رزسفید
روزمره گیهای من
Tuesday, June 29, 2010
Cancer-3
خب من برگشتم و البته معلومه که خوراک گراز نشدم که الان اینجام و دارم این پست رو مینویسم!!!درسته از دست گرازها جون سالم به در بردم ولی در عوض از دست پشه ها جون سالم به در نبردم و تمام تنم تکه تکه قرمز شده و وحشتناک میخاره!نمیدونم اینها پشه بودن یا یه حشره دیگه.هر چی بودن حتی محلول ضد نیش حشرات هم به دردم نخورد و بازم من رو نیش زدن!!!حتی محلول بعد از نیش حشرات هم جواب نداد و بازم من رو نیش زدن و حالا خارشش یه طرف، موندم مهمونی که پنجشنبه دعوتم رو چه جوری برم که ملت با دیدن تن گوله گوله قرمز من حالشون بد نشه!همه امیدم به این بود که تا پنجشنبه این آثار گازگرفتگی که روی بازو و ساعد و مچ دستم و مچ پامه، خوب میشه که یه مهونی دیگه هم چهارشنبه دعوت شدم!حداقل زمستون هم نیست که بوت بپوشم تا این قرمزیها معلوم نشن!(من که گفته بودم خوش گوشت و خوشمزه هستم!!!)
آهان راستی یه دعوت دارم برای خوانندگی از یه استاد موسیقی!!!فکر کن!!!من و خوانندگی!!!آخرین چیزیه که ممکن بود توی دنیا بهش فکر کنم.یعنی راستش هیچ وقت بهش فکر هم نکرده بودم.قبلا یکی از دوستهام که خودش میخونه، با شنیدن زمزمه هام گفته بود برم پیش استادش و تست بدم.توی مسافرت در حال برگشت که بودیم هم توی ماشین زمزمه میکردم و اون دوستم  که همراهمون بود هم همین رو گفت.چند روز پیش هم استاد موسیقی دوستم رو دیدم و با شنیدن زمزمه هام گفت حتما بیا و تست بده.بهش گفتم من نفس ندارم، بعدش هم صدام قشنگ نیست برای خوانندگی.حرفم رو قبول نکرد.حالا قراره امتحانام که تموم شد و سرم خلوت شد برم تست صدا بدم!!!فکر کن چه معجونی از آب دربیاد معماری، مترجمی زبان، عشق آشپزی و شیرینی پزی و خوانندگی!!!
آهنگهایی که زمزمه میکردم هم این و این بودن که باعث شدن استعداد نهفتهم!!!شکفته بشه و کشف بشه!!!یعنی در حقیقت این دوتا آهنگهایی هستن که این روزها همش ورد زبونم هستن و هی دارم زیرلب و یا بلند بلند میخونمشون.
پ.ن:علی جان ایمیلت رو امروز خوندم.کلی به جا بود و به دلم نشست.خواستم ازت تشکر کنم و بگم جوابت رو میدم.فعلا این رو به حساب تشکر بذار تا برات مفصل جواب بنویسم!!!
راستی اونهایی که ایمیل جیمیلشون رو گذاشته بودن براشون دعوتنامه فرستادم.چرا چک نمی کنین ایمیلتون رو؟هنوز دعوتنامه هاتون رو باز نکردین هااا.من میبینم کی رفته توی اون وبلاگ و کی نرفته!!!

Labels:

Thursday, June 24, 2010
Cancer-2
از صبح پاشدم رفتم دوش گرفتم، رفتم خرید، نهار خودم رو درست کردم، نهار مامان اینا رو درست کردم.اونم چی؟سبزی پلو با ماهی مخصوص رزی با کلیه ادویه و فلفل دلمه ای و قارچ و زعفرون و ...!کلی بو گرفتم!آشپزخونه رو جمع و جور کردم.یه ذره حرص خوردم سر یه جریانی.دوباره بغض کردم و دلم کلی برای خودم سوخت.سریع خودم رو و جمع و جور کردم.یهو یادم اومد زنگ نزدم به شرکت و مرخصی رد نکردم.زنگ زدم و مراحل مرخصی گرفتن رو انجام دادم.لباسهام رو جمع و جور کردم.لاک ناخنم رو پاک کردم و دوباره یه رنگ دیگه زدم.اتو رو روشن کردم و منتظرم تا داغ بشه.دوباره باید برم دوش بگیرم.باید لباسهام رو اتو کنم.ساکم رو ببندم.لیستم رو چک کنم...
دیشب درست نخوابیدم.کم خوابیدم و بی کیفیت...
آهان نگفتم؟دارم میرم کمپینگ با جمیعی از دوستان.منتهی نمیدونم این چه کمپینگ رفتنیه که اندازه یه سفر یه هفته ای وسیله داره.از لباس برای روز مبادا بگیر و برو تا انواع خوراکی ها و نوشیدنی ها...کم مونده لپ تاپ هم با خودم ببرم!!!هر چند هستند دوستانی که این امر رو انجام میدن و با خودشون لپ تاپ میارن توی جنگل و کمپینگ!!!
کاش میشد یه ذره سبک تر برم.اگه برای همه کارهام انقدر فکر روز مبادا بودم که الان فکر لباس بردن برای روز مبادا هستم برای دو روز توی جنگل موندن، مطمئنم وضع زندگیم یه جور دیگه بود...
برم شاید بتونم یه ذره بارم رو سبک تر کنم.
مواظب خودتون باشین.تعطیلات خوش بگذره.
آهان، اگه دیر کردم و نیومدم بدونین شاید خوراک گراز شده باشم!بالاخره جنگله دیگه و قانون جنگل توش جاریه.به هر حال منم که خوش گوشت و خوشمزه و شیرین(جون خودم!)!کسی هم پسورد این وبلاگ رو نداره که بهتون خبر بده که!!!
بدی خوبی دیدن حلال کنین و مواظب خودتون باشین!

Labels:

Tuesday, June 22, 2010
Cancer-1
-دیشب تا نزدیک ساعت دو خونه یکی از دوستهام بودم و کلی باهم حرف زدیم.فهمیدم تقریبا همه آدمها دغدغه های یکسانی دارن...از یه چیزهای معینی ناراحت میشن و وجودشون خدشه دار میشه...فهمیدم هر کسی یه زخمی داره که کلی دستکاریش کرده و کلی عمیقه و جاش هم توی همه وجودش باقی مونده...همه آدمها، حتی اونهایی که فکر می کنی دغدغه هایی مثل تو ندارن.ولی بعد از اینکه باهاشون حرف میزنی میبینی اونها هم دغدغه های تو رو دارن، حتی با وجود اینکه شرایط زندگیشون کلی با تو فرق داره...
-یه چیزی رو خوب فهمیدم.اون اینه که اگه از هیچ آدمی هیچی توقعی نداشته باشی و آدمها رو همونجوری که هستن، بپذیریشون، بیشتر مشکلات حل میشه.در مورد توقع نداشتنن تا حد زیادی موفق بودم ولی در مورد پذیرفتن آدمها همونجوری که هستن،...متاسفم...هنوز نه.ولی باور کردم کلید حل خیلی از مشکلات همین دوتا اصل به ظاهر ساده ولی در باطن عمیق و دشواره!
-چند وقته خواب میبنم خودم رو درحالیکه یه بچه توی بغلمه.اون بچه در حقیقت یه آدم بزرگه که در هیبت یه بچه دراومده.حرف میزنه، غر میزنه، جیغ میزنه، دستور میده و البته بیشتر مواقع هم شاکیه!جالبه که با همه اینها، مثل یه بچه کوچیکه و خودش کاری نمیتونه بکنه.من باید همه کارهاش رو بکنم، بغلش کنم، بهش شیر بدم و بخوابونمش.قیافه ش هم خیلی غریبه برام.همیشه هم اخم آلوده.مثلا بهش شیر میدم چون گرسنه شه و اون...سینه م رو گاز میگیره و با غرغر شیر میخوره و کاملا معلومه که شیر میخوره که سیر بشه، نه به خاطر اینکه حس محبت و مادری بین من و اون برقرار بشه!داشتم فکر میکردم شاید اون آدم بزرگ، کودک نما خود من باشم.با دو نفر هم که حرف زدم و تا این خواب رو تعریف کردم، بدون اینکه من چیزی بگم سریع بهم همین رو گفتن!
حالا اگه اینجوری باشه من نمیدونم این من ِ کوچک یا همون کودک من، چرا انقدر از دست من شاکیه.از خیلیها شنیدم که من باید با خودم مهربونتر باشم و خودم رو بیشتر دوست داشته باشم و این حرفها.ولی من که با خودم مهربونم و خودم رو دوست دارم.پس چرا فیدبکی که از آدمها میگیرم اینه؟!شاید یه زمانی یه جاهایی خودم رو سرزنش میکردم ولی الان مدتهاست که این کار رو نکردم.پس چرا هنوز این خوابها رو میبینم و این فیدبک رو از آدمها میگیرم که با خودم مهربونتر باشم؟!
-حالم خوب نیست.بنا به دلایلی که به نظر خودم اصلا منطقی نیست، ناراحتم و حالم گرفته س.صبح به جای اینکه با آلارم موبایلم بیدار بشم با درد وحشتناک گرفتگی ماهیچه پام بیدار شدم.هیچ جوری نمیتونستم تکون بخورم.خیلی وحشتناک بود.مدتهای زیادی بود ماهیچه پام نگرفته بود.شاید به خاطر حرفهای دیشب و ناراحتی هایی که دارم، پام گرفته!
به هر حال به سختی از جام بلند شدم و پام رو ماساژ دادم.با آب گرم هم ماساژ دادم.ول نکرد که نکرد.با همون پای گرفته اومدم شرکت.توی راه پام رو نمیتونستم از روی کلاچ بردارم.چون دیگه نمیتونستم پام رو بذارم روی کلاچ.در نتیجه از خونه تا شرکت پام یه سره روی کلاچ بود.هرچی فکر کردم دیدم نمیتونم پیاده برم.در نتیجه با ماشین اومدم تا دم شرکت و توی طرح هم اومدم!به خیر بگذره امیدوارم.
جالبه، تصمیم داشتم از امروز بدون ماشین بیام شرکت تا برگشتن پیاده روی کنم که پام گرفت همین روز اولی!!!
صبح که داشتم میومدم همینجور پشت فرمون اشکهام میریخت پایین.میدونین، دیروز عصر خیلی خیلی خیلی دلم برای خودم سوخت.خیلی حس غریبی بود!الان هم پر از بغضم و ناراحتی.دلم میخواد بتونم اون چیزی که واقعا توی دلمه رو نشون بدم و متاسفانه تواناییش رو ندارم که نشون بدم.به هم ریختم...
من دلم میخواد بشم همون آدم قبلی.یه آدم پرانرژی و خندان.این آدم عبوس و حسود و غمگین رو نمیشناسمش.شاید ظاهرم خندان باشه.ولی خودم میدونم اون ته چه خبره.من شادی درونیم رو میخوام نه این نقاب مسخره رو که تازگیها انقدر پوسیده شده که خیلی ها از ورای اون نقاب به راحتی میتونن ببینن اون زیر چه خبره!
پوووف!!!
-همه اونهایی که درخواست دعوتنامه داشتن رو براشون دعوتنامه فرستادم.هر کی جا افتاده برام ادرس ایمیل جیمیلش رو بذاره تا براش دعوتنامه بفرستم!
-امروز اولین روز از اولین فصل تابستونه.تابستونمون خوش و پر از سلامتی و آرامش!

Labels:

Friday, June 18, 2010
Gemini-15
صبح زود بیدار شدم و نشستم پای دفتر و دستکم.من خیلی هم درسخون نیستم ولی وقتی چهارتا امتحان توی دو روز داشته باشی و توی ترم هم نشسته باشی به امید شب امتحان، مجبوری که بشینی و نان استاپ بخونی.حالا تو مغزت بره یا نه...نمیدونم.امیدوارم که بره!!!
احساس خستگی کردم و یهو احساس کردم اون حال عجیبی که گاهی غروبها میاد سراغم و انرژیم رو میگیره، الان و ساعت یازده صبح داره میاد سراغم.نه...من الان کلی درس دارم.نباید بیحس بشم و لمس!!!
چاره ش این بود که رفتم توی آشپزخونه و نهار درست کردم.اون آدمی که از آشپزخونه اومد بیرون با اون آدمی که نیم ساعت قبلش رفته بود توی آشپزخونه تومنی صنار فرق داشت.اون آدم بیحس و بیحال و بغض آلود کجا و این آدم سرحال *و خوش خنده کجا؟!و باز هم جادوی آشپزی کمکم کرد تا دوباره برگردم سرجای قبلم!
نتیجه ش هم شد این:
دستورش هم اینجوریه که آب رو با روغن و نمک میذارین جوش بیاد.بعد که جوش اومد بهش ماکارونی اضافه می کنیم.ماکارونی ها که نرم شدن، شوید خشک(سبزی مورد علاقه من)اضافه می کنین.بعدش که نرم شد، ماکارونی رو میریزین توی آبکش ولی روش آب نمیریزین و فقط یه ذره روغن زیتون بهش میزنین که بهم نچسبه.
پیاز رو خلالی خرد می کنیم و میریزیم توی ماهیتابه تا طلایی بشه.بعدش بهش سیر حلقه شده اضافه می کنیم.زردچوبه اضافه می کنیم.بوی سیر که دراومد، گوجه فرنگی باریک باریک شده رو بهش اضافه می کنیم.گوجه که یه ذره نرم شد، فلفل دلمه ای خلال شده رو بهش اضافه می کنیم.بوی فلفل که بلند شد، هویج هایی رو که با پوست گیر، رشته رشته نازک بریدیم رو اضافه می کنیم.
در ماهیتابه رو میذاریم تا هویج ها یه ذره نرم بشن.بعدش کدو سبزهایی رو که با پوست گیر مثل هویج ها، باریک باریک کردیم رو اضافه می کنیم.نمک و فلفل و یه نموره زعفرون هم اضافه می کنیم.من یه قرص عصاره سبزیجات هم بهش اضافه کردم و پودر لیمو عمانی و تخم گشنیز سابیده(که عطر فوق العاده ای به غذا میده)یه ذره کاری و سویا سس و یه نموره سس باربیکیو و بعدش میذاریم یه ذره جا بیوفته.بعدش ماکارونی ها رو اضافه می کنیم و مخلوط می کنیم و میذاریم حدود ده دقیقه با هم پخته بشن.بعدش هم با سالاد شیرازی و دوغ نوش جان می کنیم.
من اگه قرار بود این غذا رو خودم بخورم بهش زنجبیل رنده شده و زیره و کنجد هم اضافه می کردم.ولی از اونجایی که سلیقه غذایی من با افراد خانواده فرق می کنه و من هم آدم دموکراتی هستم، در نتیجه این مواد رو اضافه نکردم!
پ.ن:نمیدونم چرا شوید ها توی عکس معلوم نیستن؟!
*:هرچند اون حس مزخرف دلتنگی و ...هنوز سرجاشه ولی خوب...اونقدر خوبم که میتونم به راحتی روی درسهام تمرکز کنم و بگم ر  ِ ت ِ ت ِ...

Labels:

Thursday, June 17, 2010
Gemini-14
دیشب انقدر باد میومد و این در اتاقم صدا می کرد و این بادزنگ که پشت پنجره س صدا میکرد که مجبور شدم بلند بشم و در اتاقم رو قفل کنم که صدا نده و پنجره رو هم نیمه بسته کنم تا صدای بادزنگ همسایه ها رو عاصی نکنه نصفه شبی!
صبح که بیدار شدم هم با صدای دزدگیر یه ماشین که نمیخواست کوتاه بیاد و هی ونگ میزد بیدار شدم.اولش منگ منگ بودم.دست و صورت شستن و مسواک که انجام شد و یه لیوان چایی گنده که خوردم حالم خوب شد و از منگی دراومدم.یه نگاهی به در و دیوار اتاقم و کاغذهایی که توش پر از مطالبی هستش که باید برای امتحاناتم بخونم و چسبوندم روی دیوار که هی برام تکرار بشن، انداختم و اومدم کتابم رو بردارم و بشینم سر درسم که چشمم افتاد به آیینه که روش نوشته م:شب آرزوها و بعدش یادم اومد امشب همون شب آرزوها یا لیله الرغائبه.
یه ذره فکر کردم که واقعا چه آرزویی دارم.بعد یاد شب آرزوهای پارسال افتادم که دسته جمعی بیرون بودیم و من دوستم از جمع جدا شدیم و زیر آسمون کنار اون همه درخت، چهار نفری دستهای هم رو گرفته بودیم و دایره زدیم و چشمهامون رو بستیم و آرزو کردیم.نمیدونم دوستم چه آرزویی کرد و شوهرش که کنارش بود و داشت دستهاش رو محکم فشار میداد، چه آرزویی کرد.ولی فکر کنم اونها شاید به یکی از آرزوشون رسیدن.امسال پسر بانمکشون توی بغلشونه...
اون کسی* که دست من رو گرفته بود هم نمیدونم چه آرزویی کرد.ولی فکر کنم اونهم شاید حداقل به یکی دوتا از آرزوهاش رسیده.این رو از دیدن وضعیت زندگی امسالش و مقایسه ش با پارسالش و اینکه میدونم قبلا چه آرزوهایی داشت، می گم.
و یادم نیست خودم چه آرزویی کردم.شاید من هم آرزویی کردم که بهش رسیدم و یادم نیست اون آرزوم بوده.شاید آرزو کردم دانشگاه قبول بشم که شدم!
هرچی که هست نمیدونم چرا با دیدن نوشته شب آرزوها که روی آیینه نوشتم، حالم گرفته شد.خیلی به هم ریختم...تلخ شدم.
من به دید مذهبی قضیه کاری ندارم.ولی وقتی امشب به این اسم معروف شده، آدمهای زیادی امشب آرزو می کنن و دعا می کنن.پس انرژی زیادی توی فضا هست که میشه ازش استفاده کرد.
امیدوارم همه به آرزوهای برحقشون برسن.
آرزومند آرزوهای شما:رزی!
*:لازمه بگم اون آدمی که دست من رو گرفته بود، سسل بود؟!!!

Labels:

Wednesday, June 16, 2010
Gemini-13
-مثلا نشستم خونه و دارم درس میخونم برای امتحاناتم.ولی رسما حالم داره به هم میخوره.هر چی شعر خوندم از این شعرای اجنبی(شکسپیر، امیلی دیکینسون و ...)پر از یاس و نا امیدی و خیانت و مرگ بود.یعنی باید قدر شعرای خودمون رو بدونیم که در وصف یار و گل و سنبل هم شعر سرودن و فقط از بیوفایی و جفا، حرف نزدن.البته اگه بخواهیم روراست باشم باید بگم من همش چند تا شعر خوندم به زبان اجنبی.حتما اونها هم مثل ما شعرهای مهربون تر هم دارن!
هرکجا هستم باشم، آسمان مال من است.پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است...
یعنی عاشق این شعرم خیلی زیاد.(لابد به چشمهام هم خیلی میاد!!!)
-چه احساسی بهت دست میده وقتی میای پیغامهای تلفن خونه رو که خیلی وقته چک نکردی رو چک کنی و میخوای پاکشون کنی. بعد بینشون یه صدایی هست که پیغام گذاشته که با شنیدنش دلت هری میریزه پایین و ...پیغامها رو پاک نمی کنی.اون صدا انگاری هنوز زنده س...صدایی دایی جانم بود.از دیشب تا حالا دوباره تو شوکم که دایی م فوت کرده!!!
-چه احساسی بهت دست میده وقتی ساعت نزدیک یازده شبه و داری از پله ها تند تند میری پایین تا بری سمت پارکینگ و بعد سرت هم پایینه و داری توی کیفت دنبال سوییچ ماشینت میگردی ،بعد یهو سرت رو میگیری بالا و میبینی یه آقای تقریبا سی و پنج، چهل ساله که نمیدونی کیه(شاید از همسایه هاست که جدید اومده، چون من به غیر از دوتا از همسایه ها بقیه رو نمیشناسم) داره از پله ها میاد بالا و زل زده به تو؟!خب تا اینجاش که مهم نیست.نکته ش اینجاست که به خودت نگاه می کنی و میبینی به به چی پوشیدم من!!!یه پانچوی جلو باز که جلوش سخاوتمندانه باز بود و یه شلوار جین آبی و یه تاپ بندی مشکی، موهاتم بازه و از همه طرف شال ریخته بیرون.پاتم سندله با لاک قرمز جیغ!!!و تو تصمیم داشتی وقتی نشستی توی ماشینت خودت رو جمع و جور کنی و رو حساب اینکه اون وقت شب کسی توی راه پله نیست خودت رو جمع و جور نکردی و داشتی دنبال سوییچ ماشینت میگشتی توی کیفت!!!
باور کنین مرده همچین با چشمهای وق زده به من نگاه کرده بود و مبهوت بود که ترسیدم.بعد که رسیدم توی پارکینگ و خودم رو توی در شیشه ای پارکینگ برانداز کردم دیدم، اوه اوه آقا چه صحنه ای دیده و چه چیزهایی رو دیده!
حالا جالبش اینجاست که به خودم دلداری دادم که معلوم نیست این کی بود و شاید مهمون همسایه ها بوده و ممکنه دیگه نبینمش.هر چند لباس پوشیدنش مدل لباس پوشیدن مهمون نبود!سوار ماشین شدم و گاز دادم و رفتم.جلوی سوپرمارکت نگه داشتم که برم آب انبه بخرم که دیدم به به آقای مربوطه توی سوپرمارکت تشریف داشتن!!!دوباره همچین زل زد به من که ...
هرچند مدتهاست یاد گرفتم به حرف مردم اهمیتی ندم.ولی یه لحظه با خودم فکر کردم این آقا راجع به من اونم با اون شکل و شمایل من اونم ساعت یازده شب چی فکر کرده؟!!!
-مریم پاییزی جان چند وقت پیش ازم سوال پرسیده بودی راجع به چای سبز پرتقالی که تلخه یا نه؟!به نظر من که اصلا تلخ نبود، بوی خیلی خوبی هم داشت.مارکش هم Twinings هستش.بسته بندیش هم سبزه و روش عکس پرتقال داره.توی سایت Twinings هرچی گشتم پیداش نکردم.حالا نمیدونم یعنی آیا اینی که من خریدم تقلبیه که توی سایت اصلیش نیست؟!!!
-شکوفه جان که درمورد مداد چشمم پرسیده بودی، مداد چشم من مارکشWet n Wildهستش.من خیلی دنبالش گشتم ولی توی ایران پیداش نکردم.برای خودم هم سوغاتی آورده بودن.اگه پیدا کردی جایی داشت لطفا به من هم بگو.ولی بورژوا یه سری مداد چشم داره که خیلی خوبن و من از اونها سبز دودیش رو استفاده می کنم.انگاری مدادت دودیه ولی توی نور یه ته مایه سبز هم داره و خیلی خوشگله.توی ایران هم پیدا میشه و خودم هم از ایران خریدم!
-در اتاقم که باز میشه، این رو به رومه که انگاری آغوشش رو باز کرده و میگه بیا توی بغلم.اسمش هم آنتونیو هستش!

-مهسا جان، اون عکسی که از غذای سسل گذاشتم، خود عکس یه صورت اوریجینال نصفه بود.یعنی توی عکس اصلی هم صورت سسل معلوم نیست که تو آرزو کردی کاش عکس رو به صورت کامل گذاشته بودم!
-گیتی جان اون فایلی رو که خواستی رو متاسفانه من ندارم عزیزم!
-این عکسه مال دیشبه.دوسش میدارم.یه گوشه از اتاق خودمه با ضیافت شمعانه ای که تقریبا هر شب توی اتاقم برگذار می کنم!!!
-امروز دلم میخواست توی یه جای گرمسیر بودم لب دریا و با یه پیرهن خنک، درحالیکه باد موهام رو تکون میداد، میشستم و یه نوشیدنی خنک میخوردم.(نه نه، میخوردم نه، میخوردیم.آخه تنها که نمیخوام برم!!!آهای قانون جذب، آهای کائنات!!!چوب جادوییت رو بچرخون!)
-یه بوگیر خریدم برای حموم، هر موقع میرم توی حموم بوی آبنبات میاد!!!
-یه اتفاقی هی برای من داره میوفته.میدونم که یه جایی خودم گیر دارم که هی به همون شکل همیشگی اتفاق میوفته ولی هنوز نفهمیدم گیر من کجاست؟کاش زود بفهمم تا دیگه اتفاق نیوفته.امان از این آدمهای دعا گم کرده!!!
-مامانم حرفهایی میزنه بعضی وقتها که تو قوطی هیچ عطاری پیدا نمیشه:
*اومده میگه دختر همسایه بالایی سسل رو برده پیش خودش و تورش کرده.خودش و مامانش باهم!!!
*اومده بدو بدو من رو صدا کرده و میگه بیا ببین الف داره ترکی می خونه!!!لازم به ذکره که الف پسرخاله بنده میباشند که آمریکا تشریف دارن و شغلشون هم خوانندگی نیست اصلا!!!
*صبح بیدار میشم و میبینم کلی ظرف درآورده و چیده روی میز با قاشق و چنگال و ...میگم چه خبره مامان جون؟میگه بابات رفته هلیم بخره و بره دنبال خاله ت و بعدش فرودگاه دنبال برادرت و بعدش بیان خونه!!!
*میام و میبینم کلی به خودش رسیده و سرخاب و سفیداب کرده.هی لباس عوض می کنه.بهش میگم چه خبره مادر جون؟میگه زودباش حاضر شو.تو روسری سرت می کنی؟میگم برای چی؟میگه مگه قرار نیست فلانی با خونواده بیان اینجا امشب.میگم برای چی؟میگه برای تو دیگه!!!(منظور همون خواستگاریه)
*کلا بعد از سکته مامانم که آشپزی رو من انجام میدم، یه وقتهایی بهش میگم من میپزم و تو ظرفها رو بشور.اینجوری یه تحرکی هم داره و سرش هم گرم میشه.ظرفها رو شسته و حلقه ش رو درآورده و گذاشته روی لبه پنجره آشپزخونه.بهش میگم مادر جون حلقه ت رو بردار که گم نشه.میگه حلقه تو کو؟تو هم مواظب حلقه ت باش که گم نشه!میگم من که حلقه ندارم.هروقت ازدواج کردم، منم حلقه دار میشم و اون وقت مراقب حلقه م هم هستم.با یه نگاه گنگ و مبهوتی نگاهم میکنه که یعنی خودتی.من که میدونم تو ازدواج کردی!!!
*زنگ میزنه بهم و میگه داری میای خونه شیرینی بخر میخواهیم بریم خونه خاله ت که تازه اومدن خونه رو به رویی ما رو خریدن!!!خاله من اصلا خونه و زندگیش اینجا نیست مادر جان!
و...
یعنی یه لخته خون که از سرسوزن هم کوچیک تره چه به روز مغزت آورده مامی جانم؟!!!
البته همیشه اینجوری نیست ها.یه وقتهایی فقط خیلی حرفهای عجیب و غریبی میزنه.کلا بعد از سکته ش، خیلی آروم و بیتفاوت شده نسبت به همه چیز.یعنی من جلوش توی آشپزخونه لیز خوردم، یه بار دستم سوخت، یه بار که خیلی کلافه و دلگرفته بود و داشتم آشپزی می کردم داشتم بلند بلند زااار میزدم(بابام هم خونه نبود) هیچ کدوم از این بارها نیومد بگه تو چته چرا گریه می کنی؟خوردی زمین چی بلایی سرت اومد؟دستت سوخت چی شد...
ولی خوبه که میتونه کارهاش رو انجام بده.خوشحالم که زنده س و توی خونه س.هرچند دیگه هیچ محبتی نداره که نشون بده انگاری و شده مثل یه بچه.ولی میتونست خیلی از این بدتر باشه...بازم خوبه...هرچی باشه مامانمه.مگه نه؟!من که دوسش دارم هر چند اون...میفهمم مریضه که اینجوری می کنه دیگه.امیدوارم خوب بشی و خوبتر بشی...
پ.ن:ما بریم دنبال بقیه درس و مقشمون!زنگ تفریح تموم شد!!!
دلم یه جوریه.یه ناراحتی و بغض به صورت زیرپوستی اون ته تهای دلم وجود داره!!!

Labels:

Tuesday, June 15, 2010
Gemini-12

Dance me to your beauty with a burning violin
Dance me through the panic 'til I'm gathered safely in
Lift me like an olive branch and be my homeward dove
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
Oh let me see your beauty when the witnesses are gone
Let me feel you moving like they do in Babylon
Show me slowly what I only know the limits of
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
Dance me to the wedding now, dance me on and on
Dance me very tenderly and dance me very long
We're both of us beneath our love, we're both of us above
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
Dance me to the children who are asking to be born
Dance me through the curtains that our kisses have outworn
Raise a tent of shelter now, though every thread is torn
Dance me to the end of love
Dance me to your beauty with a burning violin
Dance me through the panic till I'm gathered safely in
Touch me with your naked hand or touch me with your glove
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love

Labels:

Sunday, June 13, 2010
Gemini-11
راست می گن که خواسته های آدم با توجه به شرایطش تعییر می کنه و عوض میشه.من از دیروز تا حالا همش منتظرم یکی زنگ بزنه و بگه داره میاد خونه مون یا کلا داره میاد این طرفی و بعد ازم بپرسه چیزی نمی خوای و من بهش بگم برام یک بسته نوک مداد نوکی هفت دهم *rotring بخره و بیاره!!!باور کنین دیگه مدادم نوک نداره و دارم زورکی باهاش سر می کنم.از صبح زود که بیدار شدم درس بخونم با این مداده و نوکش درگیرم والله!بیرون هم نمیخوام برم که وقتم تلف نشه.چون میدونم اگه برم که نوک مداد نوکی بخرم، حداقل چهل و پنج دقیقه توی شهر کتاب نیاوران بالا و پایین میرم!!!
تازه اگه بخوام برم هم نمیتونم.چرا؟چون کمرم از دیشب گرفته و نمیتونم قدم از قدم بردارم.یعنی دیشب بدون اغراق شاید ده دقیقه طول کشید تا تونستم از دم در اتاقم بیام تا برسم به تخت!
بابام هم دیشب خونه نیومد که حداقل به اون بگم بخره و احتمالا امشب هم نمیاد!هی هی هی ...
یعنی خواسته های من رو ببین تو رو خدا!بعد بدترش اینه که خواست به این کوچیکی!از دیروز تا حالا روی هوا مونده و از اونجایی که هیچ جوانمردی نیست که مرا یاری دهد، احتمالا بازم باید خودم، خودم را یاری دهم!!!
*:درسته رشته تحصیلیم فعلا معماری نیست، ولی دلیل نمیشه مدادنوکی rotring و لوازم rotring رو کنار بذارم.من هنوز به لوازم التحریر rotring پایبندم.حتی به راپیدهاش که دیگه استفاده ندارم ازشون.حتی به شابلون مبلمانش که دیگه به دردم نمیخوره!!!

Labels:

Saturday, June 12, 2010
Gemini-10
یک سال پیش، شبی مثل دیشب(بیست و یکم خرداد هزار و سیصد و هشتاد و هشت)پنجشنبه روزی بود و تا ظهر سرکار بودم.سسل اومد دنبالم و یادم نیست که کجا رفتیم.ولی بعدش یادمه سر از کافی شاپ خانه هنرمندان درآوردیم.طرفهای عصر بود.با یه عالمه دلهره و شور و علامت سوال درباره ا ن ت خ ا  ب ا ت فردا!
توی کافی شاپ دوستم و دوستش رو که یه آقایی بود رو دیدیم.اونها دیگه میخواستن برن که با دیدن ما موندگار شدن.ما سفارش خوردنی دادیم و اونها هم همراهیمون کردن و سفارش دادن دوباره.
هی حرف زدیم از همه چیز و همه جا، بیشتر هم از فردا که چی میشه و چی ممکنه بشه.هوا دیگه تاریک شده بود.یهو بارون اومد.په بارونی بود، شررشرر...
کافی شاپ خانه هنرمندان توی تراسه و البته سقف هم داره و سقفش هم فکر کنم ایرانیته.انقدر بارون شدید بود که از لای درزهای سقفش بارون میریخت روی سرمون و از اونجایی که ما زیر یکی از درزهای سقف نشسته بودیم خیس خیس شدیم.هم خودمون و هم میزمون و خوراکی هامون.ولی عین خیالمون نبود.مثل کارتونها شده بود، زیر درزهای سقف که چکه میکرد، کاسه گذاشته بودن.بوی بارون میومد و مست بودیم از بوش و شاید من از همه شون مست تر، هم بارون میومد که عاشقشم و هم کنار عزیزانم بودم اونم جایی که خیلی دوسش دارم.بیخیالی طی کردیم و به سیگارهامون پک زدیم و چایمون رو نوشیدیم.بعدش که بالاخره دل کندیم، با کلی ذوق و شوق من و سسل با دوستهامون خداحافظی کردیم و کلی آرزوهای خوب برای هم و کشور و مردممون کردیم و انگشتهامون رو به علامت V بالا بردیم برای هم.یادمه که سسل ما رو زیر سقف نگه داشت و دوید از ماشینش اون چتر بزرگ سبزرنگش رو آورد.چهارتایی رفتیم زیر یه چتر.چتری برای چهار نفر...
اون دوتا رفتن و من و سسل هم رفتیم به کتابفروشی کوچیکه که اول پارک بود.اون کلی خرت و پرت بچه گانه خرید برای دختردایی کوچیکش که داشت میرفت تولدش و من...برای بار نمیدونم چندم کتاب شازده کوچولو رو خریدم با یه کتاب شعر سید علی صالحی و از همه مهمتر یه دست منچ خریدم که توی مهمونیهامون، آخرش که همه ولو میشن روی زمین و غریبه تر ها میرن، تورنمنت منچ راه بندازیم.
بعدش سسل من رو رسوند خونه و خودش رفت به سمت تولد دختر دایی کوچیکش...
شبی بود به یاد ماندنی...
فرداش که دقیقا یک سال پیش باشه از صبح هر حوزه ای رفتم یا شلوغ بود و یا یه ایرادی داشت که دلم راضی نشد اونجا رای بدم و آخرش رفتم همونجایی که اولین رای عمرم رو دادم، همون رایی که دوم خرداد هفتاد و شش دادم.به فال نیک گرفتم و همونجا رای دادم.البته بعد از نمیدونم چند ساعت توی صف ایستادن.بعدش برای خودم گل خریدم و اومدم خونه...
و فرداش...پوووف...خیابونهای خاکستری...
یک سال گذشت...سیصد و شصت و پنج روز...هشت هزار و هفتصد و شصت ساعت...
اون منچ هنوز از توی سلفونش هم بیرون نیومده.هربار خواستم بازش کنم و ببرمش مهمونی نشد.حتی شمال هم باخودم بردمش ولی بازم بازش نکردم.نمیدونم چرا دست و دلم نمیاد بازش کنم.بعد از اون روز نمیدونم چند بار رفتم کافی شاپ خانه هنرمندان ولی هربار رفتم یاد اون روز میوفتم و حس و حال خوبش و هر بار هم به سقفش نگاه می کنم.
 و حالا بعد از یک سال در سالگرد چنین واقعه ای، من نشستم پشت لپ تاپم و دارم گواهی فوت مادربزرگم که نه سال پیش فوت کرد رو اسکن میکنم تا برای خاله جان بفرستم!!!
اونم درحالیکه مثلا از امروز اومدم مرخصی که برای امتحاناتم درس بخونم و تو بگو هنوز دریغ از یک کلمه.صبح رفتم خرید کلی خونه رو کردم.از بهداشتی و میوه بگیر و برو تا نون.گفتم نون.نون چقدر گرون شده.سی تا نون لواش خریدم شد سه هزارتومن!!!
بعدش هم نهار درست کردن و تمیز کاری خونه و جمع جور کردن و شستن خریدها و جا دادنشون...
از دیشب هم دلهره ای افتاده به جونم که میدونم خیلی ها با من درش شریک هستن...
آخرش اینکه
سبز تویی که سبز میخواهمت...

Labels:

Friday, June 11, 2010
Gemini-9
گاهی باید کافی بود، نه کامل!
گاهی باید کافی بود، نه کامل!
گاهی باید کافی بود، نه کامل!
گاهی باید کافی بود، نه کامل!
گاهی باید کافی بود، نه کامل!

Labels:

Thursday, June 10, 2010
Gemini-8
خب دیروز این آقای رییس اعظم اعصاب من رو بهم ریخت انقدر تماس گرفت.با برنامه oovoo که یه چیزیه مثل Skype و میشه از طریقش با اینترنت با افراد صحبت کرد و فایل فرستاد، هی زنگ میزد و میرفت روی اعصابم.هی میگفت ایمیل نفرستادین و ...منم سعی کردم آروم باشم و با آرامش و خنده جوابش رو بدم.خدا رو شکر حداقل قلق این یکی اومده دستم چه جوری باهاش رفتار کنم!هی زنگ زد و آنلاین تغییراتی رو که میگفت روی نقشه ها دادم و براش فایل رو فرستادم.بعدش معلوم شد ایمیل های من رفته بوده توی اسپمش و آقا ندیده بودن!خلاصه کار به جایی رسید که توی تماس آخرش گفت فقط زنگ زدم ازت تشکر کنم بابت همکاریت و آرامشت!!!بعد برام یه آهنگ محلی اون کشوری که شعبه دوم شرکت هست رو گذاشت تا گوش کنم!!!و همه چیز به آرومی تموم شد!و البته دوباره گفت گرفتاری های دور و ورت رو کم کن(منظورش مامان و بابا و دانشگاه بود!)تا بیارمت اینجا بمونی!
خب حالا ادامه پست پایین:
راستش من توی این روزها تنها دنبال کارهام نبودم.سسل همه جا باهام میومد.البته توی ادارات نمیتونست بیاد.چون همراه قبول نمی کنن و فقط خودم که مدارک و رسید به نامم بود، میتونستم برم.ولی هر جا رفتم من رو برد و تازه به قول خودش سرویسش با نهار هم بود!
روز آخری که ماشین رو قرار شد تحویل بگیرم هم از شب قبلش میگفت بیا ماشین من رو بگیر چون این همه جا نمیتونی خودت بدون ماشین بری و سختته که البته من قبول نکردم. فردا صبحش هم باز گفت و من بازم قبول نکردم.نتیجه ش هم این شد که خودش با ماشینش اومد و من رو همه اون جاها برد.که البته خیلی برام بهتر شد.چون توی اون جاهای شلوغ مجبور نبودم دنبال جای پارک بگردم.اونم توی این موقعیت که فوبیا گرفتم.ماشین اون رو که دزدیده بودن و البته پیدا شد و ماشین من رو هم به خاطر اینکه جای بدی پارک کرده بودم بردن پارکینگ.در نتیجه میترسیدم ماشین اون رو ببرم و ...تازه نمیخواستم ماشینش رو بگیرم و خودش از کارهاش بمونه.هرچند میگفت به ماشین احتیاجی نداره.
برای تحویل ماشینم هم که توی یه پارکینگی بود که توی طرح بود، ماشین خودش رو یه جایی بیرون از طرح پارک کرد و باهم رفتیم ماشین من رو گرفتیم.
بعدش کارهای ماشین تموم شد، نزدیک پارکینگی که ماشین رو خوابونده بودن یه رستوران بود که خیلی وقت بود اسمش رو شنیده بودم و دلم میخواست برم که نشده بود.اون روز قرار شد بعد از اینکه ماشین رو گرفتیم بریم نهار بخوریم که من اونجا رو پیشنهاد دادم.رستوران ک و ب ا یی، پایین هتل ج ه ا ن ، تقاطع ولیعصر و طالقانی.البته اسم رستوران کافه رستوران هتل ج ه ا ن بود.ولی طرح روی بشقابهاش اسم رستوران بود که نوشته بود CHE که فکر کنم مخفف چگوارا بود!ظاهرا هم اولین رستوران ک و ب ا ی ی توی ایران هستش!
راستش غذاش به نظرم خوب نبود.هم چرب بود و هم شور. گارسونهاش هم بیخیال بودن.اون کسی که سفارش میگرفت هم راجع به غذاها اطلاعاتی نداشت.آب معدنیش هم یه مارک الکی بود که مزه افتضاحی داشت.یعنی صد رحمت به آب قم!
سفارش غذا رو که گرفتن انگاری گارسونه گیج میزد.ما پیش غذای دو نفره سرد سفارش دادیم که برامون اولش پیش غذای دونفره گرم آورد.بعد که صداش کردیم و گفتیم اشتباه آورده، همینجوری ایستاده بود و ما رو نگاه میکرد.بعدش میگه خب یعنی الان میخواین عوضش کنین؟!سسل بهش میگه من به بادمجون حساسیت دارم و امکان نداره همچین چیزی سفارش بدم.خلاصه با اکراه رفت عوضش کرد.توی منوش نوشته بود پیش غذای سردش شامل زیتون هم میشه که توش زیتون نبود!
غذای من هم رولتی بود که توش سبزیجات بود که اصل کاریش اسفناج بود(یعنی توی منو اینجوری نوشته بود)بعد غذا که اومد توش تنها چیزی که نداشت اسفناج بود و جاش کرفس گذاشته بودن!!!اونم کرفسهای گنده گنده و ریز نشده!رولتش هم پر از خمیر بود!
غذای سسل هم به نظرم چرب و شور بود و همه سبزیجاتش گنده گنده بودن و مثلا بروکلی رو همونجور درسته انداخته بود توی غذا و یه ذره ریزش نکرده بود!
قاشق سسل و لیوان من هم لک داشت که گفتیم اومد و عوض کرد.ازش چاقو که خواستیم با وسواس چاقو رو آورد.چاقو رو شست و توی دستمال پیچید و آورد!!!
نورش هم به نظرم خوب نبود.من که آخرش دیگه داشتم سردرد می گرفتم!ولی به هر حال برای یک بار تجربه کردن خوب بود!ولی فقط برای همون یک بار که مطمئن بشم برای دفعه دوم نمیخوام برم اونجا!!!
پ.ن:لطفا خیالات برتون نداره.رابطه من و سسل مثل قبله و اینکه این چند روزه اومد با من دنبال کارهام و یه روزی که میخواستم برم سرکار و ماشینم هم توقیف بود و اومد دنبالم و من رو رسوند شرکت، دلیل هیچ تغییری توی رابطه مون نیست.این فقط و فقط بر میگرده به خصوصیت انسان دوستانه سسل که هر کسی دیگه ای هم جای من بود از دوستهاش براش همین کار رو میکرد.نه به خاطر اینکه من یه زمانی دوست دخترش بودم، این خدمات ویژه رو به من داده!!!
ولی دستش درد نکنه وجودش خیلی موثر و کار راه انداز بود.توی گرما به جای اینکه از اینجا بدوم و برم اونجا، توی ماشین کولردار نشستم و با آرامش به کارهام رسیدم.امیدوارم همیشه زندگیش سرشار از عشق و سلامتی و آرامش باشه و به همه آرزوهای زندگیش برسه!
اضافه شده در ساعت 10.39:یادم رفت این رو بگم.دیشب یه اتفاق عجیب برام افتاد.من یه مدته که موبایلم مزاحم تلفنی داره و عموما هم با شماره ایرانسله.منم همه این شماره ها رو به تاریخی که بهم زنگ زدن سیو کردم تا وقتی دوباره زنگ زدن جوابشون رو ندم.چند وقته که شبها، حول و حوش ساعت دوازده شب هر شب با یه شماره ایرانسل جدید بهم زنگ میزنن و من هم دیگه اصلا جواب نمیدم.چون میدونم مزاحمه!
دیشب خواب بودم، یه خواب عمیق.موبایلم زنگ زد و از جا پریدم.شماره رو نگاه کردم(قبلش فکر می کردم همون مزاحم باید باشه)دیدم یه شماره س که ماله سمت تهرانپارسه.با این که کسی رو اون دور و ور ندارم ولی گوشی رو برداشتم و جواب دادم.تا گفتم بله، صدای یه خانومی اومد که داشت یه چیزهایی مثل ورد میخوند!!!انقدر شوکه شدم که دوباره گفتم بله، و اون هم به ورد خوندنش با اون کلمه های عجیب و غریب ادامه داد.منم تماس رو قطع کردم.ولی قلبم میزد وحشتناک!خیلی حس بدی بود.صبح که موبایلم رو چک کردم دیدم سیزده ثانیه طول تماس بوده!راستش جرات نکردم به شماره هه زنگ بزنم.حالا الان چی شده؟!اون خانومه چی میگفت دیشب پشت تلفن؟!ورد داشت میخوند؟!یعنی آیا داشت من رو جادو می کرد؟!!!
ها ها ها...

Labels:

Wednesday, June 9, 2010
Gemini-7
خب، من بالاخره دیروز ماشینم رو از چنگال دژخیمان درآوردم.کریم آقا(اسم ماشینمه)یک هفته توی پارکینگ بود.از اونجایی که جریانات تحویل ماشین طولانی هستش، اینجا مینویسمش تا اگه خدایی نکرده یه بنده خدایی مثل من گرفتار شد و ماشینش رو بردن پارکینگ، بدونه از کجا باید شروع کنه و تا کجا باید بره تا ماشینش رو تحویل بگیره.این شما و این پروسه تحویل ماشین از وقتی میبرنش با جرثقیل تو پارکینگ تا وقتی که تحویلتون بدنش!
وقتی ماشینمون رو میبرن توی پارکینگ باید چیکار کنیم؟!
من خلاصه شده ش رو می گم و ازحاشیه و اتفاقهایی که برام افتاد فاکتور میگیرم.
اول از همه زنگ میزنین پلیس صد و ده و اعلام می کنین ماشینتون توی کدوم محدوده پارک بوده.بعد بهتون یه شماره میدن که مربوط میشه به پلیس اون محله.به پلیس محله که زنگ بزنین، شماره ماشینتون رو میگین.بهتون اعلام می کنن که ماشینتون توی کدوم پارکینگه و علت توقیف ماشین چی بوده.(علت توقیف ماشین من، توقف در محل ممنوعه بوده)
بعدش میرین اون پارکینگی که ماشینتون توشه و سوییچ رو تحویل میدین و رسید دریافت می کنین.حالا باید برین مدارک لازم رو تهیه کنین تا بتونین ماشین رو از پارکینگ دربیارین.مدارک لازم عبارتند از برگه عدم خلافی، سند ماشین، شناسنامه مالک، گواهینامه راننده، بیمه شخص ثالث، برگه پرداخت عوارض شهرداری ماشین، پرداخت هزینه جرثقیل که ماشین رو برده پارکینگ و پرداخت هزینه پارکینگ!
برای گرفتن خلافی میرین پلیس 10+ و با دادن کارت ماشین و 1200 تومن، بهتون خلافی میدن.خلافی ماشین من تخیلی اومده بود.(نزدیک نهصد هزار تومان).همونجا اعتراض می کنین و یه پولی هم دوباره باید بدین.(من برای اعتراض درباره 54 مورد خلافی، 6600تومن دادم)بعد از دوساعت خلافی رو میرین دوباره از پلیس 10+و پرداخت 1200 تومن میگیرن.(خلافی من بعد از اعتراض شده بود ششصد هزار تومن)حالا اگه بازم اعتراض داشته باشین باید برین شورای حل اختلاف و اعتراض بدین.من چون ماشینم رو دم محل کارم برده بودن پارکینگ و محل کارم توی مرکز شهره، برای حل اختلاف رفتم شورای حل اختلاف توی خیابون بهارشیراز.اونجا شونصد تا مدرک میخوان ازت(شناسنامه، کارت ماشین، برگه خلافی، گواهینامه)بعد هی باید از این طبقه بری اون طبقه و از اون اتاق به این اتاق.چند تومن هم باید به عناوین مختلف پول بدی.آخرش میرسی به چندتا خانم که با چادر نشستن کنار هم و دارن قرآن میخونن.برگه خلافی رو نشونشون میدی و اونها همینجوری الکی هرکدوم رو دوست داشته باشن برات کم می کنن، بعد با یه نامه و چند تا کاغذ دیگه برات میذارن توی پاکت و پاکت رو مهر و موم می کنن و میگن حالا برو منطقه راهنمایی رانندگی 21 توی تهرانسر!!!
میری اونجا و مدارکت رو تحویل میدی.بهت میگن دوساعت دیگه دوباره از پلیس 10+ خلافی بگیر تا ببینی چقدرش کم شده و البته برای خلافی های بالای سیصد هزار تومن، گواهینامه راننده رو به عنوان ضمانت پرداخت، ضبط می کنن.اون وقت باید ظرف یک هفته بری خلافیت رو پرداخت کنی و بری خیابون آزادی، تقاطع رودکی، اداره راهنمایی و رانندگی گواهینامه ت رو بگیری.
برای اینکه بفهمین خلافیتون چقدره، می تونین اون شماره طولانی رو که پشت کارت ماشین نوشته رو به 30005151 اس ام اس کنین تا بفمین خلافیتون چقدره.
خلاصه خلافی من رسید به سیصد هزار تومن و البته دیگه نمیشه اعتراض داد روش.
دیروز از صبح کفش آهنی پوشیدم و رفتم دنبال بقیه کارهای باقی مونده.صبح رفتم شهرداری منطقه (همونجایی که زندگی می کنین و شماره پلاک ماشینتون هم مربوط به همون منطقه هستش)من رفتم شهرداری منطقه یک که توی تجریشه.قبلا از همونجا میشد عوارض شهرداری ماشین رو پرداخت کرد.ولی الان مدلش عوض شده.هر شهرداری چند تا دفتر الکترونیک داره که برای پرداخت عوارض بری اونجا که نزدیکترینشون به تجریش، توی باغ فردوس بود.میری اونجا و کارت و سند ماشین رو میدی و علاوه بر مبلغ عوارض باید 2500 تومن بابت تشکیل پرونده کامپیوتری پرداخت کنی.با زدن شماره ماشین توی کامپیوتر بهتون میگن که چند سال عوارض پرداخت نکردین.مبلغ عوارض رو هم جرینگی همونجا تقدیم می کنین.
من بعدش رفتم بانک ملی و سیصد و دوهزار تومن بی زبون رو ریختم به حساب، برای خلافی ماشین!بعدش رفتم خیابون آزادی تقاطع رودکی، اداره راهنمایی رانندگی که گواهینامه م رو بگیرم.اونجا دم در ورودی خواهران و برادران داره.توی کانکس خواهران باید موبایلت رو خاموش کنی و تحویل بدی و در ازاش یه شماره بگیری.آرایشت رو باید پاک کنی و موهات رو باید بکنی توی روسری!به من گفت رژت رو کمرنگ کن که من پاکش کردم.بعد گفت خط چشمت رو هم پاک کن!منم گفتم نمیشه، این تتو هستش!در حالیکه واقعا نبود.(صبح توی بانک یه خانومه ازم پرسید ببخشید خط چشمتون تتو هستش؟گفتم نه!گفت آخه خیلی مرتب و قشنگه!!!البته چند بار دیگه هم چند نفر دیگه بهم گفته بودن و من به این قضیه عادت کردم دیگه!بهش گفتم تتو نیست و مداده)خلاصه اون خانومه توی کانکس راهنمایی و رانندگی باورش شد که خط چشم، سورمه ای دودی من تتو هستش!
بعد میری تو و مدارکت رو تحویل میدی(یعنی رسید گواهینامه و خلافی پرداخت شده)بعد وایمیستی تا صدات بزنن و گواهینامه ت رو بهت پس بدن!
بعدش میای و موبایلت رو پس میگیری و میای بیرون و میری سمت آزادی، یادگار، تا برسی به اداره ترخیص.اونجا هم نمیذارن موبایلت رو ببری تو.در نتیجه موبایلت رو میدی به همراهت و با کلی مدارک میری تو.اونجا باید از همه مدارکت(کارت بیمه، خلافی، شناسنامه، گواهی نامه، کارت ملی و ...)کپی بگیری و فرم پر کنی.نوبت بگیری و منتظر بشی تا صدات بزنن.بعد که صدات زدن مدارکت رو تحویل بدی.اونجا چک می کنن که حتما خودت صاحب مدارک باشی.مثلا از من شماره شناسنامه م رو پرسید.بعدش ماه تولدم رو پرسید که من گفتم ماه هفت.گفت کی؟گفتم مهر ماه!بعد دیدم با تعجب به من و مدارکم نگاه می کنه.یهو گفتم نه نه ماه تولدم شهریوره!جناب سروان پرسید بالاخره مهر یا شهریور؟گفتم اصلش مهره ولی توی شناسنامه شهریوره!ایشون هم با لبخند گفتن:خانومها همه تاریخها رو حفظن، شک کردم که چطور شما ماه تولد خودت رو یادت رفته!!!
خلاصه بعد از کلی کاغذ بازی و هی این باجه و اون باجه، در مرحله آخر میری و پول جرثقیل رو پرداخت می کنی و برگه ترخیص رو میگری و میری سمت پارکینگ که ماشینت رو دربیاری.توی پارکینگ هزینه پارکینگ رو جرینگی پرداخت می کنی و انعام هم میدی و برگه ترخیص رو نشونشون میدی و میای بیرون!!!
کار من برای این یک هفته طول کشید که دنبال کم کردن خلافیم بودم و چون خورد به تعطیلی یه ذره طول کشید.
میخواستم یه چیزهای دیگه هم بنویسم که الان آقای رییس اعظم که خارج از کشوره، زنگ زد و یه ذره جروبحث کردیم درباره ایمیلی که باید دیروز براش میزدم و نرسیده دستش و امروز صبح هم فرستادم و باز نرسیده و ...برگشته به من میگه اگه ایمیل فرستاده باشین هم نرسیده!اگه فرستاده باشین!!!بعدش هم برگشته میگه اگه نمیخواین کار انجام بدین، بگین که من روتون حساب نکنم و...اون موقعهایی که تا نصف شب اینجا بودم رو یادش نیست...همه اون تعطیلیهایی که پای این کار مسخره گذاشتم رو یادش نیست...اینکه شش ماهه حقوق نداده رو یادش نیست...اه اه اه
فعلا اعصابم به هم ریخته.ادامه پستم رو توی یه پست دیگه می نویسم.فعلا روانم خط خطی شده!!
پ.ن:دستم دیشب چسبید به ماهیتابه و جزغاله شد.تا صبح از دردش نخوابیدم.ای داااااد

Labels:

Monday, June 7, 2010
Gemini-6
تمام مطالبی که توی این پست نوشته شده، عقاید شخصی خودمه که بر اساس اتفاقهای زندگی خودم تفسیرشون کردم و به نتیجه رسیدم.این مال زندگی منه و هیچ کس اجباری در پذیرشش نداره.اینا فقط نظریاته خودمه درباره زندگی خودم!
چند وقته خیلی فکر می کنم.یعنی واقعا فکر می کنم و مثل خیلی وقتها غرق در خاطرات و فکرهای مزخرف و بیهوده نمیشم.یکی از مواردی که خیلی بهش فکر می کنم اینه که هر چیزی که توی زندگی اتفاق میوفته حتما باید یه پیامی داشته باشه که اتفاق میوفته.خیلی فکر کردم و اتفاقاتی که توی زندگیم افتادن و برام پررنگ هستن رو بررسی کردم.از این که تا برادرم به دنیا اومد مامانم مریض شد و رفت بیمارستان و من پنج ساله از همون موقع مواظب برادرم بودم بگیر و برو تااتفاقی که توی رابطه من و سسل افتاد و اون رابطه خوب با اون مدل بودنش تموم شد و بیشتر از همه به سکته کردن مامانم!و این اواخر هم به اون جریانی که بانک از حسابم پول برداشت کرده بود و جریان اینکه ماشینم رو بردن پارکینگ.
خیلی فکر کردم که چرا یه سری اتفاقات پشت سرهم میوفتن.اونم درست موقعی که اصلا اوضاعت مناسب نیست.مثلا الان که من چند ماهه حقوق نگرفتم و از جیب خوردم، همش داره برام اتفاقهایی میوفته که بار مالی داره.
خیلی نکات رو فهمیدم درباره خودم و زندگیم و اینکه چرا بعضی اتفاقها توی زندگیم افتادن.میدونین وقتی یه چیزی رو باید بفهمی و درکش کنی، مادامی که نفهمی اتفاقهای مختلفی می افتن که باعث بشن تو اون نکته رو بفهمی.یا وقتی قرار باشه یه کاری رو انجام بدی، انقدر اتفاقهای مختلف می افتن تا تو اون کار رو انجام بدی.پس بهتره حواسمون رو جمع کنیم و زود نکته رو بگیریم تا مجبور نشیم برای یاد گرفتنش هی تاوان پس بدیم.به زبون ساده تر، انجامش بده قبل از اینکه مجبورت کنن انجامش بدی!
یه سری چیزها هست که می تونه نشونه باشه.توی زندگی من خیلی اتفاق افتاده.و متاسفانه خیلی وقتها نشونه ها رو جدی نگرفتم و البته تاوان بدی هم براشون پس دادم.مثلا روزی که ماشینم رو با جرثقیل بردن پارکینگ، من صبح که بیدار شدم اولین چیزی که به ذهنم رسید خلافی ماشینم بود، بدون هیچ پیش زمینه قبلی.اون روز صبح با خودم گفتم برم و خلافی بگیرم و ببینم چقدر اومده.بعدش که داشتم میومدم شرکت، توی راه، پشت چراغ قرمز، یه جرثقیل جلوم بود که یه ماشین رو بکسول کرده بود.به ماشینه نگاه کردم و دیدم سالمه.با خودم گفتم احتمالا دارن میبرنش پارکینگ.بعد با خودم گفتم یعنی اینایی که ماشینشون رو می برن پارکینگ، وقتی میان و میبینن ماشین نیست، چه جوری می فهمن ماشین رو دزد نبرده و منتقلش کردن به پارکینگ.بعد چه حالی بهشون دست میده وقتی ماشین نیست؟!
اون روز همه اینها از ذهنم دائم می گذشت و عصر...وقتی اومدم دیدم ماشینم نیست.هم اون حال رو تجربه کردم و هم دیدم چه چه جوری میشه فهمید ماشین کجاست.همون روز هم خلافیم رو گرفتم و ...
این فکرهایی که از صبح توی ذهنم بودن، می تونستن یه نشونه و هشدار باشن که من جدیشون نگرفتم و رفتم ماشینم رو جایی که همیشه پارک میکردم پارک نکردم و برای اولین بار ماشینم رو یه جایی پارک کردم که با جرثقیل ببرنش!!!
بارها همچین اتفاقاتی افتاده تا یه ذره یاد گرفتم چیکار باید بکنم.البته هنوز خیلی جا داره.ولی فهمیدم که زندگی پر از هشدار و نشانه است.هی میخواد یه چیزی یادت بده و تا یاد نگیری ولت نمی کنه.این رو مطمئنم.
یه چیز دیگه رو هم فهمیدم.وقتی یه چیزی توی زندگی نیست و هرچی زور میزنی و بهش نمیرسی، باید ببینی کجای زندگی اون رو دریغ کردی.حتما یه جایی دریغش کردی که الان نداریش و احیانا داری دنبالش میدوی.
بهتره آدم با خودش رو راست باشه.هرچقدر جلوی دیگران نقاب داری بهتره با خودت روراست باشی.این کاریه که من با خودم کردم.خودم رو دیدم.بدون نقاب.خیلی دردناک بود.البته هنوز نتونستم کامل ببینم خودم رو.ولی همین قدر هم که دیدم خیلی دردناک بود.علت خیلی اتفاقهایی که توی زندگیم افتاد رو دیدم.
میدونی، قانون سوم نیوتن که میگه هر عملی عکس العملی داره به طور کاملا جدی توی زندگی جریان داره.من بهش ایمان دارم.این رو توی زندگی خودم دیدم و لمسش کردم.
یه نکته دیگه اینه که جایگاهی که یه کار رو انجام میدی خیلی مهمه.یعنی دلیل واقعی انجام اون کار چیه؟شاید ظاهرا یه کاری رو داری انجام میدی و کار خیری هستش.ولی وقتی خوب به خودت دقیق میشی، میبینی اون کار رو برای این انجام دادی که بقیه بگن وااای عجب آدم خوبی هستی که این کار رو انجام دادی و به این ترتیب یک سری از حسهات مثل حس با ارزش بودنت، ارضا میشه.این رو فهمیدم جایگاه انجام دادن کارها خیلی مهمه.مهم نیست نقاب اون کارت چیه و بقیه چه برداشتی می کنن.مهم جایگاه واقعی اون کارت هستش که شاید جز خودت کسی ازش خبر نداشته باشه.ولی جایگاه واقعی انجام اون کاره که کمکت میکنه به خواسته ت و هدفت برسی، نه اون نقاب و چیزی که دیگران از انجام اون کارت می بینن!
یه چیز دیگه ای که به عینه توی زندگیم دیدم، اثر کلماته.باری که کلمات داره برام غیرقابل انکاره.اونهایی که خیلی وقته وبلاگ من رو میخونن، شاید یادشون باشه توی وبلاگ قبلیم حدود چهار سال پیش یه پست نوشتم راجع به جادوی کلمات و افکار توی زندگیمون(که مربوط میشد به یه آقایی که من باهاش تلفنی صحبت میکردم و تجسمی که از سسل داشتم و بعد از چند سال سسل اومد توی زندگی من، با همون مشخصاتی که من همش میگفتم).من توی اون پست یه چیزی رو که در این باره تجربه کرده بودم رو نوشته بودم.
میدونی من اعتقاد دارم وقتی یه آدمی اضافه وزن داره، خودش بهتر از هر کس دیگه ای میدونه چه جوری میتونه اضافه وزنش رو از بین ببره.بهترین دکتر و مشاور در این زمینه خود آدمه.چون هیچ کسی بهتر از خود آدم با سیستم بدنیش آشنایی نداره.حالا اگه اون ادم دنبال کم کردن وزنش نمیره اون دیگه بحثش جداست و به فراخی یه ناحیه ای از بدن مربوط میشه!در این زمینه هایی که گفتم هم معتقدم هر آدمی خودش بهتر از هر کسی میتونه بفهمه اتفاقهای زندگیش به چه سمتی پیش میرن و معنی هر کدومشون چیه.به شرط اینکه واقعا و از ته دل بخوای ببینیشون و با خودت بدون نقاب باشی.
نمیدنم با اینهمه چرا یه وقتهایی یادم میره و برخلاف این نکات عمل می کنم و فکر می کنم.نوشتن این پست شاید بیشتر از همه تلنگری بود برای خودم.
بازم میگم اینها فقط تجربیات خودمه بر اساس اتفاقهای زندگیم و نتیجه گیریهای خودم که البته با کمک یه دوستی که من رو چند ساله میشناسه(شاید یه جورایی بهتر از خودم) و کتابهایی که خوندم و کلاسهایی که رفتم بهشون رسیدم و البته هنوز خیلی خیلی راه دارم.
پ.ن:ماشین رو هنوز از پارکینگ درنیاوردم.تازه گواهینامه م رو هم به عنوان ضمانت پرداخت جریمه، پیوست کردن.برای جریمه های بالای سیصد هزار تومن، یا گواهینامه یا کارت ماشین رو میگیرن تا مطمئن بشن حتما جریمه رو پرداخت می کنی.خیلی مسخره س.ماشین توی پارکینگه اون وقت ضمانت پرداخت برای چی میخوان من نمیدونم؟!
به هر حال وقتی ماشین رو گرفتم، تمام مراحلی که انجام دادم رو اینجا مینویسم، شاید به درد کسی بخوره!

Labels:

Wednesday, June 2, 2010
Gemini-5
پست پایین رو خوندین که؟که درباره بانک و اینکه خیلی شیک پولم رو خوردن نوشته بودم، خب؟دیروز عصر که از شرکت رفتم بیرون دیدم ماشینم نیست!!!هی بگرد و بگرد، نبود که نبود!!!گفتم بردنش که بردنش.البته برده بودنش ولی به پارکینگ.بماند که چه جوری فهمیدم بردنش و با چه مصیبتی فهمیدم کدوم پارکینگ بردنش!اونم به جرم اینکه جای ممنوع پارک کرده بودم.حالا من نمیدونم جایی که تابلو نداره و حریم تقاطع نیست و ایستگاه اتوبوس هم نیست، چرا ممنوعه!(احتمالا گوشهای من درازه!)
رفتم خلافی بگیرم میبینم اووووه خلافی اومده قد خداتومن!!!(من اونقدر ها هم خلاف کار نیستم.نهایت خلافم توی رانندگی ورود به طرح ترافیک و پارک در محل ممنوعه.جالبه یه دونه از توی طرح رفتنهام هم ثبت نشده.یه چند تا پارک در مجل ممنوع ها ثبت شده و یه سری شر و ور و پرت و پلا)حالا فعلا شکایت کردم و دویست هزار تومنش کم شده.فردا هم باید برم شورای حل اختلاف تا دوباره کمترش کنم و البته باید کفش آهنی هم بپوشم.چون با دو بار و سه بار شکایت، خلافیم کم نمیشه و قابل پرداخت نمیشه.خیلی زیاد اومده.یه سریش هم دری وریه.مثلا سال هشتاد و شش من کلی خلاف توی اسلامشهر انجام دادم.من تا حالا یه بار هم اسلامشهر نرفتم.فکر کن!!!از همه وحشتناکترش اینه:حمل جنازه با خودرو!!!تاریخش هم مال اردیبهشت هشتاد و هفته!البته درسته من اون موقع مثل یه جنازه متحرک بودم ولی فکر نمی کردم پلیسهای راهنمایی رانندگی هم بفهمن!!!
حالا به همه اینها هزینه پارکینگ و هزینه جرثقیلی که ماشین رو تا پارکینگ برده رو هم حساب کن.بابا من یه دانشجو م.کلی شهریه دانشگاه میدم.چند وقته حقوق هم نگرفتم و همش از جیب خوردم.ای بابا!!!
نکته بامزه ترش اینه که من چند ماهه حقوق نگرفتم.یعنی شرکت به اون گندگی و با اون اهن و تلپ پول نداره!!!حالا فردا رو هم مرخصی اجباری دادن و تعطیل کردن.یه تیر و دو نشونه:هم از زیر کادوی روز زن درمیرن(هر سال سکه میدادن)و هم از مرخصی ها کم میکنن تا موقع پرداخت پول مرخصی ها، چیز زیادی به کارمندان تعلق نگیره.حالا حساب کن من همینجوری مرخصی کم هم دارم.بعدش به عنوان کادوی روز زن بهمون بستنی دادن!!!که ما هم به نشانه اعتراض نخوردیم و برنداشتیم و تازه میخواستیم به نشانه اعتراض یه تظاهرات نمادین توی شرکت هم راه بندازیم که چون آقای رییس بزرگ داشت میرفت ماموریت و کلی کار ریخته بود سرمون نتونستیم به تظاهرات برسیم!!!
خلاصه این چند وقته حقوقی که در کار نبوده و از جیب خوردیم و در واقع فی سبیل اللهی رفتیم سرکار.ولی دیگه کفگیر داره میخوره ته دیگ...
کم کم باید به نشونه اعتراض یه اعتصابی چیزی توی شرکت راه بندازیم!!!
حالا هی من بشینم و با خودم فکر کنم یعنی چی این چند وقته انقدر اتفاقهای نفس گیر برام می افته.(بیشتر از نظر مالی)تازه شما که از همش خبر ندارین که...هی فکر کنم ولی به هیچ نتیجه ای نرسیدم هنوز.(احتمالا هیچ حکمتی پشت هیچ اتفاقی نیست و همه چیز این دنیا هردم بیل و الکیه)tahoma
انقدر دلم میخواست این سه روز تعطیلی رو یه مسافرتی، جایی برم که نگو.کلی درس دارم.قضیه ماشین هم برای دل و دماغی نذاشته.اوضاع شرکت هم بدجوری به هم ریخته و یه بوهای بدی داره میاد.حالا مسافرت که نشد برم، شاید خودم رو خونه دوستان انداختم.خدا رو شکر چیزی که زیاد دارم دوست و رفیقه که میشه هوار شد سرشون.بیشترشون هم عیالوارن و خونه زندگی دارن و میشه تلپ شد سرشون!
آهان راستی یه چیزی رو چند وقته میخوام بگم.من اگه میگم آرزویی دارم، اصلا آرزوی من اونی نیست که همتون فکر می کنین.آرزوی من یه چیزیه که خیلی با اون چیزی که اغلبتون فکر می کنین فرق داره.نمیخوام به هیچ کسی بگم.چون شنیدم وقتی یه آرزوی داری به کسی نگو و توی دلت نگهش دار تا بهش برسی.در نتیجه جلوی زبونم رو میگیرم و وقتی بهش رسیدم اعلام می کنم که چی بوده.
ولی یه چیزی رو بگم و اون اینکه امروز عصر که یاد فردا بودم که روز زنه، بدجوری دلم خواست منم از یکی کادو می گرفتم فردا.خیلی کیف میده.خود کادوهه اصلا مهم نیست برام که چیه.همین که یکی یادشه و به فکرمه خیلی ارزش و کیفش بیشتره.امروز عصر یک آن تجربه خوش و خوشمزه روز زن سالهای پیش اومد زیر دندونم و خیلی چسبید.اینکه چه دوران خوبی رو تجربه کردم بهم کلی لذت داد.
چه کسی باشه که براتون کادو بگیره و چه کسی نباشه، فردا توی کشور ما روز زنه.این روز رو به همه زنهای سبز سرزمینم تبریک میگم و امیدوارم روز خوبی براتون باشه و کلی بهتون خوش بگذره و سرشار از خوشها باشین.
به مامان گل خودم هم تبریک میگم.خودش نمیدونه چقدر دوسش دارم و چند روز پیش که دیدم صبح داره با تلویزیون ورزش می کنه، نمیدونه چقدر خوشحال شدم که داره به روزهای قبلش نزدیک می شه.هر چند حافظه ش هنوز به هم ریخته س و ضعیف هم شده.امیدوارم سالیان سال سالم و سلامت خودش و پدر عزیزم در کنارم باشن که خیلی دوسشون دارم.(هرچند خودشون نمیدونن که خیلی بیشتر از اون چیزی که نشون میدم دوسشون دارم)
تعطیلات خوش بگذره.

Labels: