رزسفید
روزمره گیهای من
Tuesday, February 16, 2010
Aquarius-9
امروز بیقرار بودم و بیحال.تو بگو حتی فضاهای یک طبقه از یک مدرسه رو هم نتونستم کامل کنم...کلافه بودم...همین قدر بدون که موقع اومدن به خونه انقدر فکرم مشغول بود و مکالمه داشتم با خودم که یهو چشم باز کردم و دیدم شهرک غربم!!!فکر کن!!!من که نه محل کارم اون طرفهاست و نه خونه مون و نه هیچ کس وکاریم اونوریه نمیدونم چه جوری سر از اونجا درآوردم.جالب اینجاست که به اون سمت علاقه چندانی هم ندارم...خلاصه توی اون ترافیک مزخرف نفهمیدم چه جوری رسیدم خونه.از بس که داشتم با خودم حرف میزدم...
اعتراف می کنم که امروز عصر بدجوری دلم برات تنگ شده بود و الان هم صد برابر بیشتر...
دلم میخواد این رو بدونی که اگه اون شب آخر بهت گفتم دیگه به من زنگ نزن و سر راهم نیا، اگه گفتم به هیچ عنوان دیگه نمیخوام ببینمت، اگه گفتم دیگه به هیچ بهونه ای با من تماس نگیر، به خاطر دل زدگیم از تو نبود.به خاطر اینکه دیگه دوستت نداشتم نبود.به خاطر دک کردنت و حال و حولم با اون سیبیلهایی که تو فکر میکنی دورم ریختن، نبود...برعکس همه اینها بود.از دوست داشتن زیادت بود.میخوای باور بکن و میخوای باور نکن...ولی فقط از دوست داشتن زیاد و البته خودخواهیم بود.عزیزکم من دیگه نمیتونستم اونجوری کنار تو بمونم.کاش بفهمی...کاش باور کنی وجود من فقط از یه قلب نیست...منم عقلی دارم که گاهی ازش استفاده می کنم...من دیگه نمیتونستم باشم و نباشم.نمیتونستم اینجوری نصفه و نیمه باشم.این رابطه ای که توی این دوسال بین ما بود، دیگه کلافه م کرده بود...تو بودی اما نبودی، نمیدونم چه جوری برات بگم...
اعتراف می کنم که الان از اون مرحله خشم اومدم بیرون و رفتم توی بغض و دلتنگی...این مراحل رو توی این دوسال، بارها گذروندم ولی راستش رو بخوای میترسم...اینبار احساس می کنم قضیه جدیه...وااااای...می ترسم...همین ترس باعث شد شب آخر دستم رو یهو از توی دستت بکشم بیرون، موقع دست دادن و قول دادن...
توی این دوسال فقط گند زدیم به خودمون و روح و روانمون و رابطه مون...اگه بدونی چه بغض مزخرفی توی گلومه...میدونی امروز چیکار کردم؟رفتم سراغ وبلاگت...خوندمش و صورتم رو خیس کردم...مثل همین الان که اشکم داره شرشر میاد و نمیتونم جلوش رو بگیرم.شاید هم نمیخوام جلوش رو بگیرم...اشکهای امشبم بر خلاف این دو هفته گذشته از سر خشم نیست و از سر دلتنگیه...
الان بزرگترین آرزوم اینه که صدای ماشینت رو بشنوم و از پشت پنجره ببینمت و همون موقع بهم زنگ بزنی..مثل همیشه توی این جور وقتها، اولش رسمی حرف بزنیم و یهو تو بگی چایی داری؟مهمون نمیخوای؟!
منم توی دلم ذوق کنم و بگم شما صاحب خونه اید...بیای بالا و من از ذوقم برم هر چی خوردنی دارم برات بیارم...
دلم برات تنگه...دلم برات تنگه...دلم برات تنگه...
امروز از همه نظر خیلی بهم ریخته بودم...از خونه، محل کار، خیابون، آدمها، خودم، خودت...کاش الان بودی...
دلم برات تنگه، دلم برات تنگه، دلم برات تنگه...مبخوامت با همه وجودم...خودت رو میخوام...مجموعه تو رو با همه اخلاق های دوست داشتنی و دوست نداشتنیت...

Labels: