چند شب پیش که عروسی بودم کلی دلم به حال خودم سوخت.چرا؟!!!کلا خونواده ما کم جمعیت هستن و از همین جمعیت کم هم تقریبا هیچی ایران نیستن.مثلا از نوه های مادری فقط من هستم که اینجام.هر موقع خونواده های شلوغ رو می بینم کلی حسودیم میشه بهشون!البته یه جورایی به این آرومی خونه مون عادت کردم ولی خوب یه وقتهایی خیلی دلم شلوغ پلوغی فامیلی میخواد.دوستان به جای خودشون رفت و آمد فامیلی یه چیز دیگه س!اینجور وقتها وقتی گلی میفهمه همش میگه من و مامانم و خواهرم میشیم فک و فامیلت.غصه نخور...تا حالا هم واقعا در عمل هم ثابت کردن ولی خوب دل لوسه منه دیگه!!!با اینکه اصلا دختر مامانی و یا بابایی نیستم ولی یه وقتهایی انقده دلم یه محبت مادرانه و یا مادربزرگانه میخوااااد که نگوووو...مادربزرگ که ندارم!خاله م هم که دوره...مامانم هم از وقتی سکته کرده یه جور گنگی شده و ...به هر حال خوشحالم که حداقل میتونه کارهای خودش رو انجام بده ولو به آرومی و کندی و خوشحالم که سالمه.حالا کارهای خونه و تمیزکاری و آشپزی و ...با منه خوب باشه!ولی هیچ کدوم اینا جواب خواسته ای دل من رو نمیدن.خلاصه همینها و مسائل دیگه دست به دست هم دادن تا این چند روزه حسابی قاط و قوط بزنم و حتی پریروز یه کاری کردم که الان خودم توش موندم.جالبه با اینکه میدونستم اشتباهه ولی انجامش دادم.خودم میدونم که فقط و فقط از روی حرصی بود که داشتم.هرچند به هیچ کسی نگفتم چیکار کردم که مثلا شاید با گفتنش هم یه ذره حرصم بخوابه.همه چیز در خفا صورت گرفت.هرچند اگه بخوایم منطقی!به قضیه نگاه کنیم من اشتباهی نکردم!واقعا راست میگن که توی هر اتفاقی یه نکته ای نهفته هستش.من با انجام دادن این کار به ظاهر اشتباه چند تا نکته رو خوب فهمیدم.حالا امیدوارم از تبعاتش جون سالم به در ببرم و مجبور نباشم کارما پس بدم.هرچند که من قبلش هشدار داده بودم...حالا کسی خواست جدی بگیره و اگه نخواست هم جدی نگیره.اون دیگه با خودشه...
پ.ن:دو روزه میگرنم زده بالا.امروز عصر در بدترین حالت بودم که خیل مهمونها یکی بعد از دیگری سرازیر شدن!!!حالا جالب اینجاس که فردا نهار هم مهمون داریم و من الان...بوی بادمجون سرخ کرده میدم.میگرن با اسانس بادمجون سرخ کرده!فکر کن!!!