رزسفید
روزمره گیهای من
Monday, November 9, 2009
Scorpio-4
- اول شاهکار هفته پیش رو که توی پست قبل راجع بهش نوشته بودم رو براتون تعریف کنم و بعدش برم سراغ بقیه صحبتها!
شنبه هفته پیش بود.از سرکار اومدم خونه، خسته و کوفته.برای فرداش هم کلی درس و مشق داشتم برای دانشگاه.کتابم رو گرفتم دستم و شروع کردم خوندن.دیدم اصلا نمی تونم بشینم.گفتم یه ذره دراز بکشم و بعدش پا شم بقیه درسم رو بخونم و دوش بگیرم و غذای فردا رو درست کنم و بخوابم!دراز کشیدن همانا و بیهوش شدن همانا...اصلا یادم نیست که چه خوابی دیدم و چی شد که از خواب پریدم.شوفاژ اتاق روشن بود و هوا هم کلی سنگین بود.با منگی تمام پاشدم و موبایلم رو برداشتم و به سسل زنگ زدم!که البته اون هم جواب نداد و حدس زدم باید سر کلاس باشه!
حالا زنگ زدن من به اون خیلی عجیب نیست.درسته که الان ارتباطمون خیلی خیلی کم و یخ شده ولی خوب اینکه به هم زنگ بزنیم و با هم کاری داشته باشیم عجیب نیست.عجیبیش این بود که من زنگ زده بودم به سسل که برای فردا نهار دعوتش کنم خونه مون!!!فکر کن!توی این اوضاع گند و گهی که الان رابطه مون داره و تکه های یخی که داره می باره و توی این ارتباط خیلی کمی که با هم داریم نمیدونم چی شد که از خواب پریدم و این تصمیم رو گرفتم.اگه قبلا همچین کاری می کردم اصلا عجیب نبود، ولی الان با این اوضاع خیلی عجیب بود کارم و عجیبتر اینکه من فرداش از صبح علی الطلوع تا شب دانشگاه داشتم!حالا رو چه حسابی میخواستم اون رو فرداش نهار خونه مون دعوت کنم خودم هم نمیدونم!!!
خلاصه از جام بلند شدم و رفتم دوش گرفتم و غذا درست کردم و خوابیدم.همه این کار ها رو هم در منگی کامل انجام دادم.خوابیدم و بازم بیهوش شدم.وسط بیهوشی بود که سسل زنگ زد.عذرخواهی از اینکه سر کلا س بوده که جواب نداده و ...منتظر که من بهش بگم چیکارش داشتم.منم که منگ بودم.نمی دونم اون شب چه بلایی سرم اومده بود که انقدر گیج و توی هپروت بودم.خلاصه یه ذره پیچوندمش.مغزم هم قشنگ کلید کرده بود و نمی تونستم هیچی بگم.نمیخواستم بهش بگم زنگ زدم نهار دعوتت کنم خونه مون.فکر کن یک کاره توی این هیر و بیر فقط همین رو کم داشتم!اونم کم کم صداش در اومد که چیکارم داشتی؟منم هی میگفتم زنگ زدم حالت رو بپرسم.خیلی عجیب بود هیچ چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسید که بهش بگم.مثلا یه سوال الکی بپرسم که قائله ختم بشه.اولین بار بود اینجوری میشدم و مغزم انقدر کلید کرده بود.خلاصه یهو به خودم اومدم دیدم داره میگه من چهار باره دارم ازت میپرسم چیکارم داشتی و تو سکوت کردی.میشه خواهش کنم جوابم رو بدی؟!منم دهنم رو باز کردم و چیزی که نباید می گفتم رو گفتم!گفتم میخواستم فردا نهار دعوتت کنم خونه مون!!!یه ذره مکث کرد و پرسید چه خبره؟کیا هستن؟!(فکر کرده بود بقیه دوستان هم هستن!)گفتم هیچی همین جوری!دقیقا مثل مواقعی شده بودم که الکل خونم میره بالا و اختیار کلماتم رو ندارم!اونم گفت مرسی.فردا بهت خبر میدم.خلاصه تلفن رو قطع کردیم و من دوباره بیهوش شدم!البته قبل از بیهوشی با خودم گفتم من که فردا 5 صبح بیدار میشم و میرم دانشگاه.طرفهای ظهر بهش زنگ میزنم و میگم اومدم دانشگاه.بعد با خودم فکر کردم که خوب ابن خیلی زشته دیگه.با خودش میگه مگه نمی دونستی دانشگاه داری که مهمون دعوت می کنی خونه؟!خلاصه با خودم گفتم امشب حالم خوب نیست، فردا که بیدار بشم حتما حالم سر جاش اومده و میتونم قضیه رو جمع و جور کنم...بعد بیهوش شدم دوباره!
