یعنی خنده داره ، شاید هم گریه داره!
از دیشب تا حالا عین چی افتادم روی کتابهام و دارم درس میخونم.این چند وقته هیچی درس نخوندم و یکشنبه هم یه امتحان خفن دارم.روزهای قرمز تقویم نزدیکه و از نظر روانی بدجوری بهم ریختم.منتهی مدل این ماهم(نگفته بودم هر ماه مدلم فرق می کنه؟)، مدل پرخاشگری و دعوا با دیگران نیست.بلکه از اون مدلهاییه که هی دلم برای خودم میسوزه و هی گریه می کنم و تا هر کی هرچی میگه بهم برمیخوره و ...بساط آبغوره گیری حسااابی به راهه.
حالا خنده دار قضیه کجاست؟
خنده دارش اینجاست که امروز که مراسم هفتم عمه جان رو توی مسجد گرفتن،تمامی سانسهای مسجد متعلق به فامیل عزیز رزیان می باشد.نه که فکر کنین میخوایم برای عمه جان(که روحش امیدوارم شاد و شنگول باشه حسااابی)مراسم مفصل و طولانی بگیریم، بلکه شدت تلفات اقوام اونقدر زیاده که اون مسجد رو امروز دربست گرفتیم!!!
یعنی هر موقع از امروز اراده کنم میتونم برم اون مسجد و اقوام رو ببینم.همین الان هم تعدادی از اقوام اونجا مشغول هستند.البته به علت درس و مشق زیاد و فراوان و وجود مگی جون(همون میگرن عزیز که دیگه باهاش خودمونی شدم حسااابی!)من فقط مراسم عمه جانم رو میرم و بر می گردم خونه و عین چی دوباره میوفتم روی کتابهام و با قوری چاییم حال می کنم!!!
پ.ن:شرح بند 1 پست قبل رو که همه وسایلم رو ریختم بیرون از اتاق و اینکه الان چه جوری در اتاق خالی زندگانی رو به سر میبرم رو در پستهای بعدی و به زودی خدمتتون عرض می کنم!