صبح که از خواب بیدار شدم، انقدر اطرافم تاریک بود که نمیدونستم ساعت چنده؟یادم اومد همیشه می گفتی انقدر که پرده های اتاقم همیشه کشیده است و حصیرهای زیرش هم افتادن که معلوم نیست ساعت چنده و می گفتی آدم توی اتاق تو همش خوابش میگیره!!!و همیشه اصرار داشتی که شب که میخوابم پرده رو کنار بزنم تا صبح با نور خورشید بیدار بشم...ولی من از سیاهی شب می ترسیدم و اونجوری احساس ناامنی می کردم موقع خواب...انگار که چند تا چشم از توی آسمون هی نگاهم میکردن! اولین چیزی از بعد از خواب بیدار شدن یادم اومد این بود که خوابت رو دیدم دیشب!توی جمع بچه های کلاس خودشناسی بودیم و داشتیم صبحانه میخوردیم.باهم سرسنگین بودیم.داشتیم نون بربری و پنیر و مربای توت فرنگی میخوردیم!من ایستاده بودم تا دور و اطراف میز یه ذره خلوت بشه تا بتونم برای خودم لقمه درست کنم.ولی تو پشت یکی از صندلی های پشت میز نشسته بودی و داشتی لقمه درست می کردی برای خودت.زیر چشمی حواسم بهت بود و با خودم گفتم پس چرا داره لقمه ش رو کم پنیر درست میکنه؟اون که عاشق پنیر زیاده و یادم اومد که همیشه بهت میگفتم تو پنیر رو با نون میخوری نه نون رو با پنیر.بعدش دیدم که اون لقمه رو گرفتی به سمت من...اما من روم رو برگردوندم و لقمه رو ازت نگرفتم...تازه برات پشت چشم هم نازک کردم...
از خواب که بیدار شدم با چشمهای بسته رفتم سر یخچال.یه تکه نون بربری برداشتم و گذاشتم توی ماکروفر.با چشمهای بسته ایستادم تا گرم بشه.بوق ماکروفر که دراومد، نون رو برداشتم با پنیر و مربای توت فرنگی خوردمش!!!بعد بقیه لقمه به دست اومدم سمت اتاقم و خزیدم توی تختم.لبه تخت و ملافه از چکه های مربا نوچ شد.پام هم نوچ شد.دستم هم نوچ شد...
دراز کشیدم توی تخت.بیقرار بودم.کلافه بودم.یکی ازبچه های کلاس خودشناسی زنگ زدوباهاش حرف زدم و همزمان پشت خطی داشتم.نگاه که کردم یه شماره عجیب بود0000123456!ترسیدم و جواب ندادم.انقدر این روزها اطرافیانم رو خواستن که ترسیدم به این شماره جواب بدم.ول کن هم نبود...بعدش هم چند بار با private number زنگ خورد که اونم جواب ندادم...
دوباره دراز کشیدم.فکر کردم به اینکه باید یه کاری بکنم.دیگه دارم می میرم.خسته شدم...کند شدم...دستهام توان ندارن چیزی رو نگه دارن...همش همه چیز از دستم ول میشه...پریروز که دیرم شده بود و میخواستم به کلاس برسم، نمیتونستم بدوم...پاهام رمق نداشتن...
به پاتختی کنار تختم نگاه کردم.کتاب سیاه مشق رو از روش برداشتم.انگشتم رو کشیدم روی نوشته های صفحه اولش...یادش بخیر...یادت بخیر...حالا خداییش من یه چیزی گفتم، تو میتونی واقعا من رو نبینی؟!دلت برام تنگ نمیشه؟ من که خیلی دلم برات تنگ شده...خیلی خیلی زیاد...دارم کلافه میشم...اصلا میدونی چیه؟غلط کردم بابا...نه نه اصلا خوب کردم...
مالیخولیا گرفتم انقدر این شبها با صدای هر ماشینی پریدم پشت پنجره...
کلافه از روی تخت پاشدم و رفتم سراغ کمدم.نمیدونم دنبال چی بودم ولی رفتم در کمد رو باز کردم...اون سرویس چایی خوری خوشگلی که قوری و وارمر هم داره رو دیدم.کادوی تولدم بود.هنوز ازش استفاده نکردم.ای دل غافل...این همه اومدی و با هم چایی خوردیم، چرا از این سرویس خوشگل استفاده نکرد؟یادم نبود که همچین چیزی هم دارم و همش توی اون قوری سفالی صورتی چرک چایی دم کردم و با هم خوردیم...
توی کمد شش تا لیوان رنگی هم پیدا کردم که جای شمع هستن و از اینها هم تا حالا استفاده نکردم...ای داد بیداد...همه این شبها میتونستم روشنشون کنم و از نور خوشگلشون استفاده کنیم.ولی راستش یادم رفته بود اینها رو هم دارم.هنوز از توی جعبه شون بیرونشون نیاوردم...
دارم خفه میشم...پنجره رو باز می کنم و نفس می کشم.بعد از چند دقیقه سردم میشه و یخ میزنم و میرم زیر لحاف...بعدش انقدر سردم میشه که مجبورم پنجره رو ببندم.دوباره گرمم میشه و ...
باید یه کاری بکنم....اینهمه سرگشتگی من رو به ناکجا میبره...
مثلا میخوام خودم رو آروم کنم.موهام رو بالای سرم جمع می کنم و Secret Garden گوش میدم.آهنگ Dreamcatcher من رو به فضا میبره.هی گوشش میدم و گوشش میدم.چطوره اصلا بذارمش به عنوان زنگ موبایلم.ولی زنگ کی بذارمش؟تو که زنگت معلومه چیه.هر وقت گوشیم رو عوض کردم هم زنگت رو منتقل کردم به گوشی جدید.تا ابد زنگت همون می مونه...بقیه هم زنگ مخصوص خودشون رو دارن...پس این آهنگ رو به عنوان زنگ کی بذارم پس من؟!
دلم سوپ جو میخواد.از جام بلند میشم و میرم به سمت آشپزخونه.هنوز دو قدم برنداشته میبینم بیخیال، حالش رو ندارم...بر می گردم روی تختم...
هوا گرفته و ابریه...کجایی تو؟!اصلا تهرانی؟!ایرانی؟!دلم برات تنگ شده الاخ جان...دلم آغوشت رو میخواد...دلم دستهات رو میخواد...دلم بوت رو میخواد...
یعنی باور کنم برای تو همه چیز تموم شده؟!یعنی این راه حل آخرین و تنها راه حله؟این راه حل رو که من گفتم، تو اگه مردی یه راه حلی پیدا کن...یه راه جدید...
سنگینم....کلافه م..سرم درد می کنه...میخوام همش بخوابم و بخوابم و بخوابم...م ی خ و ا م ت...
پ.ن:این پست فقط جهت تخلیه افکار نویسنده نوشته شده و ارزش دیگری ندارد.شاید به صورت سریالی نوشتن این پستها ادامه پیدا کند و شاید هم نه...راستی این پست ویرایش نشده است.نویسنده حال و حوصله دوباره خوانی و ویرایش ندارد!
Labels: مخاطب خاص