رزسفید
روزمره گیهای من
Saturday, February 13, 2010
Aquarius-6

امروز هم هوا گرفته و ابریه.یادمه یه زمانی خیلی از این هوا لذت میبردم.البته الان هم دوسش دارم ولی دیگه مثل سابق برام خیلی مهم نیست هوا چه جوریه.فهمیدم مهمتر از هوا، هوای درونیه خود آدمه که باید آفتابی باشه و غیره...
امروز صبح که بیدار شدم، یه ذره اتاقم رو جمع و جور کردم و لباسهام رو از روی مبل برداشتم.پالتوی بیچاره از دیروز تا حالا یه وری افتاده روی مبل و نصفش هم روی زمینه. روسری ساتن قهوه ای که خیلی توی نگهداریش مثلا دقیق و حساسم ، یه وری افتاده روش!
اینا یادگار بیرون رفتن دیروز هستن.عموجان بیمارستان بستری شدن و میخواستم برم دیدنش.هرچند اصلا حوصله بیرون رفتن رو نداشتم.ولی عموجانه دیگه، کم کسی نیست...خلاصه شال و کلاه کردم و رفتم.اونجا دختر یکی از اقوام رو دیدم که کلا خیلی سرخوش و با انرژیه.فهمیدم که خانوم حدود یک ساله از شوهرش جدا شده.ماتم برده بود که خدا رو شکر چقدر حالش خوب و اوکیه.بعدش با خودم گفتم از کجا میدونی آخه؟مگه اون روز خودت نبودی که داشتی یه چیزهایی از خشمت و جیغ و دادت که منجر شد که گلوت خون بیاد، تعریف می کردی و بچه ها با دهن باز بهت نگاه می کردن و می گفتن اصلا بهت نمیاد اینجوری باشی و چقدر روحیه ت خوبه و این حرفها...خوب این بنده خدا هم شاید داره حفظ ظاهر می کنه.(که البته امیدوارم واقعا حالش خوب باشه و حفظ ظاهر نباشه!)
داشتم می گفتم، لباسهام رو چپوندم توی کمد و دست و صورتم رو شستم و مسواک زدم و موهام رو شونه کردم و برای خودم توی همون قوری صورتی چرک رنگ سفالی چای سبز و زنجبیل دم کردم و عود دارچین روشن کردم و پرده ها رو زدم کنار و فلشم رو وصل کردم که برم یه ذره کارهام رو انجام بدم که از هفته دیگه که قراره برم دانشگاه حداقل یه ذره کارهام رو جلو برده باشم که آقای رییس اعظم یه وقت دق نکنه!
گفتم دانشگاه، یادم اومد که پریروز توی سایت دانشگاه داشتم الکی ول می گشتم که دیدم نمره ها اومده.اون درسی بود که شب قبلش تا دیروقت نشسته بودیم توی اون رستوران دریایی و داشتیم حرف میزدیم.همون شبی که ماشین تو خراب شد و منم بدون ماشین بودم و هوا هم سرد بود.همون شبی که من و تو بودیم فقط.بعد از کلاس خودشناسی با هم قرار داشتیم.همون شبی که تو به صورت واضح و شفاف گفتی که حالت بد میشه وقتی من با تلفن حرف میزنم(و البته از نظر تو تمام تماسهای تلفنی من، یه سیبیل اون ور خطش هست و البته همچنین از نظر من تمام تلفنهای تو یه جنس لطیف اونور خط موجوده!!!به نظرت آیا ما سالمیم و حالمون خوبه؟!)همون شبی که بعدش که اومدم خونه تا صبح نخوابیدم و رفتم امتحان دادم و بعد از امتحانم که دیگه رسیده بودم تهران، تو زنگ زدی و با هم نهار خوردیم و تو به طور واضح گفتی که به تماسهای من حسودیت میشه و منم هی توی دلم میگفتم ای بابا تازه شدی مثل من!و تو بعدش رفتی سر کلاست...آره داشتم می گفتم، خلاصه اون درسم رو هم پاس کردم.نمره ش هم ای بدک نیست...برای من مهم اینه که پاسش کردم...
داشتم فکر می کردم که وقتی یه کسی یار عاطفی و عاشقانه ت بوده، هیچ موقع نمی تونی به چشم یه دوست معمولی نگاهش کنی.البته من آدمی رو سراغ دارم که اینجوریه هاااا ولی خوب در خودم همچین چیزی رو نمیبینم و راستش رو بخوای در تو هم نمیبینم!!!
میدونی چیه؟دوساله که نوع رابطه ما عوض شده.درسته اون احساسات بگی نگی هنوزم هستن، اون حس مالکیت هنوز هم وجود داره(چه بخوای و چه نخوای).دوسال پیش این موقع همش در حال زجه زدن بودم و دنبال یه معجزه...حالا الان...بعد از دوسال و با همه بالا و پایینها...بازم حالم بده.ولی اینبار دیگه زجه نمیزنم.دارم به این نتیجه میرسم که درسته برای تو هم سخته اینجوری، ولی واقعیتش رو بخوای فکر نمی کنم خیلی برات سخت باشه.اگه سخت بود یه فکری می کردی، الان اینجایی که هستیم دیگه کاری از دست من برنمیاد.این تویی که میتونی مسیر این رابطه رو به هر سمتی ببری...آره خود تو...تو انقدر ادعای منطقت میشه، با همون منطقت یه فکری بکن.نه اینکه مثل من ِ احساساتی صورت مساله رو پاک کنی...
این دوسال خیلی بالا و پایین داشت.چند بار اومدم به چله بشینم که نبینمت.میدونی که وقتی یه کاری رو چهل روز انجام بدی یا انجامش ندی، برات عادی میشه.ولی هر بار سر روز هفدهم یا هجدهم سر و کله ت پیدا شد.اعتراف می کنم که منهم ذوق کردم از دوباره دیدنت و برگشتنت.منم شل بازی کردم.میدونم...اسمش این بود که به هم تعهدی نداریم و از هم خبری نداریم، ولی کافی بود موبایل من یا تو زنگ بخوره و اون وقت...یا اینکه تو زنگ بزنی و من جواب ندم و یا من زنگ بزنم و تو جواب ندی...بلافاصله بعد از اولین تماس بی پاسخ، سیل اس ام اس هایی بود که برای هم میفرستادیم...و البته ته همشون هم یه خوش باشی اضافه می کردیم که حتی از پشت کلمه های بیروح اس ام اس هم میشد تلخی و کنایه ش رو حس کرد...
این دوسال بالا و پایین زیاد داشت ولی یه چیزی رو خوب فهمیدم.توی این دوسال یه چیزهایی ازت دیدم که تا حالا ندیده بودم.یه قسمتهایی از وجودت برام باز شد که توی اون چهار سال و نیم دوست دختر تو بودن ندیده بودمشون...نمیدونم فهمیدن این چیزها حالا که دیگه همون راطه نصفه و نیمه هم در کار نیست، اصلا میتونه به درد بخوره یا نه؟البته اگه به هیچ دردی نخوره به این درد میخوره که باعث شد علت خیلی از رفتارهات رو بفهمم...
خلاصه که رفیق، کل این رابطه و آشنایی با تو با همه اتفاقهایی که برام افتاد، یه اتفاق خوشایند بود برام...حتی حالا که دلم پر از اندوهه و حتی توی این دوسالی که نداشتمت...آره نداشتمت...بودی کنار من ولی من نداشتمت...حتی اگه به قول خودت هنوز هم همه وقت آزادت مال منه...نبودن اون تعهد من رو کلافه میکنه.آره مهم عمل انسانهاست نه کلامشون ولی برای من هم عمل مهمه و هم اذعان کلامی...من خیلی چیزها رو دیدم ولی میخواستم از زبونت بشنوم توی این دو سال...که نشنیدم و البته اگه اون شب که مست و پاتیل بودیم، جفتمون بیهوش نمیشدیم شاید چیزهای بیشتری هم میشنیدم...
داشتم می گفتم به قول اون شاعری که الان اسمش یادم نیست، تو همچون مصرع شعری زیبا، سطح برجسته ای از زندگی من هستی...آشنایی با تو، خیلی چیزها یادم داد.خیلی لحظاتی رو تجربه کردم که درسته که الان حسرت تموم شدنشون رو میخورم، ولی شیرینیشون یادم نمیره.لحظاتی که شاید توی زندگی دیگه تجربه شون نکنم.حتی اون دعواها و بحثها هم باعث شدن خودم رو خیلی بهتر بشناسم...
بعضی وقتها فکر می کنم تصمیمی که دوسال پیش گرفتم اشتباه بود.آخه اون چه تصمیمی بود که من گرفتم؟اونم توی اون اوضاع بد روحی و فشار وحشتناکی که مریضی مامانم و فوت خاله م و هزار تا مساله دیگه انداخته بود روی شونه های من؟!من اون تصمیم رو توی شرایط نرمالی نگرفتم...ولی الان که فکر می کنم میبینم کاریه که کردم...گذشته ها گذشته...نمیتونم برگردم به عقب...برای الانم تنها کاری که میتونم بکنم اینه که آرامش به خودم بدم...اون شب آخر ازم پرسیدی برای آرامشت و این رابطه چه کاری حاضری بکنی و جوابی که بهت دادم از عمق وجودم بود:بهت گفتم هرکاری بتونم می کنم، هر کاری...
شاید به نظر بیاد تموم کردن این رابطه خیلی طول کشیده، ولی اینجور نیست...توی این دوسال ما همدیگه رو میدیدیم، درسته خیلی کمتر از قبل ولی راستش رو بخوای من هنوز به این بلوغ نرسیدم که با دیدنت، بتونم بذارمت کنار و برام عادی بشی...درسته رابطه مون خیلی خیلی خیلی خیلی کمتر از قبل بود، ولی مهم این بود که بود...
میدونی، خیلی یادت می افتم...خیلی خیلی زیاد...آخه هنوزم دوستت دارم.میدونم تو هم هنوز من رو دوست داری ولی عزیزکم، این دوتا خیلی با هم فرق می کنن...خیلی، خیلی...داشتنت و بودنت برام خیلی مهم و محترم و عزیزه، با همه اون اخلاقیاتت که با من سازگار نیست.اون شب که بهت می گفتم تو خیلی عوض شدی، بهم گفتی یه نگاه به خودت بنداز، خودت هم خیلی عوض شدی...
آره عزیزکم، منم عوض شدم.الان برخلاف سابق می گم، یه پایان تلخ، بهتر از یه تلخی بی پایانه...من تحمل یه تلخی بی پایان رو ندارم...

کات...

Labels: