-داشتم فکر می کردم وقتی قبول کنی که یک اشتباه فقط از اونجا ناشی میشه که یه کاری رو درست انجام ندادی و یا یه تصمیمی رو اشتباه گرفتی اون موقع خیلی راحت باهاش کنار میای و عین ... هی دنبال حکمتش و دلیلش نمی گردی!بعد از اینکه فهمیدی یه کاری اشتباه بوده بپذیر که یه ایرادی تو کارت بوده که اینجوری شده و قبول کن هیچ حکمتی توش نیست.وقتت رو صرف پیدا کردن حکمتش نکن.ازش رد شو و اگه خیلی هنرمندی دیگه تکرارش نکن!من به این قضیه ایمان آوردم که در هیچ اشتباهی حکمتی نهفته نیست و فقط کارنابلدی خودم باعث بروز اشتباه میشه و از این به بعد به اتفاقات به عنوان رویدادهایی که توشون حکمت و نکته وجود داره نگاه نمی کنم!
-دیشب داشتم فکر می کردم توی زندگی من هیچ چیزی وجود نداره که من واقعا و از ته دلم بخواد اتفاق بیوفته.هر آرزو و خواسته ای(چه در زمینه تحصیلی و شغلی و خانوادگی و...) دارم در کنارش یه اما هم دارم.شاید برای همینه که هنوز به اون چیزهایی که میخوام نرسیدم.امیدوارم که زودتر به داشتن یکی از این خواسته هام ایمان صد در صد بیارم که وقعا میخوامش.اون موقع شاید زندگیم یه تکونی خورد!
-دیشب داشتم یه چیزهایی برای خودم مینوشتم.دیدم چقدر دستخطم تغییر کرده.هنوز هم خواناست ولی خیلی عوض شده.انگار یه آدمی بیحوصله و با عجله تمام داره مینویسه.نمی دونم این قضیه از اونجا ناشی میشه که توی شرکت مجبورم همه چیز رو تند تند بنویسم و یا اینکه انقدر به نوشتن کامپیوتری عادت کردم که دیگه مهم نیست دستخطم چه سازی برای خودش میزنه!
پ.ن:عجی مجی لاترجی...عجی مجی لاترجی...ای میگرن...ای حمله میگرن که این دفعه نه روزه که طول کشیدی...از من دور شو...دور شو...دور شو...