-دیشب تا نزدیک ساعت دو خونه یکی از دوستهام بودم و کلی باهم حرف زدیم.فهمیدم تقریبا همه آدمها دغدغه های یکسانی دارن...از یه چیزهای معینی ناراحت میشن و وجودشون خدشه دار میشه...فهمیدم هر کسی یه زخمی داره که کلی دستکاریش کرده و کلی عمیقه و جاش هم توی همه وجودش باقی مونده...همه آدمها، حتی اونهایی که فکر می کنی دغدغه هایی مثل تو ندارن.ولی بعد از اینکه باهاشون حرف میزنی میبینی اونها هم دغدغه های تو رو دارن، حتی با وجود اینکه شرایط زندگیشون کلی با تو فرق داره...
-یه چیزی رو خوب فهمیدم.اون اینه که اگه از هیچ آدمی هیچی توقعی نداشته باشی و آدمها رو همونجوری که هستن، بپذیریشون، بیشتر مشکلات حل میشه.در مورد توقع نداشتنن تا حد زیادی موفق بودم ولی در مورد پذیرفتن آدمها همونجوری که هستن،...متاسفم...هنوز نه.ولی باور کردم کلید حل خیلی از مشکلات همین دوتا اصل به ظاهر ساده ولی در باطن عمیق و دشواره!
-چند وقته خواب میبنم خودم رو درحالیکه یه بچه توی بغلمه.اون بچه در حقیقت یه آدم بزرگه که در هیبت یه بچه دراومده.حرف میزنه، غر میزنه، جیغ میزنه، دستور میده و البته بیشتر مواقع هم شاکیه!جالبه که با همه اینها، مثل یه بچه کوچیکه و خودش کاری نمیتونه بکنه.من باید همه کارهاش رو بکنم، بغلش کنم، بهش شیر بدم و بخوابونمش.قیافه ش هم خیلی غریبه برام.همیشه هم اخم آلوده.مثلا بهش شیر میدم چون گرسنه شه و اون...سینه م رو گاز میگیره و با غرغر شیر میخوره و کاملا معلومه که شیر میخوره که سیر بشه، نه به خاطر اینکه حس محبت و مادری بین من و اون برقرار بشه!داشتم فکر میکردم شاید اون آدم بزرگ، کودک نما خود من باشم.با دو نفر هم که حرف زدم و تا این خواب رو تعریف کردم، بدون اینکه من چیزی بگم سریع بهم همین رو گفتن!
حالا اگه اینجوری باشه من نمیدونم این من ِ کوچک یا همون کودک من، چرا انقدر از دست من شاکیه.از خیلیها شنیدم که من باید با خودم مهربونتر باشم و خودم رو بیشتر دوست داشته باشم و این حرفها.ولی من که با خودم مهربونم و خودم رو دوست دارم.پس چرا فیدبکی که از آدمها میگیرم اینه؟!شاید یه زمانی یه جاهایی خودم رو سرزنش میکردم ولی الان مدتهاست که این کار رو نکردم.پس چرا هنوز این خوابها رو میبینم و این فیدبک رو از آدمها میگیرم که با خودم مهربونتر باشم؟!
-حالم خوب نیست.بنا به دلایلی که به نظر خودم اصلا منطقی نیست، ناراحتم و حالم گرفته س.صبح به جای اینکه با آلارم موبایلم بیدار بشم با درد وحشتناک گرفتگی ماهیچه پام بیدار شدم.هیچ جوری نمیتونستم تکون بخورم.خیلی وحشتناک بود.مدتهای زیادی بود ماهیچه پام نگرفته بود.شاید به خاطر حرفهای دیشب و ناراحتی هایی که دارم، پام گرفته!
به هر حال به سختی از جام بلند شدم و پام رو ماساژ دادم.با آب گرم هم ماساژ دادم.ول نکرد که نکرد.با همون پای گرفته اومدم شرکت.توی راه پام رو نمیتونستم از روی کلاچ بردارم.چون دیگه نمیتونستم پام رو بذارم روی کلاچ.در نتیجه از خونه تا شرکت پام یه سره روی کلاچ بود.هرچی فکر کردم دیدم نمیتونم پیاده برم.در نتیجه با ماشین اومدم تا دم شرکت و توی طرح هم اومدم!به خیر بگذره امیدوارم.
جالبه، تصمیم داشتم از امروز بدون ماشین بیام شرکت تا برگشتن پیاده روی کنم که پام گرفت همین روز اولی!!!
صبح که داشتم میومدم همینجور پشت فرمون اشکهام میریخت پایین.میدونین، دیروز عصر خیلی خیلی خیلی دلم برای خودم سوخت.خیلی حس غریبی بود!الان هم پر از بغضم و ناراحتی.دلم میخواد بتونم اون چیزی که واقعا توی دلمه رو نشون بدم و متاسفانه تواناییش رو ندارم که نشون بدم.به هم ریختم...
من دلم میخواد بشم همون آدم قبلی.یه آدم پرانرژی و خندان.این آدم عبوس و حسود و غمگین رو نمیشناسمش.شاید ظاهرم خندان باشه.ولی خودم میدونم اون ته چه خبره.من شادی درونیم رو میخوام نه این نقاب مسخره رو که تازگیها انقدر پوسیده شده که خیلی ها از ورای اون نقاب به راحتی میتونن ببینن اون زیر چه خبره!
پوووف!!!
-همه اونهایی که درخواست دعوتنامه داشتن رو براشون دعوتنامه فرستادم.هر کی جا افتاده برام ادرس ایمیل جیمیلش رو بذاره تا براش دعوتنامه بفرستم!
-امروز اولین روز از اولین فصل تابستونه.تابستونمون خوش و پر از سلامتی و آرامش!
Labels: رزی از دلش می گوید
من رسم دارم ديوونه ميشم !دلم براي سيمين اون موقع ها خيلي تنگ شده ...
پات بهتره ؟
من جا مونده ام انگار
mhsaaaa@gmail.com
omidvaram halet khob beshe beshi hamon rozi shad va khandon .harvaght mikham doa konam yadet miyoftam va barat doa mikhonam harchi be salahete hamon beshe . gofti adrese jmail bedim . mishe vase manam davat name bedi. azizam . khosh hal misham neveshtehato mikhonam .
adrese jmaie man
sd6282@gmail.com
ghablan ham adresamo gozashtam vali davat name nafrestadi. mamnoon misham age manam mahrame khodet bedoni. doset daram .