رزسفید
روزمره گیهای من
Saturday, May 22, 2010
Gemini-1
امروز اولین روز از آخرین ماه بهاره...
هفته پیش که شمال بودیم، دوست یکی از دوستامون هم اومده بود که یه دختر چهار ساله داشت.دخترک کلی شیرین زبون بود و البته خیلی بزرگتر از سنش حرف میزد.شیوه تربیتی پدر و مادرش رو خیلی پسندیدم.خیلی منطقی باهاش برخورد می کردن.مثلا دخترک می دونست با گریه نمی تونه کارش رو پیش ببره و برای همه چیز باید صحبت کنه و لوس بازی و گریه فایده ای نداره!
اون شبی که قرار بود بریم شمال، ما دیرتر رفتیم.وقتی رسیدیم دخترک خوابیده بود و دوستم گفت کلی راجع به شماها اطلاعات گرفته و میخواسته ببینتتون(دخترک تا حالا من و سسل رو ندیده بود)ولی دیگه خوابش گرفته و خوابیده و کلی پرسیده که شماها زن و شوهر!!!هستین یا نه؟که منم بهشون گفتم نه زن و شوهر نیستن!
صبحش که بیدار شد، ما داشتیم صبحانه میخوردیم.اومد توی تراس و کلی بغلش کردم و باهاش حرف زدم و سعی کردم باهاش دوست بشم.نهار که رفته بودیم بیرون، منتظر بودیم غذامون بیاد، دیدم رفته در گوش دوستم داره یه چیزی میگه.(اونجا همه زوج بودن و دوتا دوتا کنار هم نشسته بودن.من و سسل هم کنار هم بودیم دیگه)خلاصه داشت در گوش دوستم چیزی میگفت و دیدم دوستم داره می خنده.نگو دخترک رفته به دوستم گفته مگه نگفتی اینا زن و شوهر نیستن، پس چرا کنار هم نشستن؟!دوستم هم گفته خوب زن و شوهر نیستن ولی دوست هستن.چه اشکالی داره دوستها کنار هم بشینن؟!مادر دخترک هم سعی کرد روشنش کنه که حتما دو نفر نباید زن و شوهر باشن که کنار هم بشینن و می تونن دوست باشن!
خلاصه گذشت.شب توی ویلا بساط بزن و برقص برپا بود.من نشسته بودم که سسل اومد دست من رو گرفت که با هم برقصیم.منم پا شدم.در حین رقص دیدم دخترک نشسته روی اپن آشپزخونه و دستهاش رو زده زیر چونه ش و زل زده به ما!بهش خندیدم و چشمک زدم بهش که دیدم داره داد میزنه(صدای آهنگ بلند بود و صدا به صدا نمیرسید)دیدی شوهرت نیست ولی داری باهاش میرقصی!!!یهو همه زدن زیر خنده و دوباره مامانش سعی کرد روشنش کنه که حتما همه نباید زن و شوهر باشن که با هم برقصن!
فرداش سر صبحونه کنار من نشسته بود(دیگه کلی با هم دوست شده بودیم)برگشته یهو به من میگه تو چرا هنوز برای خودت شوهر پیدا نکردی؟!!!
یعنی فکم افتاده بود پایین.دوباره بساط خنده رو به راه شد.پدر و مادرش سعی کردن روشنش کنن که حتما همه نباید زودی ازدواج کنن و ...
بماند که توی این چند روز چند بار به من گیر داد که چرا برای خودت شوهر پیدا!نکردی؟!اینجا همه عروسی کردن و تو هنوز عروسی نکردی!یه بار که گفت با خنده برگشتم بهش گفتم چرا انقدر به من میگی آخه؟برو به سسل بگو که چرا زن نگرفته.اونم زن نداره و مجرده توی این جمع.فقط من مجرد نیستم که!!!
مامانش و بقیه هم بهش گفتن که اشکالی نداره که.اگه رزی ازدواج نکرده یه روزی ازدواج می کنه.همه یه روزی عروسی می کنن.بعضی ها هم عروسی نمی کنن و ...سسل هم مجرده.اونم زن نداره.یه ذره به اون هم بگو!!!
انگار نه انگار که بقیه چی دارن بهش میگن، برگشته بهم میگه اون مهم نیست.تو مهمی!تو باید عروسی کنی.اون اگه عروسی نکنه اشکالی نداره!!!
خلاصه فقط این دخترک چهار ساله قضیه بی شوهری من رو توی سرم نکوبیده بود که کوبید!!!
تازه روز آخر که بعد از نهار، دم رستوران ازشون جدا شدیم، من بغلش کردم و با هم عکس گرفتیم وخداحافظی کردیم.همین جور که توی بغلم بود، دستهاش رو انداخت دور گردنم و یواش در گوشم گفت قول بده دفعه دیگه که دیدمت برای خودت یه شوهر پیدا!کرده باشی!!!بعدشم برای عروسیت یه تاج نگین دار بذار روی سرت و موهات رو هم همینجوری بباف.خیلی خوشگله، بهت میاد!!!(من دو طرف جلوی موهام رو دو تا گیس کوچولو بافتم!)
حالا دم دست ترین خواستگاری که دارم، یه آقای دکتره که سربازه و دکتر عمومیه و قراره تخصص امتحان بده.هر چند که از شغل پزشکی بدم میاد و حاضر نیستم با یه دکتر عمرم رو شریک بشم*، ولی به خاطر دخترک مجبورم!!!به آقای دکتر جواب بله بدم.اون وقت من که دانشجو هستم و نصفه نیمه میام سرکار.اونم که سربازه و تازه بعدش هم قراره بخونه برای تخصص.میریم ته شهر یه اتاق اجاره می کنیم و با قناعت زندگی می کنیم و بعدش هم من درسم تموم میشه و هم اون تخصص می گیره و معروف میشه و منم یه معمار مترجم معروف میشم و تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی می کنیم!!!
*:لطفا پزشکان محترم ناراحت نشن و به دل نگیرن.من به دلیل اینکه پزشکان وقتشون مال خودشون نیست و برنامه زندگیشون مشخص نیست و از اونجایی که خیلی حسود هستم طاقت ندارم کسی به شوهرم نزدیک بشه(میگن دکتر محرم اسرار مریضهاست)و یک سری از این دلیل های خاله زندکی دلم نمیخواد با دکتر جماعت زندگی کنم.وگرنه همه ما مدیون این دکترهای عزیز هستیم.اگه دکترها نبودن چه بسا الان ما هم نبودیم!
تبریک:مرکوری عزیزم خیلی مبارک باشه.خیلی ذوق کردم وقتی خبر عروسی تو ویرگو رو شنیدم.پریشب همش یادتون بودم که الان دارین چیکار می کنین و ...امیدوارم همه چیز خوب پیشرفته باشه و کلی هم خوشبخت بشین عزیزکم.
پ.ن:زبونم مو درآورد.ااااااااه.چند بار بگم آخه، ایمیلتون باید جیمیل باشه.پسوردی نیست اون وبلاگ خصوصیم که براتون پسورد بفرستم!!!شما ایمیل جیمیلتون رو میدین، من براتون دعوتنامه میفرستم.شما توی اینباکستون که دعوتنامه اومده روی لینکی که بهتون میده کلیلک می کنین و بعدش یه جایی ازتون پسورد میخواد و پسورد ایمیلتون رو وارد می کنین و وارد وبلاگ میشین.ایمیل حتما باید جیمیل باشه، یاهو و بقیه ایمیلها رو قبول نمی کنه.اینا دست من نیست، قوانین گوگله!
یه ذره دقت کنین.من چند تا پست درباره این قضیه نوشتم.بعد که جوابی نمی گیرین(یا منتظرین پسورد براتون بفرستم یا منتظرین با ایمیل یاهو براتون دعوتنامه بفرستم!)فکر می کنین من نخواستم براتون دعوتنامه بفرستم.من برای همه دعوتنامه فرستادم.حتی اونهایی که نمی شناختمشون!
این دفعه آخر بود که در این باره نوشتم.از این به بعد هیچ چیزی درباره ش نمی نویسم.هر کی فهمیده و ایمیلش رو فرستاده، دعوتنامه ش رو هم گرفته و میتونه اونجا رو بخونه.بقیه هم برن یه ذره دقت کنن!!!
یه سری دیگه هم دعوتنامه میخوان، ولی آدرس ایمیل نذاشتن.من به کجا دعوتنامه بفرستم آخه؟!!!!توی کامنتی که میذارین آدرس ایمیلتون رو هم بذارین.من کامنتهایی که ادرس ایمیل دارن رو منتشر نمی کنم که حریم افراد حفظ بشه.توی اون وبلاگ هم کسی ایمیل و پسوردتون رو نمیبینه.خیالتون راحت!
اعصاب آدم رو بهم میریزن ها!!!
بعدا نوشت:یه تبریک گنده برای اون دوستی که کامنت گذاشته و گفته تایید نکنم و گفته مرحله اول ارشد مجاز شده.مباااااااااااااااااارکه دوستم.حتما حتما مرحله بعد هم قبول میشی.آفرررررررررررین که با تغییر رشته تونستی مجاز بشی.مبااارکه دوستم یه عالمه تبریک.یو هو.قرررررررش بده و قرررررررش بده!!!

Labels:

12 Comments:
Blogger ارغوان said...
salam
davat name lotfan

Anonymous شراره said...
:))))))
كلي از دست دخترك خنديدم
فسقلي ها ببين چه ميكنند

Anonymous شکلات تلخ said...
واقعا ایشون 4 ساله بودن؟!!!!ماشالله

Blogger Unknown said...
رزی جان الان روی لینك وبلاگ جدیدت كلیك كردم و تونستم بخونمش..ممنون كه دعوتنامه فرستادی..
امیدوارم همیشه سلامت و شاد باشی

Blogger Unknown said...
گریهههههههههههههه


فک کنم فقط من دعوتنامه ندارم
منکه هم جی میل دادم
هم هرروز دارم اینباکسم رو چک میکنم !!!!


درمورد این پستت هم بگم عجب دخمل بلایی یه بار دیگه باهاش برین سفر فک کنم بساط عروسیتونو فراهم کنه !!

البته نکنه خودش سسل رو پسندیده که میگه به اون کار نداشته باشین !!ههههههه (شوخی)


خوش باشی عزیزم

Blogger cmin said...
امان از دست این شیطونکا ! امروز دختر خاله کوچولو ام یه چی به من گفت که داشتم شاخ در میاوردم بچه های نسل جدیدن دیگه!! :ی

Anonymous لاله said...
بچه های این دوره و زمونه خیلی وروجک شدن و خیلی بیشتر از سنشون میدونن و میگن و اظهار نظر میکنن.

Anonymous مهرناز said...
سلام رزی جان خب به خاطر دخترک مجبوری با اون آقاهه ازدواج کنی دیگه وگرنه خودت که دلت نمیخواد(چشمک)

Anonymous Anonymous said...
ترکیدم از خنده از دست این دختر کوچولوی باهوش !
این روزا دیگه همه بچه های زیر 5، 6 سال خیلی با هوش و تیزبین و در عین حال عاقل و منطقی اند .

اما از قسمت آخر پستتون غصم گرفت و خیلی حالم گرفته شد ..
چطور می تونید با وجود حضور سسل با کس دیگه ای روزی ازدواج کنید ؟
خودم رو جای شما گذاشتم یه لحظه، حالم بد شد ، قلبم گرفت ، حالت تهوع بهم دست داد
کاملا شما رو درک می کنم ..

رزی جان من مدتیه که وبلاگ شما رو می خونم .
می دونید آدرس وبلاگ رواز کجا پیدا کردم؟
واژه سسل رو سرچ کردم تو گوگل .چون یادم بود که چند سال پیش وبلاگی رو می خوندم که اسم طرف مقابل نویسنده وبلاگ ، سسل بود . یه توضیحی هم راجع به اسم سسل نوشته شده بود.
این تو ذهنم بود که بعد از 3،4 سال یه سرچ کنم تو گوگل ببینم می تونم پیدا کنم وبلاگ رو یا نه ( آخه آدرس رو گم کرده بودم ) که خلاصه یافتم شما رو عزیز .
من هم داستانم تا حدودی میشه گفت شبیه داستان شما بود .البته کلیاتش فرق داشت ، اما از نظر حس و حالی که داشتم کاملا شبیه به شما بود جریان من و طرف مقابلم .
دیگه رابطمون کاملا عادی و معمولی شده بود، حضورش بود ولی می دونستیم که ازدواجی در کار نیست. . .دیگه اون آدم سابق نبود و عوض شده بود ! بعد هم رابطه قطع شد چند ماهی... خیلی بهم خوردم ، خیلی داغون شدم .
هر روز کارم گریه بود . زخم معده گرفتم . روحم نابود شده بود و جسمم مریض.
مشهد رفتم ، از امام رضا عشقم روخواستم که وساطت کنن ( بین من و خدا ) که عشقم برگرده

حال و روزم خیلی بد شده بود رزی جان.
یه وبلاگ هم زدم و شعرهای عاشقانه می نوشتم خطاب به عشقم . که همون زمان بود که من وبلاگتون رو دیده بودم و کامنت هم گذاشته بودم.
این بود آدرس وبلاگم :
http://missing.blogfa.com
طرف مقابلم هم نمی دونست همچین وبلاگی دارم .

بعد از 6 ماه خدا عشقم رو بهم برگردوند رزی جان.و حتی به تدریج شد همونی که می خواستم !
می تونم بگم داستانمون شبیه معجزه بود فقط !
از اون موقع دقیقا 2 سال و 2 ماه 5 روز می گذره ! و هنوز با هم هستیم خدا رو شکرگزارم بی نهایت !
البته از کل ارتباطمون 5 سال می گذره..

