رزسفید
روزمره گیهای من
Friday, April 6, 2012
Aries-7
دلتنگم و خسته، بدون هیچ دلیلی...حدود دو ساعتی میشه که از خونه زوجی عزیز از دوستان برگشتم خونه.تولد آقای خونه بود و در یک اقدام غیرمعمول قرار شد به صرف صبحانه و تولد بازی بریم منزلشون به جای هر دفعه که شام میرفتیم.راستش من مهمونی های روز رو خیلی دوست ندارم، مخصوصا مهمونی های نهار رو.انگار مهمونی باید شب باشه و چراغ باشه و نور...ولی این بار این مهمونی صبحانه خیلی چسبید و حس خوبی بود.بعدش هم طبق معمول بازی مافیا و تصمیم گیری برای سفری که در پیش رو داریم.همه چیز خوب بود ولی نمیدونم چرا غمگینم.مامانم هنوز مسافرته و من جدا دلم براش تنگ شده...با همه تغییراتی که توی این سالها داشته ولی هر چی بشه مامانمه، دلم براش تنگ شده برای حضورش و همه چیزش...
اومدم خونه با شکمی پر.پدر جان که نهار خورده بودن و خوابیدن.منم یه ذره دور خودم گشتم و دیدم دل و دماغ هیچ کاری ندارم.هوا روشن و شفاف و خنک و مطبوعه.دلم بدجوری پیاده روی میطلبه ولی نمیدونم چرا انقدر خسته م.راستش از سه شنبه که کلی راه رفتم و فکر کردم، هنوز خسته م.مسیر خیلی طولانی رو پیاده رفتم و هنوز خستگیش در من باقی مونده...
چند تا تکه ماهی سالمون از فریزر درآوردم و با روغن زیتون و پیاز و یه مشت ادویه و سبزی، مخلوطشون کردم و گذاشتم توی ظرف دردار و فرستادمشون توی یخچال تا مزه دار بشن و یه ماهی دبش با سبزی پلو برای پدر جان بپزم.البته باید صبر کنم از خواب بیدار بشه و ازش بپرسم آیا ماهی رو با سبزی پلو میخوری یا با چلو و یا با هیچی؟!با هیچی یعنی ماهی به صورت سوخاری و یا خوراک سرو می شود!گوشت چرخ کرده هم گذاشتم یخش آب بشه که برای فرداش هم کباب ماهیتابه ای درست کنم چون خیلی دوست داره.من به یک سری آدمها نمی تونم مستقیما ابراز محبت کنم و در نتیجه از طریق درست کردن غذاهایی که دوست دارن، بهشون محبت می کنم.مثلا چند شب پیش در اوج خستگی  پاشدم و یه خروار کتلت برای پدر جان درست کردم.کتلت به نظر من غذای خیلی سختیه چون دونه دونه باید سرخشون کنی و بالا سرشون وایسی و بعدش هم تمام لباسهای رو و زیرت که سهله، تمام سلولهای بدنت بو می گیره و حموم واجب میشی بعدش...
چرا انقدر دلتنگم و غمگین؟! همه چیز مثل همیشه س و حتی نمیتونم این حال مزخرف رو بندازم گردن هورمونها و تقویم!!!
اتاقم نامرتبه و کف اتاق سه جفت کفش ولو هستش و دو جفت سندل و یه جفت دمپایی رو فرشی به همراه کاغذهایی که توش پر از نتهای پروژه م هستش و یه کیف قهوه ای و یه لاک صورتی و یه تاپ فیروزه ای و یه برمودای ماشی رنگ...یه جلد آدامس هم هست...
مدتهاست که وقتی توی مود غمگینی میرم، سریع خودم رو ازش می کشم بیرون و نمیذارم غرق بشم توش.الان هم پا میشم اول از همه پرده اتاق رو میزنم کنار تا نور بیاد توی اتاق و گلدونهای رنگی رنگی خوشگلم که توی عید کادو گرفتم و پشت پنجره هستن رو ببینم و بعدش اتاق و کمدم رو مرتب می کنم و بعدش میشینم پای بقیه پروژه م.اینجوری بهتر از غرق شدن در اندوه و ناراحتیه، هر چند اون ناراحتی و حس گنگی که نمیدونم از کجا پیداش شده، ممکنه تا چند ساعت ته دلم باقی بمونه.ولی من که بهش رو نمیدم!!!
پ.ن:تو کل مدتی که از موبایل داشتن من میگذره یعنی از بهمن ماه 79 تا حالا، این ماه کمترین مبلغ قبضم رو داشتم:بیست و سه هزار و ششصد تومان.هم خوبه و هم غم انگیز.خوب ازاین لحاظ که پول حرف نمیریزم تو جیب این مخابرات و غم انگیز بابت اینکه...
.
.
.
بابت تنهایی!!!
بعدا نوشت:بعد از نوشتن این پستم، این پست رو خوندم.خیلی جالب بود، چیزهایی که نوشته بود دقیقا با حال و روز این پست من یکی بود...پستش رو با دقت خوندم...برم ببینم چی کار میتونم بکنم!!!

Labels:

4 Comments:
Anonymous نازی said...
وای رزی انگار حال امروز منو نوشتی دقیقا همون دلگیری بدون علت و اتاق نامرتب و .....

Anonymous لاله said...
این نیز بگذرد رزی جون... طاقت بیار رفیق

Anonymous مهرناز said...
پست طولانی ای بود بعدا سر فرصت میخونم رزی جان

Anonymous بهار said...
رزی چرا نمیتونم برات نظر بذارم این بار سومه امیدوارم این بار سند بشه ... منم امروز حال تو رو دارم . اونم بی دلیل ...