رزسفید
روزمره گیهای من
Wednesday, January 20, 2010
Capricorn-13
به نظرتون آدم عاقلی که ظهر امتحان داره، چند ساعت قبل از امتحان به جای اینکه بشینه درسش رو بخونه، میره سراغ آرشیو وبلاگ قبلیش تا یادش بیاد دوسال پیش توی یه همچین روزی چه غلطی کرده؟اونم وقتی مطمئنه که دو سال پیش توی فاصله دی تا اسفند گندترین روزهای عمرش رو تجربه کرده؟!
با اینحال و با همه آرامش و حال نسبتا معمولی که داره میره سراغ آرشیوش و ...نتیجه ش معلومه دیگه...زاریه که میزنه و سیلابیه که هوار میشه رو صورتش و چشمهای قرمز شده از آلرژیش بدتر و بدتر میشه؟!
به خدا که من مازوخیسم دارم!(البته سادیسم هم دارم ها ولی اون کمتر از مازوخیسممه!!!)
همه قبل از امتحان برای خودشون آرامش به وجود میارن و من...
پووووف...با اینکه این روزها اوضاعم آرومه و همه چیز معمولیه ولی کاملا به هم ریختم و تونستم ذره ذره زجری که اون موقع کشیدم رو یادم بیارم و با تمام جوارحم لمسش کنم!
تازه به این هم بسنده نکردم و رفتم نوشته های شخصی خودم که مربوط به همون دوران بود و توی فایل ورد بود رو هم خوندم و بازم داغون و داغونتر شدم!!!
به خدا دیوانه م من!!!دیوانگی که فقط عربده زدن توی خیابون نیست...آخه دختر وقتی حالت خوبه مگه مرض داری ببینی دو سال پیش در همچین روزی چه گندی زدی به زندگیت؟!
من برم تا دیرم نشده...از اینجا تا قزوین کلی راهه...خدا به داد امتحان برسه...
راستی برای سورپرایز شما هم که شده اون پست زیبا رو که دقیقا دوسال پیش در چنین روزی نوشتم میذارم اینجا تا شما هم بهره مند بشین ازش!!!
خدا شفام بده...
سی ام دی ماه هزار و سیصد و هشتاد و شش

سلام به همه دوستهای گلم که اینجا رو می خونن و این چند روزی که نبودم با کامنتها و ایمیلها و کامنتهای خصوصی جویای حالم بودن، نگرانم شدن و برام دعا کردن.

این چند وقته خیلی همه چیز قاطی و درهم بود.از یک طرف مامانم و مشکل حافظه ش و گریه های هیستریکی که می کرد و دچار توهم میشد و چند باری که مجبور شدیم ببریمش بیمارستان، از یک طرف دیگه فشاری که حرفهاش و کارهاش و گریه هاش به بابام وارد میکرد و کلافه ش می کرد، از یک طرف اوضاع کارم که خیلی شلوغ بود و از طرف دیگه رابطه من و سسل که مدلش در حال عوض شدن بود.

مامانم خدا رو شکر بهتره و از اون حالت وهم و توهم فعلا بیرون اومده و آروم شده.اوضاع کارم هم کم کم داره بهتر میشه.ولی رابطه من و سسل در کمال عاقلانه بودن داره دچار تغییرات فاحشی میشه.این یک هفته خیلی سخت بود.البته تغییر رابطه من و سسل چند وقته که شروع شده.حدودا یک ماهی میشه.این دوران خیلی دوران تلخ و بدی بود.هم برای من و هم برای سسل.کلی با هم حرف زدیم.منطقی شدیم و بعدش احساسی شدیم.کلی گریه کردیم(البته راستش گریه به معنای واقعی مال من بود و سسل فقط بغضش و اشک بیصداش رو داشت.)کلی با آقای مشاور جلسه گذاشتیم و حرف زدیم.

و و و ...

از این تغییرات با هیچ کس حرف نزدیم.از قول و قراری که گذاشتیم با هیچ کس حرف نزدیم.من به هیچ کدوم از دوستهام درباره این تغییرات چیزی نگفتم.اینجوری راحت ترم و در مقابل سوالهاشون قرار نمی گیرم که بعدش بخوام جواب بدم و اعصابم به هم بریزه.و در مقابل نظراتشون و پیشداوریهاشون و نتیجه گیریهاشون در حالیکه از خیلی چیزها و جزئیات خبر ندارن عصبانی نمیشم.این روزها فقط و فقط می نویسم و نقاشی میکشم.کوچکترین حرفهام و حسهام رو مینویسم.اینجوری یه ذره آروم میشم.

روزهای سختی بود.الان که فکر می کنم میبینم من با حرف و گریه خودم رو خالی کردم ولی سسل...علاوه بر فشاری که شوک این قضیه بهش وارد میکرد، مجبور بود من رو هم آروم کنه و با آرامش با من برخورد کنه.

دیشب که بعد از پنج روز دیدمش، وسط پاساژ آرین در حالیکه من کنار آبنمای وسط پاساژ بودم و سسل هم داشت از پله ها میومد پایین، بدون توجه به چشمهای مامورین ارشاد که ایستاده بودن و مردمی که داشتن رد میشدن و با توجه به اینکه شب تاسوعا بود، هنوز سه تا پله مونده بود به من برسه که دستهاش رو باز کرد و صورتش رو آورد جلو که من رو ببوسه...

نمی دونم آخر این بازی و تصمیم چی میشه ولی امیدوارم هرچی که هست یه جوری باشه که به صلاح جفتمون باشه و یه جوری باشه که دوتاییمون خوشحال باشیم.

شاید ظاهرا رابطه ما یه رابطه دوستی ساده بوده ولی اصلا اینجوری نبوده.یه رابطه عمیق و طولانی با پستی و بلندیهایی که همه رابطه ها دارن بوده.رابطه ای که توش شب و روزمون به هم گره خورده...

این یک هفته اصلا طرف وبلاگم هم نیومدم.یه جورایی دلش رو نداشتم.اینجا پر از سسل و اتفاقهای مشترکمونه. و به هیچ کسی هم سرنزدم.امروز که اومدم و کامنتهام و ایمیلهام رو چک کردم خیلی شرمنده و شوکه شدم.ممنونم از لطفتون.

نمی خواستم فعلا بنویسم.من باید خودم رو پیدا کنم و به ثبات برسم.باید تعادلم رو به دست بیارم.ولی با دیدن کامنتهاتون و نگرانیهاتون تصمیم گرفتم این پست رو بنویسم.

معلوم نیست بازم کی به اینجا سر میزنم.یه جورایی خودم رو قرنطینه کردم و از این قرنطینه کردن فعلا راضی هستم.ممنونم که درک می کنید.

اگه دلتون خواست برامون دعا کنید.دعا کنید دوتاییمون آرامش داشته باشیم و بتونیم یه تصمیم درست و عاقلانه بگیریم.

بازم هزار باره ازتون ممنونم.امیدوارم وقتی دفعه دیگه برگشتم اینجا همه چیز خوب باشه و توی خودم این توان رو ببینم که اینجا بنویسم.اگه نتونم اینجا بنویسم توی اون یکی وبلاگم مینویسم.مواظب خودتون باشین.امیدوارم اوقات خوب و خوشی رو داشته باشین.بازم ممنونم و شرمنده از اینکه نگرانتون کردم.تا پست بعدی که معلوم نیست کی باشه، مواظب خودتون باشین و خدا نگهدارتون.راستی من اصلا سمت وبلاگ خودم و دیگران نمیام.گفتم که فکر نکنین میام و میخونم و میرم!

این پست رو فقط برای اینکه شما دوستهای عزیزم رو از نگرانی دربیارم نوشتم.خواهش می کنم سوالی ازم نپرسین که اگه میخواستم حتما توضیح بیشتری میدادم.شاید یه روزی توضیح بیشتری دادم.

پیوست سسلی:عزیز دلم شاید این از آخرین پیوستهای سسلی باشه که من مینوسم.فقط خواستم ازت تشکر کنم.بابت همه لطفهای بیکرانت که همیشه و همه جا شامل حالم بوده.بابت آرامش این چند وقته و بابت همه تلاشهات برای آروم کردن من.یکی از با ارزشترین موجودات زندگی من هستی.من همه اون اشکهات رو دیدم.همه اونهایی رو که سعی می کردی قایمشون کنی.همه بغضهات رو دیدم.ناراحتیهات رو درک کردم.ممنونم بابت اینهمه بزرگواریت.می دونم همه این کارها به خاطر خود منه.می دونم.می دونم.همیشه ازت ممنونم و خدا رو شکر کردم و می کنم که تو رو سر راه من قرار داد تا به کمک تو و این رابطه من بتونم خودم رو بشناسم و خیلی رشد کنم.من هیچ موقع حمایتهای بیدریغ و بی چشمداشتت رو که البته هنوز هم ادامه دارن رو فراموش نمی کنم.مزه اون روزها و شبهای خوشی رو که با تو گذروندم همیشه به خوبی و خوشی زیر دندونمه.من دارم همه تلاشم رو می کنم.همه سعیم رو دارم می کنم.دلم میخواد بدونی که خیلی دوستت دارم.خیلی خیلی خیلی.تو موجود خیلی ارزشمندی هستی و من چقدر خوشحالم که تو رو توی زندگیم داشتم و البته هنوز هم دارم(هر چند کمتر)خوشحالم از اینکه میدونم هستی هنوزم.دیروز از ظهر قلبم بدجوری تالاپ و تولوپ میکرد که میخوام عصری ببینمت.بیقرار بودم بدجوری.دیشب وسط پاساژ آرین، چشمهات عجب برقی میزد.من پشتم به در ورودی بود که اومدی و از سنگینی نگاهت و از تغییر ضربان قلبم برگشتم و دیدم که تو داری تند تند میای سمت من و دستهات رو باز کردی.بعد که بهت گوشزد کردم که الان کجاییم و زیرنگاه مامورین محترم، بهم گفتی من اصلا یادم نبود کجاییم و موقعیت رو فراموش کردم.بازم مثل همیشه با رفتن به اون مغازه کوچیکی که طبقه دومه و شمع و عود و از این قبیل چیزها داره من رو شرمنده کردی.مثل همیشه پیشدستی کردی...با شنیدن صدای اون بادزنگ یادت میوفتم.یاد تو و حضور قوی و مهربونت.

یکشنبه شب توی لیموترش لرزش صدات و برق اشکهات رو دیدم.اون نگاه مهربونت رو دیدم که یهو از خود بیخود شدم و بدون توجه به موقعیتمون و چیزهایی که روی میز بود دستت رو گرفتم توی دستهام.

شنبه شب که اومدی دم ماشین یخ زده من و تلاش کردی که روشنش کنی (که البته انقدر یخ زده بود که روشن نشد و همونجا ولش کردیم و با ماشین تو رفتیم) و بعدش که حال و روز خراب من رو با دست درد و قلب دردم دیدی و برخلاف حرف من که هی بهت گفتم این چیزی نیست.خودش خوب میشه من رو زوری بردی بیمارستان و نوار قلب و ...بعدش هم داروهام رو گرفتی و من رو رسوندی خونه.تمام مدت توی دلم زار میزدم که چرا من باید تو رو از دست بدم؟!

جمعه شب هفته پیش دم در آپارتمانتون و در حال خداحافظی بعد از اونهمه حرف و اشک وقتی بغلم کردی که خداحافظی کنی ازم تو رو از خودم جدا نکردم و همونجوری که با پالتو و شال توی بغلت ایستاده بودم کلی باهات حرف زدم.نمی دونم چقدر طول کشید تا حرفهام رو زدم و آروم شدم ولی یادمه که تمام گردن من و سینه تو از گرمای پالتو و شال و اشک من خیس شده بود.شبش با اون اس ام اسی که دادی خیلی خوشحالم کردی.خوشحالم که با همه اینکارهام راجع به من اینجوری فکر می کنی و حست نسبت به من اینه...تا صبحش آرووووم خوابیدم.

خوشحالم که داریم بدون جنگ و دعوا با هم حرف میزنیم و با هم راحتیم.خوشحالم از اینکه به این چهار سال و اندی(به قول خودت چهار سال و کورس)گند نمی زنیم.

خوشحالم که تونستم بفهمونم که ناراحتی من از نبودن تو هستش.از نبود خود شخص تو و نه از تنهایی و خلایی که نبودت ایجاد می کنه.خلا نبودنت رو هر کسی میتونه پر کنه ولی وجود خودت رو فقط خودت میتونی پر کنی.خوشحالم که تونستم بفهمونم مساله من فقط تویی.خود تو نه تنهایی ِ نبودن ِ تو!

خوشحالم همیشه قدر روزهای باهم بودنمون رو دونستم.حتی اون مواقعی که از دستت ناراحت بودم و یا ازدستم ناراحت بودی.همه اون موقعها قدرت رو می دونستم و قدر با هم بودنمون رو.همین باعث میشه که الان حسرت نخورم که قدر با هم بودنمونها رو ندونستم و البته همین باعث شده که الان قدر این باهم بودن نصفه نیمه ولی ارزشمندمون رو خیلی خیلی بیشتر بدونم.

خودت میدونی که اولین پسر زندگی من نبودی ولی اولین کسی بودی که انقدر عمیق حسش کردم و خواستمش و دوسش داشتم و بهش اجازه دادم بهم نزدیک بشه و بهش نزدیک شدم.

ممنونم که هنوز هستی و هنوز میتونم باهات حرف بزنم که بهترین کسی که میتونم باهاش در این باره حرف بزنم خودت هستی و خودت.هر چند تا اونجایی که بتونم سعی میکنم تماسم رو باهات کم کنم.

حرف زیاده ولی خوب ترجیح میدم اینجا ننویسمشون و طبق روال این چند وقته همه رو فقط و فقط برای خودم بنویسم.

گفتنی از تو زیاد دارم.اگه بخوام بگم هی باید بنویسم و بنویسم و بنویسم.خوشحالم که میتونم ظاهرم رو حفظ کنم ناراحتیها و بغضها و دلگرفتیگیهام فقط بین خودم و خدامه و البته گاهی هم تو.

فقط یادت باشه که من دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم.دلم میخواد بدونی من علت همه کارهات و سختیهایی که به خودت میدی رو می فهمم و خیلی خوشحالم که تو توی زندگی من هستی و این رو بدون که هر موقع هم که نباشی، فقط اثر فیزیکی نداری و این چیزهایی که ازت یاد گرفتم همیشه توی زندگی همراه من هستن.دلم میخواد بدونی که من از بودن با تو لذت میبرم و کلی حال می کنم.دلم میخواد بدونی که همیشه برات بهترینها رو از خدا میخوام و امیدوارم همیشه سلامت و شاد و آروم باشی.راستی جوجو خیلی دوستت دارم.می دونی چند تا؟نووووچ فکر نکنم بدونی چند تا.میدونی که خیلی زیاد دوستت دارم ولی نمی دونی این خیلی زیاد یعنی چندتا.و تازگی فهمیدم که تو من رو خیلی بیشتر از اون اندازه ای که من تو رو دوست دارم دوست داری.دیر فهمیدم ولی فهمیدم.

کاش تو هم یه جوری خودت رو خالی کنی عزیز دلم.من اشک میریزم و می نویسم.حرفهام رو برات می نویسم.نوشته هایی که شاید هیچوقت هیچ کسی نبینتشون ولی حداقل یه ذره کمکم می کنن که خالی بشم.ولی تو چی؟کاش خودت رو یه جوری خالی کنی...میدونم چه جوری خودت رو خالی میکنی...میری توی خودت و لپ تاپت با یه قوری چای و یه پاکت سیگار و بوی عود و یه شمع روشن توی اون جاشمعی که روی میزته و من عاشقشم...ساکت میشی و هیچی نمیگی...

چرا همه میگن اوضاع برای تو بعد از من و نبودنم سخت تر از برای من و نبودن تو هستش؟!چرا خودت هم این رو میگی؟چرا؟!!!!!!

راستی دیدی این چند وقته چقدر از هم عکس میگیریم.همش فرت فرت صدای دوربینهای موبایلمونه که توی حالتهای مختلف در حال غافلگیر کردن اون یکی و گرفتن عکس و فیلم ازشه.انگاری میخوایم این شاید آخرینها رو همش رو ثبت کنیم.هرچند من که اصلا دلش رو ندارم نگاهشون کنم.حتی سراغ عکسهای قدیمیمون هم نمیرم.حالم خراب میشه.تنها عکسی که ازت میبینم همون عکسیه که پارسال اون صبح سرد زمستونی توی اردک آبی ازت گرفتم و وقتی بهم زنگ میزنی میوفته روی صفحه موبایلم...

امیدوارم خدایی که همیشه حتی توی لحظه های خصوصیمون شاهد ما بوده و از دلهای ما خبر داره خودش کمکمون کنه و آروممون کنه.

حس همیشه داشتنت نه عشق و دلبستگیه نه قصه گسستنه نه حرف پیوستگیه...

Labels:

6 Comments:
Anonymous کندوی عسل said...
با این پست من رو پرت کردید به نوروز 86 که خیلی اتفاقی وبلاگتون رو دیدم و اونقدر رابطه ی شما و سسل خان برام زیبا به نظر اومد که تمام عید سرم رو به خوندن آرشیو دو ساله ی وبلاگتون گرم کردم ... چه روزهایی بود ... یادش بخیر ... البته اون زمان من این وبلاگ فعلیم رو نداشتم . اگر اشتباه نکنم عنوان وبلاگم بانوی اردیبهشت بود . هنوز هم برام سوال هست که چرا کات کردید رابطه تون رو . نمی دونم اون وبلاگ خصوصی که گفتید رو ساختید که علت جداییتون رو بنویسید ؟ منم می خوام اگر اجازه بدید بدونم چرا اینجوری شد . ممکنه ؟

رزی این پستت رو با تموم جزئیاتش بعد از دو سالهنوز کامل یادمه. وقتی الان دوباره خوندش بغض گلومو گرفت...
حقیقتا منم این روزها خیلی یاد دو سال پیش و اتفاقات این روزها و تصمیمیتی که گرفتم می افتم و آخرش میگم بالاخره اون تصمیمات رو باید می گرفتم، راهی غیر از اون نداشتم...

یهویی خیلی یاد و بلاگ قبلیت و روزهای خوبی که ما رو در اون سهیم می کردی افتادم...
ایشالا زندگیت بعد از این پر از آرامش و روزهای خوش باشه.
دعا می کنم امتحانت رو خوب بدی. خیلی مواظب خودت باش.

Blogger Unknown said...
سلام دوستم
خوندن آخر اين پست همانا و پ ساعت گريه كرئن من همانا
آخه من هم همين 1 ماه پيش يه همچنين مراسمي رو داشتم و يه رابطه 5 ساله رو تموم كردم، البيته 1 سال دارين سعي مي كنيم تمومش كنيم كه ديگه .. ما نمي تونستيم با هم باشيم چون شرايط خانودادگيم خيلي زياد متفاوت بود و خوب اون داشت ازدواج مي كرد و ديگخ وقت خداحافظي رسيده بود
مي دوني دوستم من هميشه خواننده عاشقانه هات بودم و از همون 2 سال پيش هر وقت وبلاگتو باز كردم از خودم پرسيدم آخ چرا مشكلشون چيه
الان هم باز سوال قديمي برام تازه شد آخه چرا با اين همه عشق.........

Anonymous NaviD said...
«مرا پرنده اي به اين ديار هدايت نكرده بود
من خود از اين تيره خاك رسته بودم
چون پونه ي خودروئي
كه بي دخالت جاليزبان
از رطوبت جوبارهاي
اين چنين است كه كسان
مرا از آنگونه مي نگرند
كه نان از دسترنج ايشان مي خورم
و آنچه به گند نفس خويش آلوده مي كنم
هواي كلبه ي ايشان است
حال آنكه
چون ايشان به اين ديار فراز آمدند
آنكه چهره و دروازه بر ايشان گشود
من بودم!»
احمد شاملو



درود
مشغول تماشای وبلاگتون بودم.وظیفه دونستم خدمتتون عرض ادب داشته باشم
در پناه حضرت حق شاد باشید و سلامت.

Anonymous Nastaran said...
Your label is very meaningful, yet very sad. Hanging there my friend. My thoughts are with you girlxoxo

Anonymous مينا said...
اين پست رو كاملا يادمه.يادش به خير.شما يه جور با هم حال مي كردين و منم با خوندن خاطراتتون يه جور ديگه حال مي كردم.كاش هيچ وقت از هم جدا نمي شدين.من دلم براي اون روزاتون تنگ شده:-(