رزسفید
روزمره گیهای من
Tuesday, May 31, 2011
Gemini-2
نشستم خونه توی اتاقم زیر باد کولر و دارم روی مقاله م کار می کنم که فردا باید تحویلش بدم.فردا یه امتحان هم دارم که هنوز چیزی ازش نخوندم.برنامه ریزی کرده بودم که دیروز عصر مقاله م رو تموم کنم و امروز بشینم پای درسم.ولی دیروز نشستم پای نقشه کشی توی اتوکد و بعدش هم سه بعدیش که تا امروز طرفهای ظهر ادامه داشت.کار برای یه دوستی بود که خیلی گردن من حق داره و نمیشد انجامش ندم.هر چند اون اول چک کرد که وقت دارم یا نه و البته که من گفتم وقت دارم.چون حجم کارش زیاد نبود و دقیقا روز قبلش این دوست عزیز تا کی معطل فایل پروژه من و تبدیلش بود.مثلا خواستم اینجوری جبرانش کنم!!!هر چند سه بعدیش به نظرم چیز به دردبخوری از آب درنیومد.یه جورایی سه بعدی داره یادم میره.رفتم جزوه های کلاس 3D MAX رو آوردم که البته کمکی بهم نکردن و حافظه تصویریم به دادم رسید و یادم اومد باید چه کنم.با دیدن جزوه م فهمیدم چقدر خط فارسیم عوض شده.تند شده و بی حوصله.از بس که همه چیز رو دیگه تایپ می کنم دیگه کم کم خطم داره تبدیل میشه به خط میخی!
از ظهر به بعد هم نشستم پای مقاله جان که دیگه کم کم تموم شد.کلی هم توت خوردم از توت سفید بگیر تا توت فرنگی.یه آدامس خرسی هم دارم میجوم چهل ستون، چهل پنجره و بویی توی اتاق راه افتاده.هی توت میخورم و آدامسه رو میچسبونم روی لبه لیوانم و بعدش دوباره میذارم آدامسه رو توی دهنم و بادش می کنم.برای تمرکز خیلی خوبه عزیزانم، امتحان کنید!
دیروز عین خجسته ها و خانه دارها پاشدم رفتم و سبزی قورمه خریدم.آماده نه ها، رفتم یه کیلو سبزی قورمه خریدم و اومدم پاک کردم و شستم و خورد کردم و سرخ کردم و قورمه سبزی پختم!یعنی خیلی خجسته م به خدا.نیست که وقت زیاد دارم، هی کارهای وقتگیر هم انجام میدم.همچین به سبزی فروشه هم می گفتم شمبلیله ش کم باشه و جعفری و تره ش بیشتر باشه که هر کی ندونه فکر می کنه یه عمره قرمه سبزی پزم و فقط یه زنبیل قرمز کم داشتم با یه چادر نماز که لخ لخ بکشم روی زمین و برم سبزی بخرم! به جای زنبیل قرمز، سبزیها رو توی ماشین گذاشتم و به جای چادر نماز هم مانتو و شلوار تنم بود!
حالم از این سبزی های آماده بهم میخوره.چند وقت پیش کشف کردم مامان من قدیم ندیما یه دستگاه سبزی خورد کن خریده بوده و اون موقع ها که اون خاله م زنده بود و این یکی هم ایران بود و مامانم هم سکته نکرده بود، میرفتن خروار خروار سبزی می خریدن و با این دستگاهه خورد می کردن و میذاشتن توی فریزر.حالا منم هی زرت و زرت ازش استفاده می کنم.میگم استفاده منظورم مثلا در حد یک کیلو سبزی و ایناست، نه مثل اون موقع های مامانم اینها هی کیلو کیلو سبزی خورد کنم باهاش!دردسر زیادی هم نداره.فقط شستنش دقت میخواد.برقیه و سرعتش هم زیاده.
خلاصه دیروز یه قورمه سبزی تازه با برنج دودی دادیم به خورد خلق الله!
من برم و مقاله م ادیت کنم و بعدش تاااازه برم سر وقت درس امتحان فردام!
مواظب خودتون باشین.

Labels:

Monday, May 23, 2011
Gemini-1

من خیلی اهل ورزش نیستم.فوتبال رو که اصلا نگو، فقط جام جهانی به جام جهانی میشینم و مسابقه فینال رو میبینم و هیجان الکی از خودم در می کنم.بدون اینکه چیزی از فن فوتبال یا تکنیک بازیش بدونم، طرفدار تیم ایتالیا هستم.چون ایتالیا رو دوست دارم.مردمش رو، فرهنگش رو، موسیقیش رو، کشورش رو، معماری و هنرش رو و غذاهاش رو!
اون موقع که من محصل راهنمایی و دبیرستان بودم، بیشتر همکلاسیهام عاشق یه فوتبالیستی بودن:علی دایی، عابدزاده، میناوند، استیلی، مهدوی کیا، پیروانی، خداداد و ...خیلی های دیگه که اسمشون یادم نیست.من اون موقع طرفدار هیچ تیم و بازیکنی نبودم.فقط وقتی ایران قرار بود بره جام جهانی و با استرالیا بازی داشت خیلی استرس داشتم و فکر کنم عرق ملی بود که دلم میخواست ایران ببره!
تمام فعالیت فوتبالی من به همین محدود میشه.
ولی همیشه یکی بود که خیلی دوسش داشتم، از همون بچگی از قیافه ش خوشم میومد.نمیدونم چی بود.هیچ اطلاعات خاصی هم راجع بهش نداشتم ولی دوسش داشتم و بهش احترام میذاشتم.آره ناصر حجازی رو می گم...
شنیده بودم که قبلا خیلی دروازه بان خوبی بوده.تنها اطلاعات فوتبالی من راجع بهش همینه!یه زمانی خیلی میومد رستوران پنتری توی خیابون قائم مقام و یه چند باری هم اونجا دیدمش.
وقتی شنیدم مریض شده خیلی ناراحت شدم.وقتی شنیدم در برابر اوضاع این روزهای جامعه حرف زده و خیلی رک نظرش و واقعیت رو گفته و مثل خیلیها دستمال دستش نگرفته، خیلی بیشتر بهش احترام میذاشتم...
دل دیدن عکسهای جدیدش رو نداشتم با قیافه مریض ولی مصمم و نگاه مثل همیشه نافذ...
وقتی شنیدم حالش بد شده و رفته توی کما خیلی نگرانش شدم.در حین دیدن بازی فوتبال حالش بهم خوده.از اون روز که شنیدم توی بیمارستان بستری شده باز، تمام اخبار رو دنبال می کردم و متاسفانه هر دفعه ناامیدتر میشدم.
امروز از صبح دانشگاه بودم و بعدش رفته بودم یه جایی برای تحقیق درباره مقاله م.اومدم خونه با سردرد وحشتناک و خستگی.فقط به خاطر ناصر حجازی آنلاین شدم و دیدم...متاسفانه ناصر حجازی هم پر کشید...
چیزی ندارم بگم.عکسهای مردم دم بیمارستان کسری رو که دیدم اشکهام میریختن پایین...تنها چیزی که یه ذره آرومم می کنه اینه که خیلی این حالش طول نکشید.درسته چند ساله بیماره و هی نوسانات داشته ولی این حال بدش و توی کما موندنش خیلی طول نکشید.
من نه بلدم متن ادبی بنویسم و نه چیزی راجع به فوتبال میدونم.فقط خواستم با نوشتن این مطلب یه یادی کرده باشم از مردی که برام خیلی قابل احترام بود و هست...
روحش شاد، یادش گرامی...

Labels:

Tuesday, May 17, 2011
Taurus-3
یه هفته ای میشه که مریضم.از این ویروسهای کوفتی گرفتم.هی بهتر میشم و هی بدتر میشم.دیگه کلافه شدم.تمام رمقم رفته.دارم از زندگیم عقب می افتم.شنیدم دوره ش دو هفته س.امیدوارم زودتر تموم بشه.انقدر داغون بودم که خودم با پای خودم پاشدم رفتم دکتر و گفتم به من آمپول بزنین.من از آمپول منتنفرم.ببین چه حالی داشتم دیگه.پنجشنبه آمپوله رو زدم و جمعه هم با اون حالم پاشدم و با دوستان رفتم پیک نیک و دوباره شبش افتادم...
هیچی دیگه همین.حالم خرابه.بی رمق بی رمقم.مامان اینها هم زندگیشون مختل شده.یعنی آشپزخونه که تعطیل.البته شبها که بابا میاد یه چیزهایی با مامان درست می کنن که فقط شکم رو سیر می کنه.حالم بد میشه که می بینم من حالم بد باشه چند نفر دیگه هم امور زندگیشون مختل میشه.از اینکه به من وابسته هستن متنفرم...اومدیم و یه روز من نبودم، اون وقت اینا میخوان چیکار کنن آخه؟!
اتاقم رو گند و کثافت گرفته.همچنین خونه رو.توی اتاقم که پر از کاغذ و ماژیک و قرص و جلد دارو هستش.پر از دستمال کاغذی.چند جفت کفش هم این طرف و اون طرف اتاق ولو هستن.صفحه های روزنامه صنعت ساختمان (که همیشه یادم میره بگیرم و سسل برام میگیره)هم کف اتاقن با مقدار قابل توجهی خاک.خونه هم که دیگه نگوووو.این خانومه که میاد خونه تمیز کنه هم تلفنش رو جواب نمیده...
تمام بدنم درد می کنه و سرگیجه دارم.کلی مقاله دارم که باید تحویل بدم.کارهای شرکت روی هم تلنبار شده.کارهای خونه و ...خلاصه دارم له میشم.چند روز پیش داشتم فکر می کردم اصلا نمیخوام کسی نازم رو بکشه و حالا که مریضم مواظبم باشه.فقط میخوام راحت باشم و بگیرم بخوابم.بدون هیچ فشار و استرسی.فقط میخوام خودم باشم و خودم.بدون هیچ مسوولیتی...
دیروز باید یه تحقیقی رو می بردم دانشگاه.پریشب تا صبح بیدار بودم.پس پریشب هم همین جور.دیگه بریده بودم.کلی هم ضعف دارم بابت این مریضی کوفتی و داروهایی که میخورم و انگار هیچ اثری ندارن.کارهای شرکت هم که به میزان زیادی درسهای من هی زیاد میشن.خلاصه پریشب حسابی قاطی بودم.کارتریج پرینترم تموم شده بود.کاغذم داشت تموم میشد و کارم هم مونده بود و خودم هم قاطی...البته با کمک سسل خان همه اینها حل شد و کارتریج خریده شد و ...چند بار هم هی زنگ زد و آمار می گرفت و روحیه میداد.عصرش هم هی زنگ زده بود بهم که گوشیم توی کیفم بود و نشنیده بودم و هی اس ام اس فرستاده بود و ...خلاصه بهش زنگ زدم و کلی هم داد زدم که حالم بده، نشنیدم.گیر نده، الان نمیتونم حرف بزنم و ...خلاصه حسااابی قاطی بودم...دیروز صبح هم داشتم میرفتم دانشگاه زنگ زد تا ببینه کارم خوب پیشرفت کرد و تموم شد یا نه؟عصری که بر میگشتم هم دوباره زنگ زد.بعدش هم دیدمش.
داشتم فکر می کردم این چند روزه که مریض بودم و حالم خراب بود، کلی هوام رو داشت.نه اینکه مثل قبلا باشه ها...نه.ولی خیلی بیشتر از یه دوست معمولی بهم سرویس داد.دستش درد نکنه.خلاصه که این محبتهای کوچیک و این توجهاتش توی این روزهای تنهایی و مریضی و فشار، مثل یه نیروی محرک می مونه.خلاصه که کلی مرسی.
آهان یه چیز دیگه هم بگم و برم.
هفته پیش قبل از اینکه این ویروس کوفتی رو بگیرم، یه روز که از دانشگاه بر می گشتم سسل بهم زنگ زد و قرار شد همدیگه رو ببینیم.قرار شد بریم یه جایی با هوای آزاد.رفتیم یه جایی توی کوه های درکه که از خود درکه فاصله داشت و باید پیاده میرفتیم.خلاصه رفتیم اونجا و بماند که توی راه من چقدر ادا درآوردم و چند بار نزدیک بود بیفتم!و طبق معمول سسل من رو هم داشت با خودش حمل می کرد.نشستیم و بساط شام و قلیون و چایی به پا شد.از اونجایی که بالای کوه بود، موبایل خوب آنتن نمیداد.من از جام بلند شدم و یه ذره این طرف و اون طرف رفتم توی محوطه رستوران تا شاید یه جای آنتن دار پیدا کنم و زنگ بزنم.سسل هم روی تخت نشسته بود.یه جایی ته حیاط رستوران موبایل دو خط آنتن پیدا کرد.منم همونجا ایستادم و شروع کردم به شماره گرفتن.همون موقع یه کارگر افغانی که کارگر رستوارن بود اومد سمت من و شروع کرد تختهای اون اطراف رو مرتب کردن.ازش پرسیدم اینجا موبایل آنتن نمیده خوب؟گفت نه.فقط ایرانسل خوب آنتن میده.بعدش پرسید از گوشیت راضی هستی؟خوبه؟من با یه ذره تعجب گفتم بله!بعد پرسید چند خریدیش؟منم خیلی سرسنگین جواب دادم نمیدونم.یادم نیست.بعدش گفت اگه بهت پول بدم برام میخری و بیاری؟منم فقط یه لبخند کج بهش زدم و جواب ندادم.لحنش مدل این بود که داشت لاس میزد.منم زودی زنگم رو زدم و رفتم سرجام.بعدش به سسل که گفتم، گفت خوب ازش پول رو بگیر من براش میخرم میارم تا حالش جا بیاد.
بعدش فکر کردم این یارو راجع به من چی فکر کرد که اینجوری گفت؟من از راه دانشگاه بودم با مقنعه و مانتوی تا روی زانو و شلوار جین و کفش اسپرت.با یه خط چشم که از صبح نصفش پاک شده بود.برای بار هزارم فهمیدم لازم نیست هیچ عکس العمل خاصی نشون بدم، همین که جنسیتم مونثه کافیه تا هر کی به خودش اجازه بده اینجوری فکر کنه!
مواظب خودتون باشین که از این ویروسه نگیرین.من از هر ده نفری که دیدم، هفت نفرشون از این ویروس کوفتی گرفتن.امیدوارم منم زودتر حالم خوب بشه.حوصله هیچ کسی رو ندارم.یعنی وقتی یکی باهام حرف میزنه میخوام لهش کنم بسکه حال ندارم جوابش رو بدم!
پ.ن:بوی پیج امین دوله های حیاط تا توی اتاق من توی طبقه دوم میان و با همین دماغ نصفه نمیه کیپم بوشون رو میفهمم و همین خودش خیلی حس خوبیه بین این همه مریضی و حس بد!

Labels:

Thursday, May 5, 2011
Taurus-2
توی این تقریبا دو هفته ای که که از نوشتن پست آخرم می گذره، یا سرم خیلی شلوغ بود و یا اینترنت دم دستم نبود.در نتیجه نه وبلاگم رو آپدیت کردم و نه به کسی سر زدم.هرچند من خیلی وقته که وبلاگها رو از گوگل ریدر دنبال می کنم و از اونجا هم نمیشه برای کسی کامنت گذاشت.فقط خواستم بگم دوستان عزیز و قدیمی من همه تون رو می خونم، حالا شاید با تاخیر و بدون کامنت ولی در جریان زندگی همه تون هستم!
هی چند تا پاراگراف نوشتم و هی پاک کردم و به دلم ننشست.پس ساده بگم زندگی مثل همیشه است.هیچ اتفاق جدیدی نیوفتاده.درگیر درس و کارم.یه وقتهایی روزهام رو کم میارم.ولی روی هم رفته خدا رو شکر!
چند وقته خوابهای عجیب و غریبی می بینم:خواب می بینم مردم و جنازه خودم رو کفن پیچ شده توی گور دیدم.خواب می بینم حامله شدم.خواب می بینم رفتم خرید کفش و نمی تونم بین کفشها انتخاب کنم.خواب می بینم زلزله اومده و آواره شدیم.خواب می بینم مادر شدم و بچه توی بغلمه و کلی بچه م رو دوست دارم و ...خیلی خوابهای دیگه.دیشب هم خواب دیدم موهام رو کوتاه کردم و جلوی آیینه کلی ذوق دارم.(موهای من تقریبا تا توی گودی کمرمه و چند وقته توی فکرم که برم کوتاهشون کنم.توی گرمای تابستون با این روسری ها کلی عذابه!)دیشب خواب مهمونی دیدم.خواب دیدم مشغول بزن و برقصیم و من میام توی اتاق که موهام رو مرتب کنم و یه پسری که توی بیداری نمیشناسمش ولی توی خواب انگاری می شناختمش هم اومد توی اتاق.یهو در کمد رو باز کرد و دیدم سسل توی کمد خوابیده!!!خواب خواب بود...پسره با تعجب به من نگاه کرد و من گفتم من میشناسمش.دوست منه.بعد اون پسره گفت پس چرا توی کمد قایمش کردی؟!!!!
خلاصه که بلبشویی بود...
دوستان عزیزم چند وقت ممکنه کمتر از قبل بیام اینجا(نه که چند وقته خیلی زیاد میام!)ولی سعی می کنم هفته یکبار رو آپ کنم.
مواظب خودتون باشین.تعطیلات خوش بگذره.
پ.ن:یکی با سرچ این جمله رسیده به وبلا گ من:این روز دیگه آدمها همدیگر را دور نمیزنند ، از روی هم رد میشن !
عجب جمله ای!

Labels: