رزسفید
روزمره گیهای من
Sunday, February 21, 2010
Pisces-1
دیشب تا ساعت یازده و بیست دقیقه شرکت بودم.کارم مونده بود و باید آماده میشد تا امروز یک تیم از همکارها بتونن کارهای بعدیش رو روش انجام بدن.چون امروز قرار بود من برم دانشگاه و نیام شرکت، در نتیجه تا اون ساعت موندم و کارم رو تموم کردم.آخرهاش که دیگه خواب بودم و پشتم هم گرفته بود و کلی کلافه شده بودم.حالا چقدر سوتی داده باشم خدا می دونه!!!تازه پریشب هم آلرژیم دوباره زده بود بالا و مجبور شدم قرص بخورم که در نتیجه همه دیروز منگ بودم.همه اینها رو بذار روی هم و ببین چی ازش در میاد!!!
امروز صبح هم قرار بود برم دانشگاه و ترم جدید شروع میشد.صبح از روشنی اتاق بیدار شدم و دیدم به به ساعت هفت و بیست دقیقه است و من ساعت هشت توی قزوین کلاس دارم!نفهمیدم کی آلارم موبایل رو خاموش کردم و تازه موبایلم رو هم سایلنت کردم.همکلاسیهایی که از تهران با هم میریم دانشگاه هم کلی زنگ و اس ام اس داده بودن که به علت سایلنت بودن اصلا نفهمیده بودم.آخه دیشب که رسیدم خونه فقط رفتم دوش گرفتم و کلی دلم ماست میخواست.یه کاسه ماست برداشتم و توش آویشن و نمک و فلفل ریختم و آوردم کنار تختم و ...دیگه یادم نیست چی شد.صبح بیدار شدم و دیدم با حوله و چراغ روشن خوابیدم و کاسه ماست هم نصفه خورده کنار تختم روی زمینه!!!
حالا بیدار شدم و میبینم کشش رفتن به دانشگاه رو ندارم.حتی فکر کردم برم و به کلاسهای بعدازظهرم برسم ولی دیدم اصلا نا ندارم.تازه مثلا دلم برای دانشگاه خیلی تنگ شده.دیشب تا صبح خوابش رو میدیدم ولی ...
خلاصه چمباتمه زدم زیر لحاف و ولو شدم و غرق فکر شدم.یه وبلاگی رو چند وقت پیش داشتم میخوندم که یه مادر از زندگی خونوادگی خودش و دوتا بچه ش می نویسه.آقا انقدر دلم خواست که نگو...منظورم یه زندگی خونوادگی با رفت و امد و اینهاست...بعد یادم افتاد دلیل اینکه من مثلا یه روزی میخواستم ازدواج کنم، همین بود:داشتن یه زندگی خونوادگی.هر چند خودم هم توی یه خونواده بزرگ شدم.پدر و مادر من نه با هم جنگ و دعوا داشتن و نه بابام معتاد بود و نه هیچ چیز غیرعادی توی زندگی ما بود.یه زندگی نرمال مثل همه.تازه بابام کلی به من و عقایدم احترام میذاره و هیچ موقع نظر خودش رو تحمیل نکرده و پدر ایروونی بازی در نیاورده .مامانم هم همیشه همراهم بوده.ولی نمیدونم چرا من ته دلم یه چیز دیگه میخواستم همیشه.یه جور زندگی دیگه.یه گیری توش بود که نمیدونم چی بود و الان دارم این همه کلاس میرم که بفهمم گیرم کجاست...
یاد عید که می افتم همه اعضا و جوارحم به هم میریزه.خونه تکونی، خرید عید، خرید لباس برای مامان جان، شلوغی دم عید و ...به همه اینها حجم کار مزخرف و خسته کننده شرکت رو هم اضافه کن...احساس می کنم اصلا آمادگی اومدن عید رو ندارم.هرچند که زمان منتظر آمادگی من و شما نمی ایسته ولی خوب...درسته برای خونه تکونی کارگر میاد ولی من باید بالا سرش وایستم و این یعنی گرفتن مرخصی که الان اصلا امکان پذیر نیست.تا دو تا جمعه دیگه هم برنامه م پره و اصلا نمی تونم خونه باشم...
دلم میخواد برم عید یه جای آروم.میخواستم برم پیش برادرم ولی الان که فکر می کنم میبینم حوصله اونجا رفتن رو هم ندارم.یه جور عجیبی شدم...هر کاری که می کنم یه اندوه، زمینه کارمه.مثل یه آهنگی که میذاری و در حینش کارت رو هم انجام میدی.احساس تنهایی عجیبی می کنم ولی حاضر نیستم با کسی تقسیمش کنم...من چه به روز این زندگی آوردم؟این اون زندگیه که من میخواستم؟!نه نه، من این رو نمیخوام و نمیخواستم...
دلم میخواد برم دانشگاه و فقط برم دانشگاه.نه مسولیت کارهای خونه باهام باشه و نه مسولیت محل کار.دیگه دارم می برم.شاید نازک نارنجیم ولی دیگه طاقتم داره تموم میشه.اون درگیریهای احساسی که دارم هم به کنار...
همه اینها توی دلمه ولی دارم لبخند میزنم و زندگیم رو می کنم.آخه من از این زندگی چی میخوام؟میخواستم بزرگ بشم که اینجوری زندگی کنم؟یا یه حس عذاب وجدان لعنتی و حس گناهکار دونستن خودم با اینهمه کاری که سرم ریخته؟!
صبج که بیدار شدم، شلوار جین و یه بلوز قهوه ای که یقه برگردون سفید داره، با یه شلوار سرخابی و یه شلوار قرمز و چند جفت جوراب سفید و مقنعه مشکی و یه تاپ صورتی و یه تاپ قرمز و یه تی شرت سرمه ای و یه کیف سفید رو انداختم توی ماشین لباسشویی!!!فکر کن اینهمه رنگ رو باهم ریختم اون تو!همون موقع هم میدونستم احتمالا گند زده بشه به لباسهایی که توی ماشین لباسشوییه ولی گفتم بیخیال.حالا نمیدونم کار ماشین که تموم بشه چی از توش درمیاد!!!انقدر که بیتفاوت شدم من...
عصری قراره برای یه جلسه ای برم بیرون.تصور موندن توی ترافیک و دیدن آدمها و صحبت کردن باهاشون، حالم رو بد می کنه.این رو کجای دلم بذارم آخه؟!
پنجشنبه شب سسل خان رو توی یه مراسمی دیدم، اونم بعد از تقریبا سه هفته و بعد ازقراری که گذاشتم و گفتم دیگه همدیگه رو نبینیم، چون من دیگه اینجوری نمیتونم ادامه بدم و ....بماند که چقدر دست و پام شروع کرده بود به لرزیدن.کلی سعی کردم خودم رو حفظ کنم و اکی نشون بدم که ظاهرا هم موفق بودم.اون موقعی که باهم دست دادیم و دستم رو توی دستش نگه داشته بود، تمام وجودم داشت می لرزید.انگاری برق فشار قوی بهم وصل کردن!نمیدونم چه چیزی توی وجود این آدم وجود داره که انقدر قویه و باعث شده این حسها در من به وجود بیاد.تازه مثلا اولین دوست پسرم هم نبوده !برگشته به من میگه فکر نمی کردم تنها بیای!!!یعنی دلم میخواست خودم رو خفه می کردم.آخه چی راجع به من فکر کرده؟!بهش می گم خودت چرا تنهایی؟میگه آخه حال و حوصله کسی رو ندارم!
دلم میخواست می کشوندمش توی دلم و میدید که اون تو چه خبره.روز به روز دارم بیشتر یقین پیدا می کنم که راه رو اشتباه رفتم.که بد گفتم و ناواضح.اون از همه این حرفها و کارهای من یه برداشت دیگه ای کرده.از دوسال پیش تا الان...ولی اصلا کشش ندارم که درستش کنم.یعنی راستش بلد نیستم.چند شب پیش یکی از همکلاسیهای مذکر کلاس خودشناسیم داشت باهام حرف میزد و از اونجایی که سسل رو میشناخت، بهم گفت اون آدمی که تو باهاش بودی سسل نبوده؟!بهش می گم از کجا فهمیدی؟!خودش بهت گفته؟میگه نه.بودن شما دوتا توی یه جمع، حتی اگه پیش هم نباشین و با هم حرف خاصی هم نزنین، کاملا تابلو که یه چیزی بین شماها وجود داره.خلاصه کلی باهم حرف زدیم.حرفهاش یه جورایی به دلم نشست.تا حالا از اون بعدی که اون گفته بود به این قضیه نگاه نکرده بودم....
ولی راهش رو بلد نیستم...
دو نفر دیگه هم توی جمعی که نمیدونستن من و سسل قبلا با هم بودیم، این حرف رو بهم زدن که شما دوتا چیزی بینتون هست؟!جالبه که توی اون جمع نه ما کنار هم بودیم و نه چیز دیگه ای.از هر کی هم میپرسم چه جوری فهمیدی، میگه کاملا مشخص و قابل درکه!!!
دلم مییخواد همش بخوابم.گفتم امروز که توفیق اجباری خونه موندن دارم یه ذره خونه رو سر و سامون بدم که میبینم توانش نیست.خستگی این کار لعنتی شرکت خیلی زیاده.تمام تعطیلیهای هفته گذشته رو یا توی خونه داشتم کار می کردم یا توی شرکت.عید رو چیکار کنم؟ای داد...
جوابدونی:
اول از همه بگم که چند تا کامنت داشتم که اومدم تاییدشون کنم و یهو زارپ...زدم پاکشون کردم!شرمنده!در نتیجه اسمها یادم نمونده.دوست عزیزی که به من میگی وبلاگم پر از انرژی منفیه، این وبلاگ بازتاب منه و اونچه در من و بر من می گذره.من الان اوضاعم خیلی خرابه.شاید نشون ندم ولی خودم میدونم که چی داره در من میگذره.میدونم که باید از یکی که کارش اینه کمک بخوام.ولی راستش الان به این همه مشاوری که دورم ریخته، به هیچ کدومشون اعتماد ندارم.با دوستهام هم نمیتونم حرف بزنم.فقط چند روز پیش با یکیشون یه ذره حرف زدم که البته اون هم از دوستهای مشترکمون بود...این رو بدون من و هر کسی که حالش بده دوست داره زودتر حالش خوب بشه و دوست نداره توی این حال بد دست و پا بزنه.منم دارم تلاشم رو می کنم.ولی الان همینم.نمیدونم چرا انقدر برام مهمه که بقیه نفهمن حالم خرابه و حفظ ظاهری اکی بودن برام خیلی مهمه.واقعا نمیدونم چرا؟!برای همین هم اصلا به روی مبارکم نمیارم و اون وقت هر کی من رو میبینه میگه وااای رزی جان چرا انقدر صورتت ریخته بیرون؟!خوب همینه دیگه.این جوشهای صورت نماد همون بهم ریختگی هستن که هیچ کسی نمیبینتشون ولی جوشها رو همه میبینن.از بس که هی شلوغ می کنم و سر و صدا می کنم و میخندم هیچ کسی نمیفهمه واقعا در من چی داره می گذره.البته اصراری هم ندارم کسی بدونه.تنها جایی که یه ذره راحت ترم همینجاست...خیلی چیزها هست که من اینجا درباره شون ننوشتم ولی دارن لهم می کنن.مشکل من فقط به هم خوردن یه رابطه خوب و طولانی مدت نیست عزیزم...
اون یکی دوستی که کامنت گذاشتی و آدرس یه وبلاگی رو ازم خواستی، توی گوگل سرچش کن و اگه پیداش نکردی برام یه آدرس ایمیلی، چیزی بذار تا برات بفرستمش...
آخرین ماه سال هم شروع شد و وه که چقدر زود این سال گذشت....خیلی خیلی خیلی سریع گذشت...

Labels:

Tuesday, February 16, 2010
Aquarius-9
امروز بیقرار بودم و بیحال.تو بگو حتی فضاهای یک طبقه از یک مدرسه رو هم نتونستم کامل کنم...کلافه بودم...همین قدر بدون که موقع اومدن به خونه انقدر فکرم مشغول بود و مکالمه داشتم با خودم که یهو چشم باز کردم و دیدم شهرک غربم!!!فکر کن!!!من که نه محل کارم اون طرفهاست و نه خونه مون و نه هیچ کس وکاریم اونوریه نمیدونم چه جوری سر از اونجا درآوردم.جالب اینجاست که به اون سمت علاقه چندانی هم ندارم...خلاصه توی اون ترافیک مزخرف نفهمیدم چه جوری رسیدم خونه.از بس که داشتم با خودم حرف میزدم...
اعتراف می کنم که امروز عصر بدجوری دلم برات تنگ شده بود و الان هم صد برابر بیشتر...
دلم میخواد این رو بدونی که اگه اون شب آخر بهت گفتم دیگه به من زنگ نزن و سر راهم نیا، اگه گفتم به هیچ عنوان دیگه نمیخوام ببینمت، اگه گفتم دیگه به هیچ بهونه ای با من تماس نگیر، به خاطر دل زدگیم از تو نبود.به خاطر اینکه دیگه دوستت نداشتم نبود.به خاطر دک کردنت و حال و حولم با اون سیبیلهایی که تو فکر میکنی دورم ریختن، نبود...برعکس همه اینها بود.از دوست داشتن زیادت بود.میخوای باور بکن و میخوای باور نکن...ولی فقط از دوست داشتن زیاد و البته خودخواهیم بود.عزیزکم من دیگه نمیتونستم اونجوری کنار تو بمونم.کاش بفهمی...کاش باور کنی وجود من فقط از یه قلب نیست...منم عقلی دارم که گاهی ازش استفاده می کنم...من دیگه نمیتونستم باشم و نباشم.نمیتونستم اینجوری نصفه و نیمه باشم.این رابطه ای که توی این دوسال بین ما بود، دیگه کلافه م کرده بود...تو بودی اما نبودی، نمیدونم چه جوری برات بگم...
اعتراف می کنم که الان از اون مرحله خشم اومدم بیرون و رفتم توی بغض و دلتنگی...این مراحل رو توی این دوسال، بارها گذروندم ولی راستش رو بخوای میترسم...اینبار احساس می کنم قضیه جدیه...وااااای...می ترسم...همین ترس باعث شد شب آخر دستم رو یهو از توی دستت بکشم بیرون، موقع دست دادن و قول دادن...
توی این دوسال فقط گند زدیم به خودمون و روح و روانمون و رابطه مون...اگه بدونی چه بغض مزخرفی توی گلومه...میدونی امروز چیکار کردم؟رفتم سراغ وبلاگت...خوندمش و صورتم رو خیس کردم...مثل همین الان که اشکم داره شرشر میاد و نمیتونم جلوش رو بگیرم.شاید هم نمیخوام جلوش رو بگیرم...اشکهای امشبم بر خلاف این دو هفته گذشته از سر خشم نیست و از سر دلتنگیه...
الان بزرگترین آرزوم اینه که صدای ماشینت رو بشنوم و از پشت پنجره ببینمت و همون موقع بهم زنگ بزنی..مثل همیشه توی این جور وقتها، اولش رسمی حرف بزنیم و یهو تو بگی چایی داری؟مهمون نمیخوای؟!
منم توی دلم ذوق کنم و بگم شما صاحب خونه اید...بیای بالا و من از ذوقم برم هر چی خوردنی دارم برات بیارم...
دلم برات تنگه...دلم برات تنگه...دلم برات تنگه...
امروز از همه نظر خیلی بهم ریخته بودم...از خونه، محل کار، خیابون، آدمها، خودم، خودت...کاش الان بودی...
دلم برات تنگه، دلم برات تنگه، دلم برات تنگه...مبخوامت با همه وجودم...خودت رو میخوام...مجموعه تو رو با همه اخلاق های دوست داشتنی و دوست نداشتنیت...

Labels:

Monday, February 15, 2010
Aquarius-8
از صبح که بیدار شدم خودم رو قرنطینه کردم توی اتاقم.نه حال و حوصله دیدن کسی رو دارم و نه اعصاب حرف زدن با کسی رو.کلی هم کار شرکت رو آوردم خونه که باید انجام بدم.تنها تماسی که از صبح با اعضای خونه داشتم فقط سلام علیک صبحگاهی بود و اعلام اینکه من امروز از اون دنده م بیدار شدم و لطفا کسی کاری به کارم نداشته باشه!
بوی آبگوشت پیچیده توی خونه!مامان جان نصفه شب بیدار شدن و توی آرام پز آبگوشت بار گذاشتن!بازم خوبه که آشپزیش درست شده و دیگه چیزهای هچلهف!درست نمی کنه و من میتونم بعضی روزها آشپزی رو بهش بسپرم.البته به شرط اینکه توی خیالش هوارتا مهمون قرار نباشه بیان خونه مون که نتیجه ش میشه اندازه یه هنگ غذا درست کردن!البته آبگوشت امروز برای چهار نفر کفایت می کنه.و البته مامان جان اصرار دارن برای برادرم استیک درست کنن، چون میاد خونه و آبگوشت دوست نداره.حالا هی باید بهش بگیم:مادر من، برادر خان که ایران نیستن و هی مامان جون بگن:میدونم، ولی الان توی تعطیلاتشه و اومده ایران!
وااای چقدر مامان و بابام رو دوست دارم...الهی همیشه سلامت و شاد باشن...
خوشبختانه نهار درست کردن امروز از سرم باز شد!هر چند همون طور که مستحضر هستید، بنده گیاهخوارم و آبگوشت نمیخورم.ولی امروز اصلا حال آشپزی نداشتم و البته اشتها هم ندارم.یه پرتقالی، نارنگی، خیاری چیزی سیرم می کنه!در اتاقم رو بستم و نشستم پای کارهام.یه قوری چایی سبز و عود و البته آهنگهای Secret garden هم همراهیم میکنن.

دیروز حسابی توی لج بودم.با خودم، با همکارهام، با آقای رییس گوگولی و آقای رییس اعظم، با خانوم منشی، با در و دیوار، با پنجره، با فکر، با هوا، با عشق، با زمین و با همه چیز...آقای رییس اعظم رفته مسافرت و از راه دور هم ول نمیکرد و هی زنگ میزد.کلافه شدم.به قول آقای رییس حسابداری، دیروز همه تلفنها به طبقه چهارم و خانوم رزیان ختم میشد!فکر کن یه شرکت به اون گندگی و شعبه شرکت در خارجه!لنگ یه فایلی بودن که من باید آماده می کردم، منم که توی لج!!!
خلاصه ساعت شش بود که کار رو تموم کردم و ایمیل کردم.از اون طرف آقای رییس اعظم هی تلفن میزد و میگفت فردا هم میتونی بیای؟منم که توی لج!گفتم نه خیر نمیتونم بیام.اگه کارها مونده و شارت هستش میتونم ببرم خونه.یعنی فقط از روی لج گفتم.چون توی شرکت راحت تر میشه کار کرد.خلاصه یک سری دیگه از همکارها هم قرار بود بیان سرکار.آخر وقت که داشتم از شرکت میومدم بیرون، با آقای رییس اعظم که صحبت کردم و پرسیدم فردا کسی میاد شرکت؟(میخواستم ببینم که از صبح میان یا عصر که منم بیام شرکت)آقای رییس فرمودن نه دیگه.شما گفتی نمیای، کس دیگه ای هم قرار نیست بیاد!!!یعنی نگاه کن این لج چه به روز آدم میاره!!!منم فایلها رو ریختم روی فلشم و آلبوم نقشه ها رو زدم زیر بغلم و اومدم سمت خونه!!!
البته قبلش سر راهم یه سر رفتم خیابون میرزای شیرازی.چه خبر بود...مردم دوبله و سوبله پارک کرده بودن و مشغول خرید ولنتاین بودن.یعنی هر کسی رو میدیدی یه چیز قرمز و با روبان و پاپیون دستش بود...بعد از کلی فحش و بد و بیراه به خودم که خاک بر سرت، نگاه کن خودت رو به چه روزی انداختی، هیچ کسی دورت نیست که تو بری حتی براش یه شاخه گل بخری و اونم برات یه شاخه گل بخره...خودت کردی، خودت خواستی، خودت، خودت...بعدش یادم افتاد که درد من از بیکسی نیست و درد من از این اوضاع قاراشمیشیه که خودم برای خودم درست کردم وو تازه من یک ساله کلاس خودشناسی میرم و نباید با خودم اینجوری حرف بزنم و باید خودم رو دوست داشته باشم و خودم رو ببخشم واز اینجور صحبتها!در نتیجه رفتم و برای خودم کادو خریدم!!!کادوی کوچیکی بود ولی خوب بهتر از هیچی بود.یه جا کلیدی بود که حدود هشت ماه پیش که رفته بودیم برای تولد دوستم کادو بخریم، دیدمش و از اونجایی که من عاشق چیزهای جفت هستم، عاشق این هم شدم.جا کلیدی مذبور، به شکل یه خونه است که از وسط نصف میشه و هر تکه اش یه جا کلیدی میشه.تازه دادم کلی کادوش هم برام کرد و البته آخرین دونه ای بود که مونده بود و خوشبختانه نصیب خودم شد!گل هم برای خودم خریدم و شکلات هم نخریدم!!!

بعدش رفتم اون بالایی که نزدیک خونمونه و یه ذره برای خودم اشک ریختم و به دنیا بد و بیراه گفتم.دور و ورم هم پر از عشاق جوان بود.منم زودی جمع کردم و اومدم خونه.خودم رو که نگاه می کنم، میبینم پر از خشمم.ولی به هر کسی نگاه می کنم میبینم خشمم از اون آدم نیست.نمیفهمم پس اینهمه خشم از کجا میاد و نسبت به چه کسیه؟!خلاصه اومدم خونه و دوش گرفتم و در حالیکه قلبم سنگین بود یه ذره یوگا کردم و به مناسبت ولنتاین یه بلوز و شلواز قرمز پوشیدم و بیهوش شدم!
از صبح هم نشستم پای نقشه های عزیز.دارم تصور می کنم هر چقدر دنیا ناامن باشه، اتاقم برای امن ترین جای دنیاست...همینجور که دارم نقشه ها رو اصلاح و طراحی می کنم، ذهنم میره به جاهای دوست نداشتنی و اتفاقات مختلف رو تحلیل می کنه.سعی می کنم به هیچ چیزی فکر نکنم.سعی می کنم غرق بشم توی نقشه ها و بچه هایی رو تصور کنم که قراره توی این مدرسه ها درس بخونن.ابعاد و اندازه های بچه ها رو درمیارم برای طراحی اندازه کلاسها.نقشه ها رو که مبلمان می کنم، سعی می کنم بچه ها رو تصور کنم که روی این میز و نیکمت ها نشستن.دارن میدون و شلوغ می کنن...درسته این بچه ها ایرانی نیستن ولی خوب بچه که هستن و پر از شور و شیطنت...این چیزها زبان و فرهنگ خاصی نمیخواد...زبانش بین المللیه، مثل عشق و نفرت...
اه...بازم تو...برو بیرون...الان جای تو نیست...بروووو...تو من رو نخواستی...من رو نخواستی لعنتی...به درک...دیوونه م کردی...بررررروو...
دیشب داشتم دفتر تلفنم رو نگاه می کردم.محض رضای خدا یه نفر نبود که دلم بخواد باهاش حرف بزنم و انقدر باهاش راحت باشم که بهش زنگ بزنم.پس این همه آدم توی لیست موبایلم به چه دردی میخورن؟!این سیصد و هشتاد و نه تا آدمی که توی لیستم هستن، یعنی هیچ کدومشون نمیتونن الان باهام حرف بزنن؟!من چرا اینجوری شدم پس؟!به آدمها اعتماد ندارم...به خودم قول میدم، کارهام رو تا عصر تموم کنم و عصری برم بیرون و خوش بگذرونم.اون همه دوست و آشنا الان به دردم نمیخورن.حوصله ندارم باهاشون حرف بزنم و ببینمشون و دوباره از من و سسل حرف بزنن، یا ناخواسته خبری ازش بهم بدن...خودم رو عشقه...
کارهایی که باید روی نقشه ها انجام بدم رو لیست کردم.داشتم مرورشون میکردم و دیدم لابه لای لیست کارهای شرکت، نوشتم تمدید پاسپورت، تماس با آژانس عموجان جهت دریافت اطلاعات درباره بلیط برای عید برای رفتن پیش داداشی!!!جلل الخالق، این رو من کی نوشتم؟اونم لابه لای کارهای شرکت؟!حوصله عید رو ندارم.حوصله خونه تکونی...پارسال پدرم دراومد.امسال نه حوصله عید رو دارم و نه خونه تکونی و نه دید و بازدید عید رو...آره.بهتره برم پیش داداشی.مخصوصا با برنامه عریض و طویلی که خاله جان برای عید ریختن و البته اصلا حوصله ش رو ندارم...
یه مزاحم تلفنی پیدا کردم، پیگیر و کوشا...از دیروز تا حالا هی زنگ میزنه.شماره ش هم ایرانسله ولی من که زنگ نمیزنم ببینم کیه!!همین الان هم زنگ زد.بگو آفرین به تو انقدر ساعی و کوشا هستی!
پ.ن:چند وقته خیلی ذهنم درگیر این قضیه س که اصطلاحات و کلمات غیر فارسی رو نه توی نوشته هام به کار ببرم و نه توی صحبتهام...زبان فارسی داره به باد میره...این زبانی که ازش استفاده می کنیم نه زیان فارسیه و نه انگلیسی و نه روسی و نه عربی و ...یه زبان مخلوط از چند زبانه...زبان فارسی رو دریابیم...
جوابدونی:
علی آقا، توی شرح خدمات شرکت ما اون چیزی که شما گفتی نیومده.ببخشید که جواب دادنت طول کشید.الان یهو یادم افتاد.شرکت ما بیشتر کارهای معماری انجام میده و اون چیزی که شما گفتی اگه اشتباه نکنم مربوط به کارهای شهرسازی میشه.
راستی فریدا جان خوشحالم که همدیگه رو پیدا کردیم.شاد باشی دوستم.من پسورد اکانت پرشین گیگم رو فراموش کردم.ولی فکر کنم عضویت توش دیگه احتیاج به دعوتنامه نداشته باشه.یه امتحان بکن و اگه دعوتنامه خواست بگو تا یه کاریش بکنم.من خیلی وقته از پرشین گیگ استفاده نمی کنم دخترم!برای همین هم پسوردش رو فراموش کردم.پیریه دیگه...

Finito!

Labels:

Sunday, February 14, 2010
Aquarius-7
خوب امروز پرنده هم توی خیابونها پر نمیزد.البته چند تا کارمند وظیفه شناس خوابالو که مثل خودم مجبور بودن بیان سرکار رو توی خیابونها دیدم.ولی عجب شهر خلوته هااا.طرح ترافیک و زوج و فرد رو هم بیخیال.از دم خونه تا اینجا ده دقیقه ای اومدم...فکر کن...چه رویای شیرینی...کاش هر روز همینجوری بود و لازم نبود ماشین رو دم ایستگاه مترو پارک کنم و برم زیر زمین و با مترو بیام و دوباره سوار یه تاکسی دیگه بشم...هی هی هی ...
امروز ولنتاینه عزیزان من.حالش رو ببرین.امیدوارم قلبهاتون همیشه لبریز از عشق واقعی (واقعی بودنش خیلی مهمه!)و محبت باشه.پنجشنبه هم روز سپندارمزگانه که به اشتباه به روز عشق ایرانی معروف شده.عزیزانم اشتباه نکنین، گول نخورین، سپندارمزگان در حقیقت روز بزرگداشت زنان هستش.یعنی روزیه که خانومها از آقایون کادو می گیرن و البته کادویی هم نمیدن.گفتم شفاف سازی کرده باشم که یه وقت گول نخورین و اغفال نشین.
به هر حال وقتی آدم یاری نداره، بهتره بیاد سرکار تا حداقل دوزار ده شاهی پول دربیاره تا بتونه خرج و مخارجش رو بگذرونه.یادمه اولین سالی که با سسل ولنتاین با هم بودیم(هفت سال پیش)روز ولنتاین من خیلی توی شرکت کار داشتم (البته اینجا کار نمیکردم و یه جای دیگه بودم)و دیر اومدم بیرون.اونم از ساعت چهار اومده بود و بست نشسته بود دم شرکت!با چه مصیبتی از شرکت اومدم بیرون و به رییسم گفتم میرم و دوباره برمیگردم.اومدم پایین و داشتم برای سسل خان تعریف می کردم که یهو انگاری گر گرفت و داد و هوار که آره روز ولنتاین میخوای بری سرکار و ...هر چی بهش گفتم من به رییسم اینجوری گفتم که بذاره بیام بیرون و میخوام بهش زنگ بزنم که رییس جان من دیگه امشب برنمیگردم و ...خلاصه باورش نشد که نشد...و این شد یه سوژه که هر موقع اسم ولنتاین میومد میگفت آره این خانوم(اشاره به بنده)روز ولنتاین میخواست من رو ول کنه و برگرده شرکت.هرچی هم بهش می گفتم مگه من اونسال برگشتم شرکت؟گوش نمیداد که نمیداد.حق هم داشت خوب، طفلک شوک بدی بهش وارد شده بود خوب!!!
حالا امسال هم کلی کار دارم و اومدم شرکت.و البته سسلی هم نیست که از این بابت حرص بخوره.پس در نتیجه من با خیال راحت میشینم پای کارم و اون هم ...نمیدونم چیکار می کنه...اینم یه مدلشه دیگه.هر سال در تب و تاب ولنتاین و تهیه کادو و این حرفها بودم، امسال آرومه و از این خبرها نیست.ولی از همینجا به خودم قول میدم ولنتاین سال دیگه خیلی اوضاع خوب باشه و منم حالم خوب باشه و کلی قلب دور و ورم باشه و از این حرفها و آرزوهای قشنگ...
به هر حال، عشاق گرامی خوش باشین و حالش رو ببرین.آقایون محترم لطفا امروز خوب اصلاح کنین که امروز بازار ماچ و و بوسه و فرنچ کیس و این حرفها داغه...خوبیت نداره روز ولنتاین صورت خانوم خط بیوفته با اون ته ریشهای محترمتون!!!
اینم بگم که اگه یکی من رو ببینه عمرا بفهمه چقدر غم و غصه توی دلمه.من اینجا یه ذره راحت مینویسم وگرنه در عالم حقیقی مثل همیشه خوش و خندان و اوکی هستم.این رو گفتم که یه وقت فکر نکنین به یه آدم اخمالو و غمگین و نالان توی عالم حقیقی طرف هستین.نه عزیزانم خدا حفظ کنه نقابهای مختلفی که هر روز صبح که از خواب پا میشی میتونی مثل رژلب و خط چشم، انتخاب کنی و روی صورتت بذاری.آره جانم، اینطوریاست...
پ.ن:نسترن جان ایمیلت رو دیدم.یعنی وارد اینباکسم شدم ولی نتونستم ایمیلت رو باز کنم.یه ذره این التهاب بخوابه، فکر کنم برادران عزیز و سربازان گمنام، اجازه ورود به اینباکسم رو بدن.به هر حال خیلی ممنونم.اگه بدونی با ایمیلهات چه ذوقی می کنم و چه حال خوبی بهم دست میده...
اضافه شده در ساعت 11:52:یعنی این آقای پسرخاله بینظیره.این آقای پسرخاله و همبازی دوران کودکی من، یه چند سالیه که ساکن بلاد کفر(همون شیطان بزرگ، آمریکا)شده.اون موقعی که ایران بود هر سال روز ولنتاین میومد خونه مون و برام گل رز قرمز میاورد.خیلی هم با هم جور بودیم.از سالی که از ایران رفته هم هر سال روز ولنتاین تلفن میکنه و تبریک می گه.الان هم زنگ زد که کلی خوشحالم کرد.شاید هیچ موقع اینجا رو نخونه.ولی خیلی ازش ممنونم.با این کارش یه حس خیلی خیلی خوب بهم داد.شاد باشی آقای پسرخاله جان!!!

Labels:

Saturday, February 13, 2010
Aquarius-6

امروز هم هوا گرفته و ابریه.یادمه یه زمانی خیلی از این هوا لذت میبردم.البته الان هم دوسش دارم ولی دیگه مثل سابق برام خیلی مهم نیست هوا چه جوریه.فهمیدم مهمتر از هوا، هوای درونیه خود آدمه که باید آفتابی باشه و غیره...
امروز صبح که بیدار شدم، یه ذره اتاقم رو جمع و جور کردم و لباسهام رو از روی مبل برداشتم.پالتوی بیچاره از دیروز تا حالا یه وری افتاده روی مبل و نصفش هم روی زمینه. روسری ساتن قهوه ای که خیلی توی نگهداریش مثلا دقیق و حساسم ، یه وری افتاده روش!
اینا یادگار بیرون رفتن دیروز هستن.عموجان بیمارستان بستری شدن و میخواستم برم دیدنش.هرچند اصلا حوصله بیرون رفتن رو نداشتم.ولی عموجانه دیگه، کم کسی نیست...خلاصه شال و کلاه کردم و رفتم.اونجا دختر یکی از اقوام رو دیدم که کلا خیلی سرخوش و با انرژیه.فهمیدم که خانوم حدود یک ساله از شوهرش جدا شده.ماتم برده بود که خدا رو شکر چقدر حالش خوب و اوکیه.بعدش با خودم گفتم از کجا میدونی آخه؟مگه اون روز خودت نبودی که داشتی یه چیزهایی از خشمت و جیغ و دادت که منجر شد که گلوت خون بیاد، تعریف می کردی و بچه ها با دهن باز بهت نگاه می کردن و می گفتن اصلا بهت نمیاد اینجوری باشی و چقدر روحیه ت خوبه و این حرفها...خوب این بنده خدا هم شاید داره حفظ ظاهر می کنه.(که البته امیدوارم واقعا حالش خوب باشه و حفظ ظاهر نباشه!)
داشتم می گفتم، لباسهام رو چپوندم توی کمد و دست و صورتم رو شستم و مسواک زدم و موهام رو شونه کردم و برای خودم توی همون قوری صورتی چرک رنگ سفالی چای سبز و زنجبیل دم کردم و عود دارچین روشن کردم و پرده ها رو زدم کنار و فلشم رو وصل کردم که برم یه ذره کارهام رو انجام بدم که از هفته دیگه که قراره برم دانشگاه حداقل یه ذره کارهام رو جلو برده باشم که آقای رییس اعظم یه وقت دق نکنه!
گفتم دانشگاه، یادم اومد که پریروز توی سایت دانشگاه داشتم الکی ول می گشتم که دیدم نمره ها اومده.اون درسی بود که شب قبلش تا دیروقت نشسته بودیم توی اون رستوران دریایی و داشتیم حرف میزدیم.همون شبی که ماشین تو خراب شد و منم بدون ماشین بودم و هوا هم سرد بود.همون شبی که من و تو بودیم فقط.بعد از کلاس خودشناسی با هم قرار داشتیم.همون شبی که تو به صورت واضح و شفاف گفتی که حالت بد میشه وقتی من با تلفن حرف میزنم(و البته از نظر تو تمام تماسهای تلفنی من، یه سیبیل اون ور خطش هست و البته همچنین از نظر من تمام تلفنهای تو یه جنس لطیف اونور خط موجوده!!!به نظرت آیا ما سالمیم و حالمون خوبه؟!)همون شبی که بعدش که اومدم خونه تا صبح نخوابیدم و رفتم امتحان دادم و بعد از امتحانم که دیگه رسیده بودم تهران، تو زنگ زدی و با هم نهار خوردیم و تو به طور واضح گفتی که به تماسهای من حسودیت میشه و منم هی توی دلم میگفتم ای بابا تازه شدی مثل من!و تو بعدش رفتی سر کلاست...آره داشتم می گفتم، خلاصه اون درسم رو هم پاس کردم.نمره ش هم ای بدک نیست...برای من مهم اینه که پاسش کردم...
داشتم فکر می کردم که وقتی یه کسی یار عاطفی و عاشقانه ت بوده، هیچ موقع نمی تونی به چشم یه دوست معمولی نگاهش کنی.البته من آدمی رو سراغ دارم که اینجوریه هاااا ولی خوب در خودم همچین چیزی رو نمیبینم و راستش رو بخوای در تو هم نمیبینم!!!
میدونی چیه؟دوساله که نوع رابطه ما عوض شده.درسته اون احساسات بگی نگی هنوزم هستن، اون حس مالکیت هنوز هم وجود داره(چه بخوای و چه نخوای).دوسال پیش این موقع همش در حال زجه زدن بودم و دنبال یه معجزه...حالا الان...بعد از دوسال و با همه بالا و پایینها...بازم حالم بده.ولی اینبار دیگه زجه نمیزنم.دارم به این نتیجه میرسم که درسته برای تو هم سخته اینجوری، ولی واقعیتش رو بخوای فکر نمی کنم خیلی برات سخت باشه.اگه سخت بود یه فکری می کردی، الان اینجایی که هستیم دیگه کاری از دست من برنمیاد.این تویی که میتونی مسیر این رابطه رو به هر سمتی ببری...آره خود تو...تو انقدر ادعای منطقت میشه، با همون منطقت یه فکری بکن.نه اینکه مثل من ِ احساساتی صورت مساله رو پاک کنی...
این دوسال خیلی بالا و پایین داشت.چند بار اومدم به چله بشینم که نبینمت.میدونی که وقتی یه کاری رو چهل روز انجام بدی یا انجامش ندی، برات عادی میشه.ولی هر بار سر روز هفدهم یا هجدهم سر و کله ت پیدا شد.اعتراف می کنم که منهم ذوق کردم از دوباره دیدنت و برگشتنت.منم شل بازی کردم.میدونم...اسمش این بود که به هم تعهدی نداریم و از هم خبری نداریم، ولی کافی بود موبایل من یا تو زنگ بخوره و اون وقت...یا اینکه تو زنگ بزنی و من جواب ندم و یا من زنگ بزنم و تو جواب ندی...بلافاصله بعد از اولین تماس بی پاسخ، سیل اس ام اس هایی بود که برای هم میفرستادیم...و البته ته همشون هم یه خوش باشی اضافه می کردیم که حتی از پشت کلمه های بیروح اس ام اس هم میشد تلخی و کنایه ش رو حس کرد...
این دوسال بالا و پایین زیاد داشت ولی یه چیزی رو خوب فهمیدم.توی این دوسال یه چیزهایی ازت دیدم که تا حالا ندیده بودم.یه قسمتهایی از وجودت برام باز شد که توی اون چهار سال و نیم دوست دختر تو بودن ندیده بودمشون...نمیدونم فهمیدن این چیزها حالا که دیگه همون راطه نصفه و نیمه هم در کار نیست، اصلا میتونه به درد بخوره یا نه؟البته اگه به هیچ دردی نخوره به این درد میخوره که باعث شد علت خیلی از رفتارهات رو بفهمم...
خلاصه که رفیق، کل این رابطه و آشنایی با تو با همه اتفاقهایی که برام افتاد، یه اتفاق خوشایند بود برام...حتی حالا که دلم پر از اندوهه و حتی توی این دوسالی که نداشتمت...آره نداشتمت...بودی کنار من ولی من نداشتمت...حتی اگه به قول خودت هنوز هم همه وقت آزادت مال منه...نبودن اون تعهد من رو کلافه میکنه.آره مهم عمل انسانهاست نه کلامشون ولی برای من هم عمل مهمه و هم اذعان کلامی...من خیلی چیزها رو دیدم ولی میخواستم از زبونت بشنوم توی این دو سال...که نشنیدم و البته اگه اون شب که مست و پاتیل بودیم، جفتمون بیهوش نمیشدیم شاید چیزهای بیشتری هم میشنیدم...
داشتم می گفتم به قول اون شاعری که الان اسمش یادم نیست، تو همچون مصرع شعری زیبا، سطح برجسته ای از زندگی من هستی...آشنایی با تو، خیلی چیزها یادم داد.خیلی لحظاتی رو تجربه کردم که درسته که الان حسرت تموم شدنشون رو میخورم، ولی شیرینیشون یادم نمیره.لحظاتی که شاید توی زندگی دیگه تجربه شون نکنم.حتی اون دعواها و بحثها هم باعث شدن خودم رو خیلی بهتر بشناسم...
بعضی وقتها فکر می کنم تصمیمی که دوسال پیش گرفتم اشتباه بود.آخه اون چه تصمیمی بود که من گرفتم؟اونم توی اون اوضاع بد روحی و فشار وحشتناکی که مریضی مامانم و فوت خاله م و هزار تا مساله دیگه انداخته بود روی شونه های من؟!من اون تصمیم رو توی شرایط نرمالی نگرفتم...ولی الان که فکر می کنم میبینم کاریه که کردم...گذشته ها گذشته...نمیتونم برگردم به عقب...برای الانم تنها کاری که میتونم بکنم اینه که آرامش به خودم بدم...اون شب آخر ازم پرسیدی برای آرامشت و این رابطه چه کاری حاضری بکنی و جوابی که بهت دادم از عمق وجودم بود:بهت گفتم هرکاری بتونم می کنم، هر کاری...
شاید به نظر بیاد تموم کردن این رابطه خیلی طول کشیده، ولی اینجور نیست...توی این دوسال ما همدیگه رو میدیدیم، درسته خیلی کمتر از قبل ولی راستش رو بخوای من هنوز به این بلوغ نرسیدم که با دیدنت، بتونم بذارمت کنار و برام عادی بشی...درسته رابطه مون خیلی خیلی خیلی خیلی کمتر از قبل بود، ولی مهم این بود که بود...
میدونی، خیلی یادت می افتم...خیلی خیلی زیاد...آخه هنوزم دوستت دارم.میدونم تو هم هنوز من رو دوست داری ولی عزیزکم، این دوتا خیلی با هم فرق می کنن...خیلی، خیلی...داشتنت و بودنت برام خیلی مهم و محترم و عزیزه، با همه اون اخلاقیاتت که با من سازگار نیست.اون شب که بهت می گفتم تو خیلی عوض شدی، بهم گفتی یه نگاه به خودت بنداز، خودت هم خیلی عوض شدی...
آره عزیزکم، منم عوض شدم.الان برخلاف سابق می گم، یه پایان تلخ، بهتر از یه تلخی بی پایانه...من تحمل یه تلخی بی پایان رو ندارم...

کات...

Labels:

Friday, February 12, 2010
Aquarius-5
صبح که از خواب بیدار شدم، انقدر اطرافم تاریک بود که نمیدونستم ساعت چنده؟یادم اومد همیشه می گفتی انقدر که پرده های اتاقم همیشه کشیده است و حصیرهای زیرش هم افتادن که معلوم نیست ساعت چنده و می گفتی آدم توی اتاق تو همش خوابش میگیره!!!و همیشه اصرار داشتی که شب که میخوابم پرده رو کنار بزنم تا صبح با نور خورشید بیدار بشم...ولی من از سیاهی شب می ترسیدم و اونجوری احساس ناامنی می کردم موقع خواب...انگار که چند تا چشم از توی آسمون هی نگاهم میکردن! اولین چیزی از بعد از خواب بیدار شدن یادم اومد این بود که خوابت رو دیدم دیشب!توی جمع بچه های کلاس خودشناسی بودیم و داشتیم صبحانه میخوردیم.باهم سرسنگین بودیم.داشتیم نون بربری و پنیر و مربای توت فرنگی میخوردیم!من ایستاده بودم تا دور و اطراف میز یه ذره خلوت بشه تا بتونم برای خودم لقمه درست کنم.ولی تو پشت یکی از صندلی های پشت میز نشسته بودی و داشتی لقمه درست می کردی برای خودت.زیر چشمی حواسم بهت بود و با خودم گفتم پس چرا داره لقمه ش رو کم پنیر درست میکنه؟اون که عاشق پنیر زیاده و یادم اومد که همیشه بهت میگفتم تو پنیر رو با نون میخوری نه نون رو با پنیر.بعدش دیدم که اون لقمه رو گرفتی به سمت من...اما من روم رو برگردوندم و لقمه رو ازت نگرفتم...تازه برات پشت چشم هم نازک کردم...
از خواب که بیدار شدم با چشمهای بسته رفتم سر یخچال.یه تکه نون بربری برداشتم و گذاشتم توی ماکروفر.با چشمهای بسته ایستادم تا گرم بشه.بوق ماکروفر که دراومد، نون رو برداشتم با پنیر و مربای توت فرنگی خوردمش!!!بعد بقیه لقمه به دست اومدم سمت اتاقم و خزیدم توی تختم.لبه تخت و ملافه از چکه های مربا نوچ شد.پام هم نوچ شد.دستم هم نوچ شد...
دراز کشیدم توی تخت.بیقرار بودم.کلافه بودم.یکی ازبچه های کلاس خودشناسی زنگ زدوباهاش حرف زدم و همزمان پشت خطی داشتم.نگاه که کردم یه شماره عجیب بود0000123456!ترسیدم و جواب ندادم.انقدر این روزها اطرافیانم رو خواستن که ترسیدم به این شماره جواب بدم.ول کن هم نبود...بعدش هم چند بار با private number زنگ خورد که اونم جواب ندادم...
دوباره دراز کشیدم.فکر کردم به اینکه باید یه کاری بکنم.دیگه دارم می میرم.خسته شدم...کند شدم...دستهام توان ندارن چیزی رو نگه دارن...همش همه چیز از دستم ول میشه...پریروز که دیرم شده بود و میخواستم به کلاس برسم، نمیتونستم بدوم...پاهام رمق نداشتن...
به پاتختی کنار تختم نگاه کردم.کتاب سیاه مشق رو از روش برداشتم.انگشتم رو کشیدم روی نوشته های صفحه اولش...یادش بخیر...یادت بخیر...حالا خداییش من یه چیزی گفتم، تو میتونی واقعا من رو نبینی؟!دلت برام تنگ نمیشه؟ من که خیلی دلم برات تنگ شده...خیلی خیلی زیاد...دارم کلافه میشم...اصلا میدونی چیه؟غلط کردم بابا...نه نه اصلا خوب کردم...
مالیخولیا گرفتم انقدر این شبها با صدای هر ماشینی پریدم پشت پنجره...
کلافه از روی تخت پاشدم و رفتم سراغ کمدم.نمیدونم دنبال چی بودم ولی رفتم در کمد رو باز کردم...اون سرویس چایی خوری خوشگلی که قوری و وارمر هم داره رو دیدم.کادوی تولدم بود.هنوز ازش استفاده نکردم.ای دل غافل...این همه اومدی و با هم چایی خوردیم، چرا از این سرویس خوشگل استفاده نکرد؟یادم نبود که همچین چیزی هم دارم و همش توی اون قوری سفالی صورتی چرک چایی دم کردم و با هم خوردیم...
توی کمد شش تا لیوان رنگی هم پیدا کردم که جای شمع هستن و از اینها هم تا حالا استفاده نکردم...ای داد بیداد...همه این شبها میتونستم روشنشون کنم و از نور خوشگلشون استفاده کنیم.ولی راستش یادم رفته بود اینها رو هم دارم.هنوز از توی جعبه شون بیرونشون نیاوردم...
دارم خفه میشم...پنجره رو باز می کنم و نفس می کشم.بعد از چند دقیقه سردم میشه و یخ میزنم و میرم زیر لحاف...بعدش انقدر سردم میشه که مجبورم پنجره رو ببندم.دوباره گرمم میشه و ...
باید یه کاری بکنم....اینهمه سرگشتگی من رو به ناکجا میبره...
مثلا میخوام خودم رو آروم کنم.موهام رو بالای سرم جمع می کنم و Secret Garden گوش میدم.آهنگ Dreamcatcher من رو به فضا میبره.هی گوشش میدم و گوشش میدم.چطوره اصلا بذارمش به عنوان زنگ موبایلم.ولی زنگ کی بذارمش؟تو که زنگت معلومه چیه.هر وقت گوشیم رو عوض کردم هم زنگت رو منتقل کردم به گوشی جدید.تا ابد زنگت همون می مونه...بقیه هم زنگ مخصوص خودشون رو دارن...پس این آهنگ رو به عنوان زنگ کی بذارم پس من؟!
دلم سوپ جو میخواد.از جام بلند میشم و میرم به سمت آشپزخونه.هنوز دو قدم برنداشته میبینم بیخیال، حالش رو ندارم...بر می گردم روی تختم...
هوا گرفته و ابریه...کجایی تو؟!اصلا تهرانی؟!ایرانی؟!دلم برات تنگ شده الاخ جان...دلم آغوشت رو میخواد...دلم دستهات رو میخواد...دلم بوت رو میخواد...
یعنی باور کنم برای تو همه چیز تموم شده؟!یعنی این راه حل آخرین و تنها راه حله؟این راه حل رو که من گفتم، تو اگه مردی یه راه حلی پیدا کن...یه راه جدید...
سنگینم....کلافه م..سرم درد می کنه...میخوام همش بخوابم و بخوابم و بخوابم...م ی خ و ا م ت...
پ.ن:این پست فقط جهت تخلیه افکار نویسنده نوشته شده و ارزش دیگری ندارد.شاید به صورت سریالی نوشتن این پستها ادامه پیدا کند و شاید هم نه...راستی این پست ویرایش نشده است.نویسنده حال و حوصله دوباره خوانی و ویرایش ندارد!

Labels:

Tuesday, February 9, 2010
Aquarius-4

دوسال از نبودنت توی این دنیا خاکی گذشت...

دوساله که ندیدمت...

دو سال یعنی هفتصد و سی روز...

ولی هنوز جلوی چشممی، شفافه شفاف...

هنوز صدات به وضوح توی گوشمه...

روحت شاد...یادت گرامی...

جات خالیه...

دلم برای اون تلفنهای طولانیمون با هم تنگ شده...

دلم برات تنگ شده، خاله جونم...

Labels:

Saturday, February 6, 2010
Aquarius-3
الان تنها چیزی که از این دنیای لعنتی میخوام، اینه که مامانم مثل قبل بود و من می تونستم برم و گم بشم توی آغوشش.هر چند که هیچ وقت دختر مامانی نبودم و خودم رو خیلی کم توی آغوشش گم کردم ولی الان دلم میخواد برق چشمهای مامانم مثل قبل بود و من می تونستم برم توی آغوشش.بدون اینکه فقط گنگ نگاهم کنه.دلم میخواد با موهام بازی کنه و بگه اینجا همون جای امنیه که دنبالش می گردی.دنیا رو ولش کن...از هیچ چیزی نترس...من اینجام...وااای که چقدر به یه آغوش امن و گرم از نوع مادرانه احتیاج دارم...

Labels:

Monday, February 1, 2010
Aquarius-2
میدونم خیلی وقته ننوشتم.ولی راستش نوشتنم نمیاد.نمیدونم چی باید بنویسم.انگار لینکی که بین حس و حالم و نوشتنم بوده، از بین رفته.امتحانهام تموم شدن و دوباره دارم فول تایم میام شرکت و انقدر کار سرم ریخته که نمیدونم چه جوری تا هفته دیگه که دوباره باید برم دانشگاه و سه روز توی هفته نیام شرکت، باید کارهام رو تکمیل کنم!
اون پروژه ای که پارسال زمستون روش کار کردم و مربوط به شعبه خارج از کشور شرکت و همش به زبون روسی بود، دوباره در جریان افتاده.قبلا علاوه بر کارهای نقشه هاش توی کارهای ترجمه ش کمک می کردم ولی حالا که دانشجوی زبان شدم، چه کسی بهتر از رزی جان که کل این پروژه بیخود و زیاد رو پیش ببره؟!
حالا هی بگو من همش یه ترمه دارم زبان میخونم، توی این یه ترم نه دیکشنری قورت دادم و نه یهو خون توی رگهام انگلیسی شده.ولی کیه که گوش بده؟!
با یکی از همکلاسیهای مذکر کلاس خودشناسیم هم درگیری پیدا کردم.درگیری که نه، یه سو تفاهم بوده و این قضیه خیلی داره ازم انرژی میگیره و باید زودی حلش کنم تا داغونتر از این نشدم!!!
امروز از اون روزهاست که از اون دنده بیدار شدم.حالم خرابه.به همه چیز گیر میدم و همه چیز روی اعصابمه.حوصله لوس بازیهای منشی شرکت رو ندارم.حوصله پاچه خواری آقای رییس رو ندارم...حوصله خودم رو هم ندارم...تازه دیشب هم کشف کردم یکی از مسائلی که فکر می کردم با قدرت تمام روش کار کردم و برام حل شده، هنوز برام حل نشده و تا صبح راجع بهش فکر کردم و الان دیگه دارم می پکم!
آلرژیم وحشتناک زده بالا.حتی دیگه غذای ادویه دار هم میتونه من رو تا حد مرگ خفه کنه و چشمها و گلوم رو به خارش بندازه.روزهای قرمز تقویم هم در راهه و من حسابی خوش اخلاقم!!!
امروز دنیا به نظرم جای نامهربون و نا امنیه!!!
جوابدونی:
دوست گلم که دنبال دکتر همیوپات میگردی، من الان حدود نه ماهه که پیش دکتر خودم نرفتم و اصلا ازش خبر هم ندارم که آیا هنوز مریض جدید نمیگیره یا نه؟!دکتر دیگه ای هم نمیشناسم.ولی می پرسم و اگه به جوابی رسیدم حتما همینجا بهت خبر میدم!
اون یکی دوست گلی که با ایمیل منابع کنکورم رو خواستی، عزیز دلم من چند روز بعد از قبول شدنم توی دانشگاه، منابعم رو دادم به یه کسی که از نظر مالی وضع خوبی نداشت ولی خیلی درسش خوب بود.امیدوارم که هم اون قبول بشه و هم تو.شماره سنجش و دانش هم اینه:66954877.من با این شماره تماس گرفتم و منابع رو برام فرستادن.
پ.ن برای خودم:انگاری از امروز دوباره اون سیکل معیوب مسخره شروع شده.البته فکر کنم از دیورز غروب شروع شده.نه نه، دقیقترش میشه از پریشب...

Labels: