رزسفید
روزمره گیهای من
Wednesday, December 29, 2010
Capricorn-2
پایین تختم و جلوی کتابخونه م پر از شلوار و جوراب و بلوز و دمپایی و یه لنگه چکمه هستش.من هیچ موقع در طبقه بندی آدمهای مرتب نبودم.ولی همین نامرتبی هم برای من یه نظم خاصی داره.ولی الان کلافه شدم از دست کمد لباسهام که هربار درش رو باز می کنم کلی لباس ازش میریزه بیرون!
از چهارشنبه پیش حال خوبی ندارم.از چهارشنبه صبح...نمیدونم چرا و به چه علت ولی خوب حالم گرفته س.بدجوری استرس دارم.ولی نمیدونم استرس چی؟همش کلافه و دمقم.سعی می کنم به روی خودم نیارم.هی میگم برادرم بیست روز دیگه دوباره میره، جلوش انقدر دمق نباشم.ولی اون می فهمه.واقعا نمیدونم چه مرگم شده؟همش سردمه.از خونه بدم میاد.بیرون از دست مردم کلافه م.بیحوصله هستم همش.حال ندارم جواب بدم.حال کارهای خونه رو ندارم.خسته شدم.باباجون آدمم منم.هی باید مامانم رو بپام که کجا میره و چیکار می کنه.یه خواب راحت ندارم توی خونه.دیروز کتری رو سوزوند...غم عالم میریزه توی دلم وقتی اینجوری میبینمش.یه روز خوبه و یه روز نه!!!
بدنم همش میخاره.نمیدونم چرا؟با اینکه من هر روز حموم میرم ولی نمیدونم چرا انقدر دست و پام میخاره...یه چیز سفت توی گلومه که نه پایین میره و نه بالا میاد...عین تیغ ماهی...
از دست آدمها کلافه میشم که انقدر بی دقت هستن...خوبه که حالا من خودم هم آدم دقیقی نیستم ولی بعضی ها نوبرن والله.
از دست منشی شرکت کلافه م.
زمستون رو دوست ندارم.از ماه دی متنفرم.توی سرمای زمستون همش دست و پام خشکه.پوستم خشکه.لبم خشکه...
یه کم پیش یه دونه فلوکستین انداختم بالا(سر خود نبود.چند ماه پیش دکتر برام تجویز کرده بود)ولی هنوز حالم خرابه.
تحمل سر و صدا رو ندارم.
هفته دیگه تحویل پروژه دارم ولی هنوز بیست صفحه ش مونده.لاک ناخنهام پریده.شلخته شدم.من چه مرگم شده؟
مهرناز جان، سرم شلوغه، آره ولی دلت خوشه ها...کدوم سسل داری؟من و سسل روزی، دو روزی یه بار یه تماس کوتاه اغلب تلفنی با هم داریم.اونم بیشتر برای کاره.یعنی با هم کار داریم که به هم زنگ میزنیم.البته بیشتر وقتها و همیشه اینجوری نیست.از اون خبرها نیست که همش با هم باشیم و وقتم پر باشه عزیزکم...
این روزها حالم خوب نیست و نمیدونم چرا؟!
پس به نظرم طبیعیه که رو مود روزانه نوشتن نباشم...

Labels:

Saturday, December 25, 2010
Capricorn-1
اصلا نمی فهمم روزها چه جوری می گذرن، چشم به هم میذاری یه هفته دیگه هم گذشته به سرعت برق و باد و این گذشتنها گذشتن عمرمون هستش که خیلی وقتها احساس می کنم بیهوده و الکی داره حیف میشه...
این روزها مشغولم.مشغول زندگی و زندگی کردن با برادر جان.خیلی حس خوبیه.آی خواهر و برادرهایی که کنار هم هستین قدر این با هم بودنتون رو بدونین که وقتی از هم دور بشین تازه می فهمین چی شده.من و برادرم همیشه با هم خیلی جور بودیم.ولی الان احساس می کنم خیلی بزرگتر از قبل شده(برادرم پنج سال از من کوچیکتره)خیلی راحت تر میتونم باهاش حرف بزنم.امیدوارم این سه هفته باقی مونده که ایران هستش رو به خوبی بگذرونیم.
سرما خوردگیم هنوز خوب نشده و وارد سومین هفته خودش شده.البته دارم فکر می کنم احتمالا یه مقداریش باید مال آلودگی هوا باشه، مخصوصا فین فین و سرفه کردنم.چون وقتی یه روز از خونه بیرون نمی رم همه چیز خوب و خوش هستش.دیگه خفه شدم انقدر برای گلوم دارو خوردم.هر بار که سرفه می کنم، اگه سسل دور و ورم باشه میپرسه چی میخوای بگی که من باید بشنوم؟(آخه به قول خودش علت سرفه کردن اینه که میخواهیم یه چیزی رو بگیم تا یکی بشنوه!) ومن هر بار میگم هیچی نمیخوام بگم(و توی دلم میگم حرف که زیاده ولی کسی که بشنوه نیست.کسی که بشنوه و با قضاوت های خودش حرف زدن من رو کوفتم نکنه!) 
چهارشنبه خونه یکی از دوستان مشترک بودیم.آخر شب نشسته بودیم و حرف میزدیم.برادر دوستم هم اونجا بود.حرف از تنهایی و احساس و این چیزها شد.برای اولین بار با چشم های خودم یه موجود مذکر رو دیدم که حرفهای من رو می فهمید.یعنی میفهمید که وقتی من دارم از تنهایی و احساساتم میگم یعنی چی.بدون اینکه توضیح بدم حرفم رو تکمیل کرد خودش و قشنگ برای بقیه توضیح داد که مفهموم حرف رزی یعنی این.کلی خوشحال شدم که پس من اونقدر هم عجیب و غریب حرف نمیزنم که حتی یه آدمی که خیلی هم از مسائل من خبر نداره حرف من رو راحت فهمید.
پنج شنبه عصر که اومدم خونه، اوضاع گلوم داغون بود.شربت و قرص خوردم و خوابیدم.شب قبلش هم نخوابیده بودم.یعنی ساعت شش صبح خوابیده بودم و هشت و نیم بیدار شده بودم و رفته بودم سرکار.بعدش هم با برادر جان و سسل رفته بودیم نهار بیرون.عصر که اومدم خونه بعد از خوردن داروها، از حدود ساعت هفت بعد ازظهر بیهوش شدم تا...یک ربع به ده صبح!!!که اونهم از شدت کمردرد از خواب بیدار شدم...من نمیدونم چرا تازگی اینجوری شدم.همش خودم رو می کِشم این طرف و اون طرف.نا ندارم راه برم، احساس فرسودگی می کنم.آیا من پیر شدم؟!
این روزها به خودم که نگاه می کنم میبینم هیچ چیزی به اسم احساس در من وجود نداره.یعنی هیچ چیزی نیست که احساساتم رو قلقلک بده.نگرانم.راستش رو بخواهین برای خودم خیلی نگرانم...توضیح مفصلش بمونه برای بعد.
چند روز پیش توی مترو بودم و داشتم از سرکار میومدم خونه.از خستگی نا نداشتم چشمهام رو باز نگه دارم.توی واگن مترو هم کلی فروشنده هست که همه چیز می فروشن.یه خانومه بود که قبلا هم زیاد دیده بودمش.حدودا چهل و پنج، پنجاه سالشه.هر دفعه هم جنسهای متفاوتی برای فروش میاره و اصلا هم آویزوونت نمیشه که ازش خرید کنی.خیلی با شخصیته و دوسش میدارم.اون روز خیلی خسته به نظر میومد.دلم میخواست یه جوری کمکش کنم.توی بساطش تنها چیزی که به درد من میخورد چاقو بود.دونه ای هزار تومن.حدس میزدم که نباید خیلی به درد بخور باشه ولی قصد من چیز دیگه ای بود.همیشه از اینکه میبینم آدمها به جای مفت خوری و گدایی برای درآوردن روزی شون تلاش می کنن، خوشم میاد و لذت میبرم.خلاصه من اون چاقو رو خریدم.چاقو نگو بگو عصای دست، همه چیز رو میبره، از سبزی و گوشت و پیاز و میوه بگیر و برو تا پوست آناناس!خلاصه اگه دیدین توی مترو یه خانوم فروشنده عینکی خوش برخورد داره از این چاقوها می فروشه حتما ازش بخرین و حظ دنیا و آخرت رو ببرین!
 پ.ن:جلیله جان، می تونی دعوتنامه اون وبلاگ رو داشته باشی به شرطی که یه ایمیل که جیمیل باشه برام بفرستی و منم برات دعوتنامه بفرستم.
لیدی جان من برای کنکور از منابع سنجش و دانش استفاده کردم.منم رشته م زبان نبود.الان هم دارم مترجمی میخونم.یعنی گرایشم مترجمی زبان انگلیسی هستش.اینم لینک اون پستی که درباره سنجش و دانش نوشتم.چرا نتونی قبول بشی؟میتونی، خوبم میتونی.کتاب زبانشناسی جورج یول رو به همراه منابع دیگه حتما بخون که خیلی بهت کمک می کنه!موفق باشی دوستم.امیدوارم با خواهرت حسابی از کنار هم بودن لذت ببرین.
راستی دوستان مسیحی کریسمس مبارک...

کریسمس همیشه من رو یاد اسکروچ می اندازه...یادش به خیر...

Labels:

Sunday, December 19, 2010
Sagittarius-8
خب من اومدم.کجا بودم که نبودم؟جایی نبودم.همین دور و اطراف بودم.یه ذره کار عقب افتاده دارم که درگیرم کردن و اومدن داداشی هم مزید برعلت شده.از خیلی قبل تصمیم داشتم این تعطیلات عاشورا و تاسوعا رو بشینم سر کارهای عقب افتادم که نشد.اصلا اون سه روز خونه نبودم.البته با اینکه کارهام همچنان عقب افتادن، پشیمون نیستم.واقعا احتیاج داشتم.
شب که میام خونه هم اگه برادر جان خونه باشن تو سر و کله هم میزنیم و اگه نباشه هم وقتی بیاد این کار رو می کنیم.بودنش خیلی حس خوبیه.کلی کمک می کنه به من.از اونجایی که بعد از سکته مامانم همه مسوولیت افتاده گردن من، وقتی می بینم داداش جان دارن کار می کنن توی خونه کلی ازش تشکر می کنم و اون هم شاکی میشه و میگه اینجا خونه من هم هست.چرا انقدر تشکر می کنی!خلاصه که وجودش خیلی حس خوبیه.هرچند بیست و هشت روز دیگه بر می گرده ولی خوب دارم سعی می کنم از بودنش حسااابی لذت ببرم.چند روز پیش اومده بود توی اتاق من و کف زمین ولو شده بود.منم روی تخت بودم و از روی تخت آویزوون شده بودم و داشتیم باهم منچ و مارپله بازی می کردیم.آی حالی داد.آی چسبید.انقدر که کری خوندیم و جر زدیم و به هم خندیدیم.خلاصه که خوشی های کوچیک هم کلی می چسبن.
چند روز پیش اومدم نهار درست کنم و رفتم سراغ فریزر و دیدم به به فریز از برق کشیده شده و همه چیز توش گندیده.یعنی نمیدونین چه حالی داشتم.معلوم شد کار مامان خانوم بوده.حالا فکر کن چند روز قبل از اومدن برادر جان این فریزر پر از گوشت و مرغ شده بود.جونم بالا اومد تا گوشتها رو تکه تکه کردم.کلی سبزی گذاشته بودم توی فریزر و کلی غذا درست کرده بودم و برچسب روشون چسبونده بودم و گذاشته بودم توی فریزر برای روزهای امتحان که احتیاجی به آشپزی نباشه...یه بوی گندی هم راه افتاده بود که نگووو.برادر جان کشوهای فریزر رو درآوردن و شستن و خود فریزر رو هم شستن و کلی به من حال دادن.دستش درد نکنه!
در مورد بنزین و نرخ جدیدش هم ترجیح میدم چیزی نگم، انقدر که عصبانی و شاکی هستم.آخه چی بگم؟خدا به دادمون برسه.توی این مملکت همینجوریش حتی وزیرش هم امنیت شغلی نداره و در حین انجام ماموریت توی یه کشور خارجی از کارش عزل میشه، اون وقت ما مردم عادی چه امنیت شغلی داریم؟برای چه برنامه ای توی زندگی و آینده مون می تونیم برنامه ریزی کنیم آخه؟!!!همین امروز کرایه قزوین به تهران دو برابر شد...تو خود بخوان حدیث مفصل...
یادتونه گفته بودم سرما خوردم؟هنوز درگیرشم.مامان دوستم یه عالمه به دونه داده برام که توی آب گرم بذارم و بخورم تا گلوم خوب بشه.آی حالی داد و چسبید این کارش که نگووو.دستش درد نکنه!
راستی چند روز پیش که از دانشگاه میومدم تهران وقتی از اتوبوس پیاده شدم دیدم دوستم یه ذره با مکث پیاده شد و طول کشید تا اومد پایین.نگو آقای راننده اتوبوس که جوانی سیبیل سیاه و سیبیل کلفت و به همراه بوی عرق فراوان و لهجه غلیظ ترکی بودن، شماره موبایلشون رو به دوستم داده بودن که دوستم شماره رو تقدیم این جانب کنن.یعنی فکر کن.جاذبه رو حال کردی؟راننده اتوبوس به سمت خودم جذب می کنم تووپ!!!
امروز توی دانشگاه قبل از حرکت به سمت تهران، رفتم گلاب به روتون، بعدش که اومدم بیرون دوستم رو دیدم که داشت با یکی از اساتید صحبت می کرد.منم رفتم و سلام علیک کردم و در همین حال کاپشنم رو داشتم می پوشیدم که یهو یه چیزی گفت جرینگ و افتاد روی زمین.دیدم تسبیح من بوده که از توی جیب کاپشنم افتاده بیرون(این تسبیح از سنگ کهربا هستش و سسل از مکه برام آوردتش).برش داشتم، استاد گفت این مال تو بود؟گفتم بله.گفت تو مگه تسبیح هم می گیری دستت(و به سر و و وضع من اشاره کرد)گفتم بله، اشکالش کجاست؟گفت اشکالی که نداره.ولی بهت نمیاد...من نمی دونم تا کی میخواهیم درجه ایمان و اعتقادات مردم رو از روی ظاهرشون بسنجیم.البته من همچین ظاهر خاصی هم نداشتم.خط چشم داشتم و رژلب که مسلما از صبح تا عصر چیزی ازش روی لبم نمونده بود.ناخنهام هم لاک داشت.باباجون ایمان توی قلب آدمه.راستی نگفته بودم من چند شب خواب تسبیح دیدم؟خلاصه فعلا که هرجا میرم تسبیح باهامه و مشغول ذکر گویی!
اینجا از سسل و اینکه لپ تاپم رو برد درست کنه و رفت و پیداش نشد و به روی خودش هم نیاورد و من هم تحویل پروژه داشتم و کلی خشم داشتم، نوشتم و اینکه آخرش لپ تاپم رو نصفه و با سماجت خودم بعد از چند روز پس گرفتم.حالا حقشه که این رو بگم که یه بار دیگه هم لپ تاپم رو برد تا درست کنه.ولی این بار لپ تاپ نگو، باقلوا بگو تحویلم داده.توووووپ.گفتم بدش رو گفتم خوبیش و لطفش رو هم بگم!دستت طلا مهندس.الهی دست به فلز میزنی برات طلا بشه!
آهان آخرین کشفم رو هم در مورد روابط احساسی بگم و برم.به این نتیجه رسیدم که دوست داشتن برای یه رابطه کافی نیست، اینکه سلیقه های یکسان داشته باشی هم کافی نیست.همه اینها به همراه خیلی چیزهای دیگه لازم هست ولی کافی نیست.مهم اینه که برای همدیگه حرفی برای زدن داشته باشین و حرف هم رو بفهمین!
...آرزو:چرا ازدواج نکردی؟
سهراب:اول ها فکر می کردم کارهای مهمتری باید بکنم.بعد فکر کردم باید با زنی در مسائل خیلی مهم تفاهم داشته باشم.دیر فهمیدم تفاهمی مهم تر از این نیست که مثلا دیوار خانه را چه رنگی کنیم و اسباب خانه را چه جوری بچینیم و تابلوها را کجا بکوبیم و شام و نهار چی درست کنیم و سر همه اینها با هم بخندیم...*
من دیگه برم.مواظب خودتون باشین و برای هوای شهرمون که بباره و برای زمین شهرمون که این همه بلا و گرونی و بی منطقی و ...رو به خیر بگذرونه و برای جونمون که توی این بلبشو نجات پیدا کنه و برای دلمون که خوش باشه و برای قلبمون که پر از محبت و عشق و مهربونی باشه و برای تنمون که سالم باشه، دعا کنیم.
پ.ن:دوست عزیزی که به عنوان ناشناس پیغام گذاشتی و از من دعوتنامه اون وبلاگم رو میخوای و از خودت حتی یه آدرس ایمیل هم نذاشتی، به فرض که من به تویی که  اسمت رو حتی مستعار برام ننوشتی اعتماد کردم و خواستم دعوتنامه بفرستم.آخه به کدوم آدرس بفرستم؟!آخه عزیزان من یه کم فکر کنین!!!
*:عادت می کنیم/زویا پیرزاد/صفحه صد و سی
Saturday, December 11, 2010
Sagittarius-7
اومدم یه نرم افزاری دانلود کنم، گفتم یه دستی هم به اینجا بزنم و گرد و خاکش رو بتکونم.خب، بالاخره آقا داداش ما هم تشریف فرما شدن، منتهی نه دوشنبه، بلکه چهارشنبه.بعد از سه سال اومد و خلاصه الان خوشحالیم دیگه.
خودم هم خوبم.یعنی کلا خوبم.ولی نمی دونم از غروب یهویی چی شد که بهم ریختم.امروز از اون روزهایی بود که از صبح به ترک دیوار می خندیدم.ولی عصر که داشتم برمی گشتم از شرکت، خونه نمیدونم یهو چی شد که بی رمق و بیحال شدم و یه بغض سفت اومد چسبید بیخ گلوم.هر چی خودم رو جوریدم علت خاصی براش پیدا نکردم.تنها چیزی که توی خودم دیدم اونم ته تهای دلم، ترس بود.با اینکه همه چیز رو به راهه ولی من یه ترس خاصی دارم توی دلم.حالا بماند.اگه دیدم داره جدی میشه براتون مینویسم که چرا و از چی می ترسم.
چهارشنبه صبح که داشتم میرفتم سرکار،مسیرمون با سسل تقریبا یکی بود و با هم داشتیم میرفتیم، از ماشین که پیاده شدم دیدم سسل داره یه جوری نگاهم می کنه.بعد گفت تو همین جوری اومدی بیرون؟یه نگاه به خودم کردم و دیدم با یه مانتوی نازک پرپری اومدم بیرون و یه جلیقه نازک روی مانتوم و تازه زیر مانتوم هم تاپ پوشیدم و تازه ظهر هم میخواستم برم دانشگاه قزوین!!!به روی خودم نیاوردم و در جواب سسل که می گفت تو چی پیش خودت فکر کردی که توی این هوا اینجوری اومدی بیرون، گفتم من اوکی هستم و خیلی سرد نیست و این حرفها.ولی خب واقعا سردم بود و یه جورایی داشتم میلرزیدم.البته کلی هم دنبال یه مغازه باز گشت که برای من یه سویی شرتی، شالی، چیزی بخره.هر چی گفتم بابا من توی خونه همه چیز دارم توی شرکت هم یه ژاکت دارم ولی فکر نمی کردم امروز انقدر سرد باشه و برای همین امروز با خودم چیزی نیاوردم، زیر بار نرفت که به علت بسته بودن مغازه ها و دیر شدن شرکت، بیخیال شد و منم رفتم شرکت و گرم شدم.مهربونیش و حس مسوولیتش کلی به دلم نشست و البته اون روز دانشگاه هم نرفتم ولی خب سرما خوردم و الان آبجیتون فین فینش به راهه و سرما خورده در حد بنز و سینوزیت دردی داره در حد بوندس لیگا!!!
الان هم یه سوپ بار گذاشتم برای خودم و میخوام تندش کنم تا این مجاری تنفسیم باز بشن.بعدش هم میخوام یه کاری کنم:توی کلاس یوگا همیشه می گفتن یه جایی از خونه یا اتاقتون رو برای خودتون درست کنید، یه جای دنج.زیر انداز بذارین اونجا و بالشتک بذارین و خلاصه یه جای راحتی باشه.شمع بذارین و کتاب شعر و چند تا سنگ (آخه سنگ آرامش میده و انرژی بخشه)بعد اونجا فقط مال خودتون باشه.اون وقتهایی که میخواین خلوت کنین یا فکر کنین یا دلتون گرفته برین اونجا بشینین و کتاب بخونین و مدیتیشن کنین و پاتون رو روی سنگها بذارین و یا سنگها رو توی دستتون لمس کنید تا انرژی بگیرید و آروم بشین.امروز داشتم جزوه یکی از کلاسهایی که چند سال پیش میرفتم رو میخوندم که دیدم اونجا هم همین رو نوشته بودم.حالا میخوام اون جای دنج رو توی اتاقم درست کنم.البته اونجایی که برای این کار درنظر گرفتم توی اتاقم پر از خرت و پرته و باید اونها رو از اونجا بردارم.سنگ هم پارسال که رفته بودم شمال از لب دریا برای همین کار جمع کرده بودم که بعدش یادم رفت سنگها رو برای چی آوردم و ریختمشون توی یه گلدونی که قبلا پر از گل خشک بود(همون رزهای سفیدی که هجدهم هر ماه سسل بهم میداد)و حالا اون گلدون پر از آبه و سنگها هم توش.یه چیزی راجع به گل خشک بگم:من خودم همه گلها و دسته گلهام رو خشک می کردم.مخصوصا همه اون گلهایی که سسل برام میخرید و خیلی هم زیاد بودن.بعد که رابطه مون اونجوری شد کم کم همه رو ریختم دور.بعد توی کلاس یوگا شنیدم که گل خشک انرژی منفی خیلی زیادی داره.از اون به بعد هم هرازگاهی که سسل برام گل میخرید دیگه خشکشون نکردم.مثلا گلهای نرگسی که هفته پیش خرید رو بعد از خشک شدن ریختم دور.چند شب پیش با سسل حرف همین چیزها و انرژی و اشیا و اینها بود که راجع به عروسک یه چیزی گفت.من خودم قبلا عروسک خیلی دوست داشتم.البته نه عروسک آدمیزاد ها، عروسک حیوون.ولی بعد از چند وقت از عروسک زده شدم و همه عروسکهام رو جمع کردم و بعدش هم بچه های فامیل که میومدن خونه مون همه رو بخشیدم بهشون(به جز یه عروسک جوجه تیغی که شب عید سال هشتاد و سه که رفته بودیم با سسل تجریش، یواشکی برای من خریدش و کلی دوسش دارم).سسل می گفت عروسک عین جنازه می مونه.فکر کن!!!بعد دیدم حالا اگه به دید جنازه هم نگاهش نکنم، واقعا عروسک به چه دردی می خوره؟یه چیز بیجون و بیروح!!!
یه چیزی بگم که بدجوری توی گلوم مونده و اون اینه که آقا جون حالا که هوا کثیفه و طرح زوج و فرد ماشین ها فعلا توی کل شهر داره اجرا میشه، خب ماشینتون رو در غیر از روز خودش بیرون نیارید.مگه من بدم میاد هر روز با ماشینم راحت برم بیرون و هی آویزون این تاکسی و اون تاکسی نشم؟باباجون این شهر خودمونه، هوای کثافتش داره توی حلق خودمون میره، هر گلی زدیم به سر خودمون زدیم.حالا با ماشین فرد، روز زوج میاین بیرون و خوشحال که مثلا پلیس هم ندید و جریمه نکرد، ولی هوا رو که آلوده کردین.نکنین بابا جون.بیاین خودمون به خودمون رحم کنیم.ظاهرا الان از این آلودگی هوا، تنگی نفس و خس خس گلو و سوزش چشم نصیبمون میشه ولی باور کنین اثرات اصلیش چند سال دیگه معلوم میشه و چه بیماریهایی که ممکنه به وجود بیاد و نسل بعدی که ممکنه مشکلات عجیب و غریبی داشته باشن.این دیگه مثل پارازیت فرستادن نیست که دست ما نباشه.اگه هر کدوممون به اندازه خودمون شعور داشته باشیم و ماشین بیرون نیاریم کم کم هوا تا یه حد زیادی تمیزتر میشه.بیاین خودمون به خودمون رحم کنیم.دعا کنیم بارون بباره.دعا کنیم باد بیاد.دعا کنیم هوای شهرمون دوباره مهربون بشه...
ارسال نظر

Labels:

Sunday, December 5, 2010
Sagittarius-6
-فردا شب، دردانه عالم، یکی یکدانه، شاه شاهان، ته تغاری، عزیز دردونه، نور چشم دو دیده، قبله عالم منزل ما، جناب برادر جان بعد از سه سال دارن تشریف میارن و چشم ما رو به قدومشون منور می کنن.منم انقدر خسته م که نگو.باید خونه رو یه ذره مرتب کنم.تازه هم از قزوین اومدم.دیدم نا ندارم، گفتم بیخیال غریبه که نیست.الان هم موهای مامان جان رو کوتاه کردم و رنگ کردم و فرستادمش حموم که شاخه شمشادش بعد از سه سال مامان جان رو ژیگول ببینه.آخه وقتی برادرم داشت آخرین بار از ایران میرفت مامانم هنوز حالش خوب نبود و تعادل نداشت و خلاصه تصوری که برادرم از مامانم داره همون تصویر قبلیه.هرچی عکس فرستادم و از طریق وب کم مامانم رو دید، خیلی باورش نشده.حالا ایشالله فردا میاد و میبینه که مامانم توی این سه سال کلی تغییر کرده.
خودم هم امتحان دارم.کلی درس تلمبار شده دارم.با اومدن برادرم دید و بازدید ها شروع میشه.امیدوارم وقت کم نیارم و به همه کارهام برسم.
همین دیگه.فقط اومدم یه حضور بزنم و برم.فصل دوم شفای زندگی رو هم هنوز کامل نخوندم.هر وقت کامل خوندمش و وقت داشتم مینویسم راجع بهش.الان هم دارم از هم وا میرم انقدر خسته هستم.میخواستم ریشه موهای خودم رو هم رنگ کنم که اصلا در خودم نمیبینم.فعلا من برم.مواظب خودتون باشین.راستی من آزمایش که دادم فهمیدم کم خونی دارم.البته قبلا داشتم و حالا بیشتر شده.فرصت هم نکردم برم پیش متخصص، حالا یه سوال داشتم کسی میدونه این خسته گیهای من میتونه به این کم خونی ربطی داشته باشه یا نه؟!
-دیدین شهلا هم اعدام شد؟!اون شب تا صبح همش از خواب میپریدم و یادش می افتادم.تا اینکه بالاخره از جام بلند شدم و اومدم پای اینترنت.امیدوار بودم بخونم که قصاص نشده ولی متاسفانه...فرقی نمی کنه شهلا قاتل بود یا نه.مهم اینه که یه نفر دیگه هم باید مجازات میشد ،به خاطر نامردیش و به خاطر...چی بگم آخه؟بیخیال.پنجشنبه شب مهمونی بودم که با یکی از پسرهایی که اونجا بود  و از دوستان قدیمی هستش نزدیک بود سر شهلا دعوامون بشه.بعدش دیدم بیخیال، نه اون حرف من رو میفهمه و نه من حرف اون رو میفهمم.بهتره گند نزنیم به شبمون!

Labels: