دوستهای گلم ممنون از همدردیتون.امیدوارم سلامت باشین و غم نبینین.
پریروز توی بهشت زهرا تراژدی خنده داری بود.هم مراسم داییم اونجا بود و هم مراسم عمه م.من یه ذره بالا سر داییم بودم و یه ذره بالا سر عمه م.مامانم هم که نمیدونست و اونجا نبود و من مثلا نماینده مامانم بودم اونجا.یه کم پیش فامیلهای بابام بودم و یکم پیش فامیلهای مامانم.همه به هم تسلیت می گفتن و خلاصه بساطی بود.
به مامانم هم گفتیم جریان رو و جونمون بالا اومد.کلی گریه کرد.چاره ای نیست...
پریشب هم دو تا از فامیلها که یه زن و شوهر جوون بودن، در راه رفتن به عروسی توی جاده تصادف می کنن و ...روحشون شاد.
الان هنگم.من چی باید بگم؟هر تلفنی که زنگ میزنه قلبم میریزه پایین.
صبح که داشتم میومدم سرکار، توی راه منتظر بودم صاعقه ای، پشه تسه تسه ای چیزی بیاد و خلاصه منم ...
می گن خدا به اندازه ظرفیتت بهت غم میده.میخوام برم یقه ش رو بگیرم و بشونمش جلوم و بگم چی میشه حالا به جای غم به بنده هات شادی بدی؟عشق بدی، آرامش بدی.چی میشه مگه؟از خداییت کم میشه؟!واقعا فکر می کنی ظرفیت من انقدره؟نه داداش من، نه آقای خدا، این همش ظاهر قضیه س.از درون پوچم و داغون.تو هم داری گول ظاهرم رو میخوری.نه؟مگه نمی گن از رگ گردن نزدیکتری.پس کو؟!کجایی؟!من چه جوری باید تو رو باور کنم.فرصت بده حداقل.یه نفس بکشیم بعد.دونه، دونه.چه خبره آخه یهو باهم؟!
هی مصیبت، هی غم، هی اندوه، هی سعی کردم به روی خودم نیارم و هی گفتم نه بابا، این می گذره.زندگیه دیگه.من محکمم، من خوبم، هی این مرد، هی اون مرد، هی زندگی شخصی خودم به گند کشیده شد.هی لنگ در هوایی و معلق بودن.هی حال مامانم بد شد.سکته کرد.خاله م مرد.شیرین مرد.اوضاع خودم داغون و افتضاح شد.حرفهایی شنیدم که فکر می کردم اگه بشنوم، نمیتونم طاقت بیارم، ولی با پوست کلفتی تمام طاقت آوردم.داییم مریض شد.عمل کرد.رفت توکما.بعدش مرد.بعد عمه م مرد.این مریض شد، اون مریض شد.و خیلی اتفاقهای دیگه.به خودم گفتم من دیگه پوستم کلفت شده.هر چی بشنوم و اتفاق بیوفته دیگه خیلی به هم نمیریزم.ولی هر هر هر، کور خونده بودم.هنوز می لرزم و بهم میریزم.البته الان که کاملا توی شک هستم...هیچی چیزی نمیتونه آرومم کنه.ظاهرا آرومم ولی دارم از درون خفه میشم.پریشب دلم میخواست با یکی حرف بزنم.هر چی فکر کردم دیدم هیچ کسی نیست که دلم بخواد باهاش حرف بزنم.چی بگم اصلا؟در نتیجه هی رفتم زیر دوش و زاار زدم.دلم میخواد یه چیزی بود که میتونستم باهاش آروم بشم.انقدر حسرت کسانی رو میخورم که دعا میخونن و آروم میشن.مثلا دعای توسل یا نادعلی میخونن و آروم میشن.من قبلا با اینها به آرامش میرسیدم.ولی چند وقته بنیان فکریم کاملا بهم ریخته و خیلی چیزها برام زیر سوال رفته.دیگه امام زاده صالح رفتن و دعای توسل و ناد علی و ...بهم آرامش نمیده.حس می کنم الکیه.گول زنکه.به همه اونهایی که دعا میخونن و آروم میشن غبطه میخورم.دلم میخواد به یه چیزی چنگ بزنم.هی رفتم و دعا خوندم ولی ته دلم میدونستم که الکیه و دارم خودم رو گول میزنم.در نتیجه ادامه ندادم...
می گن بعد از هر غمی یه رهایی و آرامشی هست.هر چی غم بزرگتر باشه، رهایی و شادی بعدش بیشتره.حالا من دوسال و نیمه که رفتم اون ته تها، ته دره.منتظرم یه روزی برسه که منم بالاخره بیام بالا.بیام رو قله.همش هر چی میشد به امید رهایی بعدش بودم.ولی الان دارم می بینم این هم مثل خیلی از عقاید دیگه، خرافه ای بیش نیست...فقط یه دلخوشی بیخودیه که به خودمون میدیم تا دوران مزخرف رو مثلا شاید راحت تر بگذرونیم!!!
Man khodam adami hastam ke ba marge aziza nemitoonam kenar biam. yani fekresh halamo bad mikone. vali fekr mikonam age zaboonam lal etefagh biofte khoda tanha panahame.
Inke hekmatesh chie nemidoonam. faghat hes mikonam in donya vazesh dare kheili kharab mishe. in donya jaye moondan nist. khosh be haleshoon ke raftan. khoda be bazmandeganeshoon sabr bede faghat
واقعا برات روزهاي خوشي رو آرزو ميكنم و اميدوارم لااقل توي همين هفته يه خبر خوش و خوب بهت برسه
Vaghean zendegi kheili namarde. Khoshihash kamyab o ghamhash faravan.
Adam kam miyare valla...
Azizam khastam bet tel bezanam jooyaye halet besham vali fekr kardam shayad alan tarjih bedi be hale khodet bashi o man bad moghe zang bezanam.
Man hastam azizam, har moghe doost dashti tel bezan.
Big hugs&kisses xox