-میدونم خیلی کار بدیه که آدم وبلاگ داشته باشه و یهو بره و چند روز سر و کله ش پیدا نشه، میدونم کار بدیه ولی انجامش دادم!!!
این چند روزه (یعنی دقیقا دوهفته س)که سرم خیلی شلوغه.برای یکی از پروژه های خارج از کشور شرکت باید یه کار خیلی طولانی و طاقت فرسا انجام بدم که همه رمقم رو گرفته.از اونجایی که باید تا سه شنبه این کار تموم بشه و من هم دو هفته پیش حدود یک هفته نرفتم شرکت، الان کلی کار عقب افتاده دارم.توی شرکت هم اسباب کشی داشتیم که دیگه نور علی نور بود.از اونجایی که دارم به طور مستقیم با آقای مدیرعامل کار می کنم و ایشون هم ید طولایی در پیگیر بودن دارن، روزی n بار زنگ میزنه و چک می کنه که چی شد و چقدر کار پیش رفته و همین امر باعث شده استرس وحشتناکی بگیرم تا حدی که نه شبها میتونم خوب بخوابم و همش کابوس این کار رو می بینم و نه توی روز آرامش دارم.از صبح تا غروب توی شرکت و بعدش هم توی خونه مشغول به کار هستم.نه جمعه دارم و نه شنبه.از اونجایی که مرخصی یک هفته ای خودم باعث قسمت زیادی(و نه همه )از این تاخیر هستش، دارم سعی می کنم کار رو جلو ببرم.خلاصه که بیصبرانه منتظرم سه شنبه بیاد.چون اون روز آقای رییس میره شعبه شرکت در خارج از کشور و این کار رو هم با خودش میبره.حالا یا تکمیل شده و یا ناقص.البته میتونم سرهم بندی کنم ولی خوب دارم تلاشم رو می کنم که تا حد ممکن این عمل سخیف رو مرتکب نشم!هرچند با اوضاعی که پیش اومده همینجا اعتراف می کنم از همین الان که میخوام یه قسمتی از کار رو توی خونه انجام بدم، قصد کردم این عمل سخیف سرهم بندی رو شروع کنم!!!
-حال و روزم بدک نیست.یعنی راستش عجیب و غریبه.یه جورایی سنگ شدم.پر از بغض و خشمم ولی اشکی ازم درنمیاد و به نظر خودم این خیلی خطرناکه!احساس می کنم خیلی در حق خودم کم لطفی کردم...خیلی خیلی زیاد...برای همین دارم سعی می کنم خیلی به خودم حال بدم...
-یه راه نه چندان شرافتمندانه برای رهایی از استرس و خشمی که ناشی از شنیدن اوضاع مملکت هستش پیدا کردم.خیلی راحت نه صدای آمریکا رو می بینم و نه هیچ وبلاگ و ایمیلی که مربوط به این اخبار باشه رو می خونم...تحملش رو ندارم...به محض شنیدن خبر و یا دیدن عکسی از این اوضاع، دست و پام یخ می کنه و بیحال میشم و یه خشم وحشتناکی میاد سراغم.میدونم با ندیدن من چیزی حل نمیشه ولی الان تحملش رو ندارم...
-دیشب برای صرف افطار به همراه دوستان رفته بودیم فوت کورت سابق میلاد نور(نمیدونم الان اسمش چی شده.قیافه ش که خیلی عوض شده)من از سر کار رفتم و طبق معمول زودتر از همه رسیدم.یه ذره توی راهروها چرخ زدم و مغازه ها رو دیدم.من کلا خیلی اون طرفها نمیرم و همه خریدم محدود میشه به تجریش و حوالی و نهایتا ونک و حوالی.میلاد نور هم شاید به تعداد انگشتهای دو دستم رفتم.همینجور که زبون روزه خودم رو می کشوندم از اینور به اونور و دور از جونتون یاد خاطرات همیشه حاضرم هم افتاده بودم، دکه طراحی ناخن رو دیدم.یه ذره طرحهاش رو نگاه کردم.بماند که یادم افتاد الان خیلی وقته ناخنهام رو درست نکردم و همش یه لاک سرسری میزنم و د برو که رفتی و دیگه حال و حوصله طراحی ندارم(البته همونجا تصمیم گرفتم یه حالی به ناخنهام بدم)توی تبلیغ اون دکه زده بود که عکس عزیزانتون رو با ماشینهای حرفه ای چاپ روی ناخنتون چاپ می کنیم.جلل الخالق!عکس عزیزان روی ناخن؟!یعنی در همه حال اون عزیز رو باید جلوی چشمت ببینی.مثلا وقتی داری با موس و کیبرد کار می کنی، اون عزیز روی ناخنت هی تلق تلق میخوره روی کیبرد.یا وقتی میخوای انگشتت رو بکنی توی دماغت، اون عزیز رو هم می بری توی دماغت.یا گلاب به روتون وقتی میری دستشویی و خودت رو میشوری، اون عزیز شاهد چه صحنه های دل انگیزی میشه بماند!!!
یا مثلا وقتی عکس عزیزان رو روی بشقاب و لیوان چاپ می کنن، به نظرم خیلی یه جوریه.مثلا توی اون بشقاب غذا میریزی و با هر قاشقی که از غذات میخوری هی اون عزیز رو میبینی که کف بشقاب کم کم از زیر انبوده ماکارونی و یا هرچیز دیگه ای سر و کله ش پیدا میشه و ملتمسانه داره نگاهت می کنه.یا وقتی عکسش رو میزنی روی لیوان، هر بار که لیوان رو بالا میبری و پایین میاری، اون عزیز هی کج و کوله میشه!!!
من خودم کلا با عکس همچین میانه خوبی ندارم.به نظرم جای عزیزان توی قلب منه.با رفتارم و گفتارم میتونم احساساتم رو بهشون نشون بدم.یا نهایتش عکسشون رو بذارم توی آلبوم و یا یه فولدری که یادگاری بمونه.نه اینکه عکسش رو چاپ کنم روی ناخنم و یا بلوزم و یا شورتم و یا هر چیز دیگه ای!!!
-امروز صبح همچین یهو رمقم رفت که خداااا میدونه(البته فکر نکنم اون هم بدونه!نیست که بنده هاش خیلی زیادن، اونم خیلی سرش شلوغه و به همه نمیرسه!)البته همچین بی دلیل هم نبود ولی خوب دلیلش خیلی خیلی شخصی و خصوصیه.بیرون از خونه بودم که اینجوری شدم.دوست عزیزی که باهام بود برام شکلات خرید(بله، من امروز روزه نیستم.مال شما قبول درگاه حق!)یه ذره سق زدم ولی رمق نداشتم تا از ماشینش پیاده شم و بیام تا دم خونه.کشان کشان اومدم و ولو شدم روی تخت.بعشد انقدر حالم نزار بود که رفتم یه سرم و آمپول نوش جان کردم.الان رمقم برگشته ولی منگولم و دست و پام ضعف داره.
-الان هم اومدم بشینم پای همون کار کذایی که یادم افتاد آنتی ویروسم رو آپدیت نکردم.کانکت شدم که آپدیتش کنم که یاد این وبلاگ هم افتادم.گفتم یه دستی هم به سر و گوش اینجا بکشم...طولانی شد.نه؟!به یاد اون روزهایی که تومار مینوشتم...
-ممنونم که یادم بودین.مخصوصا مریم پاییزی عزیزم.جواب شمسی رو هم میدم.به عنوان یه پست مینویسمش و همینجا میذارمش تا همه بخونید و اگه برای شما هم این سوال پیش اومده جوابتون رو بگیرید.هرچند معتقدم تجربه من فقط به درد خودم میخوره و بس!ولی خوب چون ازم خواستین مینویسم.امیدوارم به درد حتی یک نفر هم شده بخوره!مینویسمش ولی الان و امروز نه.میدونم شاید شمسی عجله داشته باشه برای گرفتن جوابش.ولی واقعا الان شرایط نوشتنش رو ندارم.ولی قول میدم به همین زودی بنویسمش.
-بوی پاییز دوست داشتنی من داره میاد کم کم...
مواظب خودتون باشین.نماز روزه تون قبول.دم افطار و یا سحر، یا هر موقعی که داشتین دعا می کردین، محتاج انرژی های مثبتتون هستم...
من دينا هستم زياد اهل كامنت گذاشتن نيستم ولي خواننده قديمي هستم كه 4 ساله مي خونمت
فكر مي كنم فقط يه بار بعد شروع دوباره به نوشتنت برات كامنت گذاشتم كه شرايطمون خيلي شبيه هم هستش و خيلي خوب مي فهممت و تو بهم جواب دادي كه خيلي ناراحت مي شي كه كسه ديگه اي هم الان تو شرايط تو باشه
مي دوني وقتي متن قبل رو خوندم فكر كردم تو از من شجاع تري
من هنوز با اين كه 1 ساله به تموم كردن فكر مي كنم ولي جرات نودارم عمليش كنم
انگار توانشو ندارم...
راستش با دیدن اسمم تو پستت یه لحظه چشمام چهار تا شد . هم خودت هم وبلاگت و م خیلی از نوشته هات یه جورایی واسم خیلی مهمید و مثل خیلی از نوشته ها سریع ازخاطرم نمیرید چون من استعداد فوق العاده ای تو فراموشی نوشته ها دارم ولی وبلاگ تو برام فقط یه نوشته نبوده و خیلی وقتا همراه نوشته هات و همراه گذاشتن کامنت واست اشک ریختم و با کلمه هات زندگی کردم
میخوای یکیش و بگم؟ من خوب یادم میاد اون پستایی که تو ماه رمضون دو نفره تون نوشته بودی و حالا که ماه رمضونه همش پیش خودم فک می کنم رزی چی می کنه با خاطراتش؟آخه این خاطراته که آتیش به جون آدم میزنه ...ه
اینجوری که من حساب کتاب کردم روز تحویل پروژه ت همزمان میشه با تولد مامانت :)
چه روز خوبی
پیشاپیش تبریک میگم . از طرف من مامان خوبت و ببوس :*
:*
giti
namaz o roozeha ham ghabool bashe ishalla.
چه خوب کردی ادرس جدید دادی دیگه نا امید شده بودما !گفتم یا ندیدی یا هم کامنتم نرسیده یا هم زبونم لال دیگه محرم نیستیم ... آدرس ای میلت رو هم گم کرده بودم
الان هم خوشحالم که دوباره میتونم بخونمت
بوووووووووس
این چند روز هی خواستم حالت رو بپرسم اما کامنت دونیت بسته بود. حاج خانم لااقل این رو باز بذار ما بتونیم یه حالی از رزی جون خودمون بپرسیم. تا میتونی خودت رو تقویت کن. آب گوشت بخور و کباب.حالا که اینقدر حجم کارت زیاده لااقل به جسمت برس که بتونه این همه فشار رو تحمل کنه.گناه داره والا.
منم با این جریان عکس جور نمیشم. مخصوصا این مدلیش !!!رو ناخن.خیلی
بیخوده
راستی فکر کنم فکر کنم سوال شمسی جون همونی است که منم خیلی وقته میخوام بپرسم اما جرات نمیکنم.نمیخوام ناراحتت کنم .
ممنون از آدرس
برم هرچی عقب موندم تا حالا بخونم
واقعا عکس عزیزان روی خانم خیلی نوبره! به قول تو چه مناظر دل انیگزی که به چشم نمیبینه؟!! البته اگه عکسشون رو روی بشقاب یا لیوان بندازی، میتونی به عنوان دکوری استفاده کنی نه استفادهء روزمره!!
خوب عزیزم من همیشه برات دعا میکنم و امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشی. بوس بوسسسسس
همیشه خاطر خوب تو گرامی باد ....
و نام تو آن نام خوب نامی باد .....
خوب میکنی که به اوضاع و احوال سیاسی کشور اهمیت نمیدی چون واقعاً چیزی جر اعصاب خوردی نداره منم تازگیها اصلاً به این برنامه ها نگاه نمیکنم .
عزیزم چند وقت یود آنلاین نشده بودم الان اومدم و چند تا پستت رو با هم خوندم. رزی جان حال بابا چطوره؟ راستی من میگم یه گوسفندی چیزی قربونی کنید که این همه مریضی از خونتون بره. البته شاید این کارو کرده باشید من یوهو به دلم افتاد گفتم بنویسم. اگه کاری چیزی از دست من بر میاد من با جون دل حاضرم هر کمکی انجام بدم.
تو دختر قوی و محکمی هستی رزی جان...انشالله پروزت همونطوری که دوست داری بشه...
بیشتر مواظب خودت و سلامتیت باش و تا میتونی به خودت حال بده که هیچ کس توی دنیا بهتر از خود آدم به آدم نمیتونه حال بده...
یه زمانی پستهاتو که میخوندم به خودم میگفتم طفلی رزی چقدر سخته چقدر تحملش سخته و فلان وفلان...
بعد که خودم دچارش شدم خیلی یاد تو میفتادم میگفتم اونقدر سخت هم که بود همه ادامه دادن یکیش که میشناسیش رزی...
امیدوارم روز به روز از نظر درونی سلامت و شاداب تر بشی و اتفاق های خوبی پیش روت باشه...
خوشحالم حال پدرت بهتره...
موقع افطار یا سحر برام دعا کن دختر مهربون...
در پناه خدا
یه عالمه بوس تقدیم به همه مامانای خوب دنیا
خوبی رزی جون؟