رزسفید
روزمره گیهای من
Friday, October 16, 2009
Libra-3
نمی دونم این درس خوندن چه خاصیتی داره که توی هر سن و سال و مقطعی که باشی، بازم وقتی میری سراغش هی بازیگوشی میاد وسط!حداقل در مورد خودم مطمئنم که اینجوریه.
امروز عصر گفتم بشینم پای درس و مشقم و یه ذره برای پس فردا که کلاس دارم درس بخونم.کلی دفتر و کتاب و مداد و پاک کن و دیکشنری(هم انگلیسی به انگلیسی و هم انگلیسی به فارسی)و ماژیک هایلات و ...دور و ورم پخش و پلا کردم.یه ذره خوندم و ذهنم هر رفت این طرف و اون طرف.باید یه متن می نوشتم.آنلاین شدم و یه ذره درباره ش سرچ کردم.لابه لاش یه ذره وبلاگ خونی کردم.(یه ذره یعنی تمام ریدرم رو که از دوشنبه چک نکرده بودم رو یکجا خوندم!)بعدش متنم رو نوشتم و پاک نویس کردنش رو گذاشتم برای بعدا.رفتم سراغ یه درس دیگه.لابه لاش یاد گلی افادم و بهش زنگ زدم و یه ذره باهم حرف زدیم.(یه ذره یعنی حدود پنجاه دقیقه!)با بر و بچ داشتن میرفتن بیرون و کلی از اون اصرار و از من انکار که کمرم گرفته و نمیتونم رانندگی کنم.از اون اصرار که میام دنبالت و از من انکار که درس دارم.هرچند ته دلم میخواست برم بیرون باهاشون ولی راستش حال و حوصله درست و درمونی ندارم برای بیرون رفتن.
کلی فکر کردم.به دیروز که از صبح خیلی بیحال بودم.و این بیحالی عصر به اوج خودش رسید و غروب دیگه من رو از پا انداخت.اونقدر که رمق نداشتم تکون بخورم.جوری که مهمونی که دعوت بودم رو هم نرفتم.یعنی راستش میخواستم برم تا شاید از این سستی دربیام ولی دیدم حتی نمیتونم جم بخورم چه برسه به اینکه حاضر بشم و برم مهمونی.پس ولو شدم توی تختم و فیلم دیدم.دلم هم گرفته بود و قبل از فیلم دیدن کلی زیر لحاف آبغوره گرفتم.منتهی حیف که مشتری ندارم که این آبغوره ها رو بهش بفروشم شاید صنار گیرم بیاد توی این اوضاع!
سه شنبه مهمونی تولدم رو گرفتم.بعد از سالها(حدود هفت هشت سال)این اولین باری بود که داشتم خودم برای خودم تولد میگرفتم.توی تولد با وجود تعداد زیادی از دوستان والبته وجود سسل خان!یه حس تنهایی بدی بود که اذیتم می کرد.اون شب تا صبح نخوابیدم و البته بازم کلی آبغوره گرفتم منتهی بازم بیهوده و بدون مشتری!
شب قبل از تولد نشسته بودم و خیارشور خورد میکردم و همزمان داشتم VOA رو هم نگاه میکردم که داشت راجع به بهنود شجاعی حرف میزد.کلی اشک قاطی خیارشورها به خورد مهمونها دادم.دلم ریش ریشه برای بهنود.روز قبلش هم کلی عر زدم برای بهنود.توی شرکت هم من و همکارم برای بهنود عری بود که میزدیم و خلاصه به به !یعنی واقعا جایی زندگی می کنیم که یه بچه ای که از روی نادانی زده یه نفر رو کشته رو دقیقا مثل خفاش شب میکشنش!واقعا آفرین به مادر احسان با اون هم رقت قلبش.امیدوارم حداقل به آرامش برسه و دچار عذاب وجدان نشه که دیگه فایده ای نداره!امثال بهنود زیادن.خدا به داد اونها برسه.اون شب هم توی تختم کلی آبغوره گرفتم، باز هم بی مشتری!
فردا شب تولدم رفته بودیم خونه یک زوج از دوستهامون.من که از خواب داشتم بیهوش میشدم.یه حال خیلی عجیبی داشتم.انگار روحم داشت از بدنم میزد بیرون و نمیتونست.هی احساس می کردم دارم کش میام.منگ و بیهوش از خونه شون اومدیم بیرون.اون شب هم حالم میزون نبود ولی به علت خستگی مفرط و بیهوش بودگی دیگه نفهمیدم چه جوری خوابیدم و فرصتی برای آبغوره گیری نبود!
احساس می کنم دارم موجود خسته کننده ای میشم.دیگران برعکسش رو میگن.ولی من دارم درون خودم رو میبینم.میبینم که دارم چقدر خسته کننده میشم.البته هیچ تلاشی هم هنوز برای رفعش نکردم.احساس می کنم اصلا انرژی ندارم.همش میخوام بخوابم.یه جورایی لمسم همش!
پر از مشکلات عدیده فکری و رفتاری شدم.میدونم که باید یه فکری برای خودم بکنم.میدونم که باید از یکی راهنمایی بخوام.منتهی حوصله حرف زدن و توضیح دادن برای هیچ کسی رو ندارم.حدود شش ماه هم میشه که پیش آقای مشاور نرفتم.حتی حوصله ندارم برای اون که در جریان همه چیز من هست، توضیح بدم.
دلم خیلی چیزهایی رو میخواد که گم کردم.نه تنها دلم، بلکه روحم هم نیاز داره.این شخصیت در ظاهر آروم و خوب و در باطن داغون و افتضاح رو دوست ندارم.این من نیستم.من دنبال من واقعیم می گردم.یه چیزهایی واقعا یادم رفته.وقتی فکر می کنم من یه زمانی چه حرفهایی میزدم و چه کارهایی می کردم و چه حسهایی داشتم واقعا دلم برای خود الان میسوزه.دلم برای خودم تنگ شده...امیدوارم زندگی قشنگتر و دوست داشتنی تر و قابل تحمل تر بشه...
این روزها همش این شعر توی ذهنم زمزمه میشه:
حالمان بد نیست، غم کم میخوریم
کم که نه، هر روز کم کم میخوریم...
پ.ن:شراره جان، مامان بردیای گل گلاب، کامنتت رو دیدم.منتهی بگو کجا جوابت رو بگم؟وبلاگت رو چک می کنی یا نه؟بهم بگو کجا جوابت رو بدم.
6 Comments:
Anonymous silhouette said...
رزی جان این روزا مشتری برای خریدن آبغوره هیچ جا پیدا نمی شه... همه اشون ازون مدلان که باید بهشون گفت ایستادن بیجا مانع کسب است !! :)

Anonymous پانتي said...
سلام رزي جون...مطمئن باش الان كه فوق قبول شدي و يه مقطع جديدي از زندگيت شروع شد، حتما با خودش تغيير و تحولات زيادي رو به همراه مياره و تو هم از اين كسالت و يكنواختي و افسردگي درمياي...ايشالله كه هر چه زودتر شاهد روزهاي طلايي و آفتابي زندگيت هستي عزيزم.
ميبومست و شاد باشي. بوس بوسسسسسسسسسس

سلاااااااااااااااااام گل گلاب با طعم آبغوره و سركه نمكي...:))....هي هي...نو پرابلم
ممنونم رزگل بانو...آره عسيس دل شرور وبلاگمو چك ميكنم ممنونم از اين همه لطفت...مرسي

پست قبلیت و که خوندم یه جورایی خورد تو حالم و تمام خیال بافیام و واسه همین اصلا حس فک کردن و کامنت گذاشتنم نبود
بعد از اونم هر روز که میومدم ببینم آپ کردی یا نه بازم می دیدم حسش نیست!
ولی امشب انگار اون زلزلهه حال و هوام و عوض کرد!!!!!ه

رزی جون اگه یه وقت کاری یا مشکلی داشتی اینجا که از دست من برمیومد حتما بهم بگو

Anonymous سمیکو said...
این درد مشترک هم سن و سالهای ماست... گاهی دلم برای خودم تنگ می شود! خدا باعث و بانیش رو نمیدونم چیکار کنه