رزسفید
روزمره گیهای من
Saturday, May 2, 2009
Taurus-3
هر روز صبح كه ماشين رو ميذارم توي پاركينگ بيهقي و بعدش ميام سمت شركت،‌وقتي كه از جلوي اتوبوسهايي كه ميرن شهرهاي مختلف رد ميشم،‌با خودم ميگم يه روزي ميام و يه بليط براي اولين جايي كه اتوبوسش در حال حركت باشه ميگيرم و ميرم به سمت يه جايي.به هيچ كس هم نمي گم و نهايتش فقط تلفني مرخصي ميگيرم.بعدش موبايلم رو خاموش مي كنم ويكي دوتا كتاب هم براي توي راه ميبرم و بيخيال همه چيز و همه كس براي خودم حال مي كنم.ميرم يه جايي كه خيلي هم دور نباشه،‌مثل يكي از شهرهاي شمال.بعد كه رسيدم ميرم يه ذره مي گردم و ميرم دم دريا و ميشينم كتاب ميخونم و چايي ميخورم و سيگاري دود مي كنم و بعدش هم ميرم نهار ميخورم و دوباره ولو ميشم دم دريا.طرفهاي عصر هم ميرم خريد و رب آلو جنگلي ميخرم و دوباره سوار اتوبوس ميشم و ميام سمت تهران.ميرسم ميدون آرژانتين و ماشينم رو برميدارم و ميرم سمت خونه.مثل هر روز.خوبي اينجور مسافرت رفتن اينه كه لازم نيست همه توجهت به رانندگي باشه و اونوقت نتوني از ديدن مسير لذت ببري و استراحت كني!هر روزي اينكار رو كردم ميام و حس و حالم رو اينجا براتون مينويسم.
از مهموني پنجشنبه شب يه درد عجيبي اومده سراغم كه نمي دونم چيكارش كنم.ناخنهاي دو تا انگشت شست پام درد مي كنن.جالب اينجاست كه كفشي كه پام بود هم جلو باز بود و فشاري به ناخنهام وارد نمي كرد.ولي انقدر در حين شلوغ پلوغي و رقص لگد شدن كه نگو.حالا الان هوا اونقدر گرم نيست كه بتونم كفش جلوباز بپوشم و بيام سركار.الان من موندم و كفش جلو بسته اي كه پام كردم و دوتا ناخن انگشت شست پايي كه درد مي كنن و نميدونم چيكارشون بكنم!جالب اينجاست كه همون شب از مهموني كه اومدم خونه و خوابيدم خواب ديدم دارم از دست يكي فرار مي كنم و با جيغ و داد در ميرم.توي خواب خوردم زمين و انگشتهاي پام شكستن و بعدش با وحشت از خواب پريدم!ولي عجب مهموني بود.هر كدوم از دوستهام رو كه ميديدم هي ميگفتن اينجا چه خبره؟!از بس كه اتفاقهاي عجيب و غريب افتاد!و البته خیلی هم خوش گذشت.
پ.ن:يادمون باشه توي جمله هامون از جمله ديگه مهم نيست و ديگه اهميتي نداره و دیگه فرقی نمی کنه استفاده نكنيم.اين جمله ها و جملاتي شبيه اينها بار منفي وحشتناكي دارن و اثري كه روي طرف مقابل ميذارن شايد در ظاهر خيلي بد نباشه ولي از درون آدم رو مي پكونه!