چند روزه يه فكري ذهنم رو درگير كرده و اون اينه كه واقعا كدوم يكي از آدمها دارن بر اساس
هرم مزلو زندگي مي كنن و نيازهاشون رو طبقه طبقه رفع مي كنن و به صورت مرتب ميان طبقه بعدي؟!اعتراف مي كنم كه زندگي من بر اساس هرم مزلو نه تنها طبقه طبقه نيست، حتي دو طبقه يكي هم نيست و حسابي درهم و برهمه!
از اون روزي كه فهميدم
سفينه آتلانتيس رفته كه
هابل رو تعمير كنه،همش با خودم ميگم توي دنيا داره چه اتفاقهايي ميوفته و دنيا داره به كجا ميره، اون وقت من نشستم و دارم به چه چيزهايي فكر مي كنم!حالا هي برم كلاس خودشناسي و مولانا و هي يوگا كنم و هي برم توي T.M،آخه من كجاي اين دنياي بزرگم؟اصلا توي اين دنياي به اين بزرگي اصلا اينكه من دارم چيكار مي كنم مهم نيست كه...ولي بعدش فكر مي كنم دنيا از همين تك تك من و شما ساخته شده و هر كدوم از ما كه حالمون بد باشه،ارتعاشش به يه جاي ديگه دنيا هم ميرسه و همين جور همه حالشون بد ميشه.بعدش هم به اين نتيجه رسيدم دنياي هر كسي خودشه.پس من بايد اول خودم رو درست كنم تا شايد دنيا برام جاي قابل تحمل تري بشه!
خودم و گلي رو كه ميبينم،عجيب ياد رمان
عادت مي كنيم مي افتم.نقش گلي شبيه آرزو هستش و خودم رو شبيه شيرين ميبينم.دقيقا همون قدر كه از نظر آرزو،كلاسهاي شيرين عجيب بودن،از نظر گلي هم كلاسهايي كه من ميرم عجيبن و خيلي براش عجيبه كه حتي براي ديدن يه دوست قديمي هم حاضر نيستم كلاسهام رو تعطيل كنم!
ديگه اينكه هيچ وقت فكر نمي كردم روزي برسه كه وبلاگ نوشتن به نظرم كار بيهوده اي بياد.ولي از اونجايي كه ميگن هيچ چيزي رو منع نكن،اون روز رو دارم ميبينم.به نظرم وبلاگ نوشتن كار بيهوده اي مياد.حداقل الان.چند روزه دارم زور ميزنم بيام و بنويسم ولي خوب...نوشتنم نمياد...چند روزه دارم هی به خودم میگم بیام و یه خطی اینجا بنویسم چون به نظرم خیلی کار زشتیه که آدم یهو بیخبر بره و وبلاگش سوت و کور بمونه!زندگي جاريه و جريان داره.ما هم هستيم و باهاش پيش ميريم...
اين
آهنگ برخلاف ريتم غمگيني كه داره خيلي بهم انرژي ميده و ازش لذت ميبرم.يه جور مهربونيه اين آهنگه!