1-طی یک اقدام آنی، چند روز پیش، تمام سرویس اتاق خوابم رو فرستادم بیرون!الان فقط کتابخونه م باقی مونده و همه چیز رو رد کردم رفت و انقدر احساس آرامش و سبکی می کنم که نگووو.خورد خورد دارم کمدهام رو هم تصفیه می کنم.کلی خرت و پرت ریختم دور.مثلا تمام سررسیدهای از سال 74 تااا86 رو که نگه داشته بودم رو ریختم دور و همش دارم فکر می کنم آخه اینها به چه دردی می خوردن که من نگهشون داشته بودم؟!گذشته گذشته.حالا ثبت کردنش به چه دردی می خوره.اون چیزهایی که مهم هستن توی مغزم چنان حک شدن که فکر نکنم از یادم برن هیچ موقع!
کلی خنزر و پنزر یادگاری هم پیدا کردم.با اینکه چند وقت پیش یه پاکسازی اساسی انجام دادم ولی بازم کلی خرده ریز جا مونده بود.نمیدونم اینهمه بار به چه دردم میخوردن آخه؟!
الان اتاقم خیلی ریخت و پاشه چون وقت ندارم جمعش کنم.کلی هم درس دارم و هر روز که میرم خونه یه ذره جمع و جور می کنم.ولی خیلی احساس خوبیه.مهم اینه که بعد از مرتب شدن، چیز اضافه ای نمونده باشه توی اتاقم.از لباس و کتاب و کیف و کفش بگیر و برو تااا یادگاریهای ریز و درشتی که یا ازشون استفاده نکردم و یا قابلیت استفاده شدن ندارن، مثل بلیط سینمای فیلم دیوانه ای از قفس پرید که مهر ماه سال هشتاد و دو رفتیم!!!
2-سرم به طرز وحشتناکی چهار روزیه که درد می کنه و هیچ علاجی هم براش پیدا نکردم.دیگه دارم کلافه میشم از دستش.با سردرد میخوابم و با سردرد بیدار میشم.بعد از مدتها یه حمله میگرن اومده سراغم و من چقدر یادم رفته که این درد چقدر وحشتناک بوده و من چقدر زیاد این درد رو تحمل می کردم قبلا.امیدوارم مدت این حمله زیاد طول نکشه و زودی از جسمم بره بیرون که واقعا توانش رو ندارم!
3-اوضاع ظاهرا کم کم داره آروم میشه.ولی خوب جای دایی و عمه بدجوری خالیه!!!با اینکه دیدم که رفتن زیر خاک و روشون رو سنگ گذاشتن ولی هنوز باورم نمیشه.دایی رو که اصلا نگووو.با اینکه حتی صورتش رو توی قبر دیدم که چقدر آروم بود و انگاری خواب بود.موهاش به هم ریخته بود.دقیقا مثل وقتی که خواب بود...صورتش توی قبر از یادم نمیره.حک شده جلوی چشمم ولی خوب بازم باورم نمیشه که نیستش دیگه.که دیگه صداش رو نمیشنوم و با اون اسمی که از روی بچه گیم روم گذاشته بود، دیگه صدام نمیزنه...مثل بقیه که رفتن...
دیگه عمه ای نیست که هر بار من رو میبینه قربون صدقه م بره و با افتخار بگه موهای رزی مثل موهای منه، هم از نظر جنس و رنگ و پرپشتی.و واقعا هم همینجور بود.موهای من دقیقا مثل موهای عمه جانم هست.موهاش رو دوتا گیس می کرد و می انداخت دو طرف سرش...با اون شوخی هایی که همیشه می کرد و کلی می خندیدیم...
یادشون به خیر...روحشون شاد...
4-توی این موقعیتی که پیش اومد، من مثل بقیه موقعیتهای زندگیم سعی کردم ظاهرم رو آروم نگه دارم.خیلی آرومتر از اون چیزی که در درونم هست.البته یه چیزی رو متوجه شدم و اون اینه که دیدگاهم نسبت به مرگ تغییر کرده.چند سال پیش وقتی یکی فوت می کرد من خیلی بهم میریختم ولی الان خیلی صبورانه تر برخورد می کنم.و این احتمالا از عوارض شناسنامه و اتفاقهایی هست که برام افتاده که به قول خاله جان پوستم رو کرده مثل کرگدن!!!
5-توی پست قبل گله کردم که هیچ کدوم از آدمهای اطرافم نمیتونن اون حس آرامشی که میخوام رو بهم بدن.منظورم اصلا سسل یا یه جنس مخالف نبود.منظورم فقط یه انسان بود، فارغ از جنسیتش.دوستام هستن.خیلی محبت دارن ولی خوب من نمیتونم اون حسی که میخوام رو در هیچ کدومشون پیدا کنم.یعنی تا حالا که نتونستم.میدونین رابطه من و سسل خیلی وقته که تغییر کرده.هم دیگه رو کم میبینیم.از هم دیگه خیلی کم خبر داریم.یعنی راستش یه جور عجیبی شده رابطه مون.البته من هرچی مینویسم رو از دیدگاه خودم مینویسم و شاید اون دیدش به این قضیه جور دیگه ای باشه!
رابطه ما مثل یه نمودار سینوسیه.هی میره بالا و هی میاد پایین.یه مدت بدون هیچ علت خاصی با هم مهربون هستیم و هی حال هم رو میپرسیم و هی قند و نبات و شکلاتیم و جفتمون خیلی خوب و منطقی هستیم.بعدش بدون هیچ علت خاصی دوتاییمون میریم توی لاکمون و یخ و سرد میشیم و از هم چند روز چند روز بیخبر هستیم.و اگه جایی همدیگه رو ببینیم انگاری طلبکارمون رو دیدیم و خیلی یخ و جدی و به طور زیرپوستی همدیگه رو حرص میدیم و سعی می کنیم برای اون یکی مشکوک بازی دربیاریم.(البته با قراری که چند هفته پیش با هم گذاشتیم، قرار شد دیگه اینجوری رفتار نکنیم و الکی حرص ندیم همدیگه رو و مشکوک بازی درنیاریم برای هم!)بعدش دوباره میریم توی اون مود مهربونی و دوباره بعدش این مود و ...زندگی در گذره همچنان!!!
راستش من دیگه هیچ توقعی ازش ندارم و هیچ انتظاری ازش ندارم.این رو فهمیدم که دوست داشتن کافی نیست.نه برای یه زندگی و نه حتی برای یک رابطه دوستانه!خیلی وقتها که حالم خرابه اصلا بهش نمیگم و اون هم نمیفهمه(چون تماسی بینمون نیست)یعنی من الان توقعی که از اون دارم خیلی کمتر از توقعیه که از دوستهای معمولیم یا مثلا شوهرهای دوستهام دارم!شاید بشه گفت در زمینه درک و احساسات و همدردی و این حرفها هیچ توقعی ازش ندارم.همچنان برام محترم و عزیزه و اگه بفهمه من به کمک احتیاج دارم تنهام نمیذاره ولی خوب...من دیگه توقعی ازش ندارم و همچنان هم عزیز و محترمه برام.رابطه ما خیلی وقته که تموم شده و از دید من هم تموم شده.شده کمتر از یه رابطه معمولی.هر چند هنوزم یه حساسیتهایی (متاسفانه)نسبت بهش دارم ولی خوب سعی می کنم به روی خودم نیارم(چون حقی ندارم دیگه)ولش کن دوباره بغضم گرفت...بیخیال این بحث...
من الان اصلا دنبال یه رابطه جدید نیستم.نه به فکرشم و نه آمادگیش رو دارم.راستش نظرم داره نسبت به ارتباط بین آدمها و جنس مخالف یه تغییراتی می کنه.راستش نمیدونم چرا هیچ موقع روی بابام حساب نکردم.هر چند اگه بدونه کاری دارم حتما کمک می کنه تا اونجا که می تونه.ولی بنا به دلایلی که یادم نیست، از وقتی یادمه هیچ موقع به عنوان تکیه گاه بهش نگاه نکردم.با اینکه بابام یه آدم فوق العاده مهربون و مسول هستش.تمام تلاشش رو برای آسایش خانواده ش می کنه.اگه بدونه کمک میخوای حتما سعی میکنه کمکت کنه ولی نمیدونم چرا من اینجوریم...فهمیدم که اگه من در مورد بابام یه جور دیگه فکر می کردم، رابطه م با جنس مخالف هم یه جور دیگه بود و توقعاتم هم یه چیز دیگه بود...
الان هم دیگه نمیتونم به هیچ آدمی اعتماد کنم و فکر کنم که مثلا به این آدم هم میشه به عنوان تکیه گاه نگاه کرد.مادامی که این حس من از بین نرفته نسبت به بابام، هر کسی که بیاد توی زندگیم، ازش توقع دارم تکیه گاهم بشه.باید اون ور قضیه رو اصلاح کنم تا این ور هم درست بشه و توازن برقرار بشه!
با اینکه همه کارهام رو خودم انجام میدم.حتی کارهای مردونه ای که ازشون بیزارم(مثل تعمیرگاه رفتن و سرو کله زدن با خریدار و تعمیرکار و ...)ولی نمیدونم چرا دنبال اون حس آرامشی هستم که از اونجا میاد که بدونم یکی هست که بتونم بهش اعتماد کنم که میتونه این کارها رو درست انجام بده و با خیال راحت کارها رو بسپرم بهش...(حسی که تا حالا توی زندگیم نداشتم و فقط یه مدتی توی رابطه با سسل تجربه ش کردم.)راستش بابام و سسل خیلی شبیه هم هستن، هم از لحاظ رفتاری، از لحاظ سلیقه غذایی، حساسیتهایی که دارن و حتی ماه تولدشون هم یکیه...و من موندم بین دوتا فروردینی!میدونین که بر اساس
علم آسترولوژی ،متولدین ماه مهر و فروردین، مکمل همدیگه هستن...ولی خوب...این از بابام و اون هم از سسل...یه چیزی در وجود من هست که باعث شده با این دوتا آدم درگیری داشته باشم، در عین حالی که دوتاشون رو خیلی دوست دارم...
این بحث خیلی طولانیه و الان مجال بیشتر نوشتن رو ندارم در موردش.شاید یه روزی همین مطالب رو در قالب یه پست جداگانه و مفصلتر نوشتم(فکر کن!مفصلتر از اینی که نوشتم.ماشالله به انگشتهام و چونه م!)
و اما مهناز، دوست خوب و قدیمیم، عزیز دلم، من به سسل نچسبیدم فقط به خاطر اینکه خاطرات مشترکی باهاش دارم.از دید من واقعا اون رابطه ای که ما داشتیم تموم شده(یعنی منطقم این رو میگه، کاری به دلم ندارم) و رابطه ای که بینمون هست رابطه دوتا آدم معمولیه(هر چند از دید هیچ کسی اینجوری نیست، ولی خوب من و اون اینجوری فکر می کنیم و البته اجراش هم می کنیم.)من اگه الان با کسی نیستم نه به خاطر سسل، بلکه فقط به خاطر اینه که آمادگیش رو ندارم وارد هیچ رابطه ای بشم(حتی یه رابطه ای که جدی هم نباشه)و اصلا قصد ندارم یه آدم دیگه رو هم با خودم بکشم ته چاهی که هستم...نگران این هم نیستم که دارم سالهای عمرم رو از دست میدم.میخوام اینبار اگه رابطه ای پیش اومد با حداکثر شناخت و آگاهی باشه.
بدون هیچ ناراحتی خواستم این توضیحات رو بدم که شماهایی که دارین زندگی من رو دنبال می کنین، اون چیزی که واقعا هست رو دنبال کنین.
مرسی مهناز جان از وقتی که گذاشتی و کامنتی که گذاشتی.
6-یه وقتهایی دلم برای خودم میسوزه که چه قابلیتهایی در درونم هست ولی خوب نه فرصتی برای ابرازشون وجود داره و نه هیچ موقع دیده شدن...ولی بیشتر از اون حالم هم بهم میخوره از اینکه بشینم و هر اتفاقی برام بیوفته و بگم قسمت بود...قسمت رو خود ما میسازیم داداش!!!
7-بند 5، همه حرفهای منطقم بود.حرفهای دلم چیز دیگه ای هستش که البته مجالی برای عرض اندام نداره.بسه دیگه.یه مدت هم با منطقم زندگی کنم ببینم چی میشه.شاید راه درستش همین راهی باشه که منطق نشونم میده!!!
8-این بستنی یخی چوبی فالوده، میهن عجب چیز خوشمزه ایه.توی یکی از این دوره های سینوسی رابطه من و سسل که آسمون صاف و آفتابی بود، توسط ایشون با این محصول خوشمزه آشنا شدم...هوووم...به به...
9-حالم خوبه.مرسی ازتون.تعطیلات خوش بگذره.مواظب خودتون باشین.
10-به قول
هیچ کس:یه روز خوب میاد، این رو میدونم...
فقط دلم خواست بدونی من و دو تاز دیگه از بچه ها دیروز عصر خانه هنرمندان بودیم و کلیم یادت کردیم:)