وارد اتاقم که میشی، سمت راست، پشت در، چهار تا در کمد وجود داره که در حقیقت دیوار پشت در اتاقم یک سره پر از در کمده!در اول و چهارم کمدهای تکی هستن و دو تا در وسطی یه کمد دولنگه!کمد دولنگه پایینش دو ردیف کشو داره.یعنی دو تا ستون چهارتایی کشو.اولین کشوی سمت راست از بالا رو که باز می کنی، پر از بند نامرئی سوتین و خنزر پنزرهای لباس زیره...اون ته ته کشو، یه جایی زیر انبوه خرت و پرتها، یه جایی که به عقل هیچ کسی نمیرسه، یه تی شرت سفید رنگه...شاید در ظاهر یه تی شرت ساده باشه، مثل خیلی از تی شرتهای دیگه دنیا...ولی این تی شرت پر از بو هستش...بویی که شاید هیچ کسی متوجهش نشه...اما این بو انقدر غلیظ و آشناست که حد نداره...بوی تن میده...بوی تن هر آدمی مختص خودشه و هیچ آدم دیگه ای توی دنیا نیست که بدنش همون بو رو بده...اگه یه روزی چشمهام نتونن ببینن با حس کردن این بو می تونم بفهمم که کی جلوی روم ایستاده...
این تی شرت سفید ساده رو که حتی یادم نمیاد از کجا و کی اومده توی کمدم رو مثل یه گنج باارزش قایم کردم ته کشو...حتی دلش رو ندارم بهش دست بزنم...حتی وقتی بهش دست می زنم هم همه وجودم می لرزه...وقتی صورتم آرایش داره، می ترسم بهش دست بزنم چون بوی لوازم آرایش میگیره...وقتی بوی عطر میدم، بازم می ترسم بهش دست بزنم، چون بوی عطر من رو می گیره و بوی خودش از بین میره...میرم دست و صورتم رو میشورم، دوش میگیرم، ولی باز دلم راضی نمیشه بهش دست بزنم، چون حس می کنم بوی صابون میگیره، چون مثل تن اون که بوی خودش رو داره، تن من هم بوی خودم رو داره و من نمیخوام این تی شرت سفید بوی من رو بده...می ترسم از توی کشو درش بیارم، خیلی مسخره س...ولی فکر می کنم اونجوری مولکولهای بوش از بین میرن....فقط گاهی اوقات، خیلی محتاطانه، این شی مقدس رو آروم از توی کشو درمیارم و بغلش می کنم.چشمهام رو می بندم و تصور می کنم حجمی رو که یه زمانی توی این تی شرت بوده...
آره می دونم که خل شدم...می دونم این کارها از من بعیده...می دونم دیگه بزرگ شدم...می دونم خودم گفتم، می دونم خودم خواستم، می دونم خودم خراب کردم، می دونم خودم به همه چیز گند زدم، می دونم شاید به اندازه کافی خوب نبودم، می دونم شاید زیادی گیر کردم، می دونم ضعف از منه، می دونم بازم دارم گند می زنم...هم اینها به اضافه هزارتا چیز دیگه رو می دونم، ولی الان...هیچی نمی دونم...بدونه مهم بودن اینکه این بو از بین میره، یا ممکنه بوی تن خودم رو بگیره، می خوام مثل این مجنونها، اصلا تو بگو مثل این خلها، مثل روانیها، مثل هرچی که اسمش هست و من بلد نیستم، فقط میخوام این تی شرت عزیز رو بغل کنم تا صبح ساعت پنج که قراره بیدار بشم و برم دانشگاه توی بغلم بگیرمش و بخوابم و حس کنم مثل اون روزهایی که به نظرم خیلی دوره توی آغوش دوست داشتنی صاحب این تی شرت سفید هستم...به درک که ممکنه قطره های اشکم خیسش کنن و بوی من رو بگیره و دیگه بوی تو رو نده...دلم تنگ تر از این حرفهاست که به این چیزها اهمیت بده...شاید تاثیر این هورمونهای عزیزه...نمی دونم...
می دونی چیه؟!بالاخره بغضم ترکید...ازاون سه شنبه کذایی تا حالا یه قطره اشک هم نریختم، یعنی نتونستم.ولی امروز از غروب نمیدونم چی شد و چی به قلبم چنگ زد...بالاخره ترکید...خوشحالم که ترکید...امشب میخوام این بغض و اشک رو توی این تی شرت سفید بریزم...شاید به یاد اون وقتهایی که توی آغوشت بودم و قطره اشکی هم میریختم و تو هم فشارم می دادی و بیشتر فشارم میدادی...آخ که چه آرامشی بود...دیوونه شدم؟!از من بعیده؟!نه هیچم بعید نیست...من آدمم...دلم تنگه...اصلا میدونی چیه؟اگه صبح دیدم این تی شرت دیگه بوی تو رو نمیده، یه راه حل خوب براش دارم.از اون ته شیشه عطرت میزنم بهش و...اون وقت دوباره بوی تو رو میده...من نه مرده پرستم و نه توی رویاهام...اتفاقا الان بیشتر از هر موقع دیگه ای روی زمینم...من فقط دلم تنگه و وه که چه حس عجیبیه و مزخرفیه که امیدوارم هیچ موقع نه تجربه ش کنی و نه بفهمی، حتی نه برای اینکه بفهمی الان چه عجزی دارم و چه زجری دارم می کشم من...
پ.ن:موقع نوشتن این پست یاد اون شبی افتادم که مهمونی دعوت بودیم خونه یکی زوج از دوستان مشترک...یک ماه و خرده ای پیش بود.تو مسافرت بودی.از راه مسافرت مستقیم اومدی اونجا.چقدر اونشب بهمون خوش گذشت.خیلی شب خوبی بود.بعد از مدتها یه مهمونی بهم واقعا چسبید.فرداش برنامه مون جور شد و بعد از حدود یک سال من و تو با هم رفتیم سینما.هه!چه کار عجیب و سختی...اتفاقی که همیشه چقدر عادی و معمولی بود ولی الان...مثل یه اتفاق سوپر هیجان انگیز بود...توی سینما فرهنگ مثل همیشه سرد بود.نمیدونم شاید هم من سردم بود.ناغافل دستت رو گرفتم!کار عجیبی نیست، ولی توی این رابطه ای که ما الان داریم، عشقولانه بازی درکار نیست...یهو به خودم اومدم و دستت رو ول کردم.این بار تو دستم رو گرفتی و توی دستت محکم نگه داشتی...از سینما که اومدیم بیرون، همینجور که پیاده میرفتیم سمت ماشین، گفتم چقدر هوا سرده.با تعجب پرسیدی سرده؟!واقعا سردته؟!گفتم آره، مگه ندیدی توی سینما از سرما دستت رو چسبیده بودم تا شاید یه ذره گرمم بشه!!!
با پوزخند جواب دادی، من رو بگو، فکر می کردم این دست گرفتن از روی شدت علاقه س، نه چیز دیگه ای!
منم در جوابت سکوت کردم و یادم نیست، شاید پوزخندی هم زدم که یعنی برو بابا دلت خوشه!!!
همش فکر می کنم اون شب باید یه چیزی می گفتم.نمی دونم چی؟ولی فکر می کنم نباید سکوت می کردم و پوزخند میزدم!!!