دیشب تا دیروقت نشسته بودم پای پازلم.همون پازلی که دیروز عصر و برای فرار از دلگرفتگی غروب جمعه در پی پیاده روی تا شهر کتاب نیاوران و همراه چند تا کتاب برای خودم گرفته بودمش.همون موقع هم داشتم با خودم فکر می کردم با اینکه دلم برای محل کار و همکارهام تنگ شده احتمالا فردا نمیرم سرکار و بمونم خونه چون برای خوابیدن دیر بود و میدونستم صبح منگ منگم و با توجه به سردردم بهتره خوابم کافی باشه.اومدم توی رختخواب و هرچی تلاش کردم خوابم نبرد.کلی فکر داشتم توی سرم.فکرها دنبال هم می کردن و باهم بازی می کردن.داشتم فکر می کردم چقدر خوبه که دست از آرزوهای تخیلیم برداشتم.یعنی راستش کوتاه اومدم و گفتم خداجون من نخواستم.نوکرتم.آرزو کردم حالا دارم پسش می گیرم ازت.میگن آرزوهات رو بنویس.چون تو یادت میره ولی انگاری خدا یادش نمیره.در مورد من انگاری خدا یادش رفته و من هم دیگه بیخیال شدم!!!به هر حال حال خداجون نخواستیم...قربون مرام و معرفتت...خلاصه وسط این افکار یه ذره اس ام اس بازی هم کردم.دیگه چشمهام داشت میرفت که دیدم یه چیزی توی دلم داره پیچ میخوره.اول فکر کردم همونیه که توی گلوم داره بازی می کنه.ولی بعد دیدم نه خیر موضوع فراتر از بغضه...خلاصه بعد از یه ذره که بین تختخواب و حموم در رفت و آمد بودم دیدم اینجوری نمیشه.شال و کلاه کردم و رفتم بیمارستان.بابام هم نبود و خودم تنهایی رفتم.تا برسم بیمارستان با اینکه مسیر کوتاه بود ولی رسما مردم.چند بار زدم بغل و گلاب به روتون...خلاصه چه دردسر بدم طلوع خورشید رو از پنجره های بیمارستان نظاره گر بودم.مسموم شده بودم.تازه از بیمارستان اومدم خونه و ولو هستم توی خونه.دقیقا همون فکری شد که دیشب داشتم و نمیخواستم برم سرکار!حدسم هم به بستنی وانیلی کاله با تکه های شکلاته.یه بار دیگه هم خورده بودمش و حال و روزم رو بهم ریخته بود البته نه به این شدت!ولی بدترین قسمت قضیه همین تنها رفتنش بود که جونم بالا اومد تا بیمارستان با اون وضع دل و روده و معده.توی بیمارستان هم دیگه داشتم بیهوش میشدم ولی پرسنل جان برکف بیمارستان تنهام نذاشتن!اینجا بود که فهمیدم تنهایی هنوزم بد دردیه!!!
پ.ن:درسته این اتفاق افتاد ولی من به فال بد نمیگیرمش که روز اول کاری نتونستم برم سرکار.به این دید بهش نگاه می کنم که من به هرچی میخوام میرسم.نمیخواستم برم سرکار و زمین و زمان جوری چرخیدن که من امروز نرم سرکار!(مثبت اندیشی رو حال کردین؟!!!)