رزسفید
روزمره گیهای من
Tuesday, May 18, 2010
Taurus-14
از صبح زود بیدار شدم که برای امتحان عصرم درس بخونم.گفتم یه چند ساعتی درس میخونم و بعدش میرم دانشگاه.ولی نمیدونم چه اتفاقی برام افتاده.گرمم شد، کولر روشن کردم.سردم شد، بلافاصله خاموشش کردم.دلم درد می کرد.پاشدم راه رفتم.انگار دلپیچه داشتم، ولی نداشتم.یه چیزی ته گلوم داره فشار میاره.بغض نیست ولی نمیدونم چیه.لمس و بیحسم.طپش قلب داشم، پرپرانول خوردم.یه حس عجیبی داشتم که نمیتونم بیانش کنم.یعنی بلد نیستم بیانش کنم.رفتم شربت بهارنارنج درست کردم، یه شربت غلیظ.شاید اینجوری آروم بشم.نشد...یه ذره یوگا کردم.شربت بیدمشک خوردم.بازم آروم نشدم...بیقرارم.چند تا قطره اشک ریختم.دیدم توان گریه ندارم.دوش گرفتم.دلم یه آغوش سفت سفت میخواد.من چرا اینجوری شدم؟!
بدنم کوفته س و روحم هم خیلی عجیب شده.برام غیر قابل درک شده.نمیدونم چمه.فقط میدونم که خوب نیستم...فقط دلم میخواد بیحرکت دراز بکشم و بخوابم.بدون فکر کردن به هیچ چیزی...حوصله درس و مشق رو هم ندارم.عجب موجودی شدم من...
دقیقا هوس آغوشت رو کردم...آهان راستی دیشب خوابت رو دیدم...

2 Comments:
Anonymous Anonymous said...
منم دقیقا همین رو میخوام... دلم یه چند روز آرامش بدون فکر کردن به هیچ چیزی میخواد


مهرناز

Anonymous نازی said...
سلام چقدر از این حس هایی که گفتی متنفرم. روح آدمو مثل خوره میخوره و آدم هیچ کاری نمیتونه بکنه.