امروز عصر یکی از دوستان مشترک زنگ زد.بعد از کلی خوش و بش و چه خبر و کله پاچه بار گذاشتن گفت کتاب هخونه رو خوندی؟گفتم نه.از اسمش معلومه از این کتابهای جینگوله و من آخرین باری که از این کتابها خوندم فکر کنم راهنمایی می رفتم!الان هم چند وقته نه سراغ کتابهای رومانس میرم و نه تحمل دیدن فیلمهای رومانس رو دارم.و کلا سمت هر چیزی که راجع به رومانس و رومانس بازی باشه نمیرم.حالا میخواد مطلب علمی باشه یا فیلم باشه!خلاصه از این دوست عزیز اصرار که بخونش و از من انکار که برو بابا حال داری ها!
آخرش ازش پرسیدم چرا انقدر گیر دادی که من این کتاب رو بخونم؟!برگشته میگه چون تمام مدتی که این کتاب رو میخوندم یاد تو و اون سسل ِ...بودم.عین خودتون بود همه چیزش.کارهاتون در مقابل هم.لج و لجبازیهاتون و دق دادن دوستهاتون و ...!!!
بعدشم گفت انقدر که میخواستم ببینم ته این کتاب چی میشه نه امروز کلاس زبانم رو رفتم و نه کلاسهای حاملگیم رو(این دوست عزیز حامله می باشند!)و نه به هیچ کار دیگه رسیدم!!!بهش گفتم جای این کتابها چهار تا کتاب درست و درمون بخون که به درد بچه ت بخوره.این کتابها رو میخونی و آخرش اگه بچه ت دختر باشه میشه مثل من و اگه پسر باشه میشه عین سسل.دنیا به آدمهایی مثل من و سسل احتیاج نداره که بعدشم توی یه رابطه ای که عین یه اره ای می مونه که توی یه جات فرورفته و نه میتونی درش بیاری و نه میتونی بذاری همون جا بمونه، گیر کنه.نکن مادر جان.نکن.با زندگی بچه ت بازی نکن...پدر و مادر ما نمیدونستن.تو که میدونی و این همه کلاس رفتی با زندگی بچه ت اینجوری نکن بابا جون!!!
نیم ساعت پیش که داشتم میومدم سمت خونه، توی اتوبان صدر، یه ندای درونی وادارم کرد راهنمام رو بزنم و از اون خروجی مربوطه بپیچم سمت خونه تون...سریع مغزم رو کار انداختم که به فرض که اومدم دم خونه تون و به فرض ماشینت رو هم دیدم و مثلا خونه بودی و چراغ اتاقت هم روشن بود.یا اصلا نبودی و نه ماشینت بود و نه چراغ اتاقت روشن بود.اصلا به فرض که بهت تلفن هم زدم...مثل اغلب صحبتهای هر چند کم این روزها از یه حرف ساده به یه بحث پیچیده و اعصاب خورد کن می رسیم و جنجال راه میوفته...اصلا تو چه میدونی دلتنگی یعنی چی؟!تو چه میفهمی من چی میگم؟!در نتیجه سریعا دم خروجی برگشتم توی اتوبان و صدای بوق ماشینهای عصبانی پشت سرم رو به جون خریدم و صدای آهنگم رو تا جایی که میشد زیاد کردم وخیلی خونسرد و جدی گازوندم سمت خونه و به این فکر کردم که کاش واقعا اونقدر که ادعات میشد منطقی بودی و دو دوتات میشد چهارتا...راستی کوه رفتن احتمالی فردا هم خوووش بگذره!!!
پ.ن:حالا کسی این کتاب همخونه مریم ریاحی رو خونده؟!
بعضی وقتا بهتره آدم راهش رو کج کنه و وسوسه ی دیدار کسی به سرش نزنه که با اینکه چند قدمی با آدم فاصله داره اما فرسنگ ها از آدم دوره.
چقدر خنديدم از حرفايي كه ب دوستت زدي! بامزه گفتييييي
رزي جون ميبومست و اميدوارم هرجا هستي و در هز مقطعي از زندگيت، هميشه پر از آرامش و امنيت و شادي و موفقيت و سلامت باشيييييي. بوس بوسسسسسسس
راستي يه سوال: اون يكي وبلاگ رو راه انداختي بالاخره؟ همونيكه ازمون آدرس جي ميل خواسته بودي؟ آخه من يه گندي زدم!! به خاطر وبلاگت تو، رفتم يه آدرس جيميل مجزا ساختم(چون يه دونه با اسم اصلي خودم داشتم)، حالا اون آي دي دومي كه دادمش به تو، خودم يادم رفته چي بوده؟!!!!!!! واسه همين نميتونم چكش كنم ..ميخواستم اگه برات زحمتي نيست و اگه آي دي ها رو جايي ذخيره كردي، بهم بگي آي ديم چيه(پسوردمو ميدونم)..ممنون رزي جون و شرمنده كه بهت زحمت دادم. امان از اين آلزايمر زودرس!!!!
بوس بوسسسسسس
این کتابها رو سالهاست که دیگه نمی خونم
فقط خیال پردازت می کنه.(نه اینکه کم خیالپردازم) بدترم میکنه
e.t.3121358@gmail.com
کتابه رو خوندم.از اون کتابای وقت پر کنه.مثل کتابای فهیمه رحیمی.ولی گاهی ادما براشون لازمه که به هیچی فکر نکنن جز یه سری نوشته های هرچند دور از خیال ولی امید وار کننده.مواظب خودت باش خانم.
`پریسا مامان امیرارسلان
میتونی از اینجادانلودش کنی
http://www.98ia.com/News-file-article-sid-903.html