دیشب بود.درس خوندنم تموم شده بود.دوش گرفته بودم و توی خواب و بیداری به سر می بردم.چراغ رو خاموش کردم و آباژور رو روشن کردم.کم کم داشت چشمهام میرفت روی هم که موبایلم زنگ زد.اسمش رو که دیدم، حوصله ش رو نداشتم ولی توی این چند هفته چند بار زنگ زده بود و فرستاده بودمش قاطی باقالیا.یه جورایی دلم هم گرفته بود و دلم میخواست با یکی حرف بزنم.گوشی رو برداشتم و یادم نیست چی شد که مسیر صحبتمون کشیده شد به دخترها و پسرها...
خیلی حالش بد بود.برام کلی حرف زد.از دوست دخترش گفت که رفته انگلیس و حالا هم داره با یکی ازدواج می کنه.عشق و حسادت و حسرت و عجز و خشم و کینه و ... از توی حرفهاش معلوم بود.سعی کردم آرومش کنم ولی فایده نداشت.زخمش عمیقتر از این حرفها بود.یه لحظه می گفت میرم انتقام میگیرم.یه لحظه میگفت کاش بهم بخوره.بعدش میگفت کاش خوشبخت بشه.دوباره می گفت اگه بدونم عاشقمه تا آخر عمر برام بسه!
بهش می گم آخه چه فایده ای داره؟اون داره ازدواج میکنه و اگه واقعا اینجوری که تو می گی باشه و از روی مصلحت بخواد ازدواج کنه بازم برای تو فایده ای نداره.وقتی هنوز عاشق تو باشه هم زندگی تو به هم میریزه و هم زندگی خودش.براش دعای خیر کن و آرزوی خوشبختی براش بکن.اگه این علاقه باقی بمونه هیچ کدومتون نمیتونین برین دنبال زندگیتون...
قاطیه قاطی بود.یهو گفت اصلا میخوام برم با یکی دیگه دوست بشم.منم باید برم دنبال یه رابطه جدید.بعدش گفت من چه جوری برش گردونم سمت خودم؟!
بهش میگم اگه برگرده تو میخوای چیکار کنی؟باهاش دوباره دوست بمونی؟دوباره بشه دوست دخترت؟میگه نه.اگه برگرده باهاش ازدواج می کنم.خودشم میدونه که من قصدم ازدواجه.فقط خیلی عجله کرد.بهش میگم پنج سال منتظرت موند.تو به این میگی عجله؟میگه نه.من شرایطش رو نداشتم.یک سال دیگه خونه م آماده میشه و شرایطم رو به راه میشه.من دیگه بچه نیستم.سی و سه سالمه.دیگه حال دوست دختربازی ندارم.میخوام دستش رو بگیرم و ببرم زیر یه سقف.خسته شدم دیگه...
میگم والله شناختی که من از تو دارم اینه که اصلا اهل ازدواج نیستی.یعنی قبلا که نبودی.شاید الان فرق کردی.مطمئنی که اون باورش میشه که میخواییش و میخوای باهاش ازدواج کنی؟!
میگه آره.من آدم ازدواج نبودم.خودت میدونی.ولی این با همه فرق داره.از وقتی دیدمش دلم میخواست باهاش زندگی کنم و برای همیشه داشته باشمش.با اینکه میدونم خیلی شیطونه و شیطونی هم میکنه ولی میخوامش.این با همه فرق داره.همه تصمیمات و افکارم رو زیر و رو کرده...
و...
یهو برگشته میگه راستی رزی جان تو بگو من چیکار کنم؟یه تریک دخترونه یادم بده که بتونم برش گردونم.تو خودت دختری و همجنسهات رو بهتر میشناسی.تو بگو من چیکار کنم؟من فقط یک سال دیگه فرصت میخوام.تو بگو من چیکار کنم؟!
بهش گفتم پیش بد کسی اومدی.من اگه تریک و سیاست بلد بودم وضعم این نبود.برای زندگی خودم این تریکها رو به کار می بردم پسرجان!
در جوابم میخنده و میگه راستی توی این سالهایی که گذشت تو چیکار کردی؟!چه اتفاقی افتاده که میگی دنبال رابطه جدید نیستی؟!اینهمه من حرف زدم.حالا تو بگو..توی این چند ماهه تا ازت راجع به خودت پرسیدم چیزی نگفتی و از زیرش در رفتی.
در جوابش فقط سکوت کردم.نمیدونم چرا بعد از اینهمه مدت هنوز با یادآوری جریان بغضم میگیره...
میگه پام رو از گلیمم درازتر کردم.نه؟!فضولی کردم، ببخشید و ...کلی طول میکشه تا بتونم بغضم رو قورت بدم و بهش بگم نه بابا چیزی نیست...صدام رو که میشنوه میگه آره جون خودت، چیزی نیست.آدم برای هیچی اینجوری بغض می کنه؟!کاش اونم برای من اینجوری بغض می کرد...خنده م میگیره.توی دلم میگم تو آرزو می کنی طرفت مثل من برات بغض کنه و گریه کنه و اونوقت منهم دلم میخواد یکی از حرفهایی که از تو درباره رابطه ت شنیدم رو از زبون اون و درباره خودمون میشنیدم...آخ اگه یکیشون رو شنیده بودم چه می کردم...تا کجا باهاش میرفتم و وایمیستادم...
حرفهاش رو که میشنوم دوباره پرت میشم توی همون احساس بی ارزشی و خوب نبودن و ناتوانی و مفید نبودن و این جور احساسات مزخرف!!!
یه ذره کلنجار میره تا حرف بزنم.بهش میگم الان نه.ولی یه موقعی برات تعریف می کنم که چی شده و توی این چند سال چه اتفاقاتی برام افتاده....
تلفن رو که قطع میکنم، پاکت سیگارم رو میارم و با زیرسیگاری میذارم روی تخت و خودم هم تکیه میدم به دیوار و زانوهام رو بغل میکنم.چرا من هنوز بغضم میگیره از یادآوری این جریان.گور پدرش...اه...لعنتی....شاید چون هنوز کلی نکته بازنشده دارم راجع به این قضیه.کلی علامت سوالی که ظاهرا قرار نیست جوابی هم براشون بگیرم.چون قول دادم راجع به این مسائل حرفی نزنم.شاید هم مال این روزهای شخمی ِ قرمز ِ تقویمه.شاید هم مال اینه که دیشب شب بیستم دی بود و سالگرد یه اتفاق مزخرف.دوسال گذشت لعنتی...اتفاقی که سرآغاز همه این گندها بود...چقدر از دی ماه بدم میاد و بیزارم...و هزاران هزار فکر دیگه...
اشکهام میان پایین.یعنی بهشون اجازه میدم بیان پایین.حسی مخلوط از دلتنگی و دوست داشتن و حسرت و نفرت و خشم میاد سراغم..پنجره رو کامل باز می کنم و سرم رو میذارم روی بالشت و لحاف رو می کشم روی سرم و همچنان که غرق در فکرم خوابم میبره و تا صبح خواب میبینم که دارم دزدی می کنم.همه چیز هم میدزدیدم.از طلا و عینک گرفته بگیر و برو تا ماشین.آره ماشین هم دزدیدم.یه پاترول دو دره سیاه...
پ.ن:شخص تلفن کننده یکی از دوستان مذکر بنده میباشند که بعد از شش سال و خورده ایی یه چندماهیه که سرو کله شون پیدا شده.البته همراه با کوله باری از ناکامیهایی که خودشم نمیدونه میخواد چیکارشون کنه!
Labels: خاکستری ِ تلخ ِ تلخ ِ تلخ