جونم براتون بگه که پریشب این رمانی که توی پست قبل راجع بهش صحبت کردم رو دانلود کردم.دیروز صبح هم به علت بیحالی تشریف نبردم دانشگاه.با خودم گفتم شرکت که میدونه من امروز دانشگاهم، پس شرکت هم بی شرکت!هوا حسابی ابری بود.چند تا شمع روشن کردم با یه عود و خزیدم زیر لحاف و این رمان زیبا!رو خوندم!
هی احساس می کردم از من برنمیاد همچین چیزی بخونم.هیچ جذابیتی برام نداشت.یعنی اگه مثلا من چهارده ساله بودم شاید برام جذابیت داشت ولی الان...نوووچ!ولی خوب خوندمش که ببینم دوست جون چی توی این کتاب دیده که یاد ما دوتا افتاده!در حقیقت میخواستم نماد بیرونی خودمون رو از دید یک آدم دیگه ببینم!خلاصه که زورکی خوندمش.یه جورایی خوب آره، دوست جان راست می گفتن.خلاصه که تجربه ای بود برای خودش.درسته که خیلی دلم میخواد یه کتاب بنویسم یا ترجمه کنم و هنوز این کار رو انجام ندادم، ولی خوب به یمن نظر دوستان ما خودمون شدیم عین داستانها!
بعدش عصری هم جل و پلاسم رو جمع کردم و رفتم باشگاه و تا جایی که جان در بدن داشتم ورزش کردم و بالا و پایین پریدم.آخرهای اروبیک دیگه دلم میخواست همه لباسهام رو دربیارم!!!
جالب ترین نکته این بود که شب همکلاسی دانشگاهم زنگ زد و فهمیدم دیروز کلاسهامون تشکیل نشده و من با نرفتنم چیزی از دست ندادم که هیچ بلکه توی وقتم هم صرفه جویی کردم!!!
بعد از باشگاه هم که داستانی بود برای خودش.روز به روز بیشتر دارم به این قضیه انرژی بین آدمها اعتقاد پیدا می کنم.منتهی یه کلیدی داره که باید پیداش کرد...حالا من نمیدونم فرستنده های من قوی شدن یا گیرنده های تو!به هر حال دیشب شب خوبی بود.من که میخوام امروز نهایت استفاده م رو تا دوازده امشب ببرم.تو دیگه خود دانی!
آهان یه چیز بامزه هم بگم و برم به کارم برسم که نونم حلال باشه!!!ما یه همسایه ای داریم که یه آقای دکتره که با پدرش زندگی می کنه.البته ایشون دکتر طب نیستن و دکترای فیزیک دارن و استاد دانشگاه هستن و حدود چهل و چهار پنج سالی سن دارن(شاید هم یکی دوسالی بیشتر)پدر ایشون مریضه و پرستار هم داره و با هم زندگی می کنن.این آقا حدود یک سال و نیمه که گوشه چشمی به اینجانب داره.خیلی هم خوش برخورد و خوشتیپ و متشخصه.منتهی سن و سالش یه خورده با اینجانب ناجوره و کلا تیپیکالش به من نمیخوره.هر موقع از جلوی واحدشون رد شدم هم یا صدای جیپسی کینگ میومده یا ایگلز و یا صدای بی بی سی و صدای آمریکا!
پارسال تابستون هم همه همسایه ها رو دعوت کرد رستوران ِ ... که همه رفتن و من نرفتم و بعدا کاشف به عمل اومد اصلا قرار بوده من برم که من نرفتم...خلاصه بماند.دیشب که از باشگاه برگشتم خونه، از پارکینگ پله ها رو دوتا یکی میومدم بالا چون عجله داشتم و موجود نازنینی دم در منتظر بود و ...خلاصه آقای دکتر رو دیدم که جلوی در واحدشون شلوارش رو تا نیمه کشیده بود پایین و داشت بلوزش رو درست می کرد که بکنه توی شلوارش و همون موقع من سررسیدم!من خشکم زد و اون هم منجمد شد!!!یه نگاه سریع بهش انداختم و بدون هیچ حرفی راهم رو ادامه دادم و بقیه پله ها رو اومدم بالا ولی میدیدم که سرخ شده.خلاصه که دکی جان آبروش رفت...
پ.ن:یعنی عاشق
این مردمم به خدا...
اين آقاي دكتر همون آقايي نبود كه پارسال توي پاركينگ وقتي داشت باهات احوالپرسي ميكرد تو يه عروسك گاو توي كيسه توي دستت بود؟
خودشه؟
:)))))))))))
يعني ته ته ضايع شدنش بود
وااااااااااااااااااي ي ي ي
طفلک آقای دکتر!!دلم سوخت براش!!!
ولي عجب آدم بي ملاحظه اي!! يعني بيرون ِ واحدشون واستاده بود، داشت بلوزشو درست ميكرد؟ يه لحظه فكر نكرد، يكي ممكنه از پله ها بياد؟ جل الخالققققق. يعني صداي پاهاي تو رو هم نشنيد كه خودشو جمع و جور كنه؟!!
خيليييي صحنهء خنده داري بوداااااااااااا. فكر كن كسيو كه هميشه با كلي ديسيپلين و ادب و احترام ميبينيش، يهو تو هميچين پوزيشني رويت كني!! چه شودددددددددد..ببين بيچاره چقدررر به خودش لعن و نفرين فرستاده!!
خيلي وقت بود كه هيچ وبلاگي رو سرنزده بودم.. پستهات و هميشه ميخوندم و يادمه كه اون روزايي كه ديگه با سسل نبودي روزاي تلخي بود.. تقريبا همون موقع كه در شك بودي كه ايا دوباره توي وبلاگت بنويسي يا نه من ديگه خودم يه مشكلي واسم پيش اومد كه ديگه وقت نت اومدن نداشتم..خوشحالم كه حالت بهتره... راستي انگار دانشگاه هم ميري...اون موقع فقط سركار ميرفتي