رزسفید
روزمره گیهای من
Tuesday, January 5, 2010
Capricorn-7
-گلاب به روتون از دیشب یه حالت تهوعی دارم به همراه دل پیچه و ... که نگو و نپرس.نمیدونم چرا اینجوری شدم؟!صبح که از شدت دل پیچه از خواب پریدم!!!هیچ چیز خاصی هم نخوردم.شاید هم علتش همون یه تکه ته دیگ سیب زمینی بود که دیشب خوردم.من حدود یک سال و ده ماهه که گوشت نمیخورم و گیاهخواری میکنم.توی این مدت یکی دوبار اشتباه، یکی دو لقمه خوردم که گوشت توش داشت و بعدش به حال و روزی افتادم که نگو و نپرس!!!معده جان عادت ندارن دیگه.دیشب هم استانبولی پلو درست کرده بودم و البته توش گوشت هم ریخته بودم(برای مادر و پدر عزیز درست کرده بودم)ته دیگش هم سیب زمینی بود.یه تکه ازش خوردم.حدس میزنم حال خراب مال همونه.ولی به سیب زمینیه گوشتی نچسبیده بود.تازه اگه هم چسبیده بود، مگه چقدر بود که من از دیشب تا حالا دارم تاوانش رو پس میدم؟!!!
-یک هفته س که دائم (توی خونه و ماشین و محل کارم)دارم آلبوم آخ نامجو رو گوش میدم و ...حالی میبرم...
-خانوم منشی جان به فال و دعا و جادو و طلسم و این حرفها خیلی اعتقاد دارن.تازگیها هم توی اینترنت یه فال ورق کشف کردن که به اعتقاد ایشون خیلی هم درسته و هر روز برای خودش میگیره و امروز اصرار داشت که برای من بگیرتش.فکر کن من با حالتی زاویه دار در حالیکه شکمم رو دارم فشار میدم ایستادم کنارش تا برام فال بگیره!
خلاصه نیت کردم و دکمه رو فشار دادم.در اومد که یه تلاشی دارم می کنم توی یه زمینه ای که به نتیجه میرسه و موفقیت آمیزه(خانوم منشی گفتن رزی جان منظورش امتحاناتته که هفته دیگه شروع میشه و تو داری درس میخونی.حتما جوابش خوب میشه و موفق میشی.الهی آمین)برای بار دوم فشار دادم(آخه باید چند بار هی کلیک کنی)اینبار دراومد یه جمع خانوادگی یا دوستانه داری که خوش می گذره(خانوم منشی فرمودن که حتما خاله ت داره میاد و داییت هم که داره میاد خونه تون.دیدی درسته؟!)برای بار سوم فشار دادم، دراومد عشقت بهت تلفن می کنه و یه صحبت خیلی دل انگیز داری.قبل از اینکه چیزی بگه، بهش گفتم اون وقت این عشق من کیه که قراره زنگ بزنه؟!یه ذره نگاهم کرد و گفت هر کی بهت زنگ بزنه عشقته دیگه!!!
برای بار چهارم فشار دادم که یادم نیست چی دراومد!دفعه پنجم فشار دادم، در اومد یه ناراحتی داری که بر طرف میشه!به منشی جان گفتم آره درست میگه.ولی من نمیدونم منظورش کدوم ناراحتیمه که قراره حل بشه؟!(ایشون هم فرمودن قراره همش با هم حل بشه!)خیلی خوبه ها ولی مشکلات من اصلا ربطی به هم ندارن که همشون با هم حل بشن!دفعه ششم که فشار دادم یادم نیست چی دراومد!
آما، آما دفعه هفتم که فشار دادم دراومد:همبستری!!!خلاصه که خدا رو شکر توی فالمون هم دراومده بود!منشی جان هم خوشحال که به به خوش بگذره و ...کلی هم عسل آورد و به خیک من بست که بخور تقویت بشی!بهش میگم من با این حالم میتونم عسل بخورم آخه؟!من عسل میخورم حالم بهم میخوره.اون وقت الان با این حالت تهوعم کم مونده عسل بخورم!میگه بخور ناز نکن، خاصیت درمانی داره!!!
در همین لحظه موبایلم زنگ زد و از اونجایی که روی میز جلوی خانوم منشی بود، ایشون اسم تماس گیرنده رو دیدن که یکی از همکلاسیهای مذکر کلاس خودشناسیم بود که زنگ زده بود تاریخ یک جلسه فوق العاده کلاس رو یادآوری کنه و اصرار میکرد که حتما کلاسهای جدید رو بیا و ...از اون اصرار و از من انکار که من فعلا نمیخوام بیام.اونم می گفت این جلسه ای که مونده رو بیا چون دنباله کلاسهای قبلیه و بعدش اگه خواستی دیگه نیا...منم هی بهش میگفتم من میخوام یه مدت نه کلاس خاصی برم و نه پیش مشاور و نه هیچی...میخوام خودم باشم و خودم.میخوام افکارم رو جمع و جور کنم...
خلاصه تلفنم که تموم شد خانوم منشی با نیش باز فرمودن بیا اینم از عشقت که زنگ زد!!!در اینجا بود که جعبه دستمال کاغذی به سمت ایشون پرتاب شد!!!
-انقدر این چند وقته راجع به ازدواج های به بن بست رسده شنیدم و خوندم که مغزم داره سوت میکشه...دارم به این نتیجه میرسم اگه قراره ازدواج منم اینجوری بشه مگه خلم ازدواج کنم؟!
-پنجشنبه شب که روی تخت نشسته بودم و زانوهام رو بغل کرده بودم و زل زده بودم به صفحه موبایلم که هی اسم تو میوفتاد روش و هی قطع میشد و هی تعداد میس کالهام بیشتر و بیشتر میشد و خودم هم هی کلافه و کلافه تر میشدم، یهو زد به سرم و حس کردم دیگه نمیتونم سقف بالای سرم رو تحمل کنم و سریع مانتوم رو پوشیدم و روسریم رو کشیدم سرم و سوییچ رو برداشتم و پریدم بیرون.میروندم و گوشیم همچنان زنگ میخورد و البته بینش یه اس ام اس هم ازت داشتم که فقط کلافه ترم کرد.یک آن خودم رو گذاشتم جای تو.چقدر نگران میشم اگه زنگ بزنم و تعداد تماسهام به 65 تا برسه و جواب نگیرم!بارونی میومد و البته حال و هوای من هم خیلی بارونی بود.بابام که زنگ زد تا اومدم جواب بدم، قطع شد و بلافاصله اسم تو افتاد روی گوشی!انقدر سریع اتفاق افتاد که دکمه سبز رو زدم و جوابت رو دادم...داشتم میرفتم سمت اونجایی که نزدیک خونمونه و شهر زیر پامه...داشتم تلفنی باهات حرف میزدم، داشتی از قسمت و سرنوشت حرف میزدی و من میگفتم سرنوشت رو خودمون میسازیم که دیدم ماشینی داره آروم از سمت چپم حرکت می کنه.بارون خیلی شدید بود ولی زیر اون بارون فهمیدم که تویی...زبونم بند اومده بود...بارون میومد و البته چشمهای من هم بارونی بود...
اصلا یادم نبود که اون شب آخرین شب سال 2009 هستش...خوب بود...با هم بودن آخرین شب سال رو دوست داشتم...هر چند اولش خیلی بغ کرده بودم.ولی واقعا نمیخواستم جواب تلفنت رو بدم...هر چی که بود خوب بود...واقعا به اون حس احتیاج داشتم...ممنون غول چراغ جادو...شش سال پیش، یعنی آخرین شب سال 2003 برف میومد و از بازار قائم یه رینگ نقره برای من خریدی که توش تاریخ همون روز رو هم دادیم حک کردن...خیلی وقته که اون رینگ توی کیف پولمه و استفاده دیگه ای نداره...ولی آخر هفته خوبی بود.دوسش داشتم...شروع سال 2010 رو باهم بودیم...امیدوارم سالی سرشار از آرامش برای همه دنیا و مردمانش و موجوداتش باشه!
ولی باورم نمیشه این همه زنگ بزنی و جواب هم نگیری و بعدش هم بیای دم خونه ما و کشیک من و چراغ روشن اتاق من رو بدی، اونم فقط برای اینکه بخوای تشکر کنی از هدیه کوچیکی که قبلا بهت داده بودم!!!باورم نمیشه.آخه تو که تشکرت رو همون موقعی که کادو رو بهت دادم کردی، لزومی نداشت بعد از اینهمه وقت اینهمه استقامت به خرج بدی و تلاش کنی اونم فقط برای تکرار یه تشکر؟!!!
رو راستی و شفافیت چیز خوبیه دوست من!!!
جوابدونی:
-دوست عزیزی که قالب وبلاگت بهم ریخته و از من خواستی چون واردترم برات درستش کنم.من همینجا میگم که خیلی هم وارد نیستم.یعنی راستش از html سر درنمیارم و فقط اندازه رفع احتیاجاتم بلدم.میتونی یه قالب جدید برای وبلاگت انتخاب کنی.ولی بازم اگه کمکی از دست من برمیاد بگو.اگه بتونم کمکت کنم خوشحال میشم.
-مریم پاییزی جان این آدرس ثمینه.میتونی سوالت رو ازش بپرسی.

Labels:

6 Comments:
Anonymous الهام said...
میگم نکنه راست راستی فال خانم منشی راست از آب در اومد.

ممنون عزیزم بابت آدرس

من زیاد به فال و این چیزا اعتقاد ندارم ولی خوب بعضی وقتا درست درمیاد دیگه :)
مخصوصا از نوع قهوه ش!

Anonymous Nastaran said...
Cute lable "صورتی ِ ملس"!
Happy new year girl! I find it quiet special that despite everything you still spend the big days (birthdays, yalda night, new year's eve) together! xxx

Anonymous پانتي said...
واقعا چه خانوم منشي باحالي دارين! هرچي كه توي فال دربياد، به يه چيزي ربطش ميده!! خوبه ديگه..آدم با انگيزه و شادابيه!!!
آخي چقدر با ديدنش توي اون شب باروني سورپرايز شديييي! چه حركت جالب و بامزه اي! آفرين به سسل خان كه هنوزم كاراي خارق العاده ميكنه(سسل بود ديگه؟ درست فهمدم؟)
معلومه هنوز دوست خوبي و بامحبتيه برات...ايشالله جفتتون در زندگي موفق و سلامت و شاد باشي هميشه
ميبوسمت رزي جون.

Blogger Unknown said...
حتما اون تماسها هدف بزرگتری از تشکر کردن داشته