عمه م رفت...
امروز غروب...
مامانم هنوز جریان دایی م رو نمیدونه.فردا قراره دفنش کنیم و بعد از مراسم با کلی از فک و فامیل بیایم و بهش بگیم.بابام خونه نیست.از بیرون زنگ زد و بهم گفت که عمه م اینجوری شده...من دارم خفه میشم...جلوی مامانم باید خودم رو کنترل کنم...من نمیتونم...دارم می لرزم...دارم یخ می کنم...اصلا نمیدونم چرا دارم اینها رو اینجا مینویسم.دارم میترکم...میخوام برم خونه عمه م.ولی مامانم رو نمیتونم تنها بذارم...من دارم منفجر میشم.فردا قراره داییم رو دفن کنیم و پس فردا هم مجلس ختمشه.بعدش هم لابد عمه م...میدونم هیچ کس موندنی نیست.ولی من الان دارم خفه میشم.دارم خفه میشم.کلی لباس پوشیدم ولی دارم سگ لرزه میزنم.الان من کاری از دستم برنمیاد.باید بشینم همینجا.نه می تونم برم خونه عمه م و نه میتونم اینجا بشینم.داشتم کامنتهاتون رو برای پست قبل میخوندم که بابام زنگ زد و گفت که اینجوری شده...
سردمه.دارم خفه میشم.عمه نازنینم...دایی جونم...ای داد...
عمو بزرگم ایران نیست.همین الان زنگ زد برای احوالپرسی.گفت دلم برات تنگ شده.منم نشسته بودم و آروم و بیصدا زااار میزدم.میگه صدات چرا اینجوریه؟بازم سردرد گرفتی؟کلی شوخی کرد باهام.نمیدونه عمه م اینجوری شده.تازه هفته دیگه برمیگرده.به اون چه جوری بگیم که خواهر محبوبش اینجوری شده؟به عمویی که تازه دوتا رگ قلبش رو که گرفته بود فنر گذاشته.اون یکی عموم همزمان آلزایمر و پارکینسون گرفته.پیر نیست ها ولی خوب یهو این دوتا مرض رو با هم گرفته.حال اون هم خوب نیست.کلی هم روی خواهر و برادرهاش حساسه.به اون چه جوری باید بگن؟!
میترسم...میترسم...
دوستای گلم میشه دعا کنین؟میشه بخواین این انرژی گندی که چند ساله افتاده روی خانواده ما، بره و دیگه پیداش نشه؟!
برادرم هنوز جریان داییم رو نمیدونه.توی امتحاناتشه.از نظر روحی هم خیلی اوضاع مناسبی نداره.دایی و عمه رو که بفهمه میدونم اونجا تنهایی چه به سرش میاد.مخصوصا با این وضع روحی که الان داره.
به مامانم چه جوری بگیم برادر کوچیکش که کلی عزیز بود براش، اینجوری شده؟!مامانم هنوز خودش خیلی سرپا و سرحال نیست...
میشه دعا کنین برای آرامشمون؟میشه؟!
برای اولین بار توی عمرم آرزو می کنم کاش میشد بزرگ نشم و بچه بمونم.دلم یه آغوش گرم و بزرگ میخواد که برم توش و گرم گرم بشم.دلم امنیت میخواد.دلم آرامش میخواد.دلم زندگی میخواد.یه زندگی معمولی.نه یه زندگی که هی سعی کنم با همه گندهاش، به خودم بقبولونم که به به چقدر همه چیز خوبه.خوب بودن واقعی میخوام.
این همون عمه ای بود که ازشون گفته بودی؟
خدا رحمتشون کنه
واقعا شوکه شدم
چه قدر سختت است با وجود مامان و بابا
خدایا
بهش ارامش بده
Rozi baraye khodet o khoonevadat doa mikonam. be omide roozaye behtar.
خدا بهتون صبر بده . براتون دعا میکنم عزیزم.
There are no words for it...
Big hug for you my friend.
اخه چرا! این مریضی های عجیب غریبه لعنتی از کجا میان و یهو خر ادما رو میگیرن ؟ من همش فک میکردم داییت خوب میشه که یهو پست قبلو خوندم و الان هم عمه ت ...امشب دوباره واست پای پنجره دعا میکنم... اولا واسه مامانت که راحت با ماجرا کنار بیاد بنده خدا و بعدی اینکه واقعا دیگه این سایه ی غم و مریضی دس از سر خونوادت برداره و یه موجی از اتفاقای خوشحال کننده و پر برکت بهتون رو بیاره...بعد هر سختی اسونیه دختر جون..میدونم زمان سختی کشیدنت داره طولانی میشه اما شاید اسونیه تو هم خیلیییییییییییی بزرگ تر از دیگران باشه... مواظب مامان باش... و اگه سسل بلاگتو میخونه بهش سفارش میکنم مواظبت باشه و روحیه تو عوض کنه عزیز دلم :)
kheili motaasefam - as samime ghalb arezooo mikonam ke dige gham nabinin va roozhaye roshani ro baratoon arezoo mikonam
ali
مراقب خودت باش :*
motmaenam baz az in roozaye sakhto gham angiz , ye chize khoob montazereteh ,roozaye khoob, etefaghaye khoob. shak nakon.
mamane golet ro bebooss kheili doosesh daram.
hatman pishe sasal boro , hichkas mesle oon nemitoone hese khoob behet bedeh ,motmaen bash too in sharayet hichvaght harf ya harakati nemikoneh ke to narahat beshi , vase hamin khodeto wel bedeh too aghooshesh ta hesabi garm o aroom beshi.
dooset darammmm. booosssss
دوست همیشگی تو بانو
عزیزم تسلیت میگم و جدای از غم از دست دادن عزیزانت برای فشاری که داری تحمل می کنی واقعا متاسفم. امیدوارم روزهای بهتری پیش رویت باشند. و یک چیزی رااز من بپذیر رزی. خدا ما آدم ها را خیلی قوی آفریده و همیشه تحمل دردی را که دچارش هستیم را هم بهمون میده.مطمئن باش و قوی باش دخترک
عزيزدل...نگرانت هستم مثل همه دوستاي ديگه...دعا ميكنم...برات آرامش ميخوام...براي خانواده ت سلامتي آرزو ميكنم...بقول يكي از دوستان كه همينجا گفته بود حتما روزهاي خوشي درپيشه، منم ميگم كه حتما اين روزها درراهه...ما هركاري بكنيم باز هم نميتونيم جاي تو باشيم...تو يه قهرماني رزي...به دوش كشيدن اين مصائب، پيداكردن راه براي حل و فصل اونها و مبارزه و رويارويي با اونايي كه توي راهه اصلا كار ساده اي نيست...به جرأت ميگم من مثل تو توان مقابله ندارم...داشتم فكر ميكردم كه ايكاش ميشد مورد عمه رو به دايي نگفت ولي خب نميشه واقعا...ما فقط برات دعا ميكنيم انشاءالله انرژي مثبتشون بهت برسه...به اميد روزهاي خوش