یه روزایی هست که بدون اینکه اتفاق خاصی افتاده باشه اون دنده لجبازی و بهونه گیری بیدار میشه و اختیارت رو میگیره دستش و هی میبرتت این ور و اون ور!اون وقت هی غر میزنی و گیر میدی و دلت میخواد به پر و پاچه بقیه بپیچی.هرکاری می کنی آروم نمیشی.حتی ریختن چند قطره اشک هم دردی رو دوا نمی کنه!این جور وقتها انگاری بقیه هم بدونن که تو توی مود پاچه گیری هستی کسی دور و ورت پیدا نمیشه!هی با خودت میجنگی و فکر میکنی شاید علتش رو پیدا کنی.ولی هرچی می گردی کمتر پیدا می کنی.حتی حال بیرون رفتن هم نداری.چمباتمه میزنی رو لبه پنجره و یه سیگار هم دود میکنی و زیبا شیرازی گوش میدی ولی انگاری اینم فایده نداره.میری حموم...نوچ فایده نداره.تلفن میزنی به کسی که فکر می کنی شاید اون بتونه حالت رو بفهمه.نه تنها نمی فهمه بلکه تلفن رو با حرص و دلخوری الکی قطع می کنی.کتاب که اصلا حرفش رو نزن.فیلم که نگووو.شاید عشقولانه لازم شدم...شاید بیرون جو طوفان رخ داده که حال من اینجا روی کره زمین خرابه...شاید...به هر حال دیگه باید بپذیری حال و روزت امروز ت.خ.م.یه!امروز از اون روزهاست که هیچ کسی همراهت نیست و نمی فهمتت.حتی خودت هم خودت رو نمی فهمی!!!هر روز که نمیشه نیشت تا بناگوش باز باشه و در حال عشق و کیف باشی.یه وقتهایی هم لازمه حالت خراب بشه و کسی هم نفهمتت تا قدر روزهای خوبت رو بدونی.قانون زندگی همینه!