رزسفید
روزمره گیهای من
Monday, June 22, 2009
Cancer-1
هرجا میری و توی هر جمعی هستی موضوع حرفها مشخصه.ترسها یکیه.انقدر این روزها مصیبت هوار میشه و خبرهای رنگ و وارنگ میشنوم که دیگه جایی برای غمهای خودم نمی مونه.یعنی راستش یادم میره.انقدر که اومدن یکی از همکارهایی که آیینه دق بود و همه به خونش تشنه بودیم(بعد از حدود یک سال)هیچ حسی رو نتونست در هیچ کدوممون ایجاد کنه.انقدر فاجعه بزرگتری اتفاق افتاده که اومدن این همکار ِ ناهمکار اصلا به چشم نمیاد!دوشنبه دو هفته پیش که همه ریخته بودیم توی خیابونها و زنجیره سبز تشکیل دادیم کی فکر می کردیم دوهفته بعدش توی خون و غم و بهت و خشم غرق باشیم.صدای انفجار و تیر، الله و اکبر، شعار، صدای هلکوپترها، دیدن ب س ی ج ی ه ا سر هر خیابون و ماشینهایی که دسته دسته این حضرات رو معلوم نیست به کجا میبره تا چند تا خس و خاشاک دیگه رو از خاک پاک میهن پاک کنن!!!در طی روز انقدر خبرهای مختلف میشنوم و میخونم که دیگه مغزم پُر ِپُر شده.میدونم که خیلیها همین جورین.دیدن عکسهای سبز و قرمز.متاسفم که کشورم این روزها تیتر خبری دنیاست.متاسفم که حالا که شاید خیلیها میدونن یه کشوری هم هست به اسم ایران، اینجوری و توی این اوضاع شناختنش.ایران به جز جنگ و انرژی هسته ای و یه مشت سیاست مدار و بازیهای سیاسی، چیزهای خوب و قشنگی هم برای معروف شدن داره.ولی متاسفم که اینجوری داریم معروف میشیم.حالا به جای اینکه فکر کنن مردم ایران هنوز شترسوارن دارن می بینن که اینجا هموطن هموطن رو به قصد کشت میزنه و به پیر و جوون و رهگذر هم رحم نمی کنه!با اون عکسهای خشن و خون و غم...کشوری که جنگ داخلی داره...هموطن هموطن رو می کشه...برای اولین بار خوشحالم که برادرم ایران نیست...اگه بود دلهره اون که مهار نشدنی هست هم وجود داشت...روزهایی داره میاد که فکر می کنم توی خواب دارم می بینمشون.نمیدونم آخرش چی میشه.نمی دونم شاهد چه روزها و چه اتفاقاتی هستیم.نمی دونم برای نسل بعد از این روزها چی قراره تعریف کنیم.و نمی دونم آیا با افتخار براشون از این روزها میگیم و یا با نفرت و خجالت؟!اگه هیچ اتفاقی هم نیوفته مطمئنم که از این روزها با غم یاد می کنیم.غم اینکه کلی آدم دستگیر شدن، کلی زخمی شدن و کلی هم جونشون رو از دست دادن.اون هم برای هیچی...
پ.ن:بهار تموم شد و چه به سرعت هم تموم شد.همش یه طرف و این نه روز آخرش یه طرف.وارد تابستون شدیم با بهت و ناامیدی و در حالیکه چشمهای مبهوت ندا از جلوی چشمهام کنار نمیره و به این فکر می کنم چند تا ندای گمنام دیگه وجود دارن که همینجور پر زدن و کسی هم نفهمید...