صبح از خواب بیدار شدم و با اجازه تون دیدم موبایلم از بی شارژی خاموش شده.یه نگاه به بیرون کردم و با توجه به خورشیدی که وسط آسمون بود فهمیدم ساعت هر چی باشه مسلما 5 صبح نیست!بله، ساعت نه صبح بود.یعنی دقیقا نیم ساعت قبلش کلاس من در دانشگاه عزیزم در قزوین شروع شده بود!!!و موبایل عزیزم شارژش تموم شده بود و ساعت 5 زنگ نزده بود که من بیدار بشم!هیچی دیگه بیخیال دانشگاه رفتن شدم.یهو یاد گند دیشبم افتادم!هر چی فکر کردم که چرا من باید زنگ بزنم به سسل و توی این اوضاع اون رو نهار دعوت کنم خونه مون به نتیجه ای نرسیدم!!!با خودم فکر کردم اون که سر ظهر نمیتونه بیاد خونه ما نهار.پس کار و بارش چی میشه؟!
خلاصه از خونه موندنم استفاده کردم و گفتم من که امروز سرکار رو مرخصی هستم، پس یه ذره به کارهای عقب افتادم برسم.رفتم بیرون و به کارهام رسیدم و برای خونه هم یه ذره خرید کردم و طرفهای ظهر اومدم خونه و نهار درست کردم.اونم یه چیز من درآوردی.یه پاتیل هم سالاد درست کردم.مطمئن بودم که سسل هم نهار نمیاد چون کارش چی میشد پس و نهایتش طرفهای ظهر زنگ میزنه و میگه کارم زیاده و ببخشید و از این حرفها!
ساعت یک و نیم بود و میخواستم کم کم نهار بخورم که سسل خان زنگ زدن و گفتن تا یک ساعت دیگه میان و اگه چیزی لازم دارم بگم که بگیرن و تشریف بیارن!!!یعنی فکم وا مونده بود.سریع پریدم توی حموم.توی حموم همون جور که داشتم بافته های کوچیک و ریز جلوی موهام رو باز می کردم یهو به حلقه گم شده این ماجرا رسیدم و فهمیدم که چی شد که من خواستم رابطه خودم و سسل تموم بشه.یعنی به طور کلی میدونستم که چی شد ها ولی اصلا یادم نمیومد که جرقه اولیه کی و کجا زده شده!خلاصه که هم کلی ذوق کردم که فهمیدم و هم آه از نهادم بلند شد.اشک اومد توی چشمهام و ...البته چون وقت نبود زودی خودم رو جمع و جور کردم و پریدم بیرون!
خلاصه سسل خان اومدن و نهار خوردیم و یه حالی هم به لپ تاپ من داده شد و آنتی ویروسش به روز شد.یه ذره صحبت و البته منتظر بود بدونه چی شده که من یهو نهار دعوتش کردم خونه مون.نمیدونست که خودم هم خوابنما شده بودم ...بعدش ایشون رفتن که به جلسه شون برسن و من هم شال و کلاه کردم و رفتم باشگاه!
این بود از شاهکار اون روز من!
- دوستان عزیز، کامنتهای پست قبل رو تایید نمی کنم.چون آدرس ایمیلها توش هست و خوب یه ذره خصوصیه.تمام اونهایی که آدرس گذاشتن رو براشون دعوتنامه میفرستم.آرام و مریم پاییزی عزیز بله برای شما هم دعوتنامه میفرستم، به شرطی که آدرس جیمیل داشته باشین.
ایمیلهایی که به آدرس ایمیلی که توی همین وبلاگم هست رو هم خوندم.منتهی واقعا فرصت ندارم جواب بدم.بله به همه اونها هم دعوتنامه میدم.مرکوری جان با شما هم هستم ها.راستی مرکوری جان من باشگاه هدیه میرم توی خیابون زمرد، پشت حسینه ارشاد!
مژده جان خیلی خیلی خوشحال شدم که داری مامان میشی.امیدوارم که پسرکت سالم به دنیا بیاد و خودت هم از این آلرژی حاملگی به خوبی و خوشی خلاص بشی.خیلی خیلی مبارکه عزیز دلم.
دوستان عزیز بازم اگه کسی میخواد آدرس ایمیل بفرسته تا هر وقت اون وبلاگ رو نوشتم براش دعوتنامه بفرستم.واقعا هنوز فرصت نکردم که بنویسم.هر وقت نوشتم و دعوتنامه فرستادم بهتون خبر میدم.شرمنده یه ذره زمان میبره.چون هم وقت میخواد و هم اعصاب فولادی برای مرور همه اونچه که گذشته!
- دیگه اینکه دلیل اینکه دیر به دیر میام اینجا اینه که هم کارم زیاده و هم درسهام یه ذره سنگینن.کار خونه هم هست.کلی هم کلاس های مختلف میرم که مثلا شاید بتونم این ذهنم و دلم رو درگیرشون کنم و هی نرن به سمت مظلوم نمایی و بدبخت و بیچاره نشون دادن خودشون و من!
- شاید خیلی دیر باشه ولی خوب با کمال شرمنده گی، فیروزه عزیزم به تو و عزیز مهربون خیلی تبریک میگم.امیدوارم که خیلی خیلی خوشبخت بشین و وجودتون همیشه سرشار از عشق و محبت باشه دوستم.
- یه تشکر ویژه از همه دوستانی که به من رای دادن و باعث شدن جز 50 وبلاگ اول باشم.یه دنیا ممنون.واقعا فکر نمی کردم هنوزم کسی به من رای بده.خیلی خیلی مرسی.دوست داشتم لوحم رو داشته باشم ولی خوب روز جشن نیومدم و نمی دونم الان اصلا لوحی موجوده که برم بگیرمش یا نه؟!
- سیزده آبان...چی بگم؟صحنه هایی رو به طور زنده دیدم که تا عمر دارم یادم نمیره...این همه ظلم و جور...نمیشه، نمیشه...هموطن با هموطن؟!
پ.ن:خیلی عجیبه.خیلی خجالت آوره ولی امروز از صبح توی حال و هوای هجدهم هستم...امروز خیلی دلم تنگ شده برای اون روزها و مخصوصا برای هجدهم ها...اون موقع ها سعی می کردم هجدهم ها حتما لباس مرتب و جیگول بپوشم.حتما صبح که میومدم شرکت موهام رو درست می کردم.ناخنهام رو درست می کردم و اگه فرصت نبود لاک و بند و بساطم رو می آوردم توی شرکت تا درستشون کنم.چون حتما حتما عصرش همدیگه رو میدیدیم .درسته که تقریبا هر روز همدیگه رو میدیدیم ولی خوب من میخواستم توی اون روز خاص حتما مرتب باشم...امروز صبح که داشتم حاضر میشدم هم دیدم ناخنهام خیلی نامرتبن و لاکشون هم حسابی پریده...شیشه لاک و بند و بساط تمیزکاری ناخن رو برداشتم و با خودم آوردم شرکت...عصر که خبری نیست ولی خودم که هستم.نه؟!
27 Comments:
Anonymous mar mar said...
رزی جان نمی دونم من شامل اون کسایی می شم که شما بهش دعوتنامه بدی یا نه؟ من وبلاگهایی رو که دوست دارم می خونم شاید تک و توک پیش اومده باشه برات کامنت گذاشته باشم که اون هم زمانی بوده که وبلاگ قبلی توی بلاگفا داشتی و روزمره هات رو با سسل خان می نوشتی. من خیلی خیلی کم پیش می یاد برای کسی کامنت بزارم . بهر حال خوشحال می شم اگه قابل بدونی.
http://othershome.blogfa.com
marmars58@gmail.com

Anonymous asal said...
kheiili neveshtehato dooost daram.merci ke minevisi:*

Anonymous پانتي said...
شايد واقعا در ناخودآگاهت به اين ديدار احتياج داشتي ولي به ظاهر، خودتم نميدونستي! اما بالاخره يه نيروي دروني باعث شده تو پاشي به سسل زنگ بزني و همديگرو ببينين....خوب البته خدا رو شكر كه همه چي به خير و خوشي گذشت و روز خوبي داشتيد با هم.
اميدوارم هميشه شاد و سلامت باشي رز عزيزم و ممنون از كامنت قشنگي كه برام گذاشتي .حسابي ذوق زده شدم وقتي كامنتتو ديدم
بوس بوسسسسسسس

Anonymous هیما said...
رزی جان همین که به خودت اهمیت بدی بدون توجه به اینکه عصر کسی منتظر دیدنت هست یا نیست خیلی عالیه
فکر میکنم دعوت از سسل برا نهار از ضمیر ناخودآگاهت بود

راستی جی میل هم میسازم و برات میذارم

مواظب خودت باش دانشجو

Blogger Unknown said...
سلام رزي خانم !
خوبيد شما؟؟؟؟

رزي جان! شما از اوايل پاييز تا الان هيچ ايميلي از من نگرفتي ؟؟؟؟

Blogger Unknown said...
اینم از آدرس جی میل

Anonymous مرکوری said...
مرسی رزی جان.
من یه مدتی هدیه میرفتم ولی راستش خیلی با محیطش ارتباط نگرفتم و دیگه نرفتم البته اون موقع هنوز دستگاههاشون خیلی قدیمی بود بعدش من از دوستایی که میرفتن شنیدم که بهتر شده.به هر حال من هدیه بیا نیستم ولی تو حالشو ببر :)
امیدوارم هر چه زودتر دوباره روزات رنگی رنگی بشه و حسابی خوش بگذرونی :*

Anonymous شراره مامان برديا said...
عااااااااااااااشقتم م م م م م رزگل بااااااااااانو با اين كارات

Anonymous Anonymous said...
email manam gerefti azizam
yani vase manam davat name mifresti

این هجدهم و فقط و فقط به خودت تبریک می گم
اوکی یه فکری به حال جیمیل می کنم . میشسه بگی از کجا و چه جوری باید اقدام کنم؟ دعوتنامه ایه آیا؟

Anonymous شکلات تلخ said...
این ضمیرناخودآگات بوده که میخواسته سسل رو دعوت کنی.شک نکن.تو ذهنت این بوده و خیلی خوبه که یهووووو اتفاق افتاد
کاش بیشتر از جزئیات دیدارتون
مینوشتی.نمیدونم حس میکنم خاص بوده

یه رابطه هایی هست که تموم شدنش تو کت آدم نمیره.میدونی چی میگم؟باور نکردنی است.برای من 2 رابطه اینجوری است.یکی تو و سسل و یکی هم دختر داییم که بعد از 6 سال عاشقی عجیب و غریب در عرض 2 هفته از همسرش جدا شد.با اینکه 1 سال و 4 ماه میگذره اما من هنوز باورم نمیشه.فکر میکنم خواب بوده
چند وقت یکبار میخوام ازش بپرسم واقعا تو از علی جدا شدی؟؟؟اما خودم رو کنترل میکنم.میخوام بدونی در چه حد باورنکردنی است

Anonymous هلیا said...
رزی مهربونم مرسی که به خاطر اعتمادت :*
چند شبانه روز بی خوابی کشیده بودی که اون روز یهو اونجوری شدی؟

Anonymous Anonymous said...
سلام رزي جونم . اميدوارم خوب باشي گلم . مثل هميشه برات آرزوي خوبيها رو دارم... اينم آدرس ايميل من bahar_al@yahoo.com

Anonymous ثمين said...
رزي جون من مطمئنم حتما يه حكمتي درش بوده كه ذهن ناخوداگاهت اين دعوتو كرده .. اصلا اين دعوت رو ميشه گفت يه دعوت واقعي ! چون اون خود واقعي وپنهون رزي سسل رو واسه نهار دعوت كرده نه اون رزي كه هميشه با هزار جور محاسبه وفكر واما واگر يه حرفي ميزنه يا يه دعوتي ميكنه

Anonymous سمن said...
تو نیاز داشتی به این دیدار.هرچقدر که دلیلی براش پیدا نکنی.اما اینجور وقتها یه چیزی که تو ذهن آدمه آروم میگیره.
رزی مامان چطورن؟بهترن؟:)

Anonymous samin said...
چه جالب! همه چیز دست به دست هم داد که اون روز ببینیش. به نظر من هیچ چیز اتفاقی نیست.

Blogger مهسا said...
سلام.من اون وبلاگ قبلیتون رو مرتب می خوندم ولی فقط دو سه بار براتون کامنت گذاشته بودم.
الان هم از طریق وبلاگ یکی از دوستان پیداتون کردم و خیلی خوشحالم.

وایییییییی!عجب اتفاق جالب و دوست داشتنی افتاده!
باورت میشه من خیلی از هجدهم ها به یادت می افتم...

رزی منم خیلی دوست دارم جز خواننده های اون نوشته ها باشم...

به هر حال جیمیلم رو میذارم...
fenjoon7@gmail.com

ممنون میشم اگه این کامنتم رو تایید نکنی...

Blogger Unknown said...
سلام رزی جان. خوبی؟ حدودا 3 سال هست که وبلاگ هاتو می خونم! اما خوب یه خورده خاموشم =) فقط موقعی که کاملا با سسل روابطتون بهم خورد و سسل اون وبلاگ رو درست کرد من برات کامنت گذاشتم. اما همیشه واقعا دوست داشتم دلیل بهم خوردن رابطتون رو با وجود این عشق بدونم.ممنون می شم من رو هم دعوت کنی . forough.sha@gmail.com

Anonymous sara_uye said...
email manam gerefti azizam
yani vase manam davat name mifresti

Anonymous بابک said...
جالب بود

Anonymous بابک said...
جالب بود!

Anonymous گلامور said...
سلام رزی جان خوبی عزیزم؟ چقدر کارت جالب بوده و چقدر خوب شده که سسل خان هم برای ناهار اومدن. راستی رزی جان من آدرس جی میلم رو واستون گذاشتم البته اگه دوست داشتین و
خواستین من رو هم جزو دوستات بدونین.

mrsglamour.blog@googlemail.com

Anonymous آوامین said...
دلیل جداییت از سسل همیشه برام سوال بود...
خیلی دلم میخواد بدونم چی بوده...هنوز رابطه جالب و قشنگتون یادمه...
مرور خیلی سخته....اما یه سوال دیگه...ببخش نمیخوام اذیتت کنم... اگه برگردی به عقب باز هم همین تصمیم رو میگیری ؟!
تو تمام سلولهای بدنت اون لحظه دست به دست هم داده به سسل زنگ بزنی ...چیزی که توی وجودته...نمی دونم چه اسمی روش بذارم...

Anonymous دناتا said...
کاش قبل از اینکه منم این حسها رو تجربه کنم بمیرم... تو خیلی دختر قوی ای هستی رزی

Anonymous مریم said...
این رواینجا می نویسم چون کامنت پست بالاییت بسته است... اینکارت من رو پرت کرد به اون موقع هایی که از فواد جدا شده بودم ... یه پیرهن گپ توسی پیش من داشت که من اونو مینداختم رو شونه هام و آستینهاش رو می پیچیدم دورم و احساس می کردم که تو بغلش هستم... می دونی هر جدایی ای می گذره اما انگار که یه قطاره که داره از رو آدم می گذره.... با اینحال بالاخره تموم می شه... من که آخرش هم نفهمیدم چرا اون رابطه با مزه و قشنگ شما دو تا بهم خورد اما حالا اگه واقعا نمی خوای ادامه پیدا کنه سعی کن بی حرکت بمونی تا این قطار بگذره....چون می گذره باور کن

Blogger Nene said...
be nazar man kheuly ham khoob bood ke didish man chand bar too on weblog ghablit vasat comment mizashtam vali bishtar oghat faghat mikhoondamet choonke khodamam majarayee mese khodet dashtam va taghriban hamzaman ba to o sasal jjaryan ma ham be ham khord .... kholase hamashoono ajib mifahmidam chy migi in postet ham hamintor... manam doost daram age doost dashty manam be on blog khosoosit add koni adrese google ham ehtemalan miad vali hast negeen@gmail.com
moraghebe khodet bash miboosamet