رزسفید
روزمره گیهای من
Monday, December 21, 2009
Sagittarius-8
- صبح که اومدم شرکت، مدیا پلیرم رو باز کردم و چند تا آهنگ انتخاب کردم و مشغول انجام کارهام شدم.همینجور که مشغول بودم یه صدای آشنا من رو به خودم آورد.آهنگ شب آفتابی محمد اصفهانی!نمیدونم چه جوری این آهنگ اومده بود توی لیستم ولی خوب خیلی هم مهم نبود.مهم این بود که من رو پرت کرد به چندین سال قبل.یادمه یه سالی عید یه سریالی نشون میداد به اسم شب آفتابی که آهنگ آخرش همین بود.فکر کنم دانشجو بودم.آره دانشجو بودم.چون یادمه این سریال رو میدیدم و بعدش میوفتادم رو نقشه هام و تا دم صبح با طرح هام کلنجار میرفتم.هیچ اتفاق خاصی هم توی اون عید نیوفتاده بود.نه خاطره عاشقانه ای از اون عید دارم و نه هیچ حس خاصی.ولی نمیدونم چرا این آهنگ بدجوری من رو پرتاب میکنه به اون سال عید..خلاصه که قبل از ظهر تا حالا همش دارم همین آهنگ رو گوش میدم و دنبال کلیدی می گردم که یادم بندازه چرا این آهنگه حالم رو زیر و رو میکنه!
- یادمه تا چند سال پیش حتی حرف زدن از شب یلدا و چهارشنبه سوری هم از گناهان کبیره محسوب میشد.حالا چند ساله که قبل از شب یلدا همه جا آجیل شب یلدا میارن و نزدیک چهار شنبه سوری هم همین طور.تازه تور شب یلدا هم برگزار می کنن و توی روزنامه هم کلی مقاله و توصیه درموردش می نویسن!خداییش توی این چند ساله شاهد چه پیشرفتهایی بودیم ماها!خوبه بازم حداقل!
- پارسال شب یلدا حالم خیلی بد بود.یادمه از تمام موجودات مذکر کره زمین بدم میومد.و بدجوری غرق در خاطرات شبهای یلدای سالهای قبلم بودم.اون روز حتی تحمل همکارهای آقای شرکت رو هم نداشتم.حتی سوار تاکسی که شدم که به ماشینم برسم، تا یه آقا کنارم نشست و رسیدیم به ترافیک من سریع پیاده شدم و از ترس همجوار شدن با مرد دیگه ای، بقیه راه تا ماشینم رو پیاده رفتم.شب هم زود خوابیدم و هیچی نخوردم.سسل هم چند باری زنگ زد که بیا بریم بیرون ولی من اصلا حال درستی نداشتم.رابطه مون تموم شده بود و من حس دوگانه بدی داشتم نسبت به قضیه و هنوز نتونسته بودم با خودم کنار بیام و قضایا رو هندل کنم.اونم از روی اینکه لابد میدونست من شب یلدا رو خیلی دوست دارم و فامیل کمی دارم که هیچ کدوم دور و ورم نیستن، میخواست سر من رو گرم کنه و لابد حق نون و نمک رو به جا بیاره.که البته من گرفتم خوابیدم و هیچ جا نرفتم!
در عوضش امسال بدجوری دلم یه مراسم شب یلدا میخواد.راستش رو بگم دلم مراسم خانوادگی نمیخواد.بیشتر دلم مراسم دوستانه میخواد.یا مثلا یه مراسم دو نفره عاشقانه با یه کاسه انار دون شده و آجیل و برگه آلو و هندونه و گل نرگس و بگی نگی یه گیلاسی، چیزی...با یه عالمه شمع و عود و یه دیوان حافظ...خوب من فعلا شرط اولش رو ندارم.یعنی نه فک و فامیلی دم دستم دارم نه پارتنری که بخوام این مراسم رو اجرا کنم.دوستان هم که همه مزدوج شدن و درگیر خونه مامانم اینها و مامانش اینها هستند.پس رزی می مونه و حوضه ش.البته حوضی هم ندارم.توی خونه های آپارتمانی دیگه حوضی پیدا نمیشه!ولی شاید همه این بساط رو مهیا کردم، اونم فقط برای خودم...خدا رو شکر که حداقل خودم رو دارم...
- دیروز که کارت ورود به جلسه امتحانم رو گرفتم همینجور توی آموزش دانشگاه مبهوت بودم.تا اینکه یکی از دوستهام اومد و من رو زد زیر بغلش و برد بیرون.تا کارت رو دیدم تازه باورم شد این منم!من دارم مترجمی زبان* میخونم.یوهو!تازه باورم شد به یکی از آرزوهایی که از بچه گی دنبال خودم داشتم رسیدم...خیلی حس خوبی بود!خدا قسمتتون کنه الهی!!!
- توی آتلیه کسی نبود و فقط خودم بودم.نشسته بودم روی میز و پاهام آویزون بود و از اونجایی که روی چونه م یه ذره احساس درد داشتم و احتمال میدادم یه جوش اون زیر میرها در حال رشد و تلاش برای رسیدن به سطح پوستم باشه، آیینه رو گرفته بودم جلوی صورتم و داشتم از اینها(اینم توضیح) میمالیدم روی محل مذبور تا حمله جوش احتمالی رو خنثی کنم و همزمان همون آهنگ بند یک رو گوش میدادم و آدامس میجویدم که یکی از همکارهای آقا اومد تو.کلا این آقای همکار رو خیلی دوست میدارم.یه جورای همیشه پر از انرژی هستش و از وقتی فهمیده من زیان میخونم با من انگلیسی حرف میزنه.اومد تو و من رو که دید، خندید و گفت همچین خوشم میاد شاد و شنگولی ها.
داشتم فکر میکردم آخه چرا باید این آقای همکار من رو همش در حالتهای عجق و وجق ببینه!بار اول نبود که من رو در یک حالت نامتعارف با محل کار میدید!حیف که زود رفت و کار داشت.دلم میخواست بشینم و باهاش حرف بزنم...
- دیروز سومین سالگرد فوت ناصر عبداللهی بود...یادش به خیر...روحش شاد و یادش گرامی.
*:میدونم مترجمی زبان رشته خیلی خاصی نیست مخصوصا در مقابل رشته اصلی خودم که معماریه.ولی خوب آرزوی دوران بچه گیم بود.خیلی حس خوبیه وقتی که به آرزوت میرسی.حتی اگه یه آرزوی کوچولو باشه!
پ.ن:شب یلدا مبارک.لبتون خندون و دلتون خوش.دعا می کنم امشب به همه مون خیلی خوش بگذره و آرامش و عشق توی خونه هامون و دلهامون جاری باشه.

Labels:

9 Comments:
Anonymous الهام said...
الهیییییییییییییییییییی.
منم دلم میخواست امشب یک شب یلدای متفاوت داشته باشم اونم تو فضای باز. ولی...

Anonymous سمن said...
رزی نازنین شب یلدای گرمی داشته باشی با یه کاسه انار دون شده سیاه ؛)

Anonymous دنیا said...
مارفتیم مراسمش.جای شماخالی.واقعاخدابیامرزش....

یلدات مبارک عسییییییییییییسم
بوسسسسسسسسسسسسس

Anonymous پانتي said...
دقيقا منم خيلي وقتا به اين فكر ميكنم ما درچند سال اخيرررر چقدر پيشرفتهاي فرهنگي داشتيم!!! يعني اونقدر ما رو به مرگگگگ گرفته بودن كه الان به تب هم راضي شديم! وقتي فكرشو ميكنم ميبينم چقدررر ما بدبخت و فلك زده بوديم و الانم هستيم البته!! ولي باز نسبت به سالهاي پيش خيلييييييييييييي متمدن و به روز شديم!! يعني اجازه دادن ك باشيم!
اميدوارم امسال شب يلداي خوبي داشته باشييييييييي.
اتفاقا رزي جون! چند روز پيش داشتم فكر ميكردم كه سالگرد ناصر عبداللهي بايد همين روزا باشه، چون روز دقيقشو يادم نبود و فقط ميدونستم كه آخراي آذره...الان كه تو هم در موردش نوشتي خوشحال شدم. واقعا خدا بيامرزدشششششش
شاد و سلامت باشييييييييييييييي و امشب بهت خوش بگذره حسابييييييييي

Anonymous شری said...
سلام رزی جون.امیدوارم شب یلدا بهت خوش گذشته باشه.مرسی از اینکه همه چیزهای خوبی رو که می دونی با دیگران فسمت می کنی:)

Anonymous شراره مامان برديا said...
به به سلااااااااااااااام
اولين روز زمستون مبااااااااارك
اميدوارم يلداي باب طبعي رو گذرونده باشي
زايش مهر و ميترا
عشاق آسماني....خورشيد عاشق و زمين معشوق
كي ميگه زبان چيزي نيست؟؟؟؟؟هااااااااان؟؟؟؟؟؟؟؟كي ميگه ه ه ه ه ه ه؟؟؟؟؟؟؟؟
;-)
دوستتون ميداريم خيلي زياد

Blogger Unknown said...
سلام رزی جان... سرماخوردگی های پی در پی شاید عاملش همون واکسن باشه... گاهی اوقات بدن رو مقاوم وگاهی اوقات هم حساس میکنه... درضمن مترجمی زبان هم خیلی رشته خوبیه شاید تو مملکت ما اینطوری باشه که رشته های مهندسی مثلا بهتر باشن ولی اونم رشته خوبیه

سلام رزی جون شب یلدا تو هم عزسزسم ..خوبس خانمی..تبریک بابت اینهمه حس خوبی که از رشته مورد علاقت داری ......من اون نوشتهاتو نمیتونم بخونم ادرس جی میل بدم می شه آیا ..رزی خیلی نوشتنتو دوست دارم خیلی ..مواطب خودت باش که اینهمه راحتی و راحت مینویسی و کلی مارو خوش به حالمون میکنی که حداقل یکی راحت می نویسه از احساسش و روزمرش ...