همیشه وقتی یه کسی رو می دیدم که یه مشکلی داره، علاوه بر اون حس ناراحتی و دلسوزی که نسبت به اون فرد میومد سراغم، یه حس دیگه ای هم میومد سراغم و اون حس شکرگزاری بود.شکرگزاری از خدا بابت اینکه من اون مشکل رو ندارم و توی اون موقعیت نیستم.بعدش هم بسته به موردی که می دیدم ذهنم تا چند وقت مشغولش بود و برای صاحب اون مشکل غصه میخوردم و دعا میکردم.در حقیقت اون آدم و مشکلش من رو به شکرگزاری وا میداشت و هزاران بار میگفتم چه خوبه من جای اون فرد و توی اون موقعیت نیستم.چند وقته که دارم میبینم خود من هم تبدیل شدم به یکی از موارد شکرگزاری دیگران!خوبه.حداقل اینجوری احساس می کنم یه فایده ای برای بقیه دارم!کار دنیا همینه دیگه، گهی زین به پشت و گهی پشت به زین!دیروز یه روز خیلی عجیب بود.در عین حالی که مدتها بود تصمیم گرفته بودم دیگه با هیچ کسی راجع به فکرهایی که توی مغزم وول میزنن، حرف نزنم و البته همین کار رو هم انجام میدادم و حرف نمیزدم(البته به جز گلی که دو هفته پیش یه کوچولو باهاش درددل کردم)دیروز عصر یهو به خودم اومدم و دیدم روی اون صندلی سرد نشستم و دو جفت چشم بین دودهای سیگار بهم زل زدن و منم دارم با خیال راحت باهاشون حرف میزنم و حرفهایی رو میریزم بیرون که حتی جلوی آیینه هم برای خودم تکرارشون نمی کنم.حالا داشتم پیش آدمهایی اون حرفهای زیرخاکی رو میزدم که هیچ موقع فکر نمی کردم اگه بخوام اون حرفها رو روزی به زبون بیارم جلوی این آدمها بگمشون.و نکته جالبش اینجاست که امروز که یاد دیروز عصر میوفتم اصلا حس بدی از اینکه حرفهام رو ریختم بیرون بهم دست نمیده!!!و البته لا به لای همین حرفها بود که خیلی چیزها رو فهمیدم.انگاری تا با صدای بلند نگفته بودمشون، خودم هم نشنیده بودمشون و حالا با شنیدنشون خیلی چیزهای جدید فهمیدم و البته یه لایه های دیگه ای از خودم رو هم شناختم!فقط یه نکته ای برام بدون جواب مونده و اون اینه که دیروز که من داشتم لایه های نهانیم رو پیش دو جفت چشم رو می کردم، اون چشمها پر از اشک میشدن و گاهی هم یه قطره اشکی ازشون سر میخورد و میومد پایین.درحالیکه چشمهای خودم خشک بودن و فقط موقع حرف زدن صدام می لرزید و البته یه بغض سفت هم توی گلوم بود که البته فقط در حد بغض باقی موند.و من هنوز نفهمیدم این گریه نکردن من از قوی شدنم بود و یا از بیرگ شدنم؟!!!به قول زیبا شیرازی :هرکجا درد و بلا بود دیگه من پا نمی ذارم، در خونه رو رو دشمن دیگه من وا نمی ذارم...
پ.ن:چند وقت پیش بنا به یکسری دلایلی رفته بودم پیش دکتر.خانوم دکتر که عکس العملهای بدنم رو دید و معاینه م کرد و حرفهام رو شنید فقط در جوابم گفت:همه اینها مربوط به اینه که بدن تو الان در سن باروری قرار داره و این علائم همه نشونه اینه که باید بچه دار بشی و از نظر بدنی الان دقیقا همون وقت و زمان بچه دار شدنته!!!حالا این یکی رو کجای دلم بذارم، خدا می دونه...راستی عسل من جواب سوالت رو تا اونجا که می تونستم توی کامنتدونی همون پست دادم.امیدوارم به دردت بخوره.