دیروز رفته بودیم خونه داییم تا خونه ش رو مرتب کنیم و وسایلش رو جمع و جور کنیم(داییم مجرد بود).بماند که چه چیزهایی پیدا کردم.داییم با خاله م(که فوت کرد)و مامان بزرگم باهم زندگی می کردن.مامان بزرگم نه سال پیش فوت کرد.خاله م هم دو سال پیش.اون موقع که وسایلشون رو قرار بود جمع و جور کنن هم من کوچکتر بودم و هم داییم بود که کمک کنه.حالا الان داییم هم نیست و مامانم هم که نمیتونه کاری بکنه.در نتیجه من و خاله جان بودیم و دایی بزرگه که البته اون هم خیلی نتونست کمک کنه.تمام وسایل مادربزرگ و خاله م و داییم به هم ریخته بود.داشتم خفه میشدم.احساس خیلی عجیبی بود.دلم براشون خیلی تنگ شده...
خلاصه بالاخره جمع و جور کردیم و من و مامان اومدیم خونه.ولی خاله جان موند اونجا تا وسایل بزرگتر رو سر و سامون بده و بفرسته برای خیریه.تمام دیشب داشتم خفه میشدم.هم بدنم درد می کرد و هم روحم داشت خفه میشد.خلاصه شبی بود برای خودش و گذشت... دیروز لابه لای اون وسایل بچه گی خودم رو میدیدم.توی اون عکسها من بودم.چقدر کوچولو بودم...وسایل مادربزرگم که کلی باهاشون خاطره داشتم.چقدر روی تختش من و پسرخاله هام بالا و پایین پریدیم... من میدونم که هیچ کس موندنی نیست.خودم از مرگ اصلا نمی ترسم.کسی که میمیره، دلتنگی اطرافیانش براش خیلی زیاده.هیچ فرقی هم نمی کنه پیر بوده یا جوون و یا مریض بوده یا سالم.شاید قسمتی از ناراحتی من، ناراحتی برای اطرافیانمه و اینکه دیروز فهمیدم که داییم مریض بوده و خاله م از حدود دوسال پیش میدونسته که داییم ماکزیمم دوسال دیگه زنده س...ولی نه به خود داییم گفته و نه به ما.یکی از اقوام که دکتر متخصصیه و مدارک داییم رو دیده بوده به خاله م گفته بوده...نمیدونم چه جوری خاله م این همه مدت تنهایی این بار رو به دوش کشیده. میدونم سختی برای همه هست و توی زندگی همه هست.میدونم مصیبتهایی هست که هزاران بار از این مسائل زندگی من سخت تره.ولی من الان توی این زمان احساس ضعف می کنم.ولی دارم خودم رو کم کم بالا می کشم.زندگی در جریانه و می گذره.با همه خوشیها و ناخوشیهاش... توی این روزها احساس تنهایی بدی دارم.با اینکه اینهمه آدم دور و ورم هست ولی نمیتونم باهاشون ارتباط برقرار کنم.اون چیزی که من رو آروم می کنه در وجود هیچکدوم از این آدمها نیست.نمیدونم چیه ولی میفهمم که توی آدمهای دور و ورم نتونستم پیداش کنم.هر چند دوستان خیلی لطف دارن ولی خوب نمیدونم چرا اون حس توی هیچکدومشون نبود. مشغولم.به زندگی و دارم سعی می کنم خودم رو جمع و جور کنم.
ممنونم ازتون بابت کامنتهایی پر از محبتتون و ایمیلهای پر از مهربونیتون.
خیلی به یادتم.خیلی و خیلی ناراحتم
چه قدر خاله ات سختی داشته این مدت
الهی بمیرم
خدا بهتون و به تو صبر بده
دوست شما
م ه ر ن ا ز
رزی جون کاش میتونستم کمکمت کنم تا کمی از این غم ها راحت بشی. رزی جون فقط میتونم دعات کنم که این ابر سیاه زودتر بره. و روزهای آفتابی تو زندگیتون دوباره برگرده.
dar lahze zendegi kon , az lahzehaat lezzat bebar , sheare Sohrab o bokon sarmashghet:
"kar e ma nist shenasayee raze gol e sorkh - kar e ma shayad inast ke dar afsoon e gole sorkh shenavar bashim"!
man hameye inaro ghabool daram vali vaghti be hamchin vaghaayeye talkhi miresam vasam soal pish miyad ! oonvaghte ke migam kodoom gole sorkh ?! jamesh kon baba ? ma ye sefidesho soragh darim 1000 ta etefaagh e baad doro baresh oftade ! to kodoomesh mikhay shenavar beshe ?! vaghean motasefam - to doostaye nashenakhte va nadideyee dari ke ba narahati to narahat mishan va az khoshhalit khoshhal
dar lahze zendegi kon , az lahzehaat lezzat bebar , sheare Sohrab o bokon sarmashghet:
kar e ma nist shenasayee raze gol e sorkh - kar e ma shayad inast ke dar afsoon e gole sorkh shenavar bashim!
man hameye inaro ghabool daram vali vaghti be hamchin vaghaayeye talkhi miresam vasam soal pish miyad ! oonvaghte ke migam kodoom gole sorkh ?! jamesh kon baba ? ma ye sefidesho to belabestaan darim 1000 ta etefaagh e baad doro baresh oftade ! to kodoomesh mikhay shenavar beshe ?!