بعد از 10 ماه از شروع رابطه مجدد به ایشون گفتم که وبلاگ داشتم و آدرس و پسورد وبلاگم رو دادم و خودشون هم آخرین پست وبلاگم رو نوشتن ،اگه دیده باشی وبلاگ رو ..


رزی عزیزم خواستم بگم هیج وقت نا امید نشی از رحمت و لطف خدای بزرگ و مهربونمون. اگر از خدا خواسته ی قلبت رو بخوای . از ته ته ته دلت بخوای . مطمئن باش خدا میده بهت ! همون طور که به من داد و هنوز فکر می کنم معجزه بودو خواب و خیاله الان همه چی ! مثل رویا می مونه واسم !
اما اگر خدا نداد مطمئناً خیر و مصلحتی در کار بوده که ما بی خبر هستیم .
امیدوارم هرطور که خدای بزرگ صلاح می دونه واسمون مقدر شه روزگار ..
برای تو هم آرزوی موفقیت دارم

همیشه هم با گذشت زمان خیلی چیزها تغییر می کنه . این چیزیه که من واقعا بهش رسیدم و آرزوم اینه که با گذشت زمان همه چی رو پیشرفت و سعادت پیش بره . همه مراحل زندگی، واسه همه آدما

شباهت دیگه ای که بهم داریم اینه که من هم میگرن دارم رزی جان . از اثرات داغون شدنمه دیگه
:p
اثراتش هنوز پابرجاست ، بعد از مدتها2هفته پیش بود یه حمله میگرن داشتم طوری که هر شب ( 3 شب )می رفتم دکتر آمپول مسکن و تهوع می زدم تا کمی آروم شم .
هفته پیش هم رفتم شمال . ( مثل شما
بهتر شدم کمی . آب و هوای شمال همیشه تاثیر مثبت می ذاره روم
خیلی حرف زدم
ببخشید
برات آرزوی سلامتی و شادکامی دارم.

Anonymous شراره said...
حرمت اعتبار خود را هرگز در میدان مقایسه خویش با دیگران مشکن که ما هر یک یگانه ایم، موجودی بی نظیر و بی تشابه.

آرمان های خویش را به مقیاس معیارهای دیگران بنیاد مکن،

تنها تو می دانی که « بهترین » در زندگانیت چگونه معنا می شود. از کنار آن چه به قلب تو نزدیک است آسان مگذر، بر آن ها چنگ درانداز، آن چنان که در زندگی خویش و بی حضور آنان، زندگی مفهوم خود را از دست می دهد. با دم زدن در هوای گذشته و نگرانی فرداهای نیامده، انگشتانت فرو لغزد و آسان هدر شود. هر روز، همان روز را زندگی کن و بدین سان تمامی عمر را به کمال زیسته ای. هر گز امید از کف مده آنگاه که چیز دیگری برای دادن در کف داری همه چیز در همان لحظه ای به پایان می رسد، که قدم های تو باز می ایستد و هراسی به خود را مده، از پذیرفتن این حقیقت که هنوز پله ای تا کمال فاصله باشد. تنها پیوند میان ما، خط نازک همین فاصله است. برخیز و بی هراس خطر کن، در هر فرصتی بیاویز و هم بدینسان است که به مفهوم شجاعت دست خواهی یافت. آن گاه که بگویی دیگر نخواهمش یافت، عشق را از زندگی خویش رانده ای عشق چنان است که هر چه بیشتر ارزانی داری، سرشارتر شود و هر گاه که آن را تنگ در مشت گیری، آسان تر از کف رود پروازش ده تا که پایدار بماند .رؤیاهایت را فرومگذار که بی آنان زندگانی را امیدی نیست و بی امید، زندگی را آهنگی نباشد از روزهایت شتابان گذر مکن

که در التهاب این شتاب نه تنها نقطه سرآغاز خویش كه حتی سرمنزل مقصود را گم کنی زندگی مسابقه نیست

زندگی یک سفر است و تو آن مسافری باش

که در هر گامش ترنم خوش لحظه ها جاریست.



نانسی سیمس

عجیبه که چرا یه مدته هرچی کامنت میذارم ثبت نمیشه ؟!!!
اومدم یه عالمه راجع به حسم بعد خوندن کامنتت نوشتم اما دلیوریشو ندیدم . نمیدونم ثبت شده یا نه .. به هرحال تو همیشه برام خاص و عزیز بودی رزی گلم . حالا بازم برم خونه سرفرصت
برات مینویسم

خوبی رزی جان؟
راستی خانومی داشتم فکر می کردم شباهت دیگه ای که من و شما داریم اینه که من هم متولد ماه مهر هستم.
دیگه فکر نمی کنم شباهت دیگه ای داشته باشیم
p:
ان شاءا... که همیشه شاد و موفق باشی .