامتی.
صبح که از خواب بیدار شدم، هنوز چشمهام درست باز نشده بود که با خودم گفتم بیام و یه آپی بکنم.صفحه ارسال پست رو که باز کردم، همون موقع پرده رو زدم کنار و دیدم به به چه هواییه.ابری و تمیز ولی سرد.در نتیجه تصمیم گرفتم برم پیاده روی.میرم پیاده روی و بر می گردم و آپ می کنم.
مواظب خودتون باشین.

Labels:

Saturday, March 20, 2010
Pisces-5
خوب خونه تکونی خونه ما هم دیروز تموم شد.دیدن بچه دوستم هم رفتیم.این دوستم و شوهرش از دوستان مشترک من و سسل هستن.با هم دوست شدن، بعد نامزد کردن، بعد عروسی کردن و پریروز هم پسر نازشون به دنیا اومد.دیروز عصر داشتم میرفتم دیدنش که به سسل هم خبر دادم اگه نرفته دیدن بچه، بیاد و باهم بریم.خلاصه اومد و رفتیم کادو خریدیم و بماند که چه جو یخی بین من و سسل حکمفرما بود.بین راه هم تسمه ماشین من پاره شد و توفیق اجباری شد که با ماشین سسل برم!
رفتیم و نی نی رو دیدیم و چقدر ناز و بامزه بود.خیلی جالب بود دیدن دوستهامون در نقش پدر و مادری.امیدوارم که همیشه شاد و موفق و سالم باشن.
برگشتنه هم بازم با همون جو یخ برگشتیم خونه و علیرغم اصرار من که میخواستم دم آژانس پیاده بشم(و در حقیقت میخواستم از اون جو یخ و سکوت مزخرفش فرار کنم)من رو رسوند دم خونه.هر چی فکر کردم دیدم نمیدونم چرا انقدر جو یخ و یبس بود!!!آخرش به این نتیجه رسیدم که نباید به سسل می گفتم بیاد با هم بریم دیدن نی نی.و با خودم عهد کردم دیگه کاری به کارش نداشته باشم.بماند که موفق برگشت یه نیمچه بحثی هم بینمون در گرفت و در جواب من که بهش گفتم از اینطرف برو، گفت من هیچ جا نمیرم تا تو انقدر یخ و ...هستی!بهش میگفم من؟میگه...
البته من هم یخ بودم ولی راستش اون رو که دیدم با اون رفتار مزخرفش، منم رفتم توی لاکم و خلاصه دیشب با اعصابی داغون اومدم خونه.بماند که بابام هم خونه نبود و کلید من هم در رو باز نمیکرد و سسل اومد بازش کرد و با همون لب و لوچه آویزوون رفت...خلاصه شب آخر سال، شب گهی بود برام!!!
صبح هم باباجون رفت دنبال تعمیر تسمه ماشین و منم رهسپار تجریش شدم.هرچی فکر کردم دیدم دست و دلم نمیره به کسی زنگ بزنم که باهام بیاد.یه معدود وقتهایی هست که تنهایی بهتره و امروز صبح هم از اون مواقع بود.که با دل سیر بگردم و معطل کسی نشم.و البته لابه لاش یادم افتاد که هر سال با سسل میرفتیم تجریش گردی روز آخر سال و حتی پارسال تا بیست دقیقه قبل از سال تحویل باهم بیرون بودیم.پارسال بابام مسافرت بود و امسال مامانم!!!داداشم هم که اونور دنیاست...
خرت و پرت خریدم و با یه سردرد مزخرف اومدم خونه.قرص خوردم و بهتر شدم و هفت سین رو چیدم.البته ماهی قرمز هم نذاشتم توی هفت سین.چون ماهی اصلا رسم هفت سین نیست و به مرور زمان اضافه شده.بعدشم زودی ماهی ها میمیرن و این حرفها...
با خودم عهد کردم خیلی کارها رو از سال جدید انجام بدم و انجام ندم.نمیدونم این چه گولیه که خودمون رو میزنیم؟!من که همون آدم چند ثانیه قبل از سال تحویل هستم.این چند ثانیه واقعا چه چیزی رو تغییر میده و نو میکنه آخه؟!
نمیدونم چه حسیه...حس دل کندن از این سال و رفتن توی یه سال دیگه...یه شروع جدید...امسال تولدم که بیاد(اگه زنده باشم)آخرین سالیه که شمع روی کیکم سمت چپش عدد دو هست...هی هی هی چه الکی بزرگ شدم و نفهمیدم چی شد...
داشتم فکر می کردم لحظه تحویل سال هشتاد و هشت که نفهمیدیم چی شد.یهو بدون هیچ ساز و دهلی تلویزیون اعلام کرد سال هشتاد و هشت مبارک!نه شمارش معکوسی و نه هیچ خبری!
شروعش رو که نفهمیدیم چی شد.خودش هم که نورعلی نور بود!امیدوارم امسال سال خوبی برای همه مون و ایران عزیزمون و مردممون باشه.
امیدوارم سال جدید سالی پر از ایمان باشه برام.من چند وقته که اعتقادم رو به خیلی چیزها از دست دادم و واقعا نیاز دارم که به یه نیروی برتری اعتقاد داشته باشم.ولی هرچی زور میزنم نمیتونم به چیزی که نمیبنم اعتقاد داشته باشم.جای این ایمان بدجوری توی زندگیم خالیه.امیدوارم توی سال جدید بهش برسم و باورش کنم.
اسم امسال رو میخوام بذارم سال رهایی.سال هشتاد و نه قراره برای من سال رهایی باشه.سال رهایی از همه چیزهای بد و دوست نداشتنی زندگیم.از این بلاتکلیفی و نامهربون بودن بگیر و برو تا اضافه وزن و عادات دوست نداشتنیم و کلی چیزهای دیگه.
صبح توی تجریش به رسم همه ساله از اون آقایی که دم ورودی بازار قائم میشینه و دست فروشی میکنه و خیلی کوچولو هستش و هر دفعه یه بساطی داره، فال سال جدیدم رو گرفتم و طبق معمول ازش خواستم خودش برام فال رو انتخاب کنه و این دراومد:
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
این تطاول که کشید از غم هجران بلبل
تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد
گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر
مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد
ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی
مایه نقد بقا را که ضمان خواهد شد
ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید
از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد
گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت
که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد
مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود
چند گویی که چنین رفت و چنان خواهد شد
حافظ از بهر تو آمد سوی اقلیم وجود
قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد
تعبیرش رو هم که خوندم کلی بهم حال داد و بسی چسبید.
پس امیدوارم سال جدید سالی سرشار از سلامتی و آرامش باشه برای همه مون.امیدوارم سایه همه پدر و مادرها به سلامت بالای سر فرزندانشون باشه.دل همه خوش باشه.امروز صبح توی تجریش بین اون ولوله بازار سعی کردم آدمهایی رو که ازش ناراحتی دارم رو یادم بیارم.آدمهای خیلی کمی بودن.کمتر از انگشتان یک دست...سعی کردم همه رو ببخشم و براشون آرزوی شادکامی و موفقیت کردم.
دوستای گلم سال نو مبارک.
پ.ن:چه حس عجیبیه.زل زدن به ثانیه هایی که هی کمتر میشن و مثل یه ماهی لیز میخورن و هی نشونت میدن که هشتاد و هشت داره تموم میشه...حس خیلی عجیبیه...داره میره و هیچ کاری از دستمون برنمیاد و فقط میتونیم نگاهش کنیم...

Labels:

Friday, March 19, 2010
Pisces-4
از دیروز خونه تکونی رو بالاخره شروع کردم.یه خانومه اومده بود کمک که منم پا به پاش کار کردم و البته هنوز کلی کار مونده.مامانم هم نیست و مسافرته.البته اگر بود هم عملا نمیتونست کمکی بکنه.طفلکی مامانم...هنوزم نفهمیدم چرا مامانم باید سکته بکنه و ...
صبح از شدت دست درد بیدار شدم.امروز میخوام همه کارها رو تموم کنم و فردا مال خودم باشه.میخوام برم و تجریش رو بگردم.دیروز دوستم بچه ش به دنیا اومد و چون کارگر اینجا بود نتونستم برم ببینمش.امروز حتما حتما میخوام برم ببینمش.
چهارشنبه سوری هم بدک نبود.آتیشهایی که برپا شده بودن، خیلی بلند و بزرگ بودن و من خیلی سعی کردم که با اون پوتینهای پاشنه بلند از روشون بپرم که نتونستم و در یک فرصت کمی که آتیش ها کم جون شده بودن و دوستان سرگرم تهیه هیزم برای راه اندازی مجدد آتش ها بودن، از روی آتش پریدم.
زدیم و رقصیدیم و دور آتیش هم مراسم سرخپوستی اجرا کردیم و هم مدل آمریکای لاتین که بازو در بازو میچرخن، چرخیدیم و رقصیدیم.ولی درتمام مدت من میدیدم که یه چیزی اون وسط کمه.من بودم، سسل بود و هوارتا آدم دیگه.ولی من بدجوری احساس تنهایی می کردم.
می دونین، دیگه باور کردم که بین من و سسل چیزی نیست و چیزی قرار هم نیست به وجود بیاد، حتی یک دوستی ساده!
راستش خسته شدم بسکه به این قضیه فکر کردم.هر کسی مسوول زندگی خودشه.هیچ چیز رو نمیشه زوری به کسی داد.
آره الان همدیگه رو می بینیم.هرجا من میرم و میفهمه که کجام سریع سر و کله ش پیدا میشه.این روزهایی که داره دنبال خونه می گرده که بخره، خیلی با هم رفتیم و خونه دیدیم.هر کسی ما رو می بینه به من میگه بسه رزی، فیلم بازی نکن.شما دوتا که با همین همش.ولی خودم میدونم که اینجوری نیست.یه چیزی کمه این وسط.هیچ تعهدی وجود نداره.توجهی وجود نداره.من این رو می بینم و با تمام وجودم لمسش می کنم.محبتی نیست.من این سسل رو نمی شناسم.اون سسلی که با من دوست بود و من خیلی دوسش داشتم(نمی گم عاشقشم چون در خودم هیچ کدوم از شرایط عاشقی رو نمی بینم!)دیگه وجود خارجی نداره.
چند روز پیش داشتم برای یکی از درسهای دانشگاهم برای بار دوم فیلم بنجامین باتن رو میدیدم تا خلاصه ش کنم و بنویسمش.یهو وسط فیلم به ذهنم رسید سسل هم مثل بنجامین باتن می مونه.بنجامین از پیری اومد به جوونی و نوجوونی و نوزادی.سسل هم از رفتارهای پخته و مردونه داره میاد سمت رفتارهای تین ایجرانه و خدا می دونه که تا کجا میخواد پیش بره.
البته اونم به من میگه تو هم خیلی عوض شدی.میدونم که خودم هم خیلی عوض شدم و ظاهرا در این تغییرات جایی برای با هم بودن ما وجود نداره.
میدونی خیلی دلم میسوزه.دلم خیلی تنگ میشه برای اون دوران.یه وقتهایی فکر که می کنم، باورم نمیشه من اون رابطه شیرین و خواستنی که البته بدون ایراد هم نبود، رو داشتم.
خیلی حرفها هست که دارم و روی دلم سنگینی می کنن ولی دلیلی برای بازگو کردنشون ندارم.گفتنشون فقط دردم رو بیشتر می کنه.همون دردی که دارم با تمام وجودم سعی می کنم فراموشش کنم.
همه اینها به کنار، سال هشتاد و هشت هم تموم شد.و چقدر زود تموم شد.باورم نمیشه.راستش برخلاف اون چیزی که فکر می کردم، سال خوبی نبود.نه توی زندگی شخصیم و نه توی زندگی اجتماعی.امیدوارم سال جدید سال خوبی برای همه مون باشه.خیلیها لحظه تحویل سال هشتاد و هشت، بودن که الان نیستن،یا زیر خاک هستن و یا پشت میله های زندان و یا معلوم نیست کجان؟!
برای همه اسیرهای خاک طلب آمرزش می کنم و برای همه اسیرهای دربند هم طلب آزادی و آرامش.
سال هشتاد و هشت هرچی که بود گذشت.امیدوارم سال جدید سرشار ازخوبیها باشه.راستش خسته شدم از این آرزوی تکراری که انجام نشدنیه و هرسال دلمون رو خوش می کنیم به سال بعد...
برای من تنها نقطه قوتی که امسال داشت، قبولی توی دانشگاه بود.و البته به یک نکته ایمان آوردم و این هستش که من دیگه حاضر نیستم وارد رابطه ای بشم که هرچند سراسر خوشی و عشق ممکنه باشه ولی حاضر نیستم دوباره خودم رو توی موقعیتی قرار بدم که تهش داغونم کنه.میدونم همه رابطه ها اینجوری نیستن.من توی رابطه با سسل هم علیرغم انتهای ناخوشش و اون همه دردی که کشیدم و حتی خودش هم نفهمید که من چه چیزهایی رو فهمیدم که لهم کرد، کلی چیز یاد گرفتم.ولی دیگه حاضر نیستم با خودم چنین کاری رو بکنم و خودم رو توی این ریسک قرار بدم که دوباره اون همه درد رو تجربه کنم.
البته الان آرومم.آروم که نه...بیتفاوتم.ولی اسمش هرچی که هست دارم سعی می کنم خوب باشم.این چیزهایی که این چند ماهه فهمیدم داغونم کرد.نمیدونم.شاید هم فقط تصورات منه.ولی هرچی که هست احساس بدی بهم داده.ولی سعی کنم توی زندگیم ترانه همه چی آرومه رو جاری کنم...
شاید به قول دوستم فقط این یه نظریه باشه که الان دارم و یه روزی ازش پشیمون بشم.شاید...ولی الان نظرم اینه...
خوب این چایی سرد شد و قرص مسکن هم اثر کرد و دست دردم بهتر شد.من برم به بقیه کارهای خونه تکونی برسم.مواظب خودتون باشین.
این پست آخرین پست سال هشتاد و هشت نیست و فردا آخرین پست امسال رو مینویسم و البته این وبلاگ در تعطیلات سال نو، دایر می باشد!
جوابدونی:
-نسترن عزیزم، من نمیتونم وارد جیمیلم بشم هنوز.خوبی؟!خوش میگذره؟!
-علی آقا من نمیتونم ایمیلم رو باز کنم.اون آهنگ رو تقریبا یک سال پیش از یه سایتی پول دادم و خریدمش.ممنون از لطفت.
-دوستی که راجع به کلاس خودشناسیم پرسیده بودی، توی عید یه پست درباره ش می نویسم.

Labels:

Tuesday, March 16, 2010
Pisces-3
امروز صبح توی شرکت یه پست نوشتم که ناقص مونده.الان هم چون منتظرم که سسل خان بیان دنبالم،تا بریم دنبال فریضه مقدس چهارشنبه سوری، البته به همراه دوستان و در مکانی به دور از سر و صدا و بمبهایی که توی خیابون و در شهرمنفجر میشه، فرصت ندارم کاملش کنم.ولی دلم براتون تنگ شد یهو.فعلا همین نیمچه پست رو داشته باشین تا اون رو کامل کنم و پابلیشش کنم .توش جواب سوالاتتون رو هم داشتم مینوشتم که انقدر هی این و اون اومدن و رفتن نشد کاملش کنم.
چهارشنبه سوری خوبی رو براتون آرزو می کنم.امیدوارم خوش بگذره حساابی.
من که امسال قصد کردم حساابی از روی آتیش بپرم و هی بگم:
زردی من از تو، سرخی تو از من
زردی من از تو، سرخی تو از من
زردی من از تو، سرخی تو از من
امیدوارم به همه مون خوش بگذره و حسااابی زردی هامون رو بریزیم دور و جاش سرخی و سبزی توی همه وجودمون پر بشه...
اوه اوه اومد.من برم...
مواظب خودتون باشین.

Labels:

Saturday, March 13, 2010
Pisces-2
خوب بعد از کلی وقت اومدم و یه سرکی به اینجا زدم.راستش رو بخواین اصلا یادم رفته بود وبلاگ دارم.این چند هفته خیلی شلوغ و پلوغ بود.ولی الان کم کم اوضاع داره آروم میشه.به هر حال شب عید داره نزدیک میشه و ...
به یه نتایجی رسیدم بعد از کلی فکر کردن و از یه سری از گیر و گورهام رها شدم و از این بابت کلی احساس آرامش می کنم.یه سفر شمال هم با یه اکیپ رفتیم که خوش گذشت و البته سسل خان هم تشریف آورده بودن!
دانشگاه هم عملا خیلی نرفتم.حالا چه عجله ایه آخه!بعد از عید...
عید قرار بود مامان و بابا برن مسافرت و منم با دوستام برم اینور و اونور.طی یک تماس تلفنی غافلگیرانه برادرم زنگ زد و اعلام کرد عید داره میاد ایران.ما هم کلی ذوق کردیم و مامان و بابا بلیطهاشون رو کنسل کردن.فرداش برادر خان زنگ زد که نمیتونه بیاد و کلی دمق بود.ما هم فیسمون خالی شد و کلی ضد حال خوردیم.حالا همه برنامه هامون به هم ریخته.دوباره در به در دنبال بلیط برای مامان و بابا داریم می گردیم...
یه جورایی دستم خشک شده و نوشتنم نمیاد.اعتیاد وبلاگ خونی رو هم تا حد خیلی زیادی ترک کردم.عدد گوگل ریدرم رفته روی خدا...امروز یاد اینجا افتادم و دیدم کارم خیلی زشته که بیخبر گذاشتمتون و کلی بابت کامنتهاتون احساس شرمندگی کردم.
این پست رو به منظور اعلام سلامتی و زنده بودنم تلقی کنید.در اولین فرصت دوباره برمی گردم.فعلا برم تا این آقای رییس گوگولی خودش رو نکشته از بس که هی اومد و رفت!!!
مرسی بابت لطفتون و شرمنده بابت نگران شدنتون.
زودی بر می گردم.
پ.ن:هفته دیگه عیده...چه زود اومد...

Labels: