این چند روزه از هرجا رد شدم حجله و یا پارچه مشکی دیدم که سر یک کوچه یا به دیوار خونه ای آویزوون بود و همشون هم مربوط به سقوط هواپیمایی بودن که هفته پیش سقوط کرد.اغلبشون هم چند تایی بودن و اعضای یک خانواده...خیلی دردناکه که عزیزت بره و دیگه برنگرده و ازش هیچی باقی نمونه.هرچند من خودم اعتقاد دارم وقتی یکی میمیره دیگه جسمش مهم نیست.هر وقت هم بخوام برای کسی که فوت کرده دعا بخونم و یا یادش کنم اصلا لزومی نمیبینم که برم سر مزارش.چون به نظرم جسم از بین میره و اون چیزی که باقی می مونه روح هستش.یه جورایی هم اصلا دلم نمیخواد برم سر مزار.تصور اینکه کسی که بوده و الان نیست و اون زیر توی خاک خوابیده و داره ذره ذره جسمش تجزیه میشه عذابم میده.با این اعتقادی که دارم ولی بازهم تصور اینکه یه کسی منفجر بشه و ازش هیچی باقی نمونه به نظرم خیلی دردناکه...این چند روزه هم با دیدن این پارچه های سیاه و حجله ها دارم به این فکر می کنم که اطرافم چه آدمهایی بودن و الان دیگه نیستن.منفجر شدن و ...به جای هر کدوم از اونها میتونستم من باشم و یا هر کس دیگه ای...مثل اون کسایی که توی این یک ماهه مردن...می تونستم من باشم که توی خیابون گلوله میخورم...مرگ خیلی نزدیکه...خیلی خیلی زیاد...