رزسفید
روزمره گیهای من
Thursday, October 29, 2009
Scorpio-2
چند روز پیش رفتم باشگاه.بعد از حدود دو سال.پرونده قدیمیم رو که درآورد وزن و سایزهایی که توش ثبت کرده بود مال سال 84 بود.مال مهر 84.یادش به خیر.اون موقع حدود دوسال مداوم میرفتم باشگاه.حتی وقتی کار داشتم هم آخر شب میرفتم اونجا و از نون شب برام واجب تر بود.
خلاصه پریروزها که دوباره رفتم (البته بعد از کلی ماجرا.هی میخواستم برم و نمیشد.آخرش خودم رو مجبور کردم که باید برم و کاریه که باید انجامش بدم، پس هر چه زودتر غورباقه م رو قورت بدم بهتره!)داشتم میگفتم، وزن و اندازه هام رو که دیدم رسما بغض کردم!شرم آوره ولی ینویسم شاید یه ذره خجالت بکشم.حدود 11 کیلو(دقیق 10.5 کیلو)اضافه وزن پیدا کردم نسبت به اون موقع!!!
اندازه هام رو که دیگه نگو...یعنی فکر کنم نوک دماغم هم اندازه ش زیاد شده بود!!!تنها جایی که چند سانتی لاغر شده بود، مچ پام بود!!!
یعنی رسما پکیدم!!!
آخرش هم به این نتیجه رسیدم که باید Life style زندگیم رو عوض کنم.این همه ماشین سواری و بی تحرکی و تند تند غذا خوردن و لقمه رو نجویده پایین فرستادن، به هیچ دردی نمیخوره.با اینکه هله هوله خیلی خیلی کمتر میخورم و رستوران هم خیلی خیلی کمتر از قبل میرم(در حقیقت در مقایسه با مثلا سه سال پیش، من الان اصلا رستوران نمیرم)غذا خوردنم هم خیلی کمتر شده ولی خوب...از اونجایی که نزدیک دو ساله تقریبا که من گیاهخواری می کنم و گیاهان هم که معرف حضور همه هستن که چقدر باد دارن، شاید یکی از دلایل چاق شدنم همین باشه(البته نحوه اشتباه زندگیم هم مزید بر علته)پروتئین سوخت و ساز بدن رو بالا میبره ولی خوب اثری که نخوردنش روی روح و روان داره اصلا قابل مقایسه با لاغر شدنش نیست.یعنی من ترجیح میدم همچنان گوشت نخورم و خودم رو کلی سختی بدم تا لاغر بشم تا اینکه دوباره برم سمت گوشت خواری و اون حال و هوای روحی وحشتناکش رو تجربه کنم.
تجربه من از گیاهخواری، آرامشیه که برام به همراه داشت.توی روزهای وحشتناک عمرم این کار رو شروع کردم و نتیجه ش رو دیدم.
خلاصه کلام اینکه فکر کنم دیگه وقتش رسیده روش زندگیم رو تغییر بدم.ورزش رو جدی بگیرم.قرص کلسیم و ویتامین بخورم.کرم دور چشم بزنم.کرم ضد چروک بزنم.قرص آهن بخورم و ...اینها همه نشون میده من دارم کم کم پیر میشم!!!تازه یه چیز دیگه، صبح توی مترو یه خانومه رو دیدم که با بچه ش سوار شده بود.با یه عشقی این بچه رو بغل کرده بود و بهش شیر میداد و می بوسیدش که نگووو...و اونجا بود که من احساس کردم یه چیزی توی وجودم کمه!!!و من دارم پیر میشم و به سن یائسگی نزدیک میشم و دو سال دیگه هم سی سالم میشه و هنوز تا الان کسی بهم نگفته مامان!!!
این جریان هنوز کسی بهم نگفته مامان هم برای خودش ماجرایی داره:تولد بیست و پنج سالگیم بود(یادش بخیر)خونه سسل اینها مهمونی گرفته بودیم و کلی مهمون داشتیم.در حقیقت مهمونی از ظهر شروع شد و تا پاسی از شب ادامه داشت.اونجا توی جمع یکی از پسرهای گروه برگشت بهم گفت پیر شدی رفت.بیست و پنج سالت شد و هنوز کسی بهت نگفته مامان!!!
امسال تولدم این آقای محترم!رو دعوت کردم ولی نتونست بیاد.میخواستم بهش بگم کجاش رو دیدی، بیست و هشت سالم شد و هنوز کسی بهم نگفته مامان!ناگفته نماند که خودش سی و دو ساله شه و با وجود داشتن همسر، هنوز کسی بهش نگفته بابا!!!
- فردا 88.8.8 هستش.خیلی بامزه س.دلم میخواد توی ساعت 8:8 یه کار هیجان انگیز و خوبی انجام بدم ولی هنوز نمیدونم چی؟!البته با دوستان دبیرستان قرار داریم که نمیدونم کسی یادش مونده یا نه؟!خودم هم بنا به دلایلی دلم نیمخواد برم.ولی شاید برم وتوی ماشین قایم بشم و یواشکی نگاهشون بکنم!!!چقدر به جوش و معاشرتی هستم من!کجاست سسل خانی که چند روز پیش به من میگفت چقدر روابط عمومیت بالاست که روز اولی که رفتی دانشگاه انقدر زود دوست پیدا کردی؟!(روز اولی که رفتم دانشگاه، همینجوری زنگ زده بود احوالپرسی و همکلاسیهای عزیز که صدام کردن رزی بیا بریم چایی بخوریم، شنید و این جملات گهربار رو از خودشون بیرون دادن!خیال دیگه ای نکنید لطفا!!!)
- شکلات تلخ جان درمورد سوالی که توی کامنتدونی پست قبل پرسیده بودی، چند وقته میخوام بنویسم ودنبال یواشکی نوشتن هستم.آخه دیوار موش داره و موشم گوش داره!راهش رو که پیدا کنم حتما مینویسم درباره ش!
- دیبا جان عزیزم زنگ بزن سنجش تکمیلی(شماره ش رو از 118 بگیر.من هم از 118 گرفتم و الان هم همراهم نیست.یعنی اصلا نمیدونم شماره ش رو کجا گذاشتم!) و بگو منابع کنکور کارشناسی ارشد مترجمی زبان انگلیسی رو میخوام.اونها هم برات با پیک یه بسته میفرستن که توش چند تا جزوه گردن کلفت هستش.اونها رو میخونی، بعدش دانشگاه قبول میشی عزیزم.منابع من دقیقا همینها بود!
- دوستان، یه سر برین اینجا.من در جریان کارهای این آقا هستم.خودم نه ولی یکی از دوستان خیلی نزدیکم با ایشون در تماسه.کمک ما میتونه چند تا انسان رو نجات بده.چند تا نوجوونی که نادانسته دست به کار اشتباه زدن...اگه زود بجنبیم، میشه از بین رفتن چند تا بهنود دیگه جلوگیری کرد...
- این چند وقته عوارضی از این پارازیتهای ماهواره دیدم که نگوو نپرس.چند تا خانوم حامله بچه هاشون سقط شدن.یه خانوم حامله درست شب زایمانش(بچه اولش)بچه ش به علت همین پارازیتها مرده به دنیا اومد.سردردهای عجیب و غریب و مشکلات پوستی و ...حالا گندش چند سال دیگه درمیاد که سرطانها و بیماریهای عجیب و غریب زیاد میشن.مثلا بچه هایی به دنیا میان که یا یه عضو کم دارن و یا یه عضو زیاد!البته اگه تا اون موقع آدمی مونده باشه که عقیم نشده باشه و توانایی باروری داشته باشه!!!
عوارض این پارازیتها رو که میبینم یاد بمباران هیروشما میوفتم!!!
همه از غیر نالند و ما از خودی!!!
خدا به دادمون برسه!!!
- تعطیلات خوش بگذره.
9 Comments:
اينكه چيزي نيست من 27 سالم شد هنوز هيچكس بهم نگفته همسرم :))چه برسه به مامان
همينجوري آدم ريز ريز چاق ميشه و نميفهمه ديگه ...

Anonymous سیلوئت said...
عزیزم تو عوضش تجربه هایی تو زندگی داشتی که مادر 10 تا بچه بودن هم نمی تونست بهت اون تجربه هارو بده...

من حدود 2-3 ساله که میشناسمت !
و میخونمت !
از همون اوایل که مینوشتی !!!

شاید کلا 2 بار کامنت گذاشته باشم .....

همیشه دلم میخواد یه چیزایی بهت بگم ...
ولی نمیدونم چی منو منع میکنه ....

چقد دلم اون شور و هیجان چند سال قبلت رو میخواد .....
همیشه تو رو یه آدم موفق و صبور تصور میکردم ......
ولی الان یه چیزی توو زندگیت کمـه ....

هی ....نباید حرف بزنم...

باز یه چی داره منو منع میکنه ....

شبت بخیر رزی ....

Anonymous دیبا said...
سلام رزی عزیزم/مرسیییییییییی که جواب دادی گلم/لطف کردی /دعا کن که قبول شم /خبرداری شبانه ی تهران حداقل رتبه چندبایدباشه ؟
واقعا ببخشید که اینقدر سوال دارم ...

Anonymous Anonymous said...
خيلي باحاله كه به محض ورود به وب يه دوست عزيز و خوندن چند خط از نوشته هاش بشدت دلت هواشو كنه و بعد دقيقا توي همچين لحظه اي ببيني چراغ آي ديش تو مسنجر روشن شد !!!! خيلي دلم ميخواست باهات حرف بزنم اما خب ديگه
گفتم شايد مزاحم باشم ... رزي جان اين روحيه يه افسونگريه كه نگو ! چق ميكنه لاغر ميكنه ..شادميكنه غمگين ميكنه خلاصه مرده رو اصلا زنده ميكنه
ايشالا تو هم بايه روحيه خوب برگردي به روزاي ايده آل حتي بهترازون روزا باشي .. امشب حرم امام رضا بودم ..باورميكني بااينكه ازقبل اصلا تو ذهنم نبودي اما اونجا درست جلوي پنجره فولاد اومدي توي ذهنم .. يادت كردم ازته دل .. مواظب خودت باش عزيزم

Anonymous پانتي said...
واي واي از اضافه وزن نگو كه دل من خونه مادرررر! فكر كنم تنها چيز يكه اكثر خانومها ازش مينالن همين اضافه وزنه! خدايي هيچي مثل اين اعتماد به نفس خانوما رو پايين نمياره!
بعدشم اصلا نگران سن و سال و يائسگيت! نباش!! من الان 32 سالمه ولي تونستم باردار بشم!!!!!!!!!! ها ها ها! بابا اينجور كه تو از سنّت ناليدي، پس من الان رسما يه پام لب گوره! غصهء اين چيزا رو نخور ، بالاخره يه روزي اتفاق ميفته كه ديرم نيست! نگران نباش عزيزم.
ميبوسمت و شاد باشي هميشه

Anonymous مرکوری said...
ای بابا من که 31 سالم شد و طفلانم رو بغل نکردم. البته من خیلی علاقه ای به بچه ندارم و بچه نداشتن جز حسرت های زندگیم نیست ولی چیزای دیگه تا دلت بخواد هست.
راستی باشگاه کجا میری؟ من فکر کنم خونه هامون بهم نزدیکه اگه باشگاهش خلوته آدرسشو به منم بده بلکه یه تکونی به خودم بدم!

Anonymous آرام said...
اوووو ، همچین می گی به سن یائسگی نزدیک شدی هرکی ندونه می گه چند سالته ... دخترم تازه اول جوانیه و خوش گذرونی . حالا حالا ها هم دیر نشده خیالت راحت باشه . در مورد ورزش هم کاش یه کم غیرت تو هم در من اثر کنه و از این بی تحرکی در بیام ! شاد باشی ...0

Anonymous دیبا said...
سلام رزی جون /زنگ زدم سنجش تکمیلی ولی گفت ما واسه مترجمی کار نکردیم فقط آموزش زبان /چی کارکنم ؟