رزسفید
روزمره گیهای من
Monday, May 11, 2009
Taurus-4
وقتي خسته ميشم و از پشت ميزم بلند ميشم و ميام پشت پنجره، وقتي از اين بالا پايين رو نگاه مي كنم صحنه هاي خيلي جالبي ميشه ديد.يكي از جالبترين صحنه هايي كه ميشه ديد اينه كه توي ماشينهايي كه دارن رد ميشن رو از اين بالا و از طبقه پنجم نگاه كني و ببيني هر كدوم مشغول چه كاري هستند و دستهاي هر كدوم از راننده ها كجا و در چه حالتي قرار داره!اگه دو نفر توي ماشين باشن و يه خانوم باشن و يه آقا،‌خيلي وقتها دست آقا و خانوم بهم گره خورده.يه وقتهايي هم دستها مشغول هستن و ...!بعضي از دستها روي دنده و يا شكم هستند.بعضي از دستها به موبايل بند هستند.بعضي از دستها روي فرمون رنگ گرفتن و دارن با آهنگي كه شايد داره از پخش ماشين پخش ميشه و يا داره توي مغز راننده پخش ميشه، تكون ميخورن.بعضي دستها لاي پاي آقايون راننده هستن و آقاي راننده هم حسابي مشغوله!بعضي دستها هم همينجور بيحال و بيكار افتادن روي صندلي بغل راننده.بعضي دستها يه سيگار بهشون وصله.بعضي دستها يه خوراكي يا نوشيدني بهشون بند شده.بعضي دستها هم به رزونامه بند هستن.و...از اين بالا آدمها نماي جالبي دارن.از وقتي از پشت پنجره ديد ميزنم فهميدم كه چقدر مرد كچل زياده!چقدر آدم علاف و بيكار زياده كه الكي توي خيابون پلاس هستند.اونهايي كه قرار دارن هم خيلي جالبن.هي به ساعتشون نگاه مي كنن و يا دستشون به موبايل بنده.وقتي دونفر كه با هم قرار دارن بهم هم ميرسن هم خيلي جالبه.بعضي ها خيلي يخ با هم دست ميدن.بعضي ها خيلي گرم و صميمي.بعضي ها هم هيچ عكس العمل خاصي نشون نميدن و ميتونم حدس بزنم لابد زير لب يه سلام يواش و شل و ول هم رد و بدل مي كنن.بعض ها هم خيلي مهربون همديگه رو بغل مي كنن.آدمهايي كه خسته و بيحال دارن توي پياده رو خودشون رو مي كشونن و انگاري دارن با هر قدمي كه بر مي دارن جونشون رو مي گيرن.دلم به حال اين آدمهاي تنها خيلي ميسوزه.آدمهايي كه حال و حوصله ندارن و انگار دارن عذاب ميكشن و فقط جسمشون رو مي كشن اينور و اونور.من از تنهايي بيزام و دلم ميخواد هيچ كسي تنها نباشه.تنهايي درد بديه.شايد يه وقتهايي لازم باشه ولي وقتي تكرار بشه و عادت زندگيت بشه عذاب آوره...از اين بالا پرنده ها رو ميبينم كه چه جوري رها پرواز مي كنن.نميدونم توي ارتفاعي كه اونها دارن بال ميزنن هم هوا به همين كثيفيه يا اوضاع اونجا بهتره؟!مادرهای کارمندی رو میبینم که بچه شون کشون کشون داره میره دنبالشون و دست مادر پر از سبزی و پودر و نون و خرت و پرت هست و دوتاشون دارن از خستگی ولو میشن.هواپيماهايي كه دارن رد ميشن و ياد بچگيم ميوفتم كه هر موقع هواپيمايي ميديدم داره از آسمان گذر مي كنه حتما براش دست تكون ميدادم.نميدونم چرا با اينكه ميدونستم مسافرهاي هواپيما من رو نمي بينن چرا براشون دست تكون ميدادم.اين عادت دست تكون دادن براي هواپيما با شروع بمبارون تهران قطع شد و ديگه بر نگشت...از اين بالا ميشه فروشنده مغازه روبه رويي شركت رو ديد كه مياد دم مغازه و با موتورش ور ميره و يا با موبايلش حرف ميزنه و سيگار ميكشه.راننده تاكسي هايي ديده ميشن كه صداي هوارهوارشون تا اين بالا هم مياد.صداي اتوبوسها مياد و صداي گاز دادن گوشخراش موتورها.گهگاهي هم صداي دعوايي و يا تصادفي مياد و همه رو مي كشونه پاي پنجره ها...از اين بالا ساختمان روبه رويي شركت ديده ميشه كه شيشه هاش رفلكسه و من هميشه فكر مي كنم اونها مار و ميبينن،‌درحاليكه ما نمي بينيمشون و این اصلا حس جالبینیستکه ببیننت درحالیکه دیده نمیشن!فقط قدیمها گاهی که شبها تا تاريكي هوا شركت بودم و اونها چراغهاشون رو روشن میکردن ميشد اون تو رو ديد كه اونجا هم شركته و پر از آدم!از اين بالا خيلي چيزها معلومه كه هم ميتونه سر ذوقت بياره و هم حالت رو بگيره.ولي يه چيزي رو مطمئنم كه اگه يه روزي به هر دليلي از اين شركت بيام بيرون، ديگه يه هيچ وجه زير بار كار دفتري نميرم و روحم رو انقدر خراش نميدم.شده ميرم معلم مهدكودك ميشم و به بچه ها كاردستي و زبان ياد ميدم ولي ديگه بر نمي گردم توي اين اتاقهاي خفه و اين ميزها و كامپيوترهاي گند كه فقط و فقط فشار و گردن درد و خفگي رو بهم منتقل مي كنن.تازه اينجا من توي محيط كارم هم احترام دارم و هم محيطش آرومه و همكارها و تا حدي هم ريسس هاي خوبي دارم.حقوقش هم بدك نيست.اصل قضيه اينه كه اصلا من براي كار دفتري ساخته نشدم.تا حالا هم به خودم كلي ظلم كردم...ميخوام برم دنبال اون زندگي كه دوست دارم.در همين راستا از بعد از عيد از ساعت پنج بيشتر نموندم توي شركت و ميام بيرون و ميرم دنبال زندگيم...
پ.ن:من وبلاگ ديگه اي ندارم و جاي ديگه اي هم نمينويسم.هر چي مينويسم يا اينجاست و يا توي كاغذهاي توي اتاقم و يا توي فايلهاي ورد لپ تاپم!